هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۰
ر


نقل قول:
. نیمرو بلدم! ماکارونی هم بلدم. تخم مرغ آب پزم یه بار درست کردم. نون هم بلدم گرم کنم!


از اونجایی که من همه ی اینارو بعلاوه ی هزاران غذای دیگه بلدم، فقط صرفا برای اینکه مطمئن شم اینارو تو خوب بلدی، حاضرم بیای ازم یاد بگیری

نقل قول:
- به غیر از هری پاتر، چه کتاب هایی در ژانرهای تخیلی خوندی ؟ کلا کتاب زیاد میخونم.:دی
نبرد با شیاطین دارن شان
سرزمین اشباح دارن شان
نیروی اهریمنی اش
دلتورا ها
آرتمیس فاول
کتابای جی. آر. آر تالکین
کتابای ار ال استاین
الانم دارم دریای زمین میخونم!


واااااااااای تو هم؟ خدایا مرا از دست کتاب خوان ها رهایی ده. این کتابارو هزار بار لونا واسم نام برده.

ز؟ احساس میکنم باید تو و لونا دوتایی با هم یه جلسه ی توجیهی واسه من بذارین. هردوتون عشق کتابین و البته باید بگم لونا هم اگه بیشتر از تو نخونده باشه، کمترم نخونده!

با اینکه کتابای "تخیلی" رو دوست دارم، ولی هرگز راضی نمیشم بخونم. اگه بچه درس خونی بودم میخوندم، ولی حالا که همین جوریشم به زور درس میخونم سمت کتابم نمیرم.

هری پاتر یک معجزه بود! تنها کتابی که خوندم. جاست تو تایم

نقل قول:
لینی وارنر: بهترین دوست فعلی من توی سایت که رول هاشو با علاقه میخونم.


دوست؟ دوست؟

من در فکر روابط عمیق تری هستم ...

نه نه اشتباه نکنین، منظورم دوست صمیمیه!

الان نگین چه پررو، خب چه کنم علاقه س دیگه.

نقل قول:
شاعر : سهراب سپهری


ر وقتی دوم دبیرستان تو ادبیاتت شعر "پشت دریاها" سهرابو دیدی یاد من بیفت. باشه؟ اگه یادم نیفتی نمیبخشمت.

من کلا سهرابو دوس دارم، این شعره رم همین هفته پیش که حفظ کردم دیدم خیلی خشنگه!

مخصوصا این تیکه شو:

مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند، که به یک شعله، به یک خواب لطیف ...

چینه: دیوار گلی!

البته نا گفته نماند اون دریا-پریانش هم قشنگه. تو کفِش بمون تا سه سال دیه! البته اگه جای دیگه نخونده باشی.

نقل قول:
بارسلونا، سپاهان رو توی فوتبال باشگاهی دوست دارم. تیم ملی هم اسپانیا. نگو چون قهرمان شده اینو میگی! چون از چهارم طرفدارشم. بازیکن هم داوید ویا و ژاوی.


چرا؟ چراااااا؟ چرااااااااااا؟

ز ! در مورد فوتبال آبمون اصلا تو یه جوب نمیره! اسپانیا و بارسا؟ اوه مای گاش!

1:
نقل قول:
67- اهل ورزش هستی ؟ چه ورزشی ؟ آره دوست دارم. عاشق فوتبالم. نگو دخترم خوب باشم!

2:
نقل قول:
توی گالری و مقاله ها خیلی میرم. تاپیک های قدیمی هم خیلی میرم توشون. وقتی می بینین من آنلاینم اما پست نمیزنم توی همون تاپیک هام!


با توجه به 1 و 2، ر؟ نکنه تو منی؟ یا نکنه من توام؟ باور کن اگه هم سنم بودی میگفتم همزاد ناشناختمی !!!

یا نکنه مث فیلم همسان، تورو از من ساختن؟

باشه اصن تو من نیستی، من توام.


آه چقدر حرف زدم!




Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
هرمیون:

ویکتور به چشم های هرمیون خیره شد و پرسید: چیه؟ نکنه نمیتونی؟

هرمیون با دستپاچگی پاسخ داد: نه، چیزه.

ویکتور با انگشت اشاره اش در را نشان داد و گفت: میذارم بری بیرون و فرصت فرار کردن از مامورارو داشته باشی. اما زیاد نمیتونی دور بشی ...

ویکتور بشکنی زد و تکمیل کرد: در نهایت میگیرنت و تبعید در انتظارته.

هرمیون با شنیدن این حرف به سرعت از جا برخاست و با حالت التماس آمیزی گفت: نه من راه مقابله با اونارو بلدم، فقط ...

نگاهی به چهره ی ویکتور انداخت. او به شدت مشتاق بود که هرمیون راهی برای مقابله با آن ها بلد باشد. اما با بر زبان آوردن آخرین کلمه اش، حالت ویکتور تغییر کرده بود.

بنابراین سرش را پایین انداخت و گفت: فقط ممکنه جاهایی که من میشناسم تا الان خالی از هر خون آشامی شده باشه، شاید رفته باشن.

ویکتور که انگار دنیا را به او هدیه داده بودند، با هیجان هرمیون را بغل کرد و گفت: واااااااای تو محشری!

اما بلافاصله او را رها کرد و با حالت تهدید آمیزی گفت: اول بهم ثابت میکنی که راه مقابله رو بلدی. اگه حرفت حقیقت داشته باشه، میتونم بهت یه هفته فرصت بدم تا دوباره مکانای اونارو واسم پیدا کنی.

اینبار هرمیون، در حالی که اشک ذوق در چشمانش جمع شده بود در آغوش ویکتور پرید و تا میتوانست او را فشرد!

- ول کن ... عهه ... برو اونور ...

بالاخره بعد از تلاش های فراوان ویکتور توانست هرمیون را از خود جدا کند و با حالتی جدی گفت: بهم ثابت کن.

هرمیون یک قدم از ویکتور فاصله گرفت و گفت: خون آشام. بدون یه دونه از اونا که نمیتونم بهت یاد بدم.

ویکتور در حالیکه زیرچشمی هرمیون را مینگریست، دستی به چانه اش کشید و گفت: چهار پنج تا خون آشام برای انجام آزمایشات روشون داریم، فکر کنم بتونم یکیشونو یه مدتی قرض بگیرم.

- مطمئنی بلدی؟

- آره!

- اگه در برن بدبخت میشما؟ اونوقت تورم بدبخت میکنم.

هرمیون با تردید پاسخ داد: نه ... بلدم.

ویکتور به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز برای رفتن به محل نگهداری خون آشام ها وقت داشت، پس بازوی هرمیون را گرفت و کشان کشان او را همراه خود برد.


خیلی قشنگ بود!
10 امتیاز محاسبه شد!!


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۰ ۱۴:۱۱:۴۷



Re: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۰:۰۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
ســــلــــــام ویکی!

خوبی؟ خوشی؟ چه خبرا؟


یک سوال فنی دیگه ... نه نه اشتباه نکنین این مال وزارت نی، مال کوییدیچه!

محدودیتی داره پستای تکی؟ کوتاه باشه؟ بلند باشه؟ هرچه قدر خواستیم؟

در صورت انتخاب هرچقدر خواستیم من اگه 100 خطم پست زدم باید بپذیرین


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۰ ۰:۰۵:۳۹



Re: گفتگو با ناظر
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۰
ر؟ ز؟ رز؟

یک عدد سوال فنی!

در مورد سوژه ای که تک پستیه، حداقل و حداکثر پست چقدر میتونه باشه؟

یا اینکه بدون هیچ محدودیتیه؟

اگه بدون محدودیته بعدا نیای بگی مثلا خوب بود ولی چون کوتاهه یا طولانیه کم میکنم تا آدم شی دفعه بعد درست بنویسی

اگه هم اندازه داره چقدره.

و تا کی مهلت داره؟ و جاست دیس!




Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
- پس یعنی کجاس؟

آگوستوس دست به سینه وسط زندان لرد ایستاده بود و چشمش در سراسر اتاق در حرکت بود تا بلکه چوبدستی را بیابد.

- ای بابا!

او که از شدت نروس بودن، دست و پایش را گم کرده بود بعد از له کردن استخوانی و با مخ برخورد کردن با دیوار، دست هایش را دو طرفش بالا گرفت و گفت:

- نفس عمیق ... عمیق.

آگوستوس پس از دریافت کمی آرامش، شروع به جستجوی خاطراتش کرد. باید به یاد می آورد که آخرین بار چوبدستی کجا بود.

او در حالی که عرض و طول اتاق را یک در میان طی میکرد، ذهنش را مرور کرد.

- ارباب چوبدستی رو از من گرفت، حرف زدیم، سمت تخت رفت ... ایول تخت!

آگوستوس به سمت تخت گوشه ی اتاق رفت، ملافه آن را به قصد کنار زدن برداشت و چوبدستی را در وسط آن یافت.

- عالیه!

ملافه در هوا به پرواز در آمده بود و آهسته همانند پری پایین آمد تا اینکه در نهایت بر روی سر فردی فرود آمد.

- واااااااااااای!

آگوستوس قلبش را گرفت و به چیزی که شبیه روح جلوی رویش قد علم کرده بود خیره شد. حرکات عجیبی در زیر ملافه در حال انجام بود. سریع برآمدگی هایی روی ملافه ایجاد میشد.

- دکی!

بالاخره فرد زیر ملافه بعد از تلاش های فراوان موفق به کنار زدن آن شد و با دیدن آگوستوس پرسید:

- پدر شما اینجا چی کار میکنین؟

آگوستوس تته پته کنان پاسخ داد: اممم ... چیزه ... آهان ... چوبدستی ... همون ... کتاب مرلین رو به همراه گردنبند مرلین فراموش کرده بودم.

و بدون معطلی از کنار فرد گذشت و راه خروج را پیش گرفت. مرد با نگاهی مشکوکانه به او زل زده بود.

سمت مرگخواران:

- بکشینش! نفله ش کنین! جــــــــــیـــــــــــــغ!

رز بعد از فرود آمدن پایش بر روی دم مار، با وحشت در حالی که سعی میکرد هرچه بیشتر از مار دور شود، عقب عقب رفت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۸ ۲۳:۲۳:۳۷



Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
- جلوتو نیگا!

هری که درست جلویش را نمیدید، تنها کاری که انجام داد، بر زبان آوردن ورد بود.

- آی مادر جان.

آنتونین با عبور گوزن هری از درون بدنش، این را بر زبان آورد و احساس کرد که او نیز در حال کشیده شدن به عقب است.

مرگخواران با شادی گوزن را دیدند که شروع به دور کردن دیوانه سازها کرد. بعد از اینکه دیوانه سازها رفته به رفته به اجبار به عقب کشیده شدند، گوزن برای آخرین بار دوری زد و اینبار به سمت مرگخواران آمد.

رز سعی کرد به هری نزدیک شود، اما سپرمدافع او مانع از این کار میشد. هری با تعجب به صحنه ی مقابلش خیره شد. مرگخواران به عقب رانده میشدند.

رز جیغ کشید: یعنی این قدر سیاهیم؟

روفوس با شگفتی گفت: مگه رو آدما هم کار میکنه؟ نکنه دیوونه سازیم؟

اما در این میان بلا از فرط خوش حالی بابت سیاهی بیش از حدش و رانده شدن بوسیله ی سپرمدافع ابراز شادابی میکرد.

- لونا؟ مگه تو با هری تو کلاسا الف دال نبودی؟ یه طلسم بزن بهش. این کله زخمی بدجور جوگیر شده!

لونا که تازه این نکته را به یاد آورده بود، کمی به مغزش فشار آورد، خاطره ی خوبی را در ذهنش تجسم کرد و لحظه ای بعد سپر مدافع او از چوبدستیش خارج شد، به گوزن برخورد کرد و هردو ناپدید شدند.

هری قهقهه زنان گفت: چه کیفی داد!

مرگخواران:

سمت دیگر:

صدای فریادی شنیده شد که گفت: حرفاتون تموم نشد پدر؟

آگوستوس سرش را به سمت در برگرداند و گفت: آخرشه! نباید در این امر عجله کرد.

و رو به لرد پرسید: ارباب من درست متوجه نشدم، میشه واضح تر نقشه تونو توضیح بدین؟




Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
چند لحظه صبر کرد اما بعد از نشنیدن صدایی مبنی بر مخالفت، ادامه داد:

- پس هم اکنون حکم اعدام اسمشونبر را انجام میدهیم!

لرد زیرچشمی نگاهی به اطراف انداخت. پس مرگخوارانش کجا بودند؟ ایندفعه مثل همیشه نبود که بابت عملکرد بد مرگخواران آن ها را مجازات کند، ایندفعه دیگر لردی وجود نداشت تا آن ها را مجازات کند.

تبر بالا رفت، درخشش آن نوری بر روی دیوار انداخت، او آماده بود تا حکم را اجرا کند و تا لحظاتی دیگر تبر فرود می آمد و لرد میمرد.

- نــــــــــه!

جلاد تبر را به آرامی پایین آورد و به دور و برش نگاه کرد. چه کسی این را بیان کرده بود؟

اما لحظه ای بعد با چرخاندن سرش و دیدن لرد، فهمید که خود او این را گفته است.

- نه. من باید بدونم که واسه چی مجازات میشم. من شکایت دارم، تو برای من کامل نخوندی دلیل اعداممو. تو خلاصه ش کردی، نصفشو خوردی ... تو!

جلاد که دوست داشت هرچه سریع تر کار او را تمام کند خواست مخالفت کند که با یادآوری قوانین فهمید که لرد این حق را دارد.

بنابراین با اکراه، برگه ای که حکم روی آن بود را از فردی که کنارش ایستاده بود گرفت و سریع شروع به خواندن آن کرد.

- ایجاب لد اسشو نر ...

لرد بلافاصله گفت: این حقه منه که کامل بفهمم حکمم چیه. آروم تر! قانونو زیر پا میذاری؟

جلاد با عصبانیت، نفس عمیقی کشید و اینبار آرام، خواندن را از نو آغاز کرد.

- اینجانب، لرد اسمشونبر، به خاطر انجام اتهاماتی که به شرح ذیل میباشد، محکوم به اعدام شده اند ...

آن طرف:

- یه صدایی دارم میشنوم، فک کنم همین طرفاس.

بلا این را بیان کرد، چوبدستی لوسیوس که روشن شده بود را از دستش کشید، آن را جلوی نقشه گرفت و گفت:

- باید یه نقشه ی هوشمندانه بکشیم. مغزاتونو به کار بندازین، وقت کمی داریم!

مرگخواران هنوز هم صدایی را از دور میشنیدند ...




Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۰
صدای شرشر آب شنیده شد و دستی به زیر آن رفت. بعد از شستشوی کامل دست، دامبلدور جوان، دستش را خشک کرد و به آینه چشم دوخت. دستی به صورتش کشید و به وارسی صورتش پرداخت.

- آلبوس؟

دامبلدور بدون توجه به صدای شنیده شده، سوت زنان دستی به ریش بلندش کشید.

در باز شد و دختری در آستانه ی در نمایان شد. دامبلدور از درون آینه به چشمان دختر خیره شد، اما لحظه ای بعد برگشت و گفت:

- آریانا، امشب با گلرت بیرون هستم، پس منتظر من نمون.

آریانا به دنبال دامبلدور، از دستشویی خارج شد و وارد پذیرایی شد.

- ولی قرار بود به من درس بدی.

دامبلدور لبخندی زد و گفت: باشه حتما. بعدا این کارو انجام میدم.

به سمت میز رفت، چوبدستیش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. دستمالی که مخصوص تمیز کردن چوبدستی بود را برداشت و دوباره از آنجا خارج شد.

- کی منو میبری پیـ...

دامبلدور حرف خواهرش را قطع کرد و گفت: یادم نرفته. بعدا به اونم میرسیم.

- زینگ زینگ!

چهره ی دامبلدور خندان تر از قبل شد و با خوش حالی دستمال را همانجا رها کرد، چوبدستیش را درون جیبش جاسازی کرد و به سمت در رفت.

- بعدا میبینمت!

و دستش به سمت دستگیره ی در رفت، اما همانجا متوقف شد. دامبلدور پیش آریانا برگشت، پیشانی او را بوسید و از آنجا رفت.

آریانا صدای برادرش را که با خوش حالی در حال احوالپرسی کردن با گلرت بود را به وضوح میشنید. زیر لب گفت:

- بعدا ... بعدا منتظرتم.

.
.
.

- نچ نچ نچ!

روفوس از درون قدح اندیشه ی دامبلدور بیرون آمد. اصلا قصد نداشت وارد این خاطره شود اما دست خودش نبود. دامبلدور وقتش را صرف دوستش کرده بود و خواهرش را کمی فراموش کرده بود. باورش نمیشد که دامبلدور نیز زمانی در پی دوست بازی بوده باشد. با اینکه خواهرش را دوست داشت، اما با اشتباهاتی که انجام داده بود او را از دست داد. بیشتر وقتش را به گلرت اختصاص داده بود.

روفوس از افکارش خارج شد و آهسته از جلوی اتاقی که دامبلدور در آن بود رد شد. برای آخرین لحظه نیم نگاهی به دامبلدور انداخت که دستش درون ریش های نقره فامش فرو رفته بود.

نگاهش را از او برداشت و قبل از اینکه کسی متوجه حضورش شود از آنجا خارج شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۷ ۱۸:۴۷:۵۵



Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
- اینکه اول از اینجا بریم بیرون.

هری بلافاصله گفت: نه نمیشه! اگه از دست من فرار کنی چی؟

لرد نگاهی به هری انداخت و با اطمینان گفت:

- تا وقتی که توی دستای منی، دلیلی برای فرار کردن از تو نمیبینم.

هری دستی به چانه اش کشید، عینکش را صاف کرد و برای لحظه ای در فکر فرو رفت.

بلا مغزش را به کار انداخت و گفت: پاتر، اگه اینجا بخوای کاری کنی و سر و کله دیوونه سازا پیدا شد چی کار میکنی؟ مث اینکه میخوای طعم بوسه شونو بچشی.

هری دست به سینه ایستاد و گفت: با من کاری ندارن!

- ولی من باهات کار دارم.

بلا بازوی هری را گرفت و با یک حرکت آکروباتیک، خیلی سریع هری را درون چرخ دستی بیرون سلول انداخت و خودش هم بر روی او پرید.

ایوان و ریگولوس سرشان را از سمت چرخ دستی که لحظاتی پیش بلا همراه هری درون آن ناپدید شده بود، برگرداندند و یکراست به لرد زل زدند.

بلا سرکی از درون چرخ دستی به بیرون کشید و پرسید:

- نمیخواین بیاین؟

صدای هری به سختی شنیده شد که گفت: هی ... بذار برم!

بلا دوباره درون چرخ دستی رفت و لحظه ای بعد با شنیده شدن صدای دامبی معلوم شد که بلا اینبار درست بر روی هری نشسته است.

لرد سریع گفت: پس منتظر چی هستین؟ راه بیفتین!

لرد و ایوان جلوتر از ریگولوس حرکت کردند و او بعد از آن دو، در سلول را بست. ایوان لحظه ای جلوی چرخ دستی مکث کرد و منتظر حرکت لرد ماند. لرد او را هل داد و بعد از او به درون چرخ دستی رفت.

ریگولوس سوت زنان نگاهی به راهروی خالی انداخت. چرخ دستی را گرفت و شروع به حرکت کرد.

- ارباب اینجا یکم تاریکه، میشه یه ذره از نور کله ی مبارکتون استفاده کنم؟

سر صیقلی لرد لحظه ای بیرون آمد، چشم غره ای به ریگولوس رفت و دوباره سرجایش برگشت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۶ ۲۳:۴۷:۳۶



Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
هری کمی نزدیک تر شد تا بتواند متوجه علت این حرکت مرگخواران شود.

- قلاب، کلاه، شمشیر!

بلافاصله بعد از اینکه این حرف از دهان ریگولوس خارج شد، چندین هزار دست هرکدام به یکی از شکل های سنگ، کاغذ یا قیچی در وسط دایره نمایان شد.

ریگولوس شروع به شمردن کرد: ایوان، سه تارو زدی، پنج تا زدنت! بلا پنج تارو زدی، یکی زدت! ...

هری از فرصت استفاده کرد و به سمت چرخ دستی رفت. وقت خوبی بود تا درون آن بپرد و همراهشان برود. بنابراین کنار چرخ دستی ایستاد که ناگهان فکری به ذهنش رسید.

- " هرمیون! "

هری آهسته این را بیان کرد و وردی را زیر لب اجرا کرد. خوشبختانه به خوبی از هرمیون یاد گرفته بود که چگونه میتواند جای چیزی را گسترش دهد.

- آنتونین، چهارتارو زدی، سه تاقیچی زدنت ...

با دیدن تخته چوبی در آن طرف مرگخواران، فکر دیگری به ذهنش رسید. پس تخته را برداشت و با یک جست درون چرخ دستی پرید.

- اوخ!

هری در حالی که کمرش را مالش میداد، به بالا سرش نگاه انداخت. چند متر بالاتر دهانه ی چرخ دستی نمایان بود.

- فک کنم یکم زیادی بزرگش کردم.

بدون توجه به این موضوع، ته چرخ دستی که به ظاهر همان اندازه ی قبلی بود اما در واقعیت بزرگ تر از حد طبیعی بود، دراز کشید و تخته را روی خودش نگه داشت. دیگر امکان نداشت که کسی متوجه حضور او در داخل چرخ دستی شود.

- خب پس شما 2 تا انتخاب شدین.

صدای آه و ناله های فراوان در میان صدای شادی دو نفر پنهان شد. اما متوجه نشد که آن ها چه کسانی هستند. صدای قدم هایی را شنید و لحظه ای بعد ...

- لعنتیا!

هری این را بیان کرد و سعی کرد فشار حاصل از پرت شدن دو مرگخوار بالای سرش را تحمل کند.

- ریگول این تخته هه چیه اینجا؟ چه چرخ دستیه بزرگیه. میخوای چهار نفر دیگه رم بفرست بیان.

هری احساس له شدگی شدیدی میکرد، ولی باید تحمل میکرد، پس خودش را جمع و جورتر کرد تا ببیند مرگخواران قصد انجام چه کاری را دارند.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۶ ۱۸:۵۱:۰۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۶ ۱۹:۰۳:۰۹







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.