هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند. شاید آن مرد به او راه و رسم پولدار شدن را می‌آموخت؛ پس لی لی کنان به سمت مرد رفت.
-هی آقا! :hi:

صدایش با صدای دیگری آمیخته شد.
دو مرد هیکلی از دو طرف به سمت مرد فروشنده می‌آمدند.
مرد که ترسیده بود، به اولین چیزی که دستش رسید، چنگ زد... اولین چیز هم چیزی نبود جز... بیلی!

-به جون داداچ نزدیک شی می‌زنم!
-هوی! از خودت مایه بذار... من تا پول ندی نمی‌زنم.

آن دو داداچ نترسیدند و نزدیک شدند.
-مواد که پخش می‌کنی، مامور قانون هم تهدید می‌کنی؟
-نیا جلو! جون داداش می‌زنم... می‌زنم!

و زد... اما بیلی که گفته بود نمی‌زند.

دو داداچ ریختند سر مرد و دستبند زنان بردنش... البته به انضمام بیلی، به عنوان صلاح سرد استفاده شده، بر علیه مامور دولت!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۸ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۸
روزها می‌گذرن... جوری که فکرشم نمی‌کنی، با بی‌رحمی میگذرن.
یه روز... فکر می‌کنی امروز ته دنیاست. فک می‌کنی فردایی وجود نداره و امشب قطعا آخرین شبیه که زندگی می‌کنی... اما وقتی خواب سراغت میاد، می‌خوابی... یهو از خواب می‌پری و می‌بینی روز بعد شروع شده و تو با دست خالی، درست وسطش هستی.

آدم‌ها قوی‌تر از چیزی هستن که حتی تو قهرمانانه‌ترین خواب‌هاشون می‌بینن. حتی تو اون خوابی که با یه دست خالی و یه دست نسبتا خالی‌تر، با سه اژدهای شاخ دم مجارستانی می‌جنگی و اونارو تو یه قوطی کبریت زندانی می‌کنی.

یه روز با یه اتفاق فکر می‌کنی این دیگه از توان من خارجه... دیگه نمی‌شه... دیگه ممکن نیست.
اما با شروع روز بعد، می‌بینی که نه... هنوز سرپایی. هنوز هم می‌تونی... باور کن!

بلاتریکس هم از این قضیه مستثنا نبود.
اون روز درست از همون روز‌ها بود.
از روزهایی که اگه با بلاتریکس رو در رو شی، با موجودی رو‌به‌رویی که صد رحمت به اون سه اژدهای شاخ‌دم مجارستانی.
از اون روز‌ها که موهاش تو کل خونه ریخته بود و شبیه تیغ جوجه تیغی فرو می‌رفت تو دست و پای هرکی که سهوا بهشون بر‌می‌خورد.
لپ کلام این که بلاتریکس عمیقا ناراحت بود.
چراش رو نه من می‌گم، نه شما بپرسین؛ چون حقیقتا نمی‌دونم.
اما قضیه جدی بود. در حدی که رودولف حتی نخواست شانسش رو امتحان کنه. خودش بالشتش رو برداشت و رفت تو راهرو، پاشو به میز بست و خوابید.

بلاتریکس موند و اتاقش و غول غصه‌اش، که هی داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. یعنی خود مشکلش غول نبود‌ها... بزرگ بود راستش... اما غول... نه خب.
اما خب فکر کنین که موندین تو اتاق، با یه مشکل بزرگ... هی هم دارین افسردگی می‌کنین... خب غول می‌شه دیگه!
می‌دونین که؟... آدم‌ها افسرده نمی‌شن... افسردگی می‌کنن... نفهمیدین؟ توضیح می‌دم خدمتتون.
ببینین شما وقتی خیلی غصه دارین، ترجیح می‌دین بشینین زل بزنین به دیوار و هی به خودتون تلقین کنین که چقدر بدبخت و بی‌چاره‌این و به همه چیزای بد دنیا فکر می‌کنین تا حالتون بدتر بشه... یعنی هی افسردگی می‌کنین. اگه اینجوری نیستین... بهتون تبریک می‌گم... چون یا تا‌حالا عمیقا غصه نخوردین، یا مغزتون عمیقا سالمه! که در هرحال امیدوارم همیشه همینجوری بمونین.

خلاصه... بلاتریکس همینجور نشست غصه خورد. تا اینکه هکتور جرئت به خرج داد و با پاتیل کوبید فرق سر بلا... بلا به خواب نازی فرو برده شد... خب به زور بود... اما مهم این بود که خوابید.
وقتی صبح با یه شاخ رو سرش که در اثر ضربه هکتور بوجود اومده بود بیدار شد، دید سر ظهره... باورش نمی‌شد اما دیشب از غصه دق نکرده بود... صبح شده بود و اون باید به سر‌کارش می‌رفت... چندین پرونده داشت که باید بهشون رسیدگی می‌کرد... متاسفانه یا خوشبختانه، کار غم و غصه سرش نمی‌شد. محفلیونی که باید از زیر زبونشون حرف بیرون می‌کشید، تو شکنجه‌گاه منتظرش بودن، تسترال‌ها به غذا احتیاج داشتن و مرگخوارای آینده، منتظر خالکوبی مرگخواریشون بودن. و همین کار اونو برای چندین ساعت از غول غصه حفظ کرد.
غول کوچک و کوچک‌تر شد و در آخرین ساعات کار، تنها یه مشکل بزرگ ازش موند. هنوز بزرگ بود... اما از وحشتناکیش کم شده بود. الان فقط یه مشکل بزرگ بود که نمی‌تونست بلاتریکس رو بکشه و فقط می‌تونست چندساعت قبل خواب، روانش رو به هم بریزه.
هنوز ناراحت بود... هنوز این غصه رو دلش سنگینی می‌کرد... هنوز افسردگی می‌کرد... هنوز هی می‌گفت اگه بازم اینجوری شه چی؟ اگه بازم این اتفاق بیوفته چی؟ اگه کاری از دستم برنیاد چی؟ اگه اینبار از اینم بدتر شه چی؟ اما می‌دونست فردا صبح، زندگی باز شروع می‌شه و چه بخواد و چه نه، باید زندگی کنه.

خلاصه که همین... زندگی ادامه داره!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
-عمرا بذارم!... دور شید از من!

در دنیای جادویی، هر چیزی ممکن است.
رخ دادن هیچ اتفاقی دور از ذهن نیست.
مثلا قطره اشک لوسی از دستتان فرار می‌کند. پیکسی ریزی به دنبالش وارد کف گلخانه می‌شود. قطره راضی به بازگشت می‌شود. اما در انتها، گلدان مانع از ریختن قطره در خاکش شود.

-این لوس بازیا چیه؟ خجالت بکش... از ساقه می‌گیرمت، دونه دونه آوند‌هات رو می‌کشم بیرون‌ها!
-جرئت داری بیا جلو تا یه خار بکنم تو چشمت.

پس از عملیات طاقت‌فرسای نجات قطره، حالا که تمام مواد اولیه... خب... در واقع تنها ماده اولیه لازم برای نجات گل محیا بود، گل لوس شده بود.
-از کجا معلوم می‌خواین نجاتم بدین؟... من تقریبا خشک شدم... زشت شدم... شاید می‌خواین از شرم خلاص شین. زشت شدم، نه؟
-از شر خلاص شدن کردن یعنی چی؟

رابستن در دفترچه‌اش دنبال پاسخ سوال فرزندش می‌گشت که بلاتریکس گلدان را از روی زمین برداشت و به سمت پنجره رفت.
-یعنی الان من اینو از این بالا پرت کنم پایین تا خورد و خاک‌شیر بشه... آخه گل حسابی! ما بخوایم از شرت خلاص شیم، اینقدر هلاک می‌کنیم خودمون رو؟... خب می‌ندازیمت دور دیگه!

گل با برگ‌هایش چهارچوب پنجره‌را گرفته بود.
-نکن! شوخی نکن! من از ارتفاع می‌ترسم!

مرگخواران باید گل را قبل از خشک شدن، راضی می‌کردند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
نتیجه دوئل سر کادوگان و رودولف لسترنج:

امتیازهای داور اول:
سرکادوگان: 27.5 امتیاز - رودولف لسترنج: 27 امتیاز

امتیازهای داور دوم:
سرکادوگان: 28.5 امتیاز – رودولف لسترنج: 27 امتیاز

امتیازهای داور سوم:
سرکادوگان: 28 امتیاز – رودولف لسترنج: 27.5 امتیاز

امتیازهای نهایی:
سرکادوگان: 28 امتیاز – رودولف لسترنج: 27 امتیاز

برنده دوئل: سرکادوگان!

.........................

-واقعا بس نیست؟

نبود... دستور داشت... یک شوالیه واقعی تحت هر شرایطی دستورات را اجرا می‌کند.

-خب این تو که نمی‌شه بیای... زشته!
-تو از زشتی حرف می‌زنی؟... باید بیام... قانون قانونه و دستور واضحه... هرجا و تحت هر شرایطی.

رودولف نمی‌فهمید... این چه دستوریست که حتی حق داشتن آرامش روانی در مرلینگاه را از او سلب می‌کرد.
-خب نمیشه!
-منم همچین خوشم نمیاد با تو بیام تو مرلینگاه‌! بوق بهت حتی... اما مجبورم مجبور! نمی‌خوای... دوست نداری، نرو خب!

-با کی حرف می‌زنی؟

رودولف نفس راحتی کشید... بالاخره یک نفر وارد شد که می‌توانست کادوگان را راضی کند.
-بیا بلا... بیا شوهر مثل دست گلت رو نجات بده... این شوالیه بوقی گیر داده که حتی تو مرلینگاهم باهام بیاد.
-کاکتوس. هوم... شوالیه بوقی؟... پس قراره جلو من اینجوری صداش کنی. حالا کجا قایمش کردی؟

رودولف هیپوگریف پیشانی سفید خانه ریدل‌ها شده بود.
-نه نه بلا... اینو می‌گم... سرکادوگان!

و به تابلوی خالی اشاره کرد... بله! تابلو خالی بود... نسبتا!
کمی توجه لازم بود تا بتوان کادوگان پنهان شده لای شاخ و برگ درختان را دید.

-من رو می‌خوای تسترال کنی رودولف؟... من جوجه جغد رو رنگ می‌کنم، جای هیپوگریف می‌فروشم.

دردسر بزرگی پیش روی رودولف بود.
-بلا...
-نه دیگه... توجیه نکن! حتی دیگه مهم هم نیست کجا قایمش کردی. دیگه نمی‌تونم تحملت کنم.

تحمل نکردن، به معنی طلاق بود؟

-طلاق؟ هه! فک کردی!

شپلق!

گلدان بتنی کنج اتاق، در اثر اصابت به فرق سر رودولف هزار تکه شد. گلدان بیچاره.
و کادوگان محل را با سربلندی ترک کرد... ماموریتش با موفقیت به اتمام رسید... تا آخرین نفس رودولف، از کنارش تکان نخورده بود.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
سرانجام لردسیاه


بیست و چهار ساعتش آغاز شده بود.

روی صندلی نشست و به پیرمرد فرتوتی که روی تخت خوابیده بود خیره شد.

-به خونه خوش اومدی بلا.
-سرورم!

نشست و شرح ماموریت گفت... بدون آنکه چشم از اربابش بردارد... به راستی دلتنگ شده بود.


صدای سرفه از فکر و خیال بیرون آوردش. سرفه طولانی و خشکی که پیرمرد را بیدار کرد.
کنارش نشست و پشت کمرش را گرفت تا بلند شود و لیوان آب را به دستش داد.
-خوبید سرورم؟

آب را نوشید و سری تکان داد.
-تو کی هستی؟

قلبش فشرده شد.

-بلا لازم نیست برای ما تار مو بذاری! کل دفترمون شده مو‌های تو!
-ارباب... خب فکر کردم فراموشم می‌کنین.

به راستی خندید.
-مگه میشه؟


-من بلاتریـ... من بلامون هستم. اسمم اینه. مرگخوار شما. امروز اینجام تا مراقبتون باشم.
-باشه بلامون... اما نفهمیدم. من برای چی باید به مراقبت تو احتیاج داشته باشم؟

لبخندی زد و پیرمرد را خواباند.
-شما به مراقبت هیچکس احتیاج ندارید.

پیرمرد به فکر فرو رفته بود.
-من کی هستم؟... چرا چیزی یادم نمیاد؟

-تام! ما حافظه قوی داریم... لازم نیست چیزی رو به ما یادآوری کنی.
-چشم ارباب. امروز یه سر به همون‌جا که می‌دونین می‌زنین؟


-شما لردسیاهین... بزرگ‌ترین جادوگر سیاه تاریخ. یکی از قوی‌ترین جادوگرایی که دنیا به خودش دیده.

پیرمرد خندید.
-من؟... قوی‌ترین جادوگر دنیا بودم یادم نمیاد؟

چشمانش می‌سوخت...
جوابی نداشت.

-بلامون... من یه کم گشنمه. فکر می‌کنی چیزی برای خوردن هست؟

-پسرم سوپ اسفناج با عصاره لیمو و کرفس براتون پختیم. مقویه... بخورین.

لردسیاه سوپ را گرفت و پس از رفتن مروپ در گلدان ریخت.


-هست سرورم. الان میارم.

و از اتاق خارج شد.
تا آشپزخانه راهی نبود. اما ترس تنها گذاشتن اربابش، دچار دل‌آشوبش می‌کرد.
کاسه سوپ را برداشت و راهی اتاق شد.
-سرورم؟

دوباره به خواب رفته بود.
همانجا نشست و به چهره پر چین و چروکش خیره شد.
خیل عظیم خاطراتش به مغزش هجوم آوردند.

-تو کی هستی؟

از جایش برخواست و لبخندی زد.
-من... بلامــ... ارباب؟

چشمانش باز بود... به او نگاه می‌کرد اما صدای خس خس نفس کشیدنش قطع شده بود.
-سرورم؟

سر‌جایش خشک شده بود... حتی جرئت نزدیک شدن نداشت.
نه... قطعا اشتباه می‌کرد. لرد‌سیاه نمی‌توانست بمیرد.. واژه مرگ کنار واژه لرد‌سیاه در یک جمله نمی‌گنجید.
باید جلو می‌رفت... باید ضربان نبضش را حس می‌کرد... باید...
به جای هرکاری که باید می‌کرد، علامت شومش را لمس کرد.

همه آمدند... دور تخت حلقه زده بودند. لینی نزدیک شد... چک کرد... و قطره اشک سرازیر شده از چشمش، پاسخ تمام سؤال‌ها بود.

ظرف سوپ را به طرفی پرتاب کرد. لینی اشتباه می‌کرد. به کناری هلش داد و از اربابش دورش کرد... همه را از دور تخت پراکنده کرد...
اربابش به تنفس احتیاج داشت و آنها زیادی آنجا‌ را شلوغ کرده بودند.
خودش را روی تخت انداخت و اربابش را تکان داد.
با جیغ و داد او را صدا کرد.
اما او مرده بود.

او مرده بود و بلاتریکس بدون جیغ و داد... بدون انداختن ظرف سوپ، هل دادن لینی و بدون هیچ کار دیگری فقط خشک شده بود.

رودولف قدمی نزدیک شد و دست روی شانه‌اش گذاشت. و همین برای اثبات واقعی بودن آن لحظه کافی بود.
بلاتریکس به زمین افتاد و شکست.
دیگر چشمانش نمی‌سوخت... قلبش در سینه سنگینی می‌کرد... احساس خلا درونش را پر کرده بود...

و اشک از چشمانش جاری شد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
-ایناهاش دیگه... اینجا! همین بغل مژه آخریم!

لینی به بلاتریکس نزدیک‌تر شد و چشم‌هاش رو ریز تر کرد.
-نه والا... نه بلا!
-نه! تو دوری... نمی‌بینی... بیا نزدیک‌تر.
-نزدیک‌تر؟... بلا...! چشمم تو چشمته، پام رو صورتته، بالم داره میره تو مژه‌هات! نزدیک‌تر از این میرم تو چشمت! نیست... نیست!

ساعتی قبل، بلاتریکس لینی رو کشون کشون برده بود تو اتاقش، تا چک کنه که گوشه چشمش چروک شده یا نه.

-ببین لینی... تو حشره‌ای... ریزی! شاید نمی‌تونی ببینیش.... میگم خودم دیشب دیدم چروک شدم.

چروکی که دیشب بود و امشب نیست؟... تشخیص لینی برای بلاتریکس جنون بود.

-خودت مجنونی! بزنم لهش کنم ها.

لینی به سرعت از لنگه کفش دست بلاتریکس فاصله گرفت.
-بلا... همه آدم‌ها وقتی می‌خندن، گوشه چشمشون چروک میوفته. همه! حتی بچه رابستن.

می‌دونست... اما این تنها دلیل منطقی بود که به ذهنش می‌رسید.
نه اینکه حسودیش شده باشه‌ها... نه! رودولف اصلا براش مهم نبود. فقط کنجکاو شده بود که دلیلش رو بفهمه.
اما شاید هم دلیلش مهم نبود... شاید فقط باید صورت سوال رو پاک می‌کرد. هرچند که رودولف اصلا براش مهم نبود. مگه کسی جز لردسیاه هم برای بلاتریکس اهمیت داشت؟... نه!

-اگه رودولف رو دیدین، بگین ارباب کارش دارن.

و نتیجه داد! رودولف دوان دوان خدمت لردسیاه رفت.
و این یعنی...

دکه خالی بود!

-ببین دکه! به خودت نگیری قضیه رو ها... ولی اگه تو نباشی، رودولف دیگه جایی واسه قرار گذاشتن با ساحره‌ها نداره. نه که فکر کنی برام مهمه‌ها!... نه اصلا!

یه ثانیه طول کشید و بعد...
دکه داشت تو آتیش می‌سوخت.
البته بلاتریکس اینقدر‌ها هم نامرد نبود. صندلی بزرگی که دور‌تادورش میخ‌های برعکس کوبیده شده بود رو دم در دکه گذاشت.

-خب... یه جایی باید بشینه دیگه!




I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
لردسیاه دستور پایین آوردن رودولف را داده بودند.
مرگخواران هم که برای تحقق خواسته اربابشان، جان می‌دادند.

‏-

یوان بود. جانش بازگشته بود و باز یک چیز‌هایی می‌گفت. لاکن صدایی شنیده نمی‌شد.

-چی میگه این زبون بسته؟

یوان باز چیزهایی گفت. این‌بار استثنا قائل شدیم، صدایش را پخش می‌کنیم.
-برای پایین آوردنش باید نقشه کشید و تیم تشکیل داد. من می‌تونم مسئولیتش رو قبول کنم. نظر من اینه که...

مرگخواران باقی صحبت‌های یوان را نشنیدند. چرا که غرق تفکر بودند. نهایتا به نتیجه رسیده، یوان را از لب پنجره به دوردست‌ها پرتاب کردند. از دوردست‌ها صدای جوزفین که به چیزی که کسی نمی‌دانست چیست اعتراض کرده و غر می‌زد می‌آمد. یوان گناه داشت. در نتیجه مرگخواران قلاب انداخته، او را برگردانده و در جهت دیگر پرتاب کردند. باشد که در آرامش بماند.

-حل شد. خب... برگردیم سر سوژه خودمون... رودولف رو از روی کمد همایونی ما بیارین پایین.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸
بلاتریکس خوبی‌های زیادی داشت... خیلی زیاد.
خوش اخلاق نبود که بود... منطقی نبود که بود... مهربان نبود که بود...
فقط یک ایراد داشت... حسود بود.
-چی چی رو می‌سپاری به رودولف؟ تو به پره انگشت دستت می‌خندی! تو! چشم و چالت رو جمع کن! دو روز نیس برگشته... خرس قطبی پیدا کرده سر من! بیا اینور ببینم!

آب دهان سرازیر شده از دهان رودولف، یخ زده بود... و خب نمی‌توانست نیت پاکش را توضیح دهد، از خودش دفاع کند و بگوید که تنها قصد نجات آن کلاه بی‌گناه و بی دفاع را داشته. بگوید طاقت دیدن دوری سو و کلاه را ندارد. بگوید...

-مگه نگفتم بیا اینور؟

خب... گویا دیگر نیازی به گفتن هم نبود. چراکه بلاتریکس منطقی تر از این حرف‌ها بود؛ حتی منطقش گاها درد هم داشت.
مثل همان لحظه که منطقش به منطق رودولف اتصالی کرده، باعث کبودی‌اش شده بود.
سایرین چشم از صحبت‌های خانوادگی بسته، رو به قوری باز کردند.
-قوری! اون کلاه رو گیر بیار و ما رو از اینجا ببر!

قوری قورباغه بی‌نوا و بخت‌برگشته که راه دیگری نداشت، بار دیگر جهان جهان به سمت خرس قطبی رفت.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آیا چیزی از چشمان تیزبین لردسیاه پنهان می‌ماند؟
دِ نه دِ! نمی‌ماند.

-هوریس!

از هوریس هرچه کره‌ای خورده و نوشیده بود، یک جا پرید.
-پرید ارباب!

پرشش را همگان دیدند. اما پرش چه چیزی را؟

-داره میــــاد. پروف رو در پناه عشق جا بدید... از خطر حفظش کنین!

گوینده این را گفت و پشت تکه سنگی پناه گرفت.
گناه آن محفلی بی‌نوا را نشوییم. حقیقتا، همه پناه گرفته بودند.
هاگرید پرتابی توسط لرد‌سیاه، رفت و رفت و رفت...

زارت!

به فرق سر دامبلدور اصابت کرد.

-اینه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
محفلیون معطوف شدند باز.
خیلی شدند.
عطوفت از چشم و گوش و حلق و بینیشان به اطراف می‌پاچید.
عطوفتشان اینقدر به اطراف پاچید که بالاخره موثر واقع شد... ولی نه از آن لحاظ!
عطوفت پاچیده شده از چشم و چالشان، در دل دشت و دمن بذر شد، نشست و در نهایت درخت عطوفت محفلیان سبز شد.

-درخت!
-معطوف!
-سبز!

محفلیون ذوق زده شده بودند.

-فرزندان من! روشنی خانه گریمولد... درخت ندیدین تا حالا؟ توجهتون باید جای دیگه باشه الان‌ها!

و آلبوس پلاستیکی را جلوی چشم آنها گرفت.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.