سرانجام لردسیاه
بیست و چهار ساعتش آغاز شده بود.
روی صندلی نشست و به پیرمرد فرتوتی که روی تخت خوابیده بود خیره شد.
-به خونه خوش اومدی بلا.
-سرورم!
نشست و شرح ماموریت گفت... بدون آنکه چشم از اربابش بردارد... به راستی دلتنگ شده بود.صدای سرفه از فکر و خیال بیرون آوردش. سرفه طولانی و خشکی که پیرمرد را بیدار کرد.
کنارش نشست و پشت کمرش را گرفت تا بلند شود و لیوان آب را به دستش داد.
-خوبید سرورم؟
آب را نوشید و سری تکان داد.
-تو کی هستی؟
قلبش فشرده شد.
-بلا لازم نیست برای ما تار مو بذاری! کل دفترمون شده موهای تو!
-ارباب... خب فکر کردم فراموشم میکنین.
به راستی خندید.
-مگه میشه؟-من بلاتریـ... من بلامون هستم. اسمم اینه. مرگخوار شما. امروز اینجام تا مراقبتون باشم.
-باشه بلامون... اما نفهمیدم. من برای چی باید به مراقبت تو احتیاج داشته باشم؟
لبخندی زد و پیرمرد را خواباند.
-شما به مراقبت هیچکس احتیاج ندارید.
پیرمرد به فکر فرو رفته بود.
-من کی هستم؟... چرا چیزی یادم نمیاد؟
-تام! ما حافظه قوی داریم... لازم نیست چیزی رو به ما یادآوری کنی.
-چشم ارباب. امروز یه سر به همونجا که میدونین میزنین؟-شما لردسیاهین... بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ. یکی از قویترین جادوگرایی که دنیا به خودش دیده.
پیرمرد خندید.
-من؟... قویترین جادوگر دنیا بودم یادم نمیاد؟
چشمانش میسوخت...
جوابی نداشت.
-بلامون... من یه کم گشنمه. فکر میکنی چیزی برای خوردن هست؟
-پسرم سوپ اسفناج با عصاره لیمو و کرفس براتون پختیم. مقویه... بخورین.
لردسیاه سوپ را گرفت و پس از رفتن مروپ در گلدان ریخت.-هست سرورم. الان میارم.
و از اتاق خارج شد.
تا آشپزخانه راهی نبود. اما ترس تنها گذاشتن اربابش، دچار دلآشوبش میکرد.
کاسه سوپ را برداشت و راهی اتاق شد.
-سرورم؟
دوباره به خواب رفته بود.
همانجا نشست و به چهره پر چین و چروکش خیره شد.
خیل عظیم خاطراتش به مغزش هجوم آوردند.
-تو کی هستی؟
از جایش برخواست و لبخندی زد.
-من... بلامــ... ارباب؟
چشمانش باز بود... به او نگاه میکرد اما صدای خس خس نفس کشیدنش قطع شده بود.
-سرورم؟
سرجایش خشک شده بود... حتی جرئت نزدیک شدن نداشت.
نه... قطعا اشتباه میکرد. لردسیاه نمیتوانست بمیرد.. واژه مرگ کنار واژه لردسیاه در یک جمله نمیگنجید.
باید جلو میرفت... باید ضربان نبضش را حس میکرد... باید...
به جای هرکاری که باید میکرد، علامت شومش را لمس کرد.
همه آمدند... دور تخت حلقه زده بودند. لینی نزدیک شد... چک کرد... و قطره اشک سرازیر شده از چشمش، پاسخ تمام سؤالها بود.
ظرف سوپ را به طرفی پرتاب کرد. لینی اشتباه میکرد. به کناری هلش داد و از اربابش دورش کرد... همه را از دور تخت پراکنده کرد...
اربابش به تنفس احتیاج داشت و آنها زیادی آنجا را شلوغ کرده بودند.
خودش را روی تخت انداخت و اربابش را تکان داد.
با جیغ و داد او را صدا کرد.
اما او مرده بود.
او مرده بود و بلاتریکس بدون جیغ و داد... بدون انداختن ظرف سوپ، هل دادن لینی و بدون هیچ کار دیگری فقط خشک شده بود.
رودولف قدمی نزدیک شد و دست روی شانهاش گذاشت. و همین برای اثبات واقعی بودن آن لحظه کافی بود.
بلاتریکس به زمین افتاد و شکست.
دیگر چشمانش نمیسوخت... قلبش در سینه سنگینی میکرد... احساس خلا درونش را پر کرده بود...
و اشک از چشمانش جاری شد.