هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
صبح یک روز شنبه ی سرد و برفی بود. نیمی از مردم با عجله به این سو و آن سو می دویدند و نیمی دیگر هم در جستجوی کافه یا مکانی سرپوشیده بودند تا حداقل با نوشیدن یک فنجان چای یا قهوه کمی خودشان را گرم کنند. در میان تمام این هیاهو یک فرد شنل پوش با لباسی سفید و یک دیگ در بغلش، در حالی که چنان میلرزید که هر لحظه امکان پخش شدنش روی برف ها وجود داشت، به سمت انتهای کوچه حرکت می کرد. هر یک از مردم همیشه در صحنه هم در مورد این صحنه اظهار نظری می کرد.

- مامان مامان من از این آقاهه میترسم. اومده منو آمپول بزنه.
- نه عزیزم این دیوونه است ولش کن.نگاش نکن.

- این بیچاره به نظر میاد خیلی سردش باشه. ببین چجوری داره میلرزه. حتی پول یه دست لباس هم نداره بده.

- ولی من فکر نکنم از سرما باشه فکر کنم پارکینسون داره. احتمالا داره میمیره. میگم سوژه خوبیه ها، لایک خورش زیاده، بیا بریم باهاش عکس بگیریم بذاریم اینستا.

- ولش کن بابا معلوم نیست اون چیه تو دستش ممکنه اسید باشه بپاشه رومون.


فرد لرزان با وجود شنیدن این حرف ها اصلا نمیدانست که پارکینسون و اینستا و لایک چه هستند و با توجه به خوشبینی و اعتماد به نفسش همه را تعریف از خودش به حساب می آورد. او چند قدم جلوتر جلو در یه مغازه متوقف شد و کرکره ی مغازه را بالا برد.

روی شیشه ی ویترین مغازه با خط درشتی نوشته شده بود:
نوشیدنی های معجزه گر پروفسور هکتور دگورث گرنجر.

روی بقیه شیشه تا جایی که جا داشت پر از انواع نوشته های ریز ریز بود. نوشته هایی شبیه به اینکه: درمان لاغری، چاقی، کچلی، پرمویی، قد کوتاه، قد بلند، کم بینی، دو بینی، سه بینی، چهار بینی، بی بینی و... همگی را در اینجا پیدا کنید. مشکل از شما درمان از پروفسور زبر دست و بی همتا هکتور دگورث گرنجر.

هکتور ویبره زنان قفل در را باز کرد و وارد مغازه شد. داخل مغازه به قدری پر بود که به زحمت می شد راهی برای عبور از میان شیشه های متعدد و رنگ و وارنگ پیدا کرد. هکتور هنوز پشت پیشخوان نرسیده بود که زنگ بالای در به صدا در آمد و اولین مشتری وارد شد.
- آقا شما چیزی هم دارید من بخورم دماغم عروسکی بشه؟
- بله که دارم، هکتور واسه همه چیز یه راه حلی داره.

هکتور شیشه ای پر از معجونی خاکستری را به دست زن داد. مشتری در حالی که شیشیه را بررسی می کرد، گفت.
- این چقدر طول میکشه اثر کنه؟
- در لحظه اثر میکنه.

زن که در پوست خودش نمیگنجید و بسیار عجله داشت پرسید.
- چقدر میشه؟
- هزار دلار!

زن فورا پول را پرداخت کرد و از آنجایی که نمیتوانست حتی تا خارج شدن از مغازه هم صبر کند فورا در شیشه را باز کرد و همه معجون را یک جا سر کشید.

هکتور که از دیدن خورده شدن معجونش بسیار ذوق زده بود، مشغول بررسی عوارض معجون شد. هنوز سه ثانیه از خورده شدن معجون نگذشته بود که دماغ زن شروع به بزرگ شدن کرد و بزرگ شد و بزرگ تر و باز هم بزرگ تر و همچنان بزرگ میشد. آن قدر بزرگ که به درازی گردن زرافه و قطر دور کمر فیل در آمد. زن چنان مبهوت این وضعیت بود که خشکش زده بود.
- این... این که... بزرگ...
- این باد داره، بادش بخوابه درست میشه!

زن به نظر می آمد با دیدن ویبره و ذوق و شوق هکتور به خودش آمد و جیغش به هوا بلند شد.
- کلاه بردار. جانی. مزدور. ازت شکایت می کنم. ازت خسارت میگیرم. بیچاره ات میکنم. پولمو پس بده.

هکتور با ریلکسی تمام و در حالی که ویبره می زد به نوشته ریزی در ابعاد سه میلی متر دو پنج میلی متر روی شیشه ی مغازه اشاره کرد.
عوارض خوردن همه معجون ها بر عهده خود مشتری و مشکل خودشان است و معجون های من اصلا مشکلی ندارند. پول داده شده هم پس نمیدم.

به نظر می رسید هکتور محکم کاری های لازم را کرده است.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵
سوژه دوئل یوآن ابروکرومبی و لادیسلاو زاموژسلی: قطار مرموز!

توضیح:
یه قطار رو تصور کنین...در دنیای جادویی.
تنها کارکنش شما هستین. قطار خدمه و لوکوموتیو ران و هیچ شخص دیگه ای نداره. به همه کارها خودتون باید رسیدگی کنین.
ولی یکی از وظایف اصلیتون اینه که با چرخ دستی به واگن ها و کوپه ها مراجعه می کنین و یه چیزایی به مسافرا می فروشین.

شما می تونین توضیح بدین که مسافرینتون چه کسانی هستن و چی بهشون می فروشین. چیزایی که می فروشین می تونه خوراکی باشه و می تونه نباشه. می تونه کاملا تخیلی و جادویی و حتی غیر ممکن باشه. هر چیزی می تونین بفروشین. بدون استثنا!

یه نکته دیگه هم در مورد قطار شما وجود داره.
یکی از واگن ها حامل اشیاء، موجود یا موجودات ممنوعه و شاید خطرناک هست. مسافرینتون می تونن از این موضوع باخبر بشن(و بترسن) یا نشن. ولی شما توضیح بدین که اون واگن به چه چیزا یا موجوداتی فروخته شده.

موارد اختیاری که می تونین دربارش بنویسین مبدا و مقصد قطاره....یا هر اتفاقی که تو راه می تونه برای قطار شما بیفته...یا کارهایی که به عنوان تنها کسی که تو قطار کار می کنه انجام می دین. شما می تونین کلاهبردار باشین و هر کوپه رو به یه مقصد جداگانه فروخته باشین!

فقط حواستون باشه که قطار جادوییه...و در دنیای جادویی هیچ چیز تعجب آور و غیر ممکن نیست.

خواهشا دقت کنین که قسمت های اصلی سوژه کجاهاش هستن...بعدا ما سه روز نشینیم فکر کنیم که این پست به سوژه مربوط بود یا نه! اگه سوالی داشتین بپرسین.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل 12 روز (تا دوازده شب دوشنبه 18 بهمن) فرصت دارید.


سرتا پایتان معجون مالی شود.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ یکشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۵
سوژه دوئل لادیسلاو زاموژسلی و رودولف لسترنج: خدمات اجتماعی!


توضیح: شما مرتکب جرمی شدین و محکوم به انجام خدمات اجتماعی می شین! درباره محکومیتتون و چگونگی اجراش بنویسین.
رفتگری...رنگ کردن دیوار ها...انجام تعمیرات...حمل و نقل...پاکسازی...مراقبت از شخص، اشخاص، یا جانوران...و هر نوع خدمت دیگه ای(حتی مسخره و غیر منطقی) قابل قبوله.

طی انجام خدمت می تونه ناظری بالای سرتون باشه و به کارتون نظارت کنه یا نکنه. انتخاب با خودتونه.


برای ارسال پست در باشگاه دوئل هشت روز و دوازده ساعت(تا دوازده ظهر سه شنبه 28 دی) فرصت دارید.(شروع دوئل رو از دوازده شب حساب می کنیم.)


کله هایتان معجونی!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ سه شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۵
نتیجه دوئل یوآن ابروکرومبی و پالی چپمن:

امتیاز های داور اول:
یوآن ابروکرومبی: 27 امتیاز – پالی چپمن: 26 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
یوآن ابروکرومبی:26 امتیاز – پالی چپمن: 27 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
یوآن ابروکرومبی: 27امتیاز – پالی چپمن: 25 امتیاز

امتیازهای نهایی:
یوآن ابروکرومبی: 26.5 امتیاز – پالی چپمن: 26 امتیاز

برنده دوئل: یوآن ابروکرومبی!



- معجون میپزم همچین و همچون، بعدش میدمش بابانوئل جون.
- با من کار داشتی پسرم؟
- بابا!
- بابانوئل فرزندم.
- بابا شما که مرده بودید. چجوری اومدید اینجا؟
- نوئلم فرزندم، بابای تو نیستم. اسمم باباست فامیلیم نوئل. همون که تو کریسمس عشق و دوستی پخش می کنه.
- پشمک؟
- پشمک کیه فرزندم؟ میگم بابانوئلم.
- اونم عشق و دوستی با بغل پخش میکنه آخه! ریشاش هم همین مدلیه.

هکتور بعد از گفت این جمله انتهای ریش بابانوئل را گرفت و کشید و... بییییییینگو!

کش ریش بابانوئل که پشت گردنش بسته شده بود پاره شد و ریش و هکتور با هم به عقب پرت شدند. وقتی هکتور از جایش بلند شد درواقع ریشی بود که کله یک هکتور از وسطش بیرون زده بود. در کسری از ثانیه توده ریش شروع به لرزیدن کرد و موجی مکزیکی از بالا تا پایینش شکل گرفت.
از چهره بابانوئل که از حالت پدر به پسر تغییر چهره داده بود، میشد فهمید که به شدت شاکی است و می خواهد هر چه زودتر از دست هکتور خلاص شود.
- میخوای بگی چرا منو صدا کردی یا برم فرزندم؟

هکتور به شکلی عجیب و سریع خودش را جمع و جور کرد و چهره ای معصوم به خود گرفت و گفت:
- میدونی که من چقدر مظلومم بابا!
- آره مسلما، خیلی!
- میدونی که همیشه مورد ظلم بقیه واقع میشم و معجون های منو کسی نمیخوره بابا!

این بار نوبت بابانوئل بود تا خودش را جمع و جور کند. او با لحنی محتاط گفت:
- خب حالا من چی کار میتونم بکنم؟
- معجون های منو به عنوان کادو ببر پخش کن!

بابانوئل نفس راحتی کشید و با خیالی آسوده از اینکه مجبور نیست معجون های هکتور را خودش بنوشد، گفت:
- حتما فرزندم. شخص خاص رو هم در نظر داری؟
هکتور:

چند ساعت بعد- خانه ریدل

پالی با ذوق و شوق هدیه کریسمش را باز میکرد. او برای آن سال یک پرپشت کننده دم از بابانوئل خواسته بود. با بازکردن جعبه از ذوق چشمانش درخشید. یک شیشه روغن پرپشت کننده مو هدیه سال نویش بود. بدون معطلی در شیشه را باز کرد و مشغول خالی کردن کل شیشه معجون روی دمش شد.

همان موقع- محل زندگی یوآن

یوآن جعبه هدیه اش را باز کرد و با دیدن هدیه اش چهره اش به یک خط صاف تبدیل شد.
- معجون زیبا سازی پوست و مو؟

اما یوآن روباه بود و روباه ها همیشه راهی برای رسیدن به آنچه میخواستند پیدا میکردند بنابراین فورا معجون را برداشت و به بیرون از کلبه اش رفت کمی آنسو تر زاغی روی درختی نشسته بود و قالب پنیر بزرگی را به منقار داشت. یوآن بی معطلی به همان سمت رفت. نقشه خوبی کشیده بود.
- سلام کلاغ عزیز. چه سری چه دمی عجب پایی!
کلاغ قالب پنیر را زیر پایش گذاشت و گفت:
- اگه فکر کردی به این راحتیا میتونی گولم بزنی اشتباه کردی.
- کی خواست گولت بزنه. اومدم معامله کنم باهات. تو با این پر و بال زیبا و دم قشنگ حیف نیست پوستت چروک بشه؟ پر و بالت بریزه و کچل بشی؟ من یه معجون خوب دارم میتونم بدم بهت.
- به جاش چی میخوای؟
- معجونم گرون تر از ایناست. جنس اصل اصل. همین یه دونه هم ازش مونده ولی چون تویی همون پنیرتو بده اینو بگیر.

کلاغ که گویا تسترال شده بود پذیرفت معجون را با پنیر عوض کند.

چند ساعت بعد دو جنازه پیدا شد. یکی در خانه ریدل و دیگری در جنگل. جنازه ی پالی چپمن و یک کلاغ!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
محفلی ها با چهره هایی مشتاق، منتظر سطل های پر از عشق و محبت دامبلدور بودند. این را میشد از تک تک چهره هایشان خواند. دامبلدور با دیدن این همه چهره مشتاق حس کرد حتی دریای بی کران عشق و محبت او هم نمیتواند پاسخگوی این همه ویزلی و محفلی باشد. بنابراین تصمیم گرفت موقتا از خیر بذل و بخشش مهر و محبت بگذرد و فعلا راهی برای جدا کردن یوری (یوآن- هری) ای که روی دست مانده بود، پیدا کند.
- فرزندانِ عشق، بیاید این دو فرزند رو از هم جدا کنیم. نیروی عشق نمیذاره هیچ دو فرزندی پشتشون رو به هم بکنن. همه باید به آغوش پر مهر من برگردن.

محفلی ها مشغول تفکر شدند باید راه حلی برای جدا کردن هری و یوآن از هم پیدا میکردند. از آن جایی که ویزلی های کوچک مغز های آماده تری داشتند، آن ها بودند که اولین پیشنهاد را دادند.
- من بگم؟ من بگم؟
- بگو فرزند مو قرمز.
- داغشون کنیم چسبشون شل میشه از هم وا میشن.

بقیه اعضای محفل هم چون راه حل بهتری نداشتند، با این روش اعلام موافقت کردند و همه مشغول داغ کردن هری و یوآن شدند.
- هااااااااااااااا!
- هااااااااا!
- ها ها ها ها!

روشی که آن ها برای داغ کردن این دو نفر و شل شدن چسب بینشان انتخاب کرده بودند، روش "ها کردن" بود. و آن ها "ها" میکردند و "ها" میکردند و ساعت ها مشغول "ها کردن" بودند. بلاخره بعد از چند ساعت چهره هایشان کبود به نظر می رسید و هنوز هم نتیجه ای حاصل نشده بود.

- من... دیگه... نمیتونم.

- من یه پیشنهاد دیگه بدم؟


ملت محفلی با چهره هایی خسته و بی حال به سمت فرد مذکور که هنوز این همه انرژی داشت، چرخیدند.
- با کفگیر جداشون کنیم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
- معجونیه، معجووووووون! معجون های خوب و تازه داااااارم. معجون عشق دارم، معجون موفقیت در امتحاااااان. بیاااااا و ببر. خانوم شما تست معجون بفرمایید. آقا شما.

بدون کوچکترین توضیحی هم می شد حدس زد این صدا فقط میتوانست متعلق به یک معجون ساز در دنیا باشد. معجون سازی به نام هکتور دگورث گرنجر.
هکتور درست در اصلی ترین و شلوغ ترین بخش کوچه دیاگون بساط پهن کرده بود و مشغول معجون فروشی بود. از آخرین باری که لرد را دیده بود مدت ها می گذشت و در تمام این مدت هکتور از این راه کسب در آمد می کرد. البته کسب در آمد از این راه چندان هم بدون مشکل و راحت نبود. سر و کله زدن با مامور های سد معبر وزارت سحر و جادو که هر دو روز یک بار وسایلش را به وزارتخانه می بردند و از او تعهد می گرفتند دیگر سد معبر نکند و هکتور با پیشنهاد معجون ریختن در حلقومشان کاملا منطقی آن ها را راضی می کرد که کارش بی خطر و مفید است.

- خانوم کی بود دقیقا؟ از کی خریدید؟

با شنیده شدن این صدا، هکتور از دور یک مامور وزارتخانه و یک موجود عجیب و غریب را دید. موجود عجیب غریب شباهت زیادی به ساحره ها داشت با این تفاوت که به جای بینی خرطومی پنج متری را سه دور دور گردنش پیچیده بود و باقی مانده اش را هم بالای سرش گوجه کرده بود.
هکتور ویبره زنان رو به شبه ساحره گفت:
- معجون تبدیل خرطوم به بینی بدم؟

زن با شنیدن صدای هکتور جویده جویده کلمات نا مفهومی را جیغ زد و به هکتور اشاره کرد. مامور همراهش به سرعت به سمت هکتور رفت و با لحنی کلافه گفت:
- بازم که تویی! این معجون های بی سر و ته تو اخرش کار دستت داد. دادگاه حکم داده دیوانه ساز ها ماچت کنن همینجا.
- معجون ماچ و بوسه بدم؟

مامور که پاتیل به سرش میکوبیدی مغزش در نمی آمد، سوتی زد و فورا دیوانه سازی درست جلو هکتور ظاهر شد. دیوانه ساز با دیدن طعمه خوشمزه مقابلش مانند مگسی که شیرینی دیده دست هایش را به هم مالید که البته به دلیل نداشتن دستِ قابل دیدن از چشم بقیه پنهان ماند.
- ماچش کن بریم سر زندگیمون، خستمون کرده.

دیوانه ساز ساعد دست چپ هکتور را گرفت و او را با حرکتی رمانتیک به سمت خود کشید.
- معجون سرد شدن دست بهت بدم؟ دستم سوخت.

دیوانه ساز از شنیدن این پیشنهاد در جا خشکش زد. دیوانه سازها همیشه سردترین موجودات دنیا بودند. تا به حال کسی به او نگفته بود داغ است. دیوانه ساز که تازه وارد این کار شده بود و داغ بودن، حکم اخراجش بود، به هکتور خیره شد که ویبره زنان دستش را فوت می کرد.
در آخرین ویبره پای هکتور به معجونی که درست زیر پای دیوانه ساز بود برخورد کرد و کل معجون روی کله دیوانه ساز خالی شد.
نتیجه از دید کسانی که هکتور را می شناختند اصلا دور از انتظار نبود. لحظاتی بعد به جای آن دیوانه ساز ترسناک یک شنل پوش صورتی با رژ قرمز ایستاده بود!

- معجون های من همیشه جواب میدن. الان دیگه سرد میشی.

کمی طول می کشید تا هکتور بفهمد که سوژش دستش به خاطر بازگشت لرد بوده نه دیوانه ساز، ولی رهایی یافتنش از شر زن دماغ خرطومی و دیوانه ساز صورتی پوشاز آن هم بیشتر طول می کشید و احتمالا بعد از بازگشت پیش لرد پاتیلی درست در سوراخ دماغ راستش فرو می رفت و چشم چپش بیرون می زد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
سوژه دوئل یوآن ابروکرومبی و پالی چپمن:گوزن!


توضیح: کریسمسه...بابانوئل سرگرم اجرای وظیفه مهم تقسیم هدایاست. و یک گوزن کم داره!
شما(یوآن به عنوان روباه و پالی به عنوان گرگ) رو سر راهش می بینه و تصمیم می گیره از شما به جای اون یک گوزن استفاده کنه.
همراهش برین. به یک خونه یا چند خونه. توضیح بدین که چیکار می کنین. چی می بینین. چه هدیه ای برای کی می برین. چطوری وارد خونه می شین و...


برای ارسال پست در باشگاه دوئل ده روز (تا دوازده شب یکشنبه 12 دی) فرصت دارید.

اگه سوالی داشتین همین جا یا با پیام شخصی بپرسین.


معجون خورده، معجون شوید.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۰:۴۵ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
نتایج ترین های پاییز 95 تالار خصوصی اسلیترین:


بهترین نویسنده اسلیترین: لرد ولدمورت

فعال ترین عضو اسلیترین: هکتور دگورث گرنجر

بهترین تازه وارد اسلیترین: دراکو مالفوی


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۵
با باز شدن چشم هایش، نگاهش با نگاه شصت جفت چشم گره خورد که مستقیم به او خیره شده بودند. نگاه هایی که به شکل حیرت انگیزی برایش آشنا بودند. نگاه هایی متحرک، نگاه هایی به چپ و راست رونده، شبیه مواقعی که هیجان زده میشد و مقابل آینه می ایستاد. همه چشم ها شبیه خودش بودند و شبیه خودش ویبره میرفتند.
هکتور که از دیدن این همه توجه هیجان زده شده بود با ویبره ای شدید از جایش برخاست و به جمعیت رو به رویش خیره شد. از قرار معلوم آن ها هم از دیدن هکتور شدیدا هیجان زده شده بودند چون مثل او ویبره میرفتند.

هکتور که هر لحظه ذوقش بیشتر میشد ویبره زنان گفت:
- سلام.

کل جمعیت ویبره زنان پاسخ دادند:
- سلااااااااام استاد.

هکتور انقدر هیجان زده و ذوق زده بود که متوجه ایرادی در رفتار این ملت و شباهت بسیار عجیبشان به خودش و مشکوک بودن "استاد" گفتنشان نشود. نگاه او حالا به کوه بی پایانی از وسایل و مواد اولیه معجون سازی دوخته شده بود که از کمی دورتر به او چشمک میزدند.
- معجون؟
- معجون! معجون! معجون!

به نظر میرسید این ملت هم مانند هکتور علاقه پایان ناپذیری به معجون دارند و هکتور رویایی ترین مکان برای زندگیش را پیدا کرده بود. او باید از فرصت استفاده میکرد و معجون میپخت.

ساعاتی بعد- در میان کوهی از پاتیل و معجون

هکتور هیجان زده میان کوهی از معجون غرق شده بود و جماعت هکتور نما ویبره زنان و به شکل مشکوکی لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشدند.

- به نظر میاد خوشمزه باشه.
- مسموم نباشه؟
-لیمو و معجون خنثی سازی سم باهاش مخلوط میکنیم ضد عفونی بشه.
- اگه همینطوری ویبره بره معجونمون خراب میشه. :vay:
- یکی از همون معجون هایی که داره میپزه رو میدیم بخوره، یا آروم میشه یا نابود.

هکتور بی توجه به این قضایا و نقشه هایی که داشت برایش کشیده میشد، مشغول پختن پشت سر هم معجون و ریختشان در شیشه بود. اما باید هر چه سریع تر راهی برای نجات خودش و بازگشت به خانه ریدل می یافت، چون در غیر این صورت شاید تا ساعاتی دیگر حتی استخوان هایش هم نمیتوانستند به آنجا باز گردند.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بهترین نویسنده ی ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۵
رز ویزلی

باشد تا بیاد ملاقه معجون های من بشه.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.