بعد از خارج شدن نگهبانها، مرگخواران شروع به جرو بحث کردند.
ایوان:دیدین چیکار کردین؟تا دو روز خبری از غذا نیست.همه ما میمیریم!
روفوس:تو این موقعیت تو نگران غذایی؟حالا که غذا نداریم نمیتونیم از قاشق هم استفاده کنیم.همینجا موندگار شدیم.
لینی:حالا حتما لازم نیست غذا باشه که.میتونیم باهاش مثلا خاک بخوریم.
ایوان و روفوس با تعجب به لینی نگاه کردند و هر دو با هم پرسیدند:
-تو تو بند جادوگران چیکار میکنی؟
لینی به یک خنده شیطانی اکتفا کرد.مرگخواران حلقه ای در وسط سلول تشکیل دادند و قاشق را درست وسط حلقه گذاشتند و مانند گنجی گرانبها به آن خیره شدند.
ایوان:روفوس، حالا این لینی که معلوم نیست از کجا پیداش شده، راس میگه .نمیشه مثلا خاک بخوریم؟یا هوا؟یا مثلا خون؟!
روفوس سرش را تکان داد و گفت:
-نه.گفتم که این یه سنت خانوادگیه.فقط باید باهاش غذا خورده بشه.وگرنه اتفاقات خیلی بدی میفته.مجبوریم دو روز صبر کنیم.
ایوان با عصبانیت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن در طول سلول کرد.
ایوان:من که خیال ندارم صبر کنم.باید هر طور شده غذا گیر بیاریم.فرقی نمیکنه چی باشه.یه چیزی که بشه خورد.
همینطور که ایوان قدم میزد ناگهان پایش را روی دم موشی که در حال عبور از وسط سلول بود گذاشت.
ایوان:بچه ها اینو ببینین.حتما از لوله فاضلابی که ترکیده بود اومده. یعنی میشه خوردش؟کسی بلده بدون چوب دستی یه آتیش کوچیک روشن کنه؟
لینی: