هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲:۵۷ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
- هرگز! چوبدستی ما به‌ هیچ وجه از ما جدا نخواهد شد.

مرگخواران به چهره‌ی سرسخت و جدی لرد نگاه کردند. حتی لردِ معتاد هم آنقدری جذبه داشت که جرعت مخالفت با حرفش را به مرگخواران ندهد.

- خیلی خب، چوبدستی اربابو که نمی‌تونیم ازشون بگیریم؛ باید برگردیم سراغ نقشه اولیه‌مون.
- کدوم نقشه؟
- استخدام شدن همینجا که بتونیم تا زمان مرخص شدن ارباب، از راه دور حواسمون بهشون باشه.

مرگخواران پس از به یاد آوردن نقشه‌شان به سمت دفتر مدیر سرازیر شدند.
- سلام. ما برای استخدام اومدیم.
- متاسفم. ما نیروی کار اضافی نمی‌خوایم. کادرمون تکمیله.
- ولی اگه ما رو استخدام نکنید ضرر می‌کنیدا! هر کدوم از ما توی یه زمینه‌ توانایی‌های ویژه‌ای داریم.
- همونطور که گفتم جامون پره...ولی حالا بگین هر کدومتون تو چه موردی مهارت دارین تا ببینم چی میشه.

مرگخواران به یکدیگر نگاه کردند. هیچ یک به خاطر نمی‌آوردند که در زمینه‌ای تخصص داشته باشند. تا این که بالاخره مروپ جلو رفت و شروع به حرف زدن کرد.
- سلام بر مدیر مامان. من علاوه بر مادرِ "گیلاسِ مامان" بودن که خودش به تنهایی افتخار بزرگی محسوب میشه، توانایی فوق‌العاده‌ای در زمینه آشپزی دارم.

بقیه مرگخواران چنان سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند که هر کس دیگری جای مدیر بود متوجه غیرعادی بودن آن میشد. اما سر مدیر به شدت گرمِ بررسی توانایی‌های دیگر بانو مروپ و سایر مرگخواران بود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹
1. قدرت تغییر شکل لوگومبا از چی نشات می‌گیره؟ (1 امتیاز)

از عقده‌های درونی فرد. عقده‌هایی که ریشه در کودکی ما دارن و تا امروز همواره همراهمون بودن.

2. لوگومبایی که شما دیدین از نظر ظاهری چه شکلی بود؟ یا توصیف کنین، یا نقاشیشو بکشین! (5 امتیاز)

به محض این که با لوگومبا مواجه شدم، به دو قسمت تقسیم شد و خیلی سریع هر چی عقده داشتم، جلو چشمم ظاهر شدن.
قسمت اول، هیکلش بزرگ و بزرگ‌تر شد تا به اندازه‌ی خودم درومد؛ بعد، یه بالش از پشت کله‌ش رویید که چسبیده بود بهش و می‌تونست هر جا که می‌ره با خودش ببره. یه ردای بلندم پوشیده بود که بعدا فهمیدم پتوی سیّار بوده که می‌تونه مثل یه لباس بپوشدش.
همون لحظه قسمت دوم هم بزرگ شد تا این که به شکل و شمایل پدرم درومد. بعدش جلو اومد و با لبخندی ملیح، لوگومبایی که شبیه خودم بود رو تشویق به خوابیدن کرد و دست نوازشی بر سرش کشید. بعد هم از به خواب رفتن فرزند دلبندش سرشار از شور و شعف شد و با رضایت نگاهش رو بهش دوخت.

3. علت این که لوگومبای شما به شکلی که تو سوال 2 توصیف کردین در میاد، چیه؟ با توجه به جوابی که به سوال 1 دادین توضیح بدین. (4 امتیاز)

خب، از اونجایی که من بیشتر دوران بچگیم رو خواب بودم و معمولا هر جایی به پتو و بالشی مناسب دسترسی نداشتم، همیشه این عقده رو داشتم که کاش یه بالشِ دائمی همراهم می‌بود تا هرموقع می‌خواستم سرمو بذارم روش...توی روزای سرد زمستونی هم نیازم به یه پتوی ردایی انقدر شدید شد و کسی برام نخرید، که کم‌کم تبدیل به عقده‌ای عمیق و درونی شد...
قسمت دوم هم به این خاطر بود که همیشه از طرف پدرم به دلیل خواب بیش از حد، سرزنش می‌شدم و مدام با پندها و نصیحت‌های فراوونش در رابطه با سحرخیزی و زیاد نخوابیدن، دنبالم می‌کرد. این بود که عقده‌ی این که حداقل یه بار از خوابیدنم خرسند باشه، تو دلم جوونه زد و تا همین الانم همراهمه.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹
1. یه اسم مناسب برای گیاهی که گفته شد، انتخاب کنید. (1 نمره) 

گیاه پارانوئیدالدّوله.

2. یه روش برای سرگرم کردن گیاه مذکور پیشنهاد بدید. (3 نمره)

به دلایلی که در سوال بعدی متوجه می‌شید، اگه ما ابزار و وسایل هجومی و دفاعی در اختیار این گیاه قرار بدیم، برای مدتی می‌‌تونیم یه جا ساکن نگهش داریم.
حالا این وسایل که گفتم چیا هستن...برای مثال استثناً ایرادی نداره اگه برای این کار از ابزار ماگلی استفاده کنیم. ابزاری مثل دستبند فلزی، زنجیر، شمشیر، نیزه، میله‌ی فلزی و چوبی، تیرکمون، اسپری فلفل و پنجه‌بوکس حتی! اگه چنین چیزهایی رو در دسترس گیاه پارانوئیدالدّوله بذاریم، خیالش حداقل برای مدتی راحت می‌شه و می‌تونه بی‌حرکت و با آرامش، بدون این که تلاشی برای فرار بکنه یه جا بشینه.

3. به نظرتون چرا این گیاه علاقه داره فرار کنه؟ (2 نمره)

همونطور که از اسمش مشخصه، این گیاه مشکوکه. به عالم و آدم مشکوکه. به همه‌ی اطرافیاش شک داره و معتقده همه دارن بر علیه‌ش قیام می‌کنن و در تلاشن تا بعد از به دام انداختنش، تیکه تیکه‌ش کنن و از برگ‌های کوچولوش جهت منافع شخصیشون استفاده کنن. پارانوئیدالدّوله شدیدا بر این باوره که افراد دور و برش، مدام در حال توطئه چینی علیه اون هستن.
بنابراین، همیشه و در همه حال سعی داره فرار کنه. همین که چشم بقیه رو دور می‌بینه، تند تند و با قدم‌های ریز و کوچولوش، به طرف راه فرار حرکت می‌کنه تا به خیال خودش از دست آدمای شرور اطرافش نجات پیدا کنه.

4. توضیح بدید فکر می‌کنید چه اتفاقی برای لینی افتاده؟ (2 نمره)


خب، من فکر می‌کنم هر حشره‌ای که به دام پارانوئیدالدّوله بیفته، مرگ سختی رو در پیش داره. چون این گیاه انتقامش از تمام افرادی که بهشون شک داره رو به فجیع‌ترین شکل ممکن از اون حشره می‌گیره.
بنابراین حدس می‌زنم اول لینی رو دستگیر کرده، دست و پاش رو بسته، دندونای تیزشو توی بدنش فرو کرده، اسپری فلفل رو هم توی چشماش خالی کرده و از گفتن ادامه‌ی ماجرا به دلیل خشونت بیش از حد، معذوریم.


5. تصورتون از شکل این گیاه چیه؟ نقاشی بکشید یا سعی کنید یه توضیح روشن و کامل بدین. اگر نقاشی می‌کشید می‌تونید یه توضیح مختصر هم بهش اضافه کنید. (2 نمره) 


این گیاه برگ‌های ریز و کوچولویی داره که سرتاسر ساقه‌شو پوشوندن و تعدادشون خیلی زیاده. رنگ برگ‌ها متفاوته و بسته به نوع توطئه‌ای که تشخیص میده، تغییر می‌کنه.
مثلا اگه احساس کنه اطرافیانش قراره برگ‌هاشو بچینن، سیاه می‌شه. اگه حس کنه می‌خوان از ساقه نصفش کنن، خاکستری می‌شه. یا اگه فکر کنه که قراره کلا از ریشه بیرون آورده بشه، تند تند تغییر رنگ می‌ده.
همچنین گل‌های خیلی خوشگل و کوچولویی هم لابه‌لای برگ‌ها دیده میشن که زیباییشون هر کسی رو به سمت خودش جذب می‌کنه و دندون‌هاشم توی همین گل‌ها قرار گرفتن. و همین که کوچک‌ترین برخوردی باهاش صورت بگیره، سریع دندونای تیزشو نشون می‌ده و جسم مهاجم رو می‌بلعه یا گاز می‌گیره.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۰:۵۴ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹
با عرض سلام خدمت مدیر محترم هاگوارتز.

درصورت امکان، درخواست تعویض گابریل ترومن رو با کندرا دامبلدور در پست مهاجم در تیم کوییدیچ داشتم.

متشکرم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱:۵۶ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
سلام.
عرض اعضای گرامی تیم هافلپاف به خدمتتون که، یک اتفاقی در بازی اخیر اعضای گرامی تیم هافلپاف رو بشدت کدر کرده.

همونطور که میدونید، این ترم قوانین و داوری کوییدیچ از قبل سخت گیرانه تر اعمال شدن و حضور پنج بازیکن برای اینکه تیم حتی داوری بشه اجباری شد. ما هم بازیکن پنجممون به عدم پیوست و اون بحث جداگانه ایه.

چیزی که اعضای گرامی تیم هافلپاف میخوان درباره ش صحبت کنن، اتفاقیه که درباره یکی از پست‌های تیم گریفیندور افتاد، اون هم اینه که این پست توسط کسی فرستاده شد که حتی تو تیم نیست.

آیا این الان اوکیه؟ یعنی ما هم میتونستیم یه چیزی بدیم دست رودولف پست کنه؟ یا یکی خارج از تیم پست کنه؟ لیمیت این ماجرا کجاست؟ کجا خط رو میکشیم در زمینه شرکت غیربازیکنان تو مسابقه؟! اگر میخواید بگید فنریر صرفا به نیابت از عضو تیم پست زده، این یعنی منم میتونستم پست بنویسم بدم دست رودولف به نیابت از وین پست کنه؟! اگه قراره چیزی که مدرکی نداره رو باور کنیم، آیا این رو هم باور میکنیم که ادوارد به نیابت از خانم اسپراوت پست زده و اون پست مال تیم ما بوده؟!

خلاصه کنم، این مسئله تیم ما رو بشدت مکدر کرده. هرکی میتونه هرچی بنویسه و بده هرکی پست کنه و بده هرکی بفرسته، پس قوانین سفت و سخت کوییدیچ این ترم کجا رفتن؟!

تیم هافلپاف عقیده داره این تقلبه و تیم متقلب در حقیقت بازنده اعلام میشه، اما از اونجا که تیم هافلپاف داور نیستن، تیم ما این رو بعهده داور ها گذاشته که به اختیار خودشون، یا متقلب رو همونطور که باید مجازات کنن، یا این قوانین سفت و سخت رو حالا که به اندازه کافی شکسته شدن موقتا لغو کنن و اجازه بدن هافلپاف با همین تعداد پستی که داره داوری بشه، چون باور کنید اگه ما نمیخواستیم پایبند به قوانین و وجدان کوییدیچی باشیم کار سختی نبود پیدا کردن یه کاربر با وقت خالی و نوشتن چندخط تو ساعات آخر. یا هم که لااقل، بازی رو دوباره برگزار کنید، تا دفعه بعد از بروز چنین اتفاقاتی جلوگیری شه.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲:۴۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
- گفتم بعدی! یکی دیگه بیاد جلو تا دستگاه رو امتحان کنیم!

ملت پیش رویش، بیشتر و بیشتر به دنبال دام آموزشی گشتند. اما متاسفانه در کل فقط یک عدد دام موجود بود که آن هم مدتی قبل با زیرکی تمام توسط فنریر مصرف شده بود.

پس از گذشت دقایقی که به کندی سپری شدند، بالاخره چند جفت دست متعلق به چندین نفری که از انتظار خسته شده بودند، به وسط جمعیت دراز شد و مرگخواری را بیرون کشید و به سمت جلو هل داد.

- به‌به...به‌به! ملت ببینید کی داوطلب شده برای تست دستگاه! پیرمرد پیپ‌کش و خونسرد که...اصلا هم نمی‌خواد با نگاه بی‌روحش آدمو ذوب کنه.

اگلانتاین که درواقع اصلا برایش فرقی نداشت که زیر دستگاه بنشیند یا نه، در برابر فشار جمعیت که از پشت او را هل می‌دادند، مقاومتی نکرد و با چهره‌ی همیشگی بیخیالش جلو رفت و زیر دستگاه قرار گرفت. سپس قطره‌ای از خون انگشتش را روی آن چکاند.

چندین ثانیه بی هیچ اتفاقی سپری شد و درست هنگامی که فنریر جلو رفت تا با نهایت خرسندی، سالم بودن دستگاهش و خالص بودن اگلانتاین را اعلام کند، صدای آژیر دستگاه به گوش رسید.

بیب بییب بیییییب بییییییییییب


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲:۴۷:۲۰

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲:۱۱ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
ولی دوست داشتن یا نداشتن رکسان هیچ اهمیتی برای بلاتریکس نداشت.
- خب، یکی که سرش سبکه بیاد جلو.

هیچ یک از مرگخواران از جایشان تکان نخوردند.

- گفتم یکی با یه سر سبک بیاد جلو!

مرگخواران تازه به وزن بسیار زیاد سرشان پی برده و مشغول بررسی و به اشتراک‌گذاری اندازه‌ی سرشان با یکدیگر بودند.
- آخ آخ...چند روزیه انقدر سرم بزرگ و سنگین شده که دیگه خیلی سخت می‌تونم راه برم.
- منو چی می‌گی پس؟ اون روز داشتم راه می‌رفتم که یهو سرم از شدت سنگینی افتاد جلوی پام کف خیابون!
- باورتون نمی‌شه دیشب چه اتفاقی برام افتاد؛ همین که سرمو گذاشتم رو بالشم، بالش نصف شد! انقد که سرم سنگین بود بهش فشار اومد.
- آی گردنم! آی حس می‌کنم داره می‌شکنه! سرم داره لهش می‌کنه از شدت سنگینی!

کم‌کم دمای بدن بلاتریکس بالا و بالاتر می‌رفت و رنگ چهره‌اش به قرمزی می‌گرایید. اما هیچ کدام از مرگخواران متوجه وضعیت وخیم بلاتریکس و انفجار خشمگینانه‌ش که چیزی به وقوعش نمانده بود، نبودند و همچنان درمورد مشکلات ناشی از سرهای سنگین‌وزن و حجیمشان، با یکدیگر مشغول صحبت بودند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۹
هشدار: این پست حاوی صحنه‌هایی‌ست که ممکن است کسی جز خود شخصِ متولد، متوجه موضوع آن نشود. پس اگر بخشی را نفهمیدید، به دانسته‌های خود هیچ شکی نکنید؛ ایرادی از جانب شما وجود ندارد.

*****


در را با شدت هر چه تمام‌تر و با لگد باز کرد.
- سورپرایز!

اما با دیدن صحنه‌ی مقابلش، تمام هیجانی که در وجودش زبانه می‌کشید، به یکباره خاموش شد. کسی درون اتاق نبود. باز هم ساعت‌ها برنامه‌ریزی‌اش درست از آب درنیامده بودند.
سال‌ها بود که می‌خواست درست و حسابی سورپرایزش کند، اما هر بار یا به دلیلی برنامه‌اش بهم می‌خورد و یا شخص دیگری زودتر این کار را می‌کرد. اما این بار دیگر نمی‌خواست عقب بکشد. هرطور شده باید راهی پیدا می‌کرد.

به کیک‌یزدی‌های درون جعبه‌ای که دستش گرفته بود، نگاهی انداخت تا از سالم بودنشان اطمینان حاصل کند. دلش نمی‌خواست وقتی موفق به سورپرایز کردنش می‌شد، یک مشت کیک‌یزدی له شده تحویلش بدهد. تک به تکشان باید صحیح و سالم به دستش می‌رسیدند. هر چه باشد، کیک‌یزدی‌ها همواره از اهمیت و جایگاه ویژه‌ای برخوردارند!

از خوابگاه بیرون آمد و گشتی در تالار خصوصی هافلپاف زد؛ به این امید که پیدایش کند. اما موفق نشد. ناامیدانه به محوطه هاگوارتز رفت. و زمانی که او را حتی آنجا هم پیدا نکرد، کم‌کم شعله‌های هیجان درونش فروکش کردند و غمگین و ناراحت، گوشه‌ای بر روی چمن‌ها نشست.

مدام به خود یادآوری می‌کرد که دیگر امسال نباید ناامید شود. نباید عقب بکشد. نباید بگذارد بار دیگر برنامه‌هایش بهم بریزد. فکر کرد که دیگر کجا می‌تواند پیدایش کند...و پس از گذشت چندین ثانیه، ناگهان به جوابی رسید که در عجب بود چرا زودتر به فکر آن نیفتاده بود: خانه ریدل‌ها!
قطعا آنجا می‌توانست او را بیابد. وقتی در خوابگاه هافلپاف نبود، حتما در اتاقش در خانه ریدل‌ به سر می‌‌برد. بنابراین، از جایش بلند شد و با نهایت سرعت، به سمت خانه ریدل‌ها به راه افتاد.

******


- سورپرایز!

نبود. آنجا هم نبود. اتاقی خالی و ساکت که نشان از این می‌داد که او آنجا نیست. و باز هم شکستی دیگر.

ناامیدی آمیخته به خشم، خشم از این که حتی عرضه‌ی یک سورپرایز کردن ساده را هم ندارد، سراسر وجودش را فرا گرفته بود.

با قدم‌هایی بلند و سریع از داخل ساختمان بیرون آمد و به حیاط رفت. شاید اکسیژن بیشتری به مغزش می‌رسید و راه حلی برای یافتنش پیدا می‌کرد.
و درست همانجا بود که بویی آشنا به مشامش رسید. گویی او را به سوی خود فرا می‌خواند. بویی شبیه به بوی...پیپ!

با هیجان آن را دنبال کرد و بالاخره به چیزی که می‌خواست رسید. پیکری غوزکرده، پشت ساختمان نشسته و به دوردست‌ خیره شده بود. پیپ‌ای گوشه‌ی لبانش خودنمایی می‌کرد.

از پشت آرام آرام به او نزدیک شد. هنگامی که به دو قدمی‌اش رسید، خم شد و درست پشت سرش قرار گرفت.
- سورپرایز!

اگلانتاین، وحشت‌زده از جا پرید. چرخی زد و به او نگاه کرد. بالاخره توانسته بود نقشه‌اش را عملی کند؛ برق درون چشمان اگلانتاین، این را به خوبی ثابت می‌کرد.

- هی، چیکار می‌کنی سدریک؟ نزدیک بود قلبم وایسه!
- نه، این اتفاق هیچ وقت برای قلب تو نمیفته، چون من می‌خوام ساعت واییییسه، می‌خوام ساعت وایسه...
- بسه بسه، کافیه. متوجه شدم.

باورش نمی‌شد. خونسردی اگلانتاین مثل همیشه پابرجا بود؛ حقیقتا انتظارش را نداشت بعد از چنین سورپرایزی همچنان بتواند خونسرد باشد. اما خب، اگلانتاین بود دیگر. گاهی کاملا بی‌دلیل عصبانی می‌شد و زمین و زمان را به باد فحش می‌گرفت، و گاهی نیز چنان در آرامش غرق می‌شد که هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست خونسردی و بیخیالی‌اش را از او بگیرد.

- خب، حالا بگو ببینم این کارا برای چیه؟

جعبه‌ی کیک‌یزدی‌ها را که پشتش قایم کرده بود، جلوی اگلانتاین گرفت.
- تولدت مبارک! ببخشید دیگه بادکنک نداشتیم...راستش شمع هم نداشتیم، و همینطور کلاه تولد، از این چیزای بوق‌بوقی که صدا می‌دن هم نداشتیم و..‌.
- می‌دونی، اصلا مهم نیست. این چیزایی که می‌گی هیچ اهمیتی نداره، چون ما کیک‌یزدی داریم! و این از همه چی مهم‌تره.

با این که کاملا مطمئن بود کیک‌یزدی‌ها او را خوشحال می‌کنند، اما باز هم از این که این جمله را از زبانش می‌شنید، ذوق می‌کرد.
دوتایی همانجا روی چمن‌ها نشستند و مشغول خوردن شدند.

دقایقی بی هیچ حرفی سپری شد. و درست زمانی که رو به او برگشت تا چیزی بگوید، ناگهان صدایی از بالای سرشان شنیده شد.
هر دو به بالا نگاهی انداختند و با کله‌ی آقا.م مواجه شدند که از گوشه‌ی سقف ساختمان بیرون آمده و به آنان زل زده بود. همین که متوجه نگاه آن دو شد، فنّ سودایی را به کار گرفت و سپس شروع به حرف زدن کرد:
- تولدت مبارک لیلا جون. راستش اومدم اینجا که...که فقط...من یه موز بردارم برم. ممنون‌. مرسی. خداحافظ.

سپس سری تکان داد و غیب شد. مدتی به فضای خالی نگاه کردند و دوباره سراغ کیک‌ها رفتند. می‌خواست چیزی به اگلانتاین بگوید و بار دیگر دهانش را باز کرد، اما قبل از این که کوچکترین صدایی از آن خارج شود، کسی از سمت راستشان فریاد زد.
برگشتند و با یوآن، روباه نارنجی، روبه‌رو شدند.

- هی سلام بچه‌ها! هیچ می‌دونستین چقد شبیه همین؟ مرلینا، چطور میشه دو نفر انقد مثل هم باشن؟ من همش شما دوتا رو باهم قاطی می‌کنم. یکم متفاوت‌تر باشین خب!

نگاهی به خودش و اگلانتاین انداخت. حقیقتا ذره‌ای شباهت نیز بینشان دیده نمی‌شد. اگلانتاین، پیرمردی میانسال با چهره‌ای خشک و جدی و او پسری جوان و خوش‌خنده بود که بیشتر مواقع نیز در خواب به سر می‌برد.
چندین بار تاحالا سعی کرده بود این موضوع را به یوآن بگوید و او را متوجه تفاوت‌های آشکارشان کند؛ اما یوآن معتقد بود چون رنگ شال گردن گروهشان و بعضا پس‌زمینه‌ی تعدادی از عکس‌هایشان، مشابه و یکسان بوده‌اند، آن دو را با یکدیگر اشتباه می‌گیرد و بهتر است یکیشان اندکی متفاوت‌تر عمل کند.

البته تقصیر یوآن نبود؛ جمع کثیری از اطرافیانشان نیز همین عقیده را داشتند. هر بار که نزدیک اگلانتاین بود یا باهم کاری را انجام می‌دادند، صدای اعتراضشان بلند می‌شد که شما غیرقابل تشخیص و بی‌‌اندازه شبیه به یکدیگر هستید. حتی در مواردی افراد بسیار نزدیک به آنها هم دچار اشتباه می‌شدند.

سرش را بالا گرفت که برای هزارمین بار به یوآن بگوید اشکالی پیش نمی‌آید اگر با دقت بیشتری نگاه کند تا دیگر دچار اشتباه نشود، اما با فضای خالی مواجه شد. یوآن رفته بود.

سرش را تکانی داد و از درون کیفش ترکیب رویایی همیشگی‌شان را بیرون آورد...چیپس و دلستر لیمویی!
چشمان اگلانتاین برقی زدند. خاطرات خوشِ بسیاری همراه با آن چیپس و دلستر از درون کیفش بیرون آمده و اگلانتاین را خوشحال کرده بودند.

برای بار سوم خواست حرفش را بزند، و چیزی را که مدت‌ها ته دلش نگه داشته بود، بر زبان بیاورد؛ که باز هم موفق نشد. زیرا درست در همان هنگام، مرد تنومندی با کت آبی‌نفتی و سیبیلی پرپشت، روبه‌رویش ظاهر شده و به او زل زده بود.

- ببخشید آقا، کاری داشتین؟
- پاشو باید بریم. دیرمون شده.
- کجا؟ چی دارین می‌گین؟
- تو مگه مامان حسن نیستی؟
- خیر!

مات و مبهوت به مرد زل زده بود که ناگهان با صدای قهقه‌ی اگلانتاین به خودش آمد. مرد عذرخواهی کنان به سرعت رفت و او را با اگلانتاینی غرق در خنده تنها گذاشت. اگلانتاین حدود ده‌ دقیقه‌ای خندید تا این که بالاخره رضایت داد بر خنده‌اش غلبه کند و چیپس و دلسترش را بخورد.

بیخیال حرفش شد. دست در جیبش کرد و جعبه‌ی باریک و درازی بیرون کشید و رو به او گرفت.
- بفرمایین. اینم از کادوت.

اگلانتاین بسته را از او گرفت و باز کرد. شیئی براق و نقره‌ای رنگ، میان جعبه می‌درخشید.
- فلوت؟ اما من که بلد نیستم فلوت بزنم!
- اشکالی نداره. منم بلد نیستم. ولی قراره بریم یاد بگیریم! نکنه یادت رفته؟

لبخند بزرگی بر لبان اگلانتاین نقش بست.
- اوه...نه نه، یادم نرفته. اتفاقا خیلی هم مشتاقم که یاد بگیریم. همین فردا باید شروع کنیم.

سپس برای این که اولین گامشان را در عرصه‌ی موسیقی برداشته باشند، تصمیم گرفتند آهنگی را که حفظ کرده بودند، همخوانی کنند.
چشمانشان را بستند و همزمان شروع به خواندن کردند.
- گروه سرود اگلادریک تقدیم می‌کند!
-دی‌ری‌ری‌ریییی...دی‌رییییی...دی‌رییی. دی‌ری‌ری‌ریییی...دی‌رییییی...دی‌رییی.
- لا لا لا...لا لا لا...لا لا لا، لا لا لا لا لا...

مدتی با صدای گوشخراششان خواندند و از نتایج این اتفاق نیز می‌توان به این اشاره کرد که پرنده‌های اطرافشان را مجبور به مهاجرت به کیلومترها دورتر کردند.

سپس، وسایلشان را جمع کردند و بلند شدند. خورشید درحال غروب بود و نور نارنجی رنگش آن دو را در آغوش گرفته و با گرما و محبتش، نوازششان می‌کرد.
قدم به جلو گذاشتند و رو به مسیر بی‌انتهای مقابلشان، "را...را...راسپوتین، لاور آو دِ راشن کوئین" گویان، درحالی که متناسب با آواز می‌رقصیدند، حرکت کردند.

بالاخره موقعیت مناسبی گیر آورده بود. چرخید و مقابل اگلانتاین قرار گرفت و ناگهان، پرید و با تمام قدرت او را بغل کرد. و حرفی را که مدت‌ها بود می‌خواست بزند، بر زبان آورد:
- دوستت دارم اگلانتاین و...تولدت مبارک!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
1. بنویسید چه اتفاقی میفته و چه رفتاری با گیاهتون دارید؟ 2 نمره
_ لا لا لا لا یی، لا لااااا لالاااایی...لا لا لا لا یی، لا لاااا لالاااایی...تستراااال لالاااا، قورباغه لالا...

بله، درسته. همونطور که احتمالا خودتون تا الان متوجه شدین، من برای گیاهم لالایی خوندم‌. بسیار هم لذت برد و لذت بردم.
راستش دلیل این کارم هم این بود که حس می‌کردم خیلی خسته‌ست. اصلا خستگی از سر و روش می‌بارید! من واقعا نمی‌تونم درک کنم چطور یه نفر تونسته بود یه گیاهو انقدر خسته کنه که همه برگاش بریزه؟ و یه تیکه چوب خشک ازش باقی بمونه؟
باز باید بره مرلینو شکر کنه که رسید به دست من و براش لالایی خوندم تا بخوابه و خستگیش در بره! وگرنه معلوم نبود اگه به من نمی‌رسید، نفر بعدی چه بلایی سرش میاورد!


2. این رفتار باعث میشه برگ های گیاهتون چه شکلی بشه؟ (باید واضح و کامل توصیفش کنید.) 3 نمره
از گیاه من، یه سری بالشتک گوگولی و ریزه‌میزه بیرون اومد! از همون لحظه‌ی اول که شروع کردم به خوندن براش، کم‌کم جوونه زد و بعد از حدود ده دقیقه، بالش‌‌های کوچولو و رنگی‌رنگی ازش روییدن!
صحنه‌ی واقعا زیبا و شگفت‌انگیزی بود؛ این که حاصل تلاش‌ها و زحماتت رو ببینی و بالش‌هایی که در اثر کارهای تو به وجود اومدن، انگار که از گوشت و پوست و استخون من درست شده باشن...بچه‌‌بالش‌های من!


3. نقاشی ای از وضعیت نهایی گیاهتون (بعد از تشکیل برگ ها) بکشید. 2 نمره
بفرمایین.
شرمنده دیگه یکم تواناییم تو نقاشی پایینه‌.


4. یکی از کاربردهای گیاه متاثر رو بنویسید. 3 نمره
بنظرم بسیار گیاه مفید و مناسبیه که وجودش تو هر خونه‌ای واقعا لازمه. بخاطر این که هر کسی می‌تونه براش لالایی بخونه تا طی حداکثر ده دقیقه، بالش‌های نرم و ارگانیک اصل تحویل بگیره!
اگه هم بالش بزرگ می‌خواد، خب باید از همین نوع گیاه اندازه‌ی بزرگترشو بگیره. بعد می‌تونه با انجام همین کارا، محصول بزرگتری برداشت کنه و حتی می‌تونه یه کار و کاسبی بالشی راه بندازه و از این راه کسب درآمد بکنه!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۲:۲۶ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
۱-یه مشکلی که براتون پیش اومده رو درنظر بگیرید، طلسم رو اجرا کنید و خود مشکل و نتیجه خلاقانه ش رو بنویسید. (۷نمره)
راستش...چند روزی بود که حس می‌کردم بالشم دیگه مثل قدیما نرم و تپل نیست. سفت شده بود و باید پرهای هشت ساله‌ی داخلشو عوض می‌کردم. پر قوهای قدیمیش دیگه از کار افتاده بودن. از طرفی، واقعا تواناییم در اون حدی نبود که بتونم از جام بلند شم، قدم بردارم، تا دیاگون برم، پر جدید بخرم و دوباره این همه راهو برگردم!

تو همین فکرا بودم که یهو یاد طلسمی افتادم که سر کلاس یاد گرفته بودم‌. به شدت روی مشکلم تمرکز کردم و با صدای بلند ورد رو فریاد زدم.

دو ثانیه بیشتر طول نکشید که حس کردم یه صداهای مبهمی از بیرون می‌شنوم. انگار که تعداد زیادی موجود زنده در حال راه رفتن باشن. یجورایی شبیه یه لشگر بودن! یکم که بیشتر دقت کردم، تونستم صداهای واضح‌تری بشنوم، مثل صدای...قدقد!

تا بیام و هجوم یه گله مرغ به طرف اتاقم رو هضم کنم، در اتاق به شدت باز شد و صدها مرغ، قدقدکنان وارد شدن و با سرعت به طرف بالشم حمله کردن. همدیگه رو هل می‌دادن و کله‌هاشونو با فشار فرو می‌کردن توی بالشم. ثانیه‌ای بعد، بالشم تبدیل شده بود به یه تیکه پارچه‌ی قلمبه که تعداد زیادی مرغ زنده رو تو خودش جا داده بود.

درست تو همین لحظه بود که متوجه تیکه کاغذ کوچیکی که به دُم آخرین مرغ وصل بود، شدم. دستمو دراز کردم و برش داشتم.
نقل قول:
برای حل این مشکل، به علت کمبود قو از مرغ استفاده شده که امیدواریم موجبات رنجش شما را فراهم نکرده باشد.


۲-بنظرتون این طلسم میتونه چه کاربردی داشته باشه. (۳نمره)
بنظرم این که بجای تعدادی پر نرم و ظریف قو، یه گله مرغ به سمتت حمله‌ور شن، هیچ کاربردی نمی‌تونه داشته باشه! اما خب، از جنبه‌ی خوب قضیه اگه نگاه کنیم، متوجه می‌شیم که این طلسم می‌تونه کمک زیادی بکنه وقتی که نمی‌خوایم از جامون بلند شیم و دنبال راه حل برای مشکلمون بگردیم.

اما طبیعتا برای کسی که حاضر نیست واسه رفع مشکلش تلاشی بکنه، منطقیه که همچین نتیجه‌ای بگیره و بعدم باهاش کنار بیاد. همونطور که من با صدای قدقد فراوونی که از تو بالشم میاد و تکون‌خوردن‌های مداومش، کنار اومدم و هیچ مشکلی هم باهاش ندارم!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۰ ۲:۳۰:۲۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.