هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۴:۰۳ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳
جلسه‌ی اول!


خیله خب. بذارید ماجرا رو با این درس براتون شروع کنم که: "به طرف مقابلتون نه، به کسی که تأییدش می‌کنه، دقت کنید." و باید بگم این درس، برای اونایی که داشتن با ویولت بودلر به سمت شیون آوارگان می‌رفتن، متأسفانه دیگه خیلی دیر شده بود. به قول ِ معروف، از اونا که گذشت.. تمنا می‌کنم شما یادتون بمونه وقتی مثلاً لرد ولدمورت یه بابایی رو معرفی می‌کنه جهت سرپرستی از شیرخوارگاه، وقتشه نگران ِ بچه‌هایی که توی اون شیرخوارگاه هستن، بشید. ایضاً..

وقتی هاگرید، کسی رو معرفی می‌کنه برای تدریس مراقبت از موجودات جادویی!

به هر حال، دانگ فلچر هم وقتی با تدریس بودلر موافقت کرد، قرارشون این نبود که نیمه‌های شب، بروبچه‌های هاگوارتز و نوگلان باغ علم و دانش توی یه صف، پشت سر ویولت بودلر وسط هاگزمید قدم‌رو برن. برای مدیر بعدی می‌گم: "موقع قرارداد بستن با استاد، ازش یه طرح درسی بگیرید. جون ِ مادرتون!"

- فکر می‌کنم وقتشه که نگران خودمون شم.

آها! دختر باهوش! چرا این آلیس لانگ‌باتم افتاده توی گریفندور؟! اونو ولش کن، چرا این آلیس لانگ‌باتم اصلاً تازه وارد محسوب می‌شه؟!
به هر حال، صاحب مایتابه‌ها، خودشو رسونده بود به ویولت و اینو زیر گوشش طوری که بقیه بچه ها نشنون، گفت.

ویولت همونطور که دستاش توی جیبش بود و بی‌خیال، داشت قدم‎زنان از منظره‌ی هاگزمید زیر نور ِ ماه لذت می‌برد، نیشخند زد:
- به قیافه‌ی آروم و خونسرد من میاد برنامه‌ی ناجوری واستون تدارک دیده باشم آلی؟!

آلیس با بدبینی فزاینده‌ای نسبت به برنامه‌ی کذایی ویولت، جواب داد:
- اونا شاید ندونن، ولی من می‌دونم هرچی قیافه‌ت خونسردتر و خوشال‌تر باشه..

و خورد به ویولت که بالاخره جلوی شیون آوارگان واساده بود. حرفشو قطع کرد تا کنار جمع دانش‌آموزا، ساختمون مخوف و نیمه‌تاریک که با تور ِ سفید مهتاب، شبیه یه عروس ِ شوم شده بود، تحسین کنه. صدای پچ پچ و آه و واه دانش‌آموزا، کم کم ساکت شد. ویولت دستاشو از هم باز کرد و انگار ساختمون رو خودش ساخته، با افتخار گفت:
- به شیون آوارگان خوش اومدید!

و بعد، نیشخند شیطنت‌آمیزی روی صورتش نشست. برگشت و اشاره کرد که بچه‌ها دنبالش وارد شیون آوارگان شن. همونطوری که از راهروی پیچ در پیچ و خاک‌گرفته‌ی ساختمون می‌رفت تو، آروم‌ توضیح داد:
- خب، حقیقتش اینه که ما اینجا اومدیم تا از نزدیک، با یکی از گونه‌های نادر، جذاب و دوست‌داشتنی موجودات هوشمند و جادویی آشنا بشیم. چیزی که می‌خوام اینجا بهتون یاد بدم اینه که اصلاً و ابداً از هیچ موجود زنده‌ای نترسید. هیچ کدومشون، تا وقتی نترسید، تا وقتی مجبورشون نکنید، بهتون آسیب نمی‌زنن..

قبل از پیچ راهرو واساد. دستشو آورد بالا و دانش‌آموزایی که هنوز گیج و سردرگم بودن که: "آخه چه موجودی توی شیون آوارگان زندگی می‌کنه!؟!" هم واسادن. بعد، ویولت پیچید و...
- سلام تدی! تصویر کوچک شده


وسط جیغ و داد دانش‌آموزایی که با دیدن تدی لوپین نیمه‌ برهنه‌ی در حال تبدیل شدن، تازه فهمیده بودن موضوع جلسه‌ی اول، "گرگینه‌ها"ست، بلند از جیغ ِ "می‌دونستـــــــــــم! " آلیس؛ صدای غرّش تدی ِ نیمه‌گرگ، به وضوح شنیده می‌شد:
- می‌کشمــــــــــــــــــــــت!!

گفته بود موجودات زنده بهتون آسیب نمی‌زنن؟!
خب..
مزخرف گفته بود!!

-____________________________-


تکالیف:

طی دو عدد رول:

نقل قول:
1. جون ِ سالم به در ببرید! [ 15 امتیاز ]
توجه: در و پنجره‌ها همه‌شون کیپ تا کیپ بسته‌ن و تنها راه خروج هم همونیه که زیر بید کتک‌زن در میاد. تصویر کوچک شده


2. سرنوشت ویولت رو بعد از این بلایی که سر تدی و البته شاگرداش آورد بنویسید. [ 15 امتیاز ]


نکات:
اولندش! راحت بنویسید و با هر سبکی دوست دارید. جدی، طنز، طنزوجد. تأکید می‌کنم: راحت بنویسید. برای من هیچ فرقی نداره شما سبکتون چیه و حتی از خودتون یه سبک نوشتن اختراع کردید. خوبه! خلاقیت به خرج بدید تا می‌تونید!

دومندش! سؤال اول، تأکیدم روی شخصیت‌پردازیه. جون سالم به در بردنتون باس مختص شخصیت خودتون باشه و البته با خلاقیت خاص خودتون! می‌دونین چی می‌خوام ازتون دیگه.

سومندش! سؤال دوم، ازتون می‌خوام با شخصیت یکی دیگه بنویسید و تأکیدم روی آشنایی با شخصیت‌های سایرینه. مهم نیست هنرپیشه اول این رولتون کیه، ویولت، تدی، دانگ، دانش‌آموزای کلاس یا هرکی. مهم اینه که نزدیک به شخصیتی که افراد ساختن، در موردشون بنویسید.

چهارمندش..!
هی..
فک می‌کنین جلسه‌های بعد ممکنه با چی روبه‌رو شید؟ تصویر کوچک شده




پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
سهمیه‌ی خرس گنده‌ی ریونکلاو


سؤال اول!


- یویویی دارم خوشگله.. فرار کرده ز دستــــــم..
- آخه دو به اضافه دو چطوری می‌شه پنج؟!
- دوریش برایم مشکله.. کاشکی اونو می‌بستــــــــــــــــــــم..
- من استاد خفن ِ ریاضیات از کجا گیر بیارم آخه بی‌مروت؟!
- ای گودی، چی‌کــــار کنـــــــــــــم!!

ویولت که بعد از شاهکار جهانی‌ش با کُلاه و ظلم و ستم‌های وارده بر گروه ریونکلاو، توسط لن و لودو با اردنگی از برج ریون پرت شده بود بیرون حالا داشت توی کتابخونه آنچه روبان در جهان بود، دور موهاش، دور گوشاش، دور چشاش، دور دماغش، دستاش، و حتی اگه کار بیخ پیدا می‌کرد دور ِ گردنش [ ] می‌پیچید تا بلکه اون چرخ‌دنده‌های معروف مغزش به کار بیفتن و یه غلطی بکنن ولی دریغ از یه صدای "قیــــژ!" از توی مغزش. دریغ! تف به این فلک دون و بوقلمون! تف!

اون آواز مزخرفی هم که می‌شنویدید [ من از بچگی با این فعل مشکل داشتم آقای مجری. :فامیل دور ] مال جیمز سیریوس پاتر بود که طبق روال مرسومه، همیشه وسط ِ رولای این و اون سر و کله‌ش پیدا می‌شه تسترال! خو پاشو برو توی رول خودت! ما اینجا داریم مشخ می‌نویسیما!

اگه هم با خودتون می‌گید مگه مادام پینس مُرده که جیمز اینطوری صداشو انداخته رو سرش توی کتابخونه، باس خدمتتون عرض کنم کـــه.. بلـــه! ایشون بعد از هونصد سال خدمت صادقانه به جامعه‌ی هاگوارتز، مدیران، دانش‌آموزان، استادان، فیلچ‌ها و ویکتور کرام‌ها، ساعاتی پیش دار فانی را وداع گفته و چهارنعل به سوی دار باقی شتافتند تا نظم و سکوت را برقرار سازند. روحش شاد.. و یادش.. چیز باد. همون.

حالا ممکنه سؤال کنید که مسئول بعدی کتابخونه مگر مُرده بود، که باس به اطلاع برسونم مسئول بعدی کتابخونه، که ممد تقی آلبوس پرسیوال والفریک بریان دامبلدور با گفتن ِ «من به تو اعتماد دارم پسرم. » منصوبش کرده بود، متأسفانه در کمال صحت و سلامت داشت آواز "یویویی دارم خوشگله!" رو می‌خوند. طبعاً وختی استاد ریاضیات جادویی هاگوارتز تدی گُرگه باشه، مسئول کتابخونه هم می‌شه اون ایکبیری دیه!

و خب.. واقعیت اینه:

صبر هر آدمی، اندازه‌ای داره!



- می‌شه ساکت شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟!!

و برای اولین بار در طول تاریخ:
- خبالا..

نه نه. ابداً نگران نشید. این واقعه‌ی شعف‌انگیزناک‌آلود، دقایق زیادی به طول نمی‌انجامه. ارواح خاک ِ ننه‌م که نمی‌انجامه. می‌شناسم این جوجه پاترو. به مرلین اگه بی‌انجامه. می‌دونم دیگه، عمراً اگـ..
- خب حالا داری چیکار می‌کنی مگه؟!

دیدید؟ من که بهتون گفتم.

ویولت همونطور که داش فِک می‌کرد روبانای این دوره زمونه چقد مزخرف شدن، "پوف"ـی کرد و گفت:
- مشق کوفتی ِ ریاضیات جادویی می‌نویسم. یه نابغه‌ای [ جیمز: هووی! ] به این نتیجه رسیده که خعلی فانه ما بریم پیش یه استاد خفن ریاضیات تا واسمون اثبات کُنه دو به اضافه دو می‌شه پنج!
- همین؟!

خب. بالاخره جیمز رو تدی بزرگ کرده. باس هوش درخشانش به یکی رفته باشه دیه.
- آم.. خب در جریانی که..
- معلومه که دو به اضافه دو می‌شه پنج! همه اثباتش رو بلدن!

ویولت با فکر این که «بدبخ شدم. زد به سرش. تدی منو می‌کشه. » و با ظاهر گفت:
- جدی؟! بیا اثباتش کن بینم جوجه‌پاتر!

جیمز با استایل قلم پر ویولت رو می‌گیره، روی کاغذ در حد دو ثانیه می‌نویسه و کاغذ پوستی ویولتو برمی‌گردونه سمتش:

" دو به اضافه دو می‌شه پنج، چون من می‌گم و همه می‌دونن.. هرچی من می‌گم، همونه!

جیمز سیریوس پاتر"


-
.
.
.
-
.
.
.
-
.
.
.
-

سؤال دویُّم!


طبعاً اگه تدی سر کلاس نی، تو دفترش هم نی، با جیمز هم که نی، پس هوش ریونکلاوی من می‌گه که فخط یه جا می‌تونه باشه.

با یه نفره که می‌شه حواسش پرت شه از کلاس و دیر بیاد. با ویکیه. قطعاً با ویکیه و چشم و دل جیمز روشن! چشم و دلش روشن!

ویولت تقریباً سینه‌خیز، نصف مسیر دور دریاچه به سمت ِ پشتش رو طی کرده بود که بالاخره تونست ببیندشون. به بهونه‌ی کوییدیچ و بلاجر و اسنیچ و "عمرناش بتونی اون حمله خفن‌های ویکتور کرام رو بری! " و " واسا و تماشا کن! " و کشوندن کل کلاس تو زمین کوییدیچ، تونسته بود همه‌شون رو یکی دو ساعتی سرکار بذاره. و.. چی؟! میکروفون توی هاگوارتز کار نمی‌کنه؟! برو عامــــــــو! اون مال ِ قبل از این بود که ویولت بودلر ِ مخترع پاشو بذاره توی قلعه!

میکروفون رو فرستاد جلو، صدای خش خش و بعد..
- تدی مو قشنگ ِ من..
- پرنسسم..
- اوق!
[ اهم. این آخریه صدای خود ویولت بود که به این نتیجه رسید: «چه نیازی هس خودم به حرفاشون گوش کنم؟! » و سریعاً گوشیو از گوشش درآورد و فقط گذاشت ضبط شه. ]

یه ذره سرش رو آورد بالا تا دید بهتری داشته باشه.. آها.. آره.. یه کم صمیمی‌تر.. بجنب تـ..
- ثبت لحظه‌های بودلر، در خدمت ِ شماست!

ویکی و تدی همینطوری خشک شده خیره موندن به ویولت.
- تازه، ثبت لحظه‌های بودلر، صدای شوما رو هم به صورت ضبط شده داره. و جیمز خعلی دوست داره صداتون رو بشنوه! من باس برم جیمزو ببینم!

خب، یه گُرگ همیشه گُرگه! شما نمی‌تونید از یه گرگ باج بگیریــــــد!

- می‌کشمـــــــــــــــــــــــت!!

و دیالوگِ :
- اگه می‌تونی..

با دیدن ماهیت واقعی یه گرگ، تبدیل شد به:
- لعنــت! مامــــــــــــــــــــــــان!!

سؤال سِیُّم!


دو مدل داشتیم از این کلاسا. یکی‌شون داوش حاجی‌ته، یکی‌شون هم کلاس حضرتعالیه. والا تفاوت که ندارن، ولی شباهتاشون اینه که هیشکدوم آزارشون به احدی نمی‌رسه، اُلاف از جفتشون متنفره و ویولت با جفتشون در تضاد شدیده.

زت زیاد استاد.



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۵ ۱۹:۵۱:۳۹

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳



تشکر؟

روحیه؟

کعنهو کرگدن چهارنعل تازوندم سمت تاپیک فک کردم فصل جدید اومده، با دماغ فرو رفتم تو دیوار جهالت، اونوخ بیام تشکر کنم؟! بیام روحیه بدم؟! بیام تشویق کنم؟! چه تشویقی عامو! چه سپاسی؟! چه نقدی؟! چه کشکی؟! چه دوغی؟!

زود باشید فصل چهار و سه‌ـمون رو رد کنین بیـــــــــــــــــــــــاد!!


بوقیـــــــــــــــــا!!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
- واس چی هرکی از در میاد تو با شخصیت بچه‌های بدشانس تأیید می‌کنی؟!
- مدیر ایفام! می‌تونم! می‌کنم! پرابلم داداش؟!
- ایفای نخش پُر شُده از فاطی بودلر و ممد کوآگمایر و نازی اُلاف!
- به تو چه ربطی داره آخه ضعیفه؟!


ویولت و دانگ در یک جدال نفس‌گیر، داشتن می‌زدن همدیه رو بوق کنن و ویولت هم دستش به مِنوی مدیریت. مدیونید اگه فک کنین منو رو برای استفاده‌ای به جز منافع شخصی و لذّات دنیوی و بلاک کردن و منهدم کردن تعداد زیادی شناسه می‌خواس حاجی‌تون بَس که لامصّب بی دین و ایمونه این شخصیت! الان هم انگشتش رف روی شیفت+آلف تا هَمِر بزنه ولی با یاد و نام پونصدتا نقدی که لُردک توشون با ظاهر و باطن ، پلاکارد ِ «مرگ بر همر! » رو بالا سرش بُرده بود، تقوای مرلینی پیشه می‌کنه!

تو گیر و دار توبه‌ و سیر و سلوک روحانی ویولت به سمت عوالم بالا، دانگ یهو حواسش به یه کاربر کوچولویی جمع می‌شه که گوشه‌ی تاپیک "شخصیت خودتون رو معرفی کنید." به شکل این پا و اون پا می‌کرد تا در لحظات فراغ، تأیید شه و بره تو.

- تو دیگه کی هستی؟ یه بودلر دیگه؟
- خیر آقا.
- از فامیل اُلاف اینایی؟
- خیر آقا.
- هاااه؟! کیمدی پــَــه؟!
- بنده آقا، سکّه هستم.
-
- آقا شخصیت‌پردازی‌م خیلی قویه آقا. بدون بودنم، همینطوری هی زرت و زرت سوژه می‌سازم آقا، فکر کنید بیام توی ایفای نقش، چقدر می‌ترکونم ایفا رو! بذارید بیام توو آقا. من شخصیت مهمی‌م آقا..
-

همون لحظات - یه کم اونورتر!


- عمرناش. امکان نداره بهتون بگم شکه‌م، اَشَن شکه نیشت و یه کُلاه تغییر شکل داده شُده.. تف! اینو نباید می‌گفتم!

مرگخوارا گیج و مبهوت به همدیگه نگاه کردن. مورفین یه کُلاه رو هوار سال پیش، به شکل سکه تغییر داده بود و رد کرده بود به قاسم ریدل؟!!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۴ ۲۰:۴۳:۰۹

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳

مینی‌پُست می‌زنیم. مینی‌پُست خوب است. مینی‌پُست دوست ماست. مینی‌پُست هوراست!

- لِن؟
- چیه مَندی؟
- ویولت اینجا نیست؟!
- ویولت اینجا چیکار می‌کنه مَندی به نظرت؟
- تدی چطور؟!
- مَندی واقعاً فازت چیه؟! تدی اینجا چیکار می‌کنه؟! اینجا فقط ما یه مُشت مرگخوار ویلون و سیلونیم که پیش گیدیون ِ الویس پریسلی اینا گیر کردیم!

مَندی که با سوء‌استفاده از غیبت جادوکاران ویزنگاموت و عدم تذکر اون‌ها مبنی بر رعایت تناسب مابین فضاسازی و دیالوگ، عنان اختیار از کف داده بود و چونان گله‌ای کرگدن تصمیم داشت دیالوگ‌طور، بتازونه [ گرچه با همین سخنان فوق، توطئه‌ی کشورهای جهان‌خوار و آستکبار جهانی با مُشت محکم حضور پررنگ جادوکاران مواجه شُده و نقش بر آب می‌شه.. تکبیــــــــــــــــــر!! ] ادامه می‌ده:
- خب لِن، مگه ما دنبال موی دامبل نبودیم که در نتیجه‌ی کچل شدن دامبل، اینجا داریم با گیدیون ارّه می‌دیم تیشه می‌گیریم؟!
- باز سؤالای مسخره‌ش شروع شد.
- اولاً که نزن ارباب خوششون نمیاد. دوماً که این نشون می‌ده پست قبلی قبلیه رو با دقّت نخوندی!

فلش بک

نقل قول:
-کلید بالا پایین رفتن خونه خراب شده.ما مشکوکیم که یکی از تارهای ریش استاد تو فیوز گیر کرده.آخه برقم قطع شده!


پایان فلش‌بک

و لِن، بدون رعایت حق کپی رایت و با سوءاستفاده از غیبت رز، به شکل در میاد گرچه ضمائر آگاه، شاهد و ناظر بر این اعمال هستند و دیری نخواهد پایید که او به جرم بوق زدن بر قوانین مستحکم کپی‌رایت، به سزالی اعمال خود خواهد رسید. اسمایلی کلید اسرار! بعله!

- کافیه فقط فیوز خونه‌شون رو پیدا کنیم! موی ریش دامبل اون توئه!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۰:۱۰ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
و ویولت، خندید.

حسابش از دستش در رفته بود که چندمین طلسم شکنجه‌گر را در آغوش کشیده. نمی‌خواست هم حسابشان کند. اهمیتی هم نمی‌داد. بر اثر خنده، خون گرم و غلیظ در گلویش جوشید و به سرفه افتاد. با هر سرفه، خون زمین پیش رویش را سرخ می‌کرد، ولی به این هم اهمیتی نمی‌داد. نه.. واقعاً اهمیتی نمی‌داد.

سرفه‌ش که تمام شد، نفس‌نفس‌زنان به پشت غلتید. خنده‌ی روی لب‌های خون‌آلودش، منظره‌ی ترسناکی را رقم زده بود:
- کروشیو. کروشیو. کروشیو.. شما مرگخوارا.. یه تسترال ِ حرفه‌ای هستین.. هیچوخ حرف جدیدی ندارید.. منو بگو که.. ازت می‌ترسیدم!

انتظار داشت الاف عصبانی شود. انتظار داشت به خشم بیاید و چند کروشیو دیگر نثارش کند. یا حداقل انتظار لگدی را می‌کشید مثل دقایقی پیش‌تر که بینی‌ش خُرد شد و درد کورکُننده‌ش، نفسش را بُرید. ولی...

الاف هم خندید:
- من جای تو بودم انقد زود قضاوت نمی‌کردم یتیم. ولی خب، شما یتیما همیشه یه مُشت احمق بودید.

بعد به سمت کشوی گوشه‌ی اتاق رفت، با زمزمه‌ای قفلش را گشود و سریعاً از آن فاصله گرفت. همانطور که بیرون می‌رفت و در را پشت سرش می‌بست، قهقهه‌ای زد:
- تا من برگردم، با لولوخرخره‌ت خوش باش یتیم!

ویولت دستش را روی گوش‌هایش گذاشت. پلک‌هایش را محکم بر هم فشرد و در خود مچاله شد.

ترس‌هایی هستند که نمی‌توانید با آنها رو به رو شوید. ترس‌هایی هستند که نمی‌توانید بر آنها غلبه کنید. ترس‌هایی هستند که نمی‌توانید نابودشان کنید. فقط باید چشم‌هایتان را ببندید تا نبینید. گوش‌هایتان را بگیرید تا نشنوید. در خود جمع شوید تا از هم نپاشید.

با دیدن ِ شکنجه شدن عزیزانتان..
با شنیدن فریادهای کمک‌خواهانه‌ی آنها..!
-_______________________________-


آلبوس دامبلدور با چشمانی بسته، پشت میز آشپزخانه‌ی گریمولد نشسته بود و بودلر وسطی، با رنگی پریده و حالتی آشفته -گرچه به طرز تحسین‌برانگیزی، خویشتن‌دار- شیشه‌های عینکش را برای هزارمین بار در یک ساعت گذشته تمیز می‌کرد. به جز آن دو نفر، کسی در آشپزخانه نبود.

«اگر ویولت بود، چیکار می‌کرد؟»
کلاوس این را در دل از خودش پرسید. سؤالی که سالیان متمادی از خود می‌پرسید و همیشه هم جوابش متفاوت با آنچه بود که خودش انجام می‌داد. اگر ویولت بود؟ البته.. دیوانه‌وار به خانه‌ی ریدل‌ها حمله می‌برد تا برادرش را آزاد کند، مگر این که محفلی‌ها گوشه‌ای غل و زنجیرش می‌کردند. اما کلاوس.. کلاوس به نقشه‌ای هوشمندانه‌تر می‌اندیشید...
- پروفسور؟

دامبلدور چشمانش را گشود. نگاه آبی مهربانش متوجه ریونکلاوی ِ باهوش ِ محفل شد:
- بله کلاوس؟

کلاوس با اخمی متفکرانه بر چهره، پرسید:
- اگر شما سرپرستی ویولت رو به الاف بدید، اولین کاری که می‌کنه، چیه؟
- من اگر جای کُنت بودم - باور کن تصور بسیار ناخوشایندیه البته. - بلافاصله برای ازدواج با خواهرت اقدام می‌کردم و بعدش، برداشت ثروت..

چهره‌ی دامبلدور ناگهان روشن شد. به کلاوس بودلر نگاه کرد که لبخندی روی لب‌هایش بود. ویولت و کنت الاف، خارج از خانه‌ی ریدل در بانک گرینگوتز.

خب.. با آزادی ویولت، حداقل یکی از مشکلات ِ پیش ِ رویشان، کم می‌شد. مگر نه؟!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳

هـــــــــــــی!! من اومــــــــــــــــــدم!
بدو بدو بدو! بدو بریم دشت ِ قاصدکا!! بدووووووووووو!

من می‌دونم دلت واس دشت قاصدکا تنگ شده، تازه ببین، ردات باز سیاه شده. باس بیای بدوییم اونجا که قاصدکا بشینن روش. ردات سفید شه. خودت سفید شی..

خودت بشی قاصدک! تصویر کوچک شده


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳

We're a Team!


- دیگه داری صبر منو تموم می‌کنی بچه‌ی انسان!

صدایی شبیه به غرش، قلب تک تک بازیکنان را لرزاند و عجیب این که لوسیفر حتی فریاد هم نزده بود. ولی گویی چیزی درون هر کدام از بازیکنان و گروگان‌ها، چون پلنگی، غرّید.

نیازی نبود برگردد و به آن شیطان اعظم نگاه کند تا بداند مخاطب این جمله اوست. همیشه چنین جمله‌هایی، خطاب به او گفته می‌شد. تنها کسی که قدرت به سر آوردن صبر بی حد و مرز تدی را داشت. تنها کسی که می‌توانست جیمز را کلافه یا وادار به سکوت کند. تنها کسی که می‌توانست اعصاب هر تنابنده‌ای را بهم بریزد.

به سمت لوسیفر برگشت در حالی که نیشخند کج و جسورانه‌ای روی لب‌هایش جا خوش کرده بود. چماقش را روی شانه‌ش گذاشت و جوابی را داد که وقتی برنده‌ی جر و بحثی می‌شد، با لج‌درآور ترین لحنش، بر زبان می‌راند:
- جوجه‌ای هنوز!

و همین، کاسه‌ی صبر لوسیفر را لبریز کرد:
- از زمین بیاریدش بیرون!! بُکُشیدش!! با زجر.. بکشیدش!!

سر جارویش را چرخاند و تکیه کلام محبوبش را فریاد زد:
- اگه می‌تونی، منو بگیـــر!!

و مانند تیر از کمان در رفته، در آسمان ِ جهنم، اوج گرفت.. درگیر تعقیب و گریزی که عاقبتش را از حالا می‌شد حدس زد..!
.
.
.
به توده‌ی بی شکل و خون‌آلودی شباهت داشت، ولی هنوز زنده بود. هنوز.. زنده.. بود.. اولین بازیکن.. اولین قربانی ِ این بازی لعنتی!.. اولین بازیکنی که سقوط کرده در حلقه‌ی گروگان‌های گریفندور، داشت جان می‌داد..

نمی‌توانست تشخیص بدهد کجاست.. نمی‌توانست هم‌تیمی‌هایش را.. برادرش را.. گروگان‌های گریفندور را.. و حتی کسی که او را محکم در آغوش کشیده بود تا شاید از چنگال مرگ حفظش کند، تشخیص بدهد.. پیکر کوچک و لرزان یک گریفندوری.. صدایی در ذهنش پیچید: «تو یه احمقی..!»

خندید. خون از گوشه‌ی لب‌هایش بیرون ریخت و با اشک‌های در آغوش گیرنده‌ش که روی صورتش چکیده بود، در هم آمیخت. به بلوز آخرین پناهگاهش چنگ زد. باید به او می‌گفت!.. خیلی مهم بود!.. باید می‌گفت!..

- من مایه‌ی ننگ روونام!

و...

فروغ از چشمان مدافع ریونکلاو، نقش بر بست..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: اگر قرار بود با يكي از شخصيت هاي كتاب ازدواج ميكرديد ، آن شخصيت چه كسي بود ؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۹:۲۵ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳

من اگر بودم با هری پاتر ازدواج می‌کردم چون پسر برگزیده‌س و قهرمانه و گولاخه و همیشه اسنیچ را می‌گیره و پوز ِ آن جینی سه نقطه می‌خوره و به همه اکسپلیارموس می‌زنه و همه پخش و پلا می‌شوند حتی اگر لرد سیاه باشند و اسم اسمشونبر را هم خیلی "به بند کفشم"طور می‌گوید و گریفندوری است و هورا هورا هورا !


رفقا. جداً؟!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
We're a Team!


- خائن!

صدایی در سرش غرّید. فارغ از هیاهوی شیاطین، صدای جیغ ویکتوریا و آلیس، فریاد دردآلود تدی، آغشته به زوزه‌ای مستأصل و جیغ پیروزمندانه‌ی آماندا، صدایی در سرش غرّید. صدایی که می‌دانست در ذهن بودلر ارشد چه می‌گذرد.
- خائن!!

چشمان تدی، از آن سوی زمین به ویولت خیره مانده بود. پر از درد. سرشار از درد و وحشت. گویی فقط ویولت بود که می‌فهمید جیمز را شکنجه کنند، تدی را کشته‌اند. به تدی آسیبی برسد، جیمز مُرده است. جیمز.. چیزی در قلبش می‌شکست، فرو می‌ریخت و دوباره سر ِ هم می‌شد تا باز در هم بشکند. «دارم جلوی جیمز و تدی مبارزه می‌کنم.» تمام وجودش، یک‌پارچه درد شد. «دارم زندگی جیمز رو..» نفسش بند آمد. نتوانست ادامه بدهد. گرچه، صدایی موذیانه به آرامی زمزمه کرد: «داری جیمز رو می‌کشی!»

و این سمت، برادرش را به زانو درآورده بودند. تنها برادرش.. برادر کوچکتری که تمام امیدش به او بود. یکی از شیشه‌های گرد عینکش ترک برداشته و به نظر نمی‌رسید بتواند از پشت غبار و کثیفی شیشه‌ی دیگر، چیزی ببیند. ولی کلاوس احتیاجی به دیدن نداشت تا بداند ویولت زندگی‌ش را برای او می‌دهد. ویولت، زندگی "خودش" را هزاران بار برای نجات برادرش می‌داد. ویولت باید از برادرش مراقبت می‌کرد..!

- خائن!!

با تمام قدرت چماقش را عقب برد و محکم‌ترین ضربه‌ی عمرش را به بلاجر زد. شیطان جایگزین بلاجر، چرخ‌زنان کل مسیر را طی کرد و...
- لعنتـــــــــــــــی!!

صدای جیغ آماندا، آخرین چیزی بود که در سکوت ورزشگاه طنین انداخت. شیاطین، لوسیفر، بازیکنان، گروگان‌ها.. همه و همه ساکت بودند. باورشان نمی‌شد مدافع ریونکلاوی، با بلاجر، کوآفل را از دروازه‌ی گریفندور بیرون کشیده باشد. ویولت سرش را پایین انداخته بود و تمام بدنش می‌لرزید.
- تو زندگی بعدیم...

صدایش، آرام و بدون لرزش از پس ِ پرده‌ی موهایی که دو طرف صورتش را پوشانده بودند، به گوش می‌رسید:
- هرگز با دو تا گریفندوری دوست نمی‌شم.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.