خلاصه:
لرد سیاه مرده.در اون دنیا بهش ماموریت داده میشه که در ایستگاه کینگزکراس منتظر ارواحی که به اونجا میان بمونه و سفیدا رو به سمت چپ(جهنم) و سیاها رو به سمت راست(بهشت) راهنمایی کنه و در آخر خودشم به سمت چپ بره.
لرد به انتظار میشینه و به زودی گروهی از مرگخوارا سر میرسن.لرد اشتباها اونا رو به سمت راست راهنمایی میکنه و همه با هم وارد بهشت میشن.با دیدن بهشت خیلی زود متوجه میشن که اشتباهی اومدن ولی از این اشتباه چندان هم ناراحت نیستن!
لرد و مرگخوارا در بهشت با پیرمردی مواجه میشن که بهشون میگه اونا تو بهشت هم قدرت جادویی دارن و میتونن هر طلسمی رو اجرا کنن بجز طلسمهای ممنوعه.در حالیکه لرد و مرگخوارا دارن از امکانات مجانی بهشت استفاده میکنن رودولف متوجه میشه که ماموران حراست بهشت متوجه جابجایی دو گروه با هم شدن و دارن دنبال مرگخوارا میگردن و این موضوع رو به لرد و بقیه اطلاع میده.
__________________________________________
چند کیلومتر دورتر...جهنم!:
آلبوس دامبلدور در دیگ سیاهرنگی نشسته بود.موجودی چنگک به دست با دو شاخ قرمز رنگ هر از چند گاهی او را در مایع مذاب داخل دیگ فرو میبرد.
-هی...جیمز....این جکوزی زیادی داغ شده!تو اوضاعت خوبه؟
جیمز که توسط چند کوتوله روی تختی بسته شده بود وبطور مرتب مورد اصابت ضربه های یویوی آنها قرار میگرفت قادر به جواب دادن نبود.دامبلدور نگاهی به دور و برش انداخت.
-نمیفهمم...اینا همشون علامت شوم دارن!چرا همه مرگخوارا اومدن بهشت؟صدها بید کتک زن...میلیونها جادوگر سیاه.اینجا هیچ آب و غذایی وجود نداره...بهشت اونقدرا که میگفتن جالب نیست!
موجود چنگک به دست آلبوس را از دیگ خارج کرد.
-برو گمشو...وقتت تموم شده.نیم ساعت دیگه برگرد بریم مرحله بعد.
آلبوس حوله ای دور خودش پیچید و در حالیکه از تشنگی رو به هلاک شدن بود به تنها کافه موجود در ان محل رفت.پیرزن عجوزه ای منو را جلویش پرت کرد.
-زود انتخاب کن ابله...کلی کار دارم.
دامبلدور بی توجه به توهینهای پی در پی پیرزن نگاهی به منو انداخت.
-هوووم؟اینجا که فقط آب گرم و گل آلود وجود داره!
پیرزن منو را از روی میز برداشت.
-همینه که هست.میخوای بخوا...نمیخوای گورتو گم کن.
دامبلدور کیسه پولش را بیرون آورد.
-نه نه...همین خوبه...یه بطری برام بیارین.قیمتش چقدره؟
پیرزن لبخند مرموزی زد و جواب داد:
-سی و سه نالات...
دامبلدور با تعجب پرسید:نالات؟این دیگه چه جور پولیه؟واحد پول کجاست؟
پیرزن در حالیکه از میز دامبلدور دور میشد با لحن تمسخر آمیزی جواب داد:واحد پول هیچ جا!این واحد پول اصلا وجود نداره.ولی قیمت یه بطری آب همینه.اگه میتونی بپردازی بگو برات بیارم.
دامبلدور تشنه و غمگین از کافه خارج شد...به محض خروج با ماموران حراست جهنم که در بدر دنبالش میگشتند مواجه شد.
-جناب دامبلدور؟خیلی عذر میخواییم.ظاهرا یه اشتباهی صورت گرفته...شما باید منتقل بشین به بهشت!