هرمیون:
ویکتور به چشم های هرمیون خیره شد و پرسید: چیه؟ نکنه نمیتونی؟
هرمیون با دستپاچگی پاسخ داد: نه، چیزه.
ویکتور با انگشت اشاره اش در را نشان داد و گفت: میذارم بری بیرون و فرصت فرار کردن از مامورارو داشته باشی. اما زیاد نمیتونی دور بشی ...
ویکتور بشکنی زد و تکمیل کرد: در نهایت میگیرنت و تبعید در انتظارته.
هرمیون با شنیدن این حرف به سرعت از جا برخاست و با حالت التماس آمیزی گفت: نه من راه مقابله با اونارو بلدم، فقط ...
نگاهی به چهره ی ویکتور انداخت. او به شدت مشتاق بود که هرمیون راهی برای مقابله با آن ها بلد باشد. اما با بر زبان آوردن آخرین کلمه اش، حالت ویکتور تغییر کرده بود.
بنابراین سرش را پایین انداخت و گفت: فقط ممکنه جاهایی که من میشناسم تا الان خالی از هر خون آشامی شده باشه، شاید رفته باشن.
ویکتور که انگار دنیا را به او هدیه داده بودند، با هیجان هرمیون را بغل کرد و گفت: واااااااای تو محشری!
اما بلافاصله او را رها کرد و با حالت تهدید آمیزی گفت: اول بهم ثابت میکنی که راه مقابله رو بلدی. اگه حرفت حقیقت داشته باشه، میتونم بهت یه هفته فرصت بدم تا دوباره مکانای اونارو واسم پیدا کنی.
اینبار هرمیون، در حالی که اشک ذوق در چشمانش جمع شده بود در آغوش ویکتور پرید و تا میتوانست او را فشرد!
- ول کن ... عهه ... برو اونور ...
بالاخره بعد از تلاش های فراوان ویکتور توانست هرمیون را از خود جدا کند و با حالتی جدی گفت: بهم ثابت کن.
هرمیون یک قدم از ویکتور فاصله گرفت و گفت: خون آشام. بدون یه دونه از اونا که نمیتونم بهت یاد بدم.
ویکتور در حالیکه زیرچشمی هرمیون را مینگریست، دستی به چانه اش کشید و گفت: چهار پنج تا خون آشام برای انجام آزمایشات روشون داریم، فکر کنم بتونم یکیشونو یه مدتی قرض بگیرم.
- مطمئنی بلدی؟
- آره!
- اگه در برن بدبخت میشما؟ اونوقت تورم بدبخت میکنم.
هرمیون با تردید پاسخ داد: نه ... بلدم.
ویکتور به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز برای رفتن به محل نگهداری خون آشام ها وقت داشت، پس بازوی هرمیون را گرفت و کشان کشان او را همراه خود برد.
خیلی قشنگ بود!
10 امتیاز محاسبه شد!!