هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ جمعه ۵ فروردین ۱۳۹۰
در جهنم.
لردسیاه زیر سایه بید نوازش کن در حال استراحت بود... بید نوازش کن برگهای لطیفش را روی سر بی موی لرد میکشید.

لردسیاه: چه احساس خوبی من هرگز اینجا را به همین راحتی به دست دامبل مفت خور نمیدم... لرد سیاه جامی در دست داشت آن را بالا گرفت فرشته کوچکی که بالای لرد بال بال میزد و کوزه ای در دست داشت باز هم برای لرد سیاه نوشیدنی شهد گلهای بهشتی و عسلی ریخت... :pint:
مرگخواران که همگی در حال تمرین یکی یکی طلسم ها بودن تا شاید بتوانند طلسم پیچیده ای که رز پیدا کرده بود را اجرا کنند.. تیکه پاره و کلافه شده بودن... صورت رز حالا علاوه بر زخم های مشت های لرد دچار سوختگی طلسم ها هم شده بود... یکی از مرگخواران به طرف لردسیاه رفت گفت:

-لردسیاه این طلسم خیلی پیچیده است ما هر چی می پیچیم باز طلسم هم میپیچه... شما که اجرای این طلسم برایتان آنجور که میگید خیلی راحت هست چرا به ما مرگخواران هم یاد نمی دهید... شما که بزرگنرین جادوگر هستید...

لرد سیاه که کمی مظترب شده بود: چی من؟!
آه آره این طلسم ها برای من مثل آب خوردن ولی من میخوام شما یاد بگیرید تا همه شما بتونه در بهشت بمونه پس برید بازم سعی کنید هر وقت موفق شدید برگردید تا ببینم خوب یاد گرفتید یا نه ...
لرد سیاه که حالا دروغ گفته بودکه این طلسم را بلد هست تا مرگخواران را وادار به اجرای آن کند تحت یک جادوی کهن بهشت قرار گرفت....
دماغ لرد سیاه لحظه به لحظه از کله کچلش فاصله می گرفت و کش می امد...
مرگخواران:
لرد سیاه:

لرد سیاه که حالا یه مشکل دیگه هم پیدا کرده بود به یکی از فرشته ها گفت این چه بلای هست؟

فرشته: این یک طلسم کهن بهشت است که اگر کسی در بهشت درغ بگوید اینجوری می شود.

مرگخواران: که تو بلدی این طلسم را اجرا کنی حالا چه خاکی توی سرمون برزیم؟


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۵ ۱۱:۳۹:۴۲

جادوگران


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ جمعه ۵ فروردین ۱۳۹۰
آلبوس در حالی که یاس نا امیدی از حراست جهنم خارج شد و در حالی که افراد گلرت به او گوجه ی کبابی پرت می کردند آه کشان فریاد زد: ببینید فردا بین من و همه ی شما یک جنگ در می گیره اگر من پیروز بشم من به بهشت راه پیدا می کنم اما اگه شما پیروز بشید، شما به بهشت راه پیدا می کنید!

گلرت در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت گفت: ببین فردا ما چه ببریم چه ببازیم، ما می ریم بهشت!

-کلمه ی زرشک به گوشت خورده؟

-آره فقط یادم نمیاد مورد استفاده اش کی بود!

دامبلدور لبخند ملیحی زد و گفت: خب من بهت می گم فرزندم!

-جدا؟ بگو پس دامبل!

دامبلدور قبل از این که گلرت داده ها را تجزیه و تحلیل کند و به جواب خاصی برسد از آنجا دور شد تا مدت کوتاهی که دارد را استراحت کند!

-خب منظورش چی بود؟

گلرت همچنان داشت با خودش داده ها را بررسی می کرد که جسم سختی به سرش برخورد کرد و او نقش زمین شد!

-

-جای اینکه به معنی کلمه ی زرشک فکر کنی بیا یه راهی پیدا کن این یارو رو بکشیم این که همه ی ما رو دو سوته قورت می ده!

گلرت که سرش را می مالید به پیتر پتی گرو که یک چکش آهنی در دست داشت گفت: مگه مرض داری پیتر! خب بذار قورتمون بده!

-خب ما نمی تونیم از این جهنم بریم بیرون!

-خب نتونیم!

پیتر که دید این گلرت خیلی شوته بار دیگه به کلش کوبید و گفت: خب احمق باید یک کاری بکنی که اینجا نمونیم!

- چرا؟

-برای اینکه اینجا جهنمه!

گلرت ناگهان با شادی گفت: آهان فهمیدم منظورت چیه!

- خب خسته نباشی!

گلرت در حالی که قیافه ی خفنی به خود گرفته بود گفت: خب کاری نداره کافی قضایای بین من و دامبلدور فاش بشه!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۵ ۱۰:۲۲:۵۷

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۰
مرگخواران در هول و ولا بودند و به دنبال ورد هایی که بتونه اونا رو اونجا نگه داره میگشتند.
- پیدا کربم!

باز هم صدای رز ویزلی بود که فراید می زد اما هیچ کس به او اهمیت نداد. درست مثل چوپان دروغگو. چشم چپ رز حال عجیبی پیدا کرده بود و لبش بریده بود و خون ریزی میکرد. بینی اش هم کج شده بود.احتمالا شکسته بود.همه و همه در اثر ضربات متوالی لرد سیاه.

- اید دفه واگعا بیدا کربم!
- دوباره چیه؟
- ایداهاش! فگط یه کب سخته...

رز دور شد تا صورتش را بشوید و بینی اش را ترمیم کند و بقیه ی مرگخواران به همراه لرد سیاه به خواندن مطالب توی کتاب مشغول شدند.

- عجب حرکت پیچیده ای داره....
-چه وردی!
-چقدر طولانیه..

- ساکت! شما یادتون رفته که ارباب بزرگترین جادگر تاریخه؟

جهنم
- ولم کن!
- پسر جان آخه با گرفتن ما چه نفعی به شما میرسه؟

مرگخواران دامبلدور و جیمز را دوره کرده بودند و به آنها اجازه ی عبور نمیدادند.مرگخواران آن دو را با قدرت گرفته بودند و کتک میزدند و جیمز و دامبلدور با کمال میل جواب میدادند و آن چنان لگد پرانی میکردند که ماموران حراست جهنم مطمئن شدند آنها زیاد پاک و مقدس نیستند و بیخیال بردن آن دو شدند.
گلرت قهقهه ی شیطانی زد و دامبلدور را روی سنگ های داغ جهنم رها کرد و رفت. دامبلدور با نا امیدی به جیمز خیره شد و با هم به سمت حراست راه افتادند تا ماجرا را توضیح دهند.

حراست جهنم
- آقا این بود کل ماجرا ما تمام عمر با مرگخواران جنگیدیم.
-خب؟
- خب ما گروه پاک و بهتر بودیم.
- من این حرفا تو گوشم نمیره. فردا میجنگید. با چوبدستی. گروه برنده میره بهشت.

گویی جنگ های طولانی مرگخواران باید در جهنم هم ادامه میافت! دامبلدور آه عمیقی کشید و از جا برخاست.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۰
دامبلدور که گیج شده بود،مهربانی گفت :فرزندم مگه من الان داخل بهشت نیستم؟

-نه متاسفانه شما در جهنمین!من هم ...

دامبلدور با شنیدن این جمله چشم هایش گرد شد و شیشه های عینکش با دیدن این گرد شدن بیش از حد از ترس ترک خوردند و به زمین ریختند! دامبلدور در حالی که دیگر جایی را نمی دید گفت: فرزندم من قادر به دیدن جایی نیستم! باید مرا خودت از این محل کذایی خارج کنی! وا مصبیت ها! آلبوس در جهنم مسخره ی عام و خاص می شوم!

مامور در حالی که از شنیدن این مسئله غمگین شده بود گفت: باشه من شما را بلند می کنم و به ایستگاه کینگزکراس بر می گردونم!

بعد از چند ثانیه او دامبلدور را بلند و به کول گرفت و به سمت درب خروجی به حرکت در آمد. جیمز نیز پشت سر آنها راهی شد.

دسته ای از مرگخواران که به جهنم منتقل شده بودند با تعجب با آن دو زل زدند و گفتند: اون آلبوس دامبلدور نیست. اونی یکی هم که جیمزه! اینا دو تا اومدن جهنم چیکار؟

گلرت در حالی که در میان آنها اکنون برتر بود گفت: حالا که اومدن دیگه نباید بذاریم برن!

بهشت

لرد سیاه در حالی که یک کتاب جادوگری دیگر را نیز تماما مطالعه کرده بود، گفت:توی این هم نبود. هیچ سحری نیست که بتونه ما رو از این فلاکت نجات بده!

-پیدا کردم!

همه از شنیدن صدای جیغ رز به خود آمدند و گفتند: چی شده رز؟

رز در حالی که در چشم هایش برق شادی دیده می شد، بلند بلند شروع به خواندن کرد: معجزه ی قرن! این جادو می تواند شما را به کمال زیبایی برساند به طوری که هر مردی عاشقتان شود!

- رز ارباب بهت هشدار داده بود که ضرب شصت قوی داره گوش نکردی!

-شترق(افکت صدای چک)

-بگردین دنبال یه جادو که با اون بتونیم اینجا بمونیم در غیر این صورت همتون به سرنوشت رز ویزلی دچار می شین!

ملت:


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۴ ۱۶:۳۷:۲۹

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۰
خلاصه:

لرد سیاه مرده.در اون دنیا بهش ماموریت داده میشه که در ایستگاه کینگزکراس منتظر ارواحی که به اونجا میان بمونه و سفیدا رو به سمت چپ(جهنم) و سیاها رو به سمت راست(بهشت) راهنمایی کنه و در آخر خودشم به سمت چپ بره.
لرد به انتظار میشینه و به زودی گروهی از مرگخوارا سر میرسن.لرد اشتباها اونا رو به سمت راست راهنمایی میکنه و همه با هم وارد بهشت میشن.با دیدن بهشت خیلی زود متوجه میشن که اشتباهی اومدن ولی از این اشتباه چندان هم ناراحت نیستن!
لرد و مرگخوارا در بهشت با پیرمردی مواجه میشن که بهشون میگه اونا تو بهشت هم قدرت جادویی دارن و میتونن هر طلسمی رو اجرا کنن بجز طلسمهای ممنوعه.در حالیکه لرد و مرگخوارا دارن از امکانات مجانی بهشت استفاده میکنن رودولف متوجه میشه که ماموران حراست بهشت متوجه جابجایی دو گروه با هم شدن و دارن دنبال مرگخوارا میگردن و این موضوع رو به لرد و بقیه اطلاع میده.
__________________________________________
چند کیلومتر دورتر...جهنم!:

آلبوس دامبلدور در دیگ سیاهرنگی نشسته بود.موجودی چنگک به دست با دو شاخ قرمز رنگ هر از چند گاهی او را در مایع مذاب داخل دیگ فرو میبرد.
-هی...جیمز....این جکوزی زیادی داغ شده!تو اوضاعت خوبه؟

جیمز که توسط چند کوتوله روی تختی بسته شده بود وبطور مرتب مورد اصابت ضربه های یویوی آنها قرار میگرفت قادر به جواب دادن نبود.دامبلدور نگاهی به دور و برش انداخت.
-نمیفهمم...اینا همشون علامت شوم دارن!چرا همه مرگخوارا اومدن بهشت؟صدها بید کتک زن...میلیونها جادوگر سیاه.اینجا هیچ آب و غذایی وجود نداره...بهشت اونقدرا که میگفتن جالب نیست!

موجود چنگک به دست آلبوس را از دیگ خارج کرد.
-برو گمشو...وقتت تموم شده.نیم ساعت دیگه برگرد بریم مرحله بعد.

آلبوس حوله ای دور خودش پیچید و در حالیکه از تشنگی رو به هلاک شدن بود به تنها کافه موجود در ان محل رفت.پیرزن عجوزه ای منو را جلویش پرت کرد.
-زود انتخاب کن ابله...کلی کار دارم.

دامبلدور بی توجه به توهینهای پی در پی پیرزن نگاهی به منو انداخت.
-هوووم؟اینجا که فقط آب گرم و گل آلود وجود داره!

پیرزن منو را از روی میز برداشت.
-همینه که هست.میخوای بخوا...نمیخوای گورتو گم کن.

دامبلدور کیسه پولش را بیرون آورد.
-نه نه...همین خوبه...یه بطری برام بیارین.قیمتش چقدره؟

پیرزن لبخند مرموزی زد و جواب داد:
-سی و سه نالات...

دامبلدور با تعجب پرسید:نالات؟این دیگه چه جور پولیه؟واحد پول کجاست؟

پیرزن در حالیکه از میز دامبلدور دور میشد با لحن تمسخر آمیزی جواب داد:واحد پول هیچ جا!این واحد پول اصلا وجود نداره.ولی قیمت یه بطری آب همینه.اگه میتونی بپردازی بگو برات بیارم.

دامبلدور تشنه و غمگین از کافه خارج شد...به محض خروج با ماموران حراست جهنم که در بدر دنبالش میگشتند مواجه شد.
-جناب دامبلدور؟خیلی عذر میخواییم.ظاهرا یه اشتباهی صورت گرفته...شما باید منتقل بشین به بهشت!




Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ سه شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۰
مرگخواران و اربابشان که از بودن در بهشت و استفاده از امکانات آنجا به وجد آمده بودند ، با دیدن غذاها بدون معطلی شروع کردند به خوردن ...

در آن جمع همه خوشحال و سرحال به نظر میرسیدند زیرا بودن در آن مکان و با آن شرایط آرمانی آرزوی هر انسانی بود ولی در آن جمع تنها یک نفر بود که گویی از بودن در آن شرایط لذت نمیبرد و او مورفین گانت بود ...


- مورفین پس چرا هیچ چیزی نمیخوری ؟ اصلا این چند وقتی که اومدیم اینجا زیاد سرحال به نظر نمیای !

- دشت به دلم نژارید ! اشن اژ وختی که اومدیم اینژا من حتی یه پک شیگار هم نکشیدم . اونوخت شما انتژار دارید من رو فرم باژم؟

رودولف پوزخندی زد و از جایش بلند شد و گفت : نگران نباش ! الان میرم واست از یه جایی یکم مواد میارم ! هرویین دوست داری ؟

صورت مورفین همچون غنچه ای شکفته شد و دندان های سیاه و کرم خورده اش در آن لحظه پدیدار شدند ...

- اگه تونشتی ماریژوانا و کراک واشم بیار. هرویین هم بد نیشت ولی این دوتا بیژتر میچشبه !


بیست دقیقه بعد ...

لردولدمورت و مرگخوارانش همگی غذاهایشان را تناول کرده بودند و منتظر رودولف بودند تا برگردد و همگی با هم در بهشت دوری بزنند و جاهای دیدنی آنجا را ببینند ولی رودولف قدری تاخیر کرده بود .

پس از گذشت لحظاتی رودولف در حالی که بسیار مضطرب و آشفته به نظر میرسید ، نزد لرد آمد ... البته بدون مواد !

- چرا اینقدر آشفته ای؟ اتفاقی افتاده ؟

رودولف به سختی آب گلویش را قورت داد و گفت : سرورم ، متاسفم که این خبر رو بهتون میرسونم ولی باید بگم که وقتی برای تهیه مواد مورفین به بیرون کافه رفتم ، متوجه شدم که دوتا مامور حراست بهشت دارن با هم پچ پچ میکنن ...

- خب این به ما چه ربطی داره ؟ چطور جرئت میکنی که وقت گرانبهای منو با این حرفای خاله زنک بازی میگیری؟


رودولف که چهره اش مظلوم تر از هر زمانی دیگر شده بود ، با استرس گفت : ولی سرورم من که یواشکی به حرفای اونا گوش کردم ، متوجه یه چیزایی شدم. متاسفانه حراست بهشت و جهنم متوجه شده اند که دو گروه جابجایی وارد بهشت و جهنم شدند . در نتیجه اونا از همین الان دارن دنبال ما میگردن تا ما رو پیدا کنند و بفرستمون جهنم ! هر جور شده باید فرار کنیم .

ترس و دلهره وجود تک تک مرگخواران را فرا گرفت .


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۲ ۲۲:۳۱:۴۱

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ سه شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۰
لرد با نارضایتی پرسید:یعنی هیچ کدوم از طلسم های ممنوعه رو نمیشه اینجا اجرا کرد؟سهمیه بندی ای چیزی هم نداره؟مثلا هفته ای یه دونه؟!
پیرمرد عینکش را جا به جا کرد و با تعجب گفت:نه.
لرد: واقعا که.چه جای خسته کننده ای!...اوخ کی جرات کرد پای منو لگد کنه؟
آگوستوس آب دهانش را قورت داد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:ارباب خواهش میکنم...طرف داره شک میکنه.

لرد که متوجه شد حق با آگوستوس است و پیرمرد دارد شک میکند به زور لبخند بلندی تحویل او داد و گفت:از وقتی اومدم بهشت حس طنزم حسابی گل کرده.
و با چشم غره ای که تحویل مرگخوارها داد مجبورشان کرد بخندند.

بعد نگاهی به اطراف انداخت و وقتی کمی ان طرف تر چیزی شبیه به یک کافه مجلل دید برای پیرمرد دست تکان داد و گفت:خیلی ممنون از راهنمایی هاتون.ما میریم یه چیزی بخوریم.سفر درازی داشتیم!
بعد از اینکه پیرمرد لبخند زد و برایشان در جواب دست تکان داد لرد مرگخواران را به سمت کافه هدایت کرد تا بتوانند راحت تر حرف بزنند.

لرد روی صندلی مجلل کافه نشست و گفت: شرم آوره.این چه جور بهشتیه که توش نمیشه طلسم ممنوعه اجرا کرد؟شورش رو در اوردن!
بلا با لبخند بلند بالایی گفت:چی میل دارین ارباب؟
لرد:هوی بلا خودت رو جمع کن.درسته که نمیتونم کروشیوت کنم ولی ضرب دستم هنوز هم زیاده!

صدایی مرگخواران را به طرف خود جلب کرد.پیشخدمت زیبایی در حالی که منو بلند در دست داشت گفت:خیلی خوش اومدین.هرچیزی که میل دارین بگین تا بیارم خدمتتون.
آنتونین نگاهی به لیست انداخت و وقتی دید در قسمت قیمت کلمه مجانی درج شده در حالی که گل از گلش شکفته بود گفت:یعنی میتونیم همه اینا رو سفارش بدیم بدون اینکه لازم باشه پولی پرداخت کنیم؟

پیشخدمت لبخندی زد و گفت:البته.هر کدوم رو که بخواین براتون میاریم.به نظر میرسه تازه وارد هستین.چند وقت که بگذره به اینجا عادت میکنین!
لرد منو را از دست آنتونین کشید و بعد از نگاه کوتاهی که به آن کرد و گفت: حالا که اینطوریه تمام این ها رو میخوایم.اگه زحمتی نیست!

درست بعد از تمام شدن حرف لرد میز پر از غذاها و نوشیدنی های رنگین و مختلف شد!
جماعت مرگخوار:
لرد در حالی که سعی میکرد تعجبش را پنهان کند گفت:من کم کم داره از اینجا خوشم میاد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰
لرد سیاه که با شنیدن این حرف به فکر کار های شیطانی افتاده بود و می خواست بهشت رو برای همه تبدیل به جهنم کنه، پرسید: ببخشید، من روی زمین که بودم از ماگل ها شنیده بودم که اینجا هر چی بخوایم بهمون می دن!

-بله فرزندم! شما قرین رحمت پروردگارتان هستید! چه می خواهید؟

بلاتریکس که هیجان زده بود، گفت: من و بقیه ی بچه ها ...

-خفه شو بلا! یادم نمیاد ارباب بهت فرصت حرف زدن داده باشه!

-غلط کردم ارباب!

مرد پیر در حالی که به آن دو نگاه می کرد، گفت:سلطه گری کار جهنمیان است فرزندم! از سلطه گری دست بردار!

لرد سیاه که فهمید اشتباه کرده برای ماست مالی اقدام کرد: نه ببینید ایشون همسر منه! زن که نباید زودتر از شوهرش حرف بزنه!

-جدا!

ارباب در حالی که دلش نمی خواست پاسخ مثبت دهد، بالاجبار گفت:آره عزیزم!

مرد که از دیدن سبز شدن لرد سیاه تعجب می کرد، گفت: ببخشید فرزندم چرا سبز شدید و عق می زنی؟

لرد سیاه که جوابی نداشت گفت: محبتم اینقدر زیاد شده، دارم بالا می آرم!

پیر مرد در حالی که پشت کله اش اسفناج سبز شده بود، گفت: چقدر عجیب فرزندم! خب شما بفرمایید رخصت حرف زدن به آن خانوم که ندادید!

-بله! من قدرت جادویی می خوام و چوب دستی و چند تا چیز دیگه!

پیرمرد سری تکان داد و گفت: همین الان شما هم چوب دستی دارین، هم قدرت جادویی!

لرد سیاه دستش را درون جیب شفاف ردایش کرد و چوب دستی را بیرون کشید! لرد سیاه در حالی که خنده به لب آورد گفت: خب الان یعنی هر طلسمی بخونم اجرا می شه؟

-همه ی طلسم ها به جز طلسم های ممنوعه!

-


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱ ۱۵:۰۱:۱۷

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰
بلاتریکس که هر لحظه منتظر اتفاق وحشتناکی بود پرسید:
-ارباب؟
-چیه بلا؟
-من تا جایی که یادمه تو داستانا میگفتم که جهنم آتیش داره و ترسناکه و یه عالمه چیزای وحشتناک...ولی اینجا که اونجوری نیست.به نظرتون واسه عید تغییر دکوراسیون دادن؟
-چه میدونم .
-آنتونین تو میدونی؟
-والا من تاحالا نمرده بودم.

لرد سیاه لحظه ای سر جایش ایستاد و به فکر فرو رفت.
-من فکر کنم یه اشتباهی شده ها...اینجا شبیه همه جا هست،بجز جهنم.
-اَه...مالسیبر چقدر حرف میزنی نمیبینی من دارم فکر میکنم؟ای کاش چوبدستیم اینجا بود یه کروشیوت میکردم لااقل دلم خنک میشد.

بلاتریکس که با دهان باز به اطرافش نگاه میکرد،یاد مسئله ای افتاد.
-راستی این یارو گفت چهره های ما نورانیه...مگه سفیدا نباید نورانی باشن؟
-چرا،یعنی ما اومدیم بهشت؟

با این سوال آگوستوس،لرد سیاه به خودش آمد و بقیه به او خیره شدن.
-خب اونجا یه باجه است که روش نوشته اطلاعات...بیاین بریم ببینیم چی میگه... .
-نه گری بک...مثه اینکه مردی یه عقلی تو اون کله ات بوجود اومده.
-اختیا دارین،دست پرورده ایم ارباب !

لرد سیاه به همراه مرگخوارانش به سمت باجه رفتند.
-ببخشید جناب...یه سوال داشتم.

لرد سیاه با تعجب به بلا خیره شد.
-نه بابا...تو ام بلدی ها.

مرد ریش سفیدی از درون باجه گفت:
-بفرمایین دخترم.
-اینجا بهشته؟
-البته فرزندم.
مرگخواران:


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱ ۱۲:۴۲:۵۰



Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
- سرورم ؛ این راه ما را به طعمه آتش می فرسته ؟

- بله بلا جان .

- لرد ، چرا یهو مهربون شدی ؟

- می گم حالا که داریم می ریم جهنم یه دو کلمه مهربانانه صحبت کنم شاید یکی پیداش شد از گناهام بگذره یا شاید همین پیری بیاد نجاتم بده .

- سرورم پیری کیه ؟

- هیچکس

بعد از حدود نیم ساعت مرگ خوار ها و لرد ولدمورت به دروازه طلایی رنگ رسیدند که یک زن و یک مرد سپید پوش در مقابل آن استاده بودند .

- آه سلام به شما انسان های نیک عالم ، خوشحالم که اجازه دهم شما نیکان به این سرزمین وارد شوید .

دالاهوف که کلا از حرف های زن سفید پوش چیزی نفهمیده بود با صدایی گرفته رو به لرد گفت :
ارباب این چی می گه ؛ عمل نیک و صالح چه کوفتیه . منظورش همون خباثت هایی که ما به خرج دادیم .

- ها ... چی ... آره دیگه فکر کنم همون باشه

- ای دوستان نیک ، خواهش می کنم تا کارنامه اعمالتان را نشان دهید تا ضمیمه پرونده هایتان کنم .

-

-

-

- چه شد فرزندان من ؟ :angel:

لرد که در این جا هم نمی خواست که کم بیاره نگاهی به اطراف انداخت ، دوبار به روح جدش صلوات فرستاد و گفت :
ببین ، پیری جون . این چیزی که می گی کارنامست ، فارنامست هرچی که هست ما نداریم .

سرانجام مرد سفید پوش از پشت زن بیرون آمد و نجوا کنان گفت :
اصلا مهم نیست . از چهره های نورانی که دارید معلوم است که اهل همین جایید داخل شوید ، درخواست می دهم تا کارنامه های المثنی براتون صادر کنند . به سرزمین زیبایی ها خوش آمدید

لرد و اطرافیانش با ناراحتی قدم به آن سرزمین وارد شدند در حالی که نمی دانستند به کجا قدم گذاشته اند .







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.