پست پایانی!نــور سفیـد رنـگ تیــر چراغ برق طویـلی که دقیـقا روبروی اتاق لرد سیاه قرار داشت
(نـویسنده: خـاک بـرسر شهرداری شـون!) ،در وسعت سیاهی شب گم نشده بـود که هیــچ (!) ، خیـلی هم به چشم می آمد.حتـی اکثر اوقات لـرد سیاه در شب به عنوان منبـع نـور از این تیـرچراغ برق استفاده میـکردند که تاثیر به سزایی در مهیج و ترسناک تر شدن محیط اتاق داشت.دلیلش این بود که تیــرچراغ بـرق،سایه ی اکثر اشیاء موجود در خیابان را به داخل اتاق منعکس میکرد که با توجه به شکست های متعدد سایـه در اتاق،موجب می شـد تا بسیـار دلهره آور و ترسناک به نظر برسـد.
حتی اکثر مرگخوارانی که در همـان ساعت شب به لرد سیاه مراجعه می کنـند،شلوار خودشان را خیـس کرده و گاهی سکتـه های خفیـف می زنند که البته گاهاً موجبِ مرگی درناک می شـود.مخصوصاً مرگخوارانِ تــازهِ وارد!
لرد سیـاه با توجه به اینکه در مواقع حسّاس تبدیـل فرد بسیـار منطـقی می شـد(!)، هنوز باور موضوع برایش سخت بود.برای همین تصمیم به پرس و جوی بیشتری گرفت و چند قدم دیگری به آیلیـن نزدیک شد.دست چپـــش را به آرامی بر روی شانه های نحیـف پرنس قرار داد و زیر چشمی به او نگاه کرد :
- پـس داری میــگی جاگسن خیانت کـاره؟! میخواد جای منــو بگیره؟! ولی هنوزم درک نمی کنم که ماموریت "نخود سیاه" شما چطوری به اینجا رسیـد! اصلا چطوری مرگخواران رو پیدا کردید؟!یــا شایدم اونا شمـارو پیدا کردن!
با توجه به اینکه لرد سیاه گوش های بسیار قـوی و تیزی داشت،به راحتی می توانست صدای ضربان تند قلب
آیـلیـن را بشنود.جدا از آن که خود آیلین چشمان درشتی داشت،چشمانش را از تـرس ارباب،درشـــت تر کرده بود که همین موجـب شده بود تا حدودی چشمانش از
حــــدقــه بیرون زده باشـد! میخواست قدمی به عقب برود اما دست لرد بر روی شانـه هایش بود و اجازه تـکان خوردن را به او نمـی داد!سرش را پایین انداخت و تنــد و تنــد شــروع به حرف زدن کــرد :
- ـــــ! نــــــــه ارباب،باور کنیــــد جاگسن خیانت کار نیست.فقط میخواست دسـت این خیانت کارارو روو کنه، بــــه خـــدا ! هــدفش خیر بوده :worry: تــازشـم ما مرگخوارا پیدا نکردیـم! یعنی ما داشتیم ماموریتتــون را انجام می دادیــم.رفته بودیم خونــه جاگسن نخود سیاه بیاریم که فهمیدیم اونجان!
لرد دستش از شانه آیلین بـرداشت و به آرامی 180 درجه چرخ زد.در حالی قدم زنان به سمت چوب دستــی اش میرفت (
و چه خالی می رفت!) ،جواب آیـلیـن را داد :
- در هر صورت این ماجرا باورش برای ارباب به این راحتی ها هم نیست.به شخصه باید با یارانــم دیدار داشته باشم!
آیــلیــن بلافاصله جواب داد :
- نــــــه! آخه ارباب اگه برید اونجا مرگخــواران نقشه شومـشون رو اجرا میکنن،بعد اونــوقت واویــلا!
لـرد سیــاه که همیشه جواب های آماده و البته منطقی در آستین سمت راستــش داشت (!)،در حالی که خم میشد تا چوب دستی اش را از روی زمیــن بــردارد،جواب داد :
- مـگـه نمیگی همه ی اینــها نقشه ی جــاگسنه تا دست یاران وفـادار من رو رووو کنـه ( البتـه بعید میـدونــم هیچکدومــشون توی دستــشون حُکم داشته باشن،همه ی خِشتـها توی دستـهِ منــه!) پــس نگران چی هستی؟! آماده رفتن باش..!
به اندازه ی مـوهای سـرت کیلومتر (!) آنورتر،بروبچـز شاید خیانتــکار :
نویسنــده: داستان رو چطوری تموم کنـم؟!فکر نمی کنید آب قعــطه؟! اگه به فکر قعـطی آب هستیــد، پس چرا سوژه رو اینطوری می کنیـد؟!جـاگسـن که فاصله ی نسبتــاً زیـادی از سایر مرگخواران یا بهتر است بگوییم،
یاران وفادار ارباب(!) داشت،مشغول فکر کردن به آینــده بود.اینکه اگر خیانتکاران را به اربابش معرفـی کنـد،چقدر نزد او محبوب میشود و یا چه پاداشی در انتظارش خواهد بود.خودش بارها چنین آرزویی را در دفترچه خاطرات جادویی اش دیده بود.البته همه ی اینها به تصمیم نویسنده در مورد پایان داستان بستگی داشت!
کمی آنطرف تر هم بلاتریـکس،مرگخواران حاضر در محیط را کنار درختــی بلند که شاخ هایـش ماه را به طور کامل گرفته بود و سایه ی نداشته اش،همگی مرگخواران را پوشش میـداد.بلاتریکس با اینکه میدانست جاگسن فاصله ی زیادی دارد اما با صدای آرامی شروع به حرف زدن کرد :
- نقشمـون داره می گیره!بزودی لرد سیاه به اینجا می رسن و دست این دوتا خائن رو رووو می کنیـم (البته بعید میدونم حکمی توی دستشون داشته باشــن!) الان به خیال خودشون فکر کردن که ما به لرد سیاه خیانت کردیم!
دایــی عژیژ و بیـژن ( بـدون زن! ) لرد سیاه نیـز در حالی که روی زانــو هایش به شکلی که در
تـوالـت هـای ایرانی می نشیننــد،نشسته بود و گاه گداهی با کله به زمین فرود می آمد،ادامه داد:
- آوریـن به این هوشـت! اژ اولشم میدونشتم که دشت اینارو تــو روو میکنی.ژوووون دایــی حالا یه ژرّه اژ اون شفیـدا بده شرحال بشم،تا برات بندری بـرقشم!
بلاتریکس نگاهی اندر سفیه (
) بـه دایی لرد ( یا لرد دایــی!) انداخت و بدون اینکه جواب بدهش،پس گردنی محکمی به او زد.مورفین هم که جوابش را گرفته بود،حرف دیگری نزد و جمع در سکوتی فرو رفت.اما این سکوت بعد از 3 سه ثانیه
(نویسنده:خب سکوت دیگه چی بود گفتم؟!بعد سه ثانیه که سکوت نمیشه!) شکسته شد و لرد سیاه همراه با آیـلیـن جلوی مرگخواران ظاهر شدن!
همه ی مرگخواران با اینکه ریـگی در کفش های گرانبهایشان (!) نبود اما از دیدن لرد به صورت ناگهانی کلی دستـپاچه شده بودند.سریعا از جـای خودشان بلند شدنـد و تعظیمی طولانی به سمت لرد انجام دادن.
در همین حین،چهره ی پرنس آیـلیـن:
!
لرد که کماپیش متوجه موضوع شــده بود،بدون هیچ عکس العملی به سمت جاگسن که از دور نمایان بود حرکت کرد و طولی نـکشید (حدود دو ثانیه!) که بــه او رسید.جاگسن نیــز بـا دیـدن لرد بسیار دست پاچه شد و از ترس و هیجان زیـاد،تعظیمی نه چندان طولانی کرد.سریعا سرش را بالا آورد و شروع به حرف زدن کرد :
- ___ ار..با...ب!مر..خی.. اَن!
اما هنوز حرفش را شروع هم نکرده بود که لرد سیاه سرش را تکان داد و در جواب او گفت :
- خـودم از همه چیــز خبر دارم!
و بعدی هردوی آنها به سمت بقیه یاران ارباب حرکت کـردنـد.مرگخواران که کامـــلا از اتفاقات اخیر گیج شده بودند،به یک دیگر ماننـد سوسک لــه شده
(نویسنده:مثال از این بهتر نبود بزنم؟!) نـگاه و گاه گداهی زیرگوش هم ویــزز ویززز میکردند.لرد سیاه همگی آنها به یک صف کــرد و نهایتا بعد از چند ثانیه ایجاد دلهره بیشتر در دل مرگخواران،سخنرانی خود را شروع کرد:
- یــاران وفادار! ارباب خودشون از همه ی اتفاقات اخیر خبر دارن.همتون سعی کردید وفاداریتون رو به ارباب ثابت کنید و این قابل تقدیـره!جاگسن و آیـلیـن عزیـز میخواستن خیانتکاری شمارو ثابت کنن و شماها هم خیانتکاری اونها.کـه این وسط کلا یه چیز درهمی شد.ارباب اصلا نفهمیدن اون دوازده تا حکمی که توی دستشون دارن چـی شـد!!حالا وفاداری همتون برای ارباب ثابت شده اس!وقتشه حالا کمی استراحت کنیم..!
و همگی به خوبی و خوشی به سمت خـانـه ریـدل حرکت کردند.