هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۴:۰۴ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
1- توی پست غیر رولی با محدودیت حداقل پنج خط ( یک پاراگراف) و کمتر از ده خط ( دو پاراگراف) بنویسین با این معجون چیکار می‌کنین. در واقع وقتی که ویبره زدن رو یاد گرفتین، چه استفاده‌ای ازش می‌کنین. (7نمره)

بنظر من بهترین کاری که میشه باهاش کرد برداری ببری توی دیسکو و بعد از زدن به رگ قشنگ بندری برقصی , یعنی اصلی کاریش واسه بندری رقصیدنه ولی خوب چند تا کاربرد کوچیک دیگم داره که میشه استفاده کرد. مثلا وقتی میخوای شربتتو هم بزنی , یکم از معجونو برو بالا و انگشتتو بکن توش , دا بعدش خودش خود به خود هم میزنه لازم نیست تکون بدی حتی. البته اینم باید اضافه کنیم که این معجون معایب خودشو هم داره مثلا وقتی تحت تاثیر این معجونید نمیتونید لباس بپوشید یا اصلا نمیتونید شربتتون رو نوش کنید البته اینو بگم در مورد نوشیدنی های گرم کلا از بیخ نمیتونید دست بزنید بهشون چون که از همون ثانیه اول خودتون و مرلینتون یکی میشه. دا بسه دا.


2- رز از کجا و چگونه هکتور ویبره زن عمده‌ای گیر آورد؟ (3نمره)

از هکتور فروشی سر کوچه. و هکتور فروشی سر کوچه هم از اخرین سفری که به جزایره هاوآیی داشت.
حتی خبر هایی به دستم رسیده که هکتور رو درحالی که در مرکز جنگل های هاوآیی ، درحال تارزان بازی بود گرفتن و با یک مهر (از این مهرا که روی گوشتا میزنن) مید این چاینا (ساخت چین) سوار هواپیما کرده و روانه هکتور فروشی های سراسر مملکت کردند.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۵ ۱۹:۱۰:۴۱

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: تابلوی اعلانات
پیام زده شده در: ۰:۰۰ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
اطلاعیه بدون شماره ترم تابستان (ترم 22)


درود. با توجه به سفر تفریحی گردشگری* مدیریت، از امروز معاون مدرسه یعنی آقای روبیوس هاگرید به امور جاری هاگوارتز رسیدگی می‌کنند. با تشکر از دانش‌آموزان و اساتید گرامی بابت همکاری با ایشان!


پی نوشت: البته گردشگری نه به معنای این که ما بریم خارج از کشور! گردشگری از خونه‌ی ما شروع می‌شه ... از خود ما شروع می‌شه!


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
امتیازات کسب شده توسط گروه‌ها در اولین دورهمی انجمن اسلاگ:

گریفیندور: 20

ریونکلا: 14

هافلپاف: 3

اسلیترین: -


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
من در حالی که جیغ می کشیدم، نامه ی خودم که واقعا معلوم نبود از کجا آمده، را می خواندم. بقیه ی هافلی ها، حالشان بهتر از من نبود. چون آنها هم مثل من ، وقتی از خواب بلند شدند، زیر تختشان، یه نامه که درونش هر چه خبر بد و مزخرف در دنیا است، وجود داشت. هنوز نمی توانستم از جیغ زدن، دست بردارم.

بعضی ها هم از شدت عصبانیت، به دستشویی، مراجعه کرده بودند.اصلا نمی توانستم از خشم، از جایم تکان بخورم چه برسد که امروز بروم کلاس. می خواستم که آن نامه را به ترتیب، تکه تکه، پا گذاشتن روی آن به طوری که کلا سیاه شود، انداختن در کاسه توالت، سیفون را کشیدن و راحت شدن، کنم.

انقدر جیغ کشیده بودم که دیگر صدایم در نمی آمد. پس، از جیغ کشیدن، دست کشیدم. نامه را مچاله کردم و ته جیبم انداختم. با قدم هایی از عصبانیت، به طرف در رفتم. دستگیره را محکم چرخاندم. از تالار خارج شدم . در را محکم پشت سرم، بستم و بقیه هافلی های وحشتزده را، تنها گذاشتم.

💚💔💜💛

در راهروی هاگوارتز، همه جیغ کشان، اینطرف و آنطرف می رفتند.
چه پسر، چه دختر. فکر کنم که همه مثل ما، نامه دریافت کرده بودند. اگر می فهمیدم که چه کسی اینکار را می کند، همان کاری را با او می کردم، که بعد نشان دادن نامه به هوریس، با نامه می کردم. هوا به طرز وحشتناکی، دلگیر و ناراحت کننده بود. هنوز اخم هایم در هم بود. فکر کنم بعد این اتفاق ها، باید بوتاکس می کردم.

به در اتاق هوریس رسیدم. از قیافه ی در معلوم بود که هوریس هم حال خوبی نداشت. به هر حال وارد شدم. کلی بطری نیم پر و خالی نوشیدنی کره ای، اتاق را پر کرده بود. هوریس بر صندلی خود، لم داد بود و باز هم نوشیدنی مخصوص خود را می خورد. او خیلی وضعش بد بود. شاید خیلی ها قبل از من، به هوریس مراجعه کرده بودند.

- آقای اسلاگهون...

- اومدی که درباره ی نامه ات حرف بزنی؟ الان دیگه هر کی میاد، می خواد درباره ی نامش حرف بزنه! البته قبلا هم هر کی از در می اومد می گفت که یه اتفاق بد افتاده هوریس! اما به هر حال... بیا بشین.

او به صندلی ای که روبرویش بود، اشاره کرد. من به جلو رفتم. صندلی را با عصبانیت کشیدم و رویش نشستم. به او نگاهی انداختم و شروع به حرف زدن کردم.

- خب... از خواب پاشدم و این نامه مزخرف رو دیدم.

من نامه را از جیبم در آوردم. آن را باز کردم و در دستانم گرفتم.

- بخونم؟

- حتما.

من گلویم را صاف کردم و شروع به خواندن کردم:

"سلام ماتیلدا.

اومدم تا بهت چند تا چیز میز بگم.
یه چیزی که تو همه نامه ها نوشتم اینه که،
هاگوارتز رو به سیاهی میره. قاطی پاتی میکنه،
بعدشم که نابود میشه.
اما فکر کن که این سیاهی از کجا میاد؟ خب...
همه تو رو اذیت می کنن و تو میزنه به سرت. بعد میزنی کل هاگوارنز رو نابود می کنی.
ازت یه در خواست دارم. بیا به جنگل. بعدش... من خود خوشگلم
رو نمایان میکنم.
میگم که باید برای من کار کنی وگرنه خانوادت میمیرن. مطمئن باش این اتفاق میفته.
باید هر کاری که من می گم رو انجام بدی. همه کار...
ساعت سه نصفه شب اونجا باش گوگول.
منتظر رفاقتت با خودم هستم."

من نامه را برای هوریس خواندم و او با تعجب به من خیره شد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
می‌دونم آلکتو کرو ممنوع‌الدوئله. می‌دونم. می‌دونم. می‌دونم. می‌دووونم!
ولی... هکتور و کراب، جووووون ارباب‌تون! لرد، جووووووون جان‌پیچات! فقط این‌دفه... فقط و فقط بذارین همین یه بار رو دوئل کنه. همین یه بار! اگه بازم رولی نفرستاد، هم خودشو ممنوع‌الدوئل کنین، هم منو! هیچ اعتراضی هم نمی‌کنم. اصلاً. به هیچ وجه من الوجوه.

آخه میگن تا چهار نشه، دوئل نشه.
مهلتشم دو هفته باشه.


How do i smell?


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
آلكتو و ماتيلدا... سلام!

خب من متأسف شدم كه اين مشكل براى اين همه از اعضا پيش اومده.
متاسفانه همونطور كه پايين تر هم توضيح دادم، ما راه حل ديگه اى براى اين مشكل نداريم.
اما حتما مشكل رو براى مدير فنيمون توضيح ميديم و ازشون ميخوايم يكبار ديگه مسائل فنى سايت رو چك كنن. بالطبع اين كار كمى زمان ميبره. پس لطفا تا اون موقع عذر ما رو قبول كنين.
به محض اينكه به نتيجه اى براى حل اين مشكل برسيم، اطلاع رسانى مى كنيم.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
-ای بابا! چرا هر کاری می کنیم رو شما، نمیاین تو سیاهی آخه؟

لرد ولدمورت، این را پی در پی پیش خود و بعضی وقت ها هم،بلند، می گفت. دیگر مغزش به جایی نمی کشید. از دست محفلی ها بسیار خسته شده بود. او با دختر قشنگش یعنی نجینی، بهترین راه حل ها را انتخاب کرده بود، اما باز هم جواب نداده بود. بالاخره، فیتیله ی مغزش روشن شد. او رو به محفلی ها کرد و گفت:

- احم... منظورمون عزیز دل ها بود. ببخشید که شما رو اذیت کردیم. پس بخاطر اشتباهاتمون... برای شما گل... ها، غذا درست می کنیم.

ماتیلدا با اخم به جلو آمد و گفت:

- چرا اینقدر اخلاقتون عوض شده؟ شما لرد سیاهی هستین، اما دارین با حالت سفیدی و خوبی حرف می زنین!

- ما... خب، اگرچه لرد پستی ها و بدی ها هستیم، اما همیشه نباید بد باشیم. مثلا پروفسور خودتون هم نباید همیشه خوب باشه. می تونه که کمی مثل ما باشه.

- مطمئین؟

- کاملا. آشپزخونه شما، از کدوم طرفه؟

همه ی محفلیون، به هم نگاهی عجیبی انداختند. با چشمانشان، با هم حرف زدند و ، پس از مدتی طولانی، به لرد سیاه نگاهی انداختند و بالاخره رون، با صدایی رسا گفت:

- من با شما میام و آشپزخونه رو نشون می دم. و تو آشپزخونه می مونم که شما وغذا درست کردنتون رو هم، نگاه کنم.

لرد به او نگاهی انداخت. اما نگران این نبود. چون انتظار این را هم داشت. برای او خیلی سخت بود که با خوبی حرف بزند. اما به هر سختی ای هم که شده بود، با مهربانی با محفلیون حرف زده بود.رون راه افتاد و او دنبالش، رفت.

هوا از نظر ولدمورت، بوی انتقام میداد و برای او بسیار خوشایند بود. بر اثر قدم های لرد، زمین می لرزید. که بعضی وقت ها هم رون با تعجب بر می گشت و به او خیره میشد. بعد مدت طولانی ای، بالاخره به یک در چوبی رسیدند که دستگیره ای فلزی بر روی خود داشت.

رون دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. ولدمورت و نجینی با خوشحالی قبل از انتقام، وارد آشپزخونه شدند و لرد، در را بست. همه جا از کابینت، پر شده بود. او حدود سی تا کابینت را شمرد.

گاز و وسایل آشپزی، در سمت راست ، و یخچال و سینک، در طرف دیگر بود. وسط آنجا، میز بزرگی همراه دو صندلی کوچک، قرار داشت که رون در یکی از صندلی ها نشسته بود و دستانش را به طور عصبی، بر میز می زد.

- چرا همچین می کنی؟

- هان؟... خب فقط منتظرم که شما می خواین برای ما چه غذایی درست کنین!

ولدمورت، بر روی صندلی روبروی رون ،نشست و گفت:

- یه غذای خیلی خوشمزه، بعلاوه ی یه بطری، معجون عشق به لرد ولدمورت.

رون خواست از جایش بلند شود که به طرف در برود که به محفلیون، خبر بدهد که قرار است چه اتفاقی مهیبی، برای آنها بیفتد. اما لرد، سریع تر بود. چوبدستی خود را در آورد و روبروی رون، گرفت.

- از جات تکون نخور، وگرنه می میری. اگه رفتیم پیش دوستات، چیزی بگی، می میری. اگه سرو صدا کنی، می میری. اگه پلک هم بزنی، می میری. در کل هر کاری کنی، ما می کشیمتون. نجینی، دختر عزیزم، میشه مواظبش باشی؟

- پاپا هیسسسس هیسوو هسیه.

- مرسی گلم.

ولدمورت از جای خود برخاست. معجون عشق را بر روی میز گذاشت و مشغول درست کردن غذا، شد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
درود مجدد به همه شما عزیزای دل! امیدوارم هفته اول هاگوارتز حسابی عشق و حال کرده باشید ... زندگی تو این قلعه پررمز و راز چه برای مشنگ‌زاده‌ها که برای اولین بار باهاش رو به رو می‌شن و چه برای اونایی که تعریفشو از اطرافیاشون شنیدن پر از غافلگیریه. از من می‌شنوید خاطره اولین برخوردتون با مدرسه و روزهای اولتون توی هاگوارتز رو بنویسید. بعدها می‌تونید کلی بهش بخندید!

راستی ... یه موجود مزاجم اخیرا سعی کرده هممون رو حسابی اذیت کنه و بترسونه. حواستون باشه اگه یه نامه واستون اومد که توش خبرای بد یا ترسناک نوشته بود جدی نگیریدش. هر کی بوده خواسته دست رو نقاط ضعفمون بذاره و حسابی به ریشمون بخنده. بدم نمیاد بدونم برای شما چی نوشته ولی خوب اصلا هم دوست ندارم در مورد نامه خودم حرف بزنم!

بیشتر از این وقتتون رو نمی‌گیرم ... وقتشه به موزیک گوش بدیم، معاشرت کنیم، بنوشیم و خوش باشیم! DJ spin that shit!


تصویر کوچک شده



فرصت برای شرکت تو تاپیک‌های قبلی به پایان رسیده. می‌تونید تو تاپیک‌های جدید با همون روال قبلی پست بزنید.
ضمنا امتیاز پست‌های سری قبل تا شب به ساعت شنی گروهتون اضافه می‌شه و نقدها از طریق پیام شخصی به دستتون می‌رسه.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۴ ۱۵:۵۵:۰۵

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور.

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.

- میگم بهتر نبود یه وقت دیگه میرفتیم پیش گروپی؟

آبرفورث که در حال در آوردن سوسک های درون ریشش بود گفت :
- چی ؟ نه بابا ، مگه الان چشه ؟
- خب یه شب ترسناک توی جنگل ممنوعه و اینکه اینجا ...

همیش با شنیدن صدای عجیبی ، پرش بلندی زد و گردن آبرفورث را محکم چسبید.
- واییییی یا حضرت مرلین خودت نجاتم بده ... صدای چی بود؟

آبرفورث که تمام دل و روده اش از شدت خنده توی جیبش ریخته بود ، کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت :
- اروم باش عزیزم . چیزی نشده که چرا میترسی ؟ فقط یه باد گلوی ساده بود.
همیش با قیافه ای که همچون کسانی که سالها بدبخت و آواره بوده اند و در زیر پل خوابیده اند و سپس برای اولین بار مورد زورگیری واقع شده اند، گفت:
-چی میگی؟ من و ترس؟ من داشتم نقش بازی میکردم تا تو یکم بخندی بابا.
- باشه قبوله. ولی یه چند دقیقه اینجا وایسا من میرم اون پشت یه کاری دارم، برمیگردم.

همیش دستانش را برای آبرفورث تکان داد. و بعد به یک درخت نیمه سوخته تکیه داد.
همیش به فکر فرو رفته بود و به دوران کودکی و بازی الک دولک فکر میکرد، اما ناگهان صدایی شنید. صدا برایش آشنا بود. کمی فکر کرد و بعد لامپی در بالای کله اش روشن شد.
-آبرفورث بیا بیرون ؛ میدونم تویی. دیگه از این ادا اطوارات نمیترسم.

همیش جوابی نشنید. فقط صدای خش خش برگ درختان می آمد که در حال خرد شدن زیر پای کسی بود.
کمی ترس به دل همیش افتاده بود. بلند شد و چند قدم به عقب برداشت و با صدایی ترسیده و لرزان گفت :
-آبرفورث؟ تویی؟ خواهش میکنم ، اگه تویی جواب بده.

و باز هم جوابی بجز خش خش برگ درختان نشنید. چند قدم دیگر به عقب رفت و بعد سر جایش خشکش زد.
از پشت به یک هیکل بزرگ و تنومند برخورد کرده بود.
همیش نفس راحتی کشید و با خیال راحت گفت:
- اخیششش ، خیلی منو ترسوندی داشتم سکته ...

جواب همیش، صدای خرناس بلندی از پشت سرش بود، و سپس چند قطره آب دهان چسبناک روی سر
همیش ریخت.

همیش با عجله برگشت و نگاهی به صورت ان موجود کرد. دست و پایش شروع به لرزیدن کردند. یک گرگینه جلویش ایستاده بود. همیش ناامیدانه برگشت تا فرار کند اما پایش به ریشه درختی گیر کرد و محکم به زمین خورد. پایش هنوز به ریشه درخت گیر کرده بود ،
گرگینه خیز برداشته بود و اماده حمله بود. همیش فریاد میزد :
- کمک ، کمکم کنید ، یه گریگنه!

همیش آنقدر ترسیده بود که حتی نتوانسته بود اسم گرگینه را درست تلفظ کند. گرگینه هم که دیده بود ان غذای لذیذ نمیتواند از جایش تکان بخورد با ارامش به سمتش حرکت می کرد. هیچ عجله ای برای خوردن همیش نداشت. گرگینه به بالای سر همیش رسید به گلوی همیش نگاه میکرد. دندان هایش را تیز کرده بود و اماده گاز گرفتن بود که در لحظه اخر پای همیش رها شد. گرگینه به سمت گردن همیش حمله ور شد ولی همیش گردنش را از مسیر دندان های تیز گرگینه کنار کشید. بلند شد تا فرار کند اما گرگینه زرنگ تر از این حرف ها بود سریع با دندان های تیزش بازوی چپ همیش را گاز گرفت. درد وحشتناکی تمام وجودش را فراگرفت ، میخواست دست همیش را از جا بکند که صدای اشنایی به گوش رسید .
-سکتوم سمپرا!

گرگینه روی زمین افتاده بود. بی جان به نظر میرسید.
آبرفورث گرگینه را از پا در آورده بود. او به سرعت به سمت همیش رفت. صدایش میکرد اما همیش هیچ صدایی را نمی شنید.
آبرفورث با نگرانی او را از روی زمین بلند کرد و شروع به حرکت کرد.

همیش درد بدی را تحمل میکرد و مدام فریاد میزد ، فریاد هایی از اعماق دلش.
استخوان هایش میسوخت و پوستش تبدیل به یخ شده بود.
هر ثانیه که میگذشت حال همیش بدتر و بدتر میشد. گاز گرگینه کار خودش را کرده بود.
و دقایقی بعد، آبرفورث حس کرد وزن همیش در حال زیاد شدن است. اما اهمیتی نداد. او به حرکت ادامه داد، تا زمانی که همیش ناگهان از روی او پایین پرید، و پیش از آنکه آبرفورث بتواند دوباره چوبدستی بکشد، گاز محکمی از گلوی آبرفورث گرفت...



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷
سوژه جدید


خورشید با بی رحمی وسط آسمان ایستاده بود و با چنان شدتی می‌تابید که هیچ بنی بشری جرات خروج از قلعه را نداشت ... البته اگر ارواح را بنی بشر محسوب نکنیم! پیوز با کوهی از کاغذکاهی زیر بغل، مرکب در دست، قلم پر به لب و لبخند شیطانی همیشگی‌اش از قلعه خارج شد و به صورت شناور روی هوا مسیرش را به سوی خانه جغدها باز کرد. به محض ورود پیوز، جغدی که بالای در کمین کرده بود فضله‌ای رها کرد. اگرچه فضله مذکور از پیوز رد شد و به او نخورد، اما این باعث نشد پیوز به او ناسزاهای غیرقابل نگارش نگوید.

- لعنت بهت لعنتی!

پیوز که به سر مردم خرابکاری می‌کردی همه عمر ... دیدی چگونه جغد به سرت خرابکاری کرد؟!

- پند و اندرز و پیام اخلاقی مال آخر سوژس ... روایتتو بکن شعر نگو بابا!

پیوز سنگی به سمت آسمان پرتاب کرد و این ... آخ! را گفت. سپس همانجا نشست و در حالی که سرخوشانه آوازی زیر لب زمزمه می‌کرد، با سرعتی مثال زدنی مشغول نوشتن شد. با شروع هر برگه جدید، چند لحظه متوقف می‌شد، به فکر فرو می‌رفت و پس از قهقهه‌ای مستانه ادامه می‌داد. خورشید هنوز وسط آسمان بود که کاغذها یکی پس از دیگری پر شدند.

تصویر کوچک شده


- فنگ ... فنگ! من سواد درس درمون ندارم، بیا اینو بوخون ببین چی‌چی نوشته.

- دِه واق واز هاپِر ... ده هاپ واز واقِر ... وِن پارس هاپ هاپ!

فنگ در حالی که با ترانه‌ی بند مورد علاقه‌اش همخوانی می‌کرد به سمت هاگرید آمد و پاکت را از او قاپید و شروع به خواندن کرد. هرچقدر که چشم فنگ روی کاغذ پایین تر می‌رفت، دهانش بازتر، چشمانش گشادتر و بزاقش روان‌تر می‌شد.

- ده بوگو چی‌چی نوشته جون به سرم کردی پسر!

فنگ دیسک پینک فلوید را از گرامافون جادویی بیرون آورد و فلش حاوی فول آلبوم مجید خراطها را به آن متصل کرد.

- واق واق واق هاپ هاپ! هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ!

- نه ... نه ... نگو فنگ ... دروغ می‌گی ... ناموسا؟ ای مرلیییین!

هاگرید که اشک مانند سیل از چشم‌هایش جاری بود، کلبه اش را ترک کرد و دوان دوان به سمت قلعه رفت.

- هوریـــس ... هق هق هق هق ... هــــــوریـــــــــس!

در دفتر مدیر با لگد هاگرید باز شد. هوریس پشت میزش از حال رفته بود و سرش وسط میز قرار داشت. یک بطری خالی نوشیدنی کره‌ای سگی در دست راست و یک پاکت نامه نیز در دست چپش بود. پشت سر او آلبوس دامبلدور درون تابلویش نشسته بود و ریش‌هایش را نخ به نخ می‌کند و شیون «واققنوسا ... وامحفلا!» سر می‌داد. شاید اگر سر نمی‌داد، هاگرید متوجه جیغ‌هایی که از خوابگاه‌های دخترانه به گوش می‌رسید می‌شد. ظاهرا آن روز خیلی‌ها در هاگوارتز نامه دریافت کرده بودند.

پیوست:


zip Peevz.zip اندازه: 8.95 KB; تعداد دانلود: 160


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.