هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (وینسنت.کراب)



Re: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۰
داخل اتاق پسر رنگ پریده ای کنار پنجره نشسته بود.با ورود لرد و مرگخوارها از جاش بلند شد.

پسر بچه:هی شماها دیگه کی هستین؟چند دفعه باید بگم من اون سوسکا رو توی غذای مری ننداختم!
مرگخوارها با نگاهی تحسین آمیز به ارباب آینده شان نگاه کردند.لرد جلو تر رفت.پسر بچه با دیدن صورت لرد اخم کرد و گفت:هی تو چرا این شکلی هستی؟دماغت کو؟لباساتون که عجیب غریبه.قیافه هاتونم که آفسایده.این چوبا چیه گرفتین دستتون؟

لرد سیاه دستش را بطرف پسرک دراز کرد ولی او خودش را عقب کشید.لرد با لبخند گفت:
نترس تام.ما اومدیم کمکت کنیم.وسایلتو جمع کن.تصمیم گرفتم از اینجا ببرمت.فکر میکنم بهتر باشه خودم بهت آموزش بدم.شاید بتونم جلوی اشتباهاتی رو که کردی بگیرم.

تام شکلکی در آورد و جواب داد:
تو اگه میتونستی کمک کنی که اول قیافه نکبت خودتو درست میکردی.گورتونو از اینجا گم کنین.من به آموزش احتیاج ندارم.تازه قراره برم مدرسه جادوگری.
لینی با تاسف سرش را تکان داد و گفت:ارباب خودمونیم ها...ولی شما عجب بچه بی تربیتی بودین!
لرد بعد از اینکه وعده چند کروشیو را به لینی داد رو به پسر بچه کرد.
لرد:گفتم وسایلتو جمع کن نیم وجبی.اون مدرسه به درد تو نمیخوره.اونجا مار داره.عنکبوت داره.تازه دامبلدورم داره که از همشون تهوع آورتره.پاشو بریم!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۹۰
جیمز با ترس و لرز دور و برش را نگاه کرد.اگر لرد یا یکی از مرگخواران میدید که او اسکورپیوس را هل داده کارش تمام بود.خوشبختانه کسی در اطراف نبود.جیمز به سرعت اسکورپیوس پخش و پلا شده را جمع کرد و به اتاق خودش برد.
جیمز:اسکور جون هر کی دوست داری پاشو.غلط کردم!الان میفهمن.بیدار شو.

اسکورپیوس تکان نخورد.جیمز پارچ آبی را که روی میز بود برداشت و به صورت اسکورپیوس پاشید.اسکورپیوس چشمانش را باز کرد و با حالت گیج و منگ لبخندی زد.جیمز نفس راحتی کشید و گفت:آخیش ترسیدم بلایی سرت اومده باشه.ببینم.تو چیزی از جریان من و اتاق دامبل یادم میاد؟
اسکورپیوس سرش را به نشانه نه تکان داد.جیمز با خوشحالی دست اسکورپیوس را گرفت و سعی کرد او را از روی زمین بلند کند.ولی اسکورپیوس همانطور که روی زمین دراز کشیده بود شروع به انجام حرکات عجیب و غریب کرد.
جیمز:تو داری چیکار میکنی الان؟!

اسکورپیوس:میخزم خب!من نجینی هستم و الان وقت ناهارمه.میخوام بخزم برم پیش ارباب که غذامو بده.

جیمز:نه.ام.چیزه.نجینی جان.ارباب الان سرشون شلوغه.یا مرلین کبیر!عجب گیری افتادما!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰
سیبل با حالتی متفکرگفت:ارباب؟این وسط یه نکته ای توجه منو جلب کرد!جانورنمای شما قورباغه اس؟!

لرد بی توجه به سیبل سعی کرد نجینی پاپیون شده را باز کند.ولی موفق نشد و از مرگخواران درخواست کمک کرد.
لرد:هی...یکیتون بیاد اینو از گردن من باز کنه!دارم خفه میشم.
مرگخواران در حالیکه برای سریعتر رسیدن به لرد به هم تنه میزدند بطرف لرد دویدند.

مرگخوار1:ارباب پاپیونش گره خورده!
مرگخوار2:ارباب این دیگه باز نمیشه.مجبورین همینجوری به زندگیتون ادامه بدین!
مرگخوار3:ارباب من یه فکر بهتر دارم.مگه نقطه ضعف نجینی مونتگومری نیست؟از اون کمک بگیریم.
لرد به مونتگومری گورکن اشاره کرد که جلو برود.مونتگومری بیلش را روی دوشش گذاشت و کمی جلوتر رفت.تا چشم نجینی به چهره خسته و ملیح مونتگومری افتاد گرهش شل شد و کم کم از دور گردن لرد باز شد و روی زمین افتاد.لرد شروع به هیس هیس کرد.

روفوس شروع به جیغ و دادکرد.
روفوس:یا سالازار کبیر!ارباب دارن خفه میشن.به دادشون برسین!ای وای.بی ارباب شدیم.چی کار کنیم؟کی حاضره تنفس مصنوعی بده؟من که حاضر نیستم!پس لرد میمیره...حالا کی لرد بشه؟ نگران نباشید.چون خودم حاضرم این مسئولیت خطیرو به عهده بگیرم.

بااشاره لرد، مونتگومری به کمک بیلش روفوس را خاموش کرد.لرد به هیس هیسش ادامه داد.نجینی سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و به داخل غار خزید.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: بهترین نویسنده ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۰
پستهاش حال و هوای خاصی دارن.خواننده رو غافلگیر میکنه.جسیکا پاتر


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۰
دلایلش مشخصه.انجمن همیشه زنده و فعال.رسیدگی خوب و منظم.ارباب لرد ولدمورت.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۰
دلیل اونقدر زیاده که اگه بخوام همشونو بگم باید یکی دو ساعتی بنویسم!پس خلاصه میکنم.
خودش همیشه فعاله.به فعالیت بقیه هم کمک میکنه.وظایف و مسئولیتهای خودش رو هم که به بهترین شکل ممکن انجام میده.لرد ولدمورت.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱:۳۵ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۰
ریموس لوپین چند بار رمز را پیش خودش تکرار کرد تا فراموش نکند.سپس به همراه جیمز وارد خانه شد.

آلبوس دامبلدور روی کاناپه مورد علاقه اش نشسته و سرگرم مطالعه روزنامه بود.با دیدن ریموس لبخندی زد و گفت:
-ریموس!کجا بودی؟رمز عوض شده بود.چطور تونستی وارد بشی؟...خب اینا رو ولش کن.موفق شدی پول جور کنی؟
ریموس با دلخوری سرش را تکان داد و جواب مثبت داد.آلبوس خمیازه ای کشید.روزنامه را تا کرد و روی میز گذاشت و گفت:
-آه....چقدر خسته هستم.جیمز، لطفا نیم ساعتی جیغ نکش بذار استراحت کنم.قول میدم بعد از بیدار شدن اجازه بدم یویوهای رنگارنگتو به ریشم گره بزنی.موافقی؟
جیمز با صدای بلند موافقتش را اعلام کرد ولی ریموس در حال فکر کردن به رداهای خواب دامبلدور بود.ناخودآگاه لبخندی زد.رداهای خواب دامبلدور به حدی مضحک و مسخره بودند که میتوانستند سوژه مورد نظر لرد سیاه باشند!

ریموس دوربین قدیمیش را در جیب ردایش گذاشت و سوت زنان به دنبال دامبلدور به راه افتاد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۸:۱۹ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۹۰
سوروس درحالیکه سرگرم هم زدن مواد داخل پاتیلش بود با عصبانیت پرسید:
-چتونه شماها؟من باید سریع معجون رو آماده کنم.گرچه هنوز خون تستمار و مادرشو ندارم.

سیبل با خوشحالی جواب داد:
-ما یه راهی پیدا کردیم که از شر لردخلاص بشیم!

سوروس پاتیلشو کنار گذاشت.نگاه عجیبی به مرگخوارا انداخت.
سوروس:حالا کی گفته ما میخواییم از شر لرد خلاص بشیم؟!
سیبل جواب داد:پرسیوال!
سوروس:پرسیوال دیگه کیه؟
لینی به سوروس نزدیک شد و گفت:
-ولش کن.خب حالا فرصتی پیدا کردیم که آزاد باشیم.داشتیم فکر میکردیم چرا ازش استفاده نکنیم؟راستش من زیاد خوشم نمیاد یه سطل خون ازم بگیرن!
درست در همین لحظه بلاتریکس به جمع مرگخوارا پیوست.

بلاتریکس:خائنا!ترسوها!ضعیفا!همتونو میکشم.تیکه تیکه تون میکنم.چطور جرات میکنین به ارباب خیانت کنین؟
لینی با همان لحن متقاعد کننده سراغ بلاتریکس رفت.
لینی:آروم باش بلا.ما نمیخواییم خیانت کنیم.فقط فکر میکنیم شاید اینجوری برای همه بهتر باشه.خب ما که احتیاجی به ارباب نداریم.میتونیم بدیمش به تو.فکرشو بکن.ارباب برای همیشه مال تو میشه.دیگه نمیونه بهت بی توجهی کنه.به هیچکدوممون.چون الان اونه که به ما احتیاج داره.فقط کافیه نذاریم بزرگ بشه.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۲ آذر ۱۳۹۰
بعد از خارج شدن نگهبانها، مرگخواران شروع به جرو بحث کردند.
ایوان:دیدین چیکار کردین؟تا دو روز خبری از غذا نیست.همه ما میمیریم!
روفوس:تو این موقعیت تو نگران غذایی؟حالا که غذا نداریم نمیتونیم از قاشق هم استفاده کنیم.همینجا موندگار شدیم.
لینی:حالا حتما لازم نیست غذا باشه که.میتونیم باهاش مثلا خاک بخوریم.

ایوان و روفوس با تعجب به لینی نگاه کردند و هر دو با هم پرسیدند:
-تو تو بند جادوگران چیکار میکنی؟
لینی به یک خنده شیطانی اکتفا کرد.مرگخواران حلقه ای در وسط سلول تشکیل دادند و قاشق را درست وسط حلقه گذاشتند و مانند گنجی گرانبها به آن خیره شدند.
ایوان:روفوس، حالا این لینی که معلوم نیست از کجا پیداش شده، راس میگه .نمیشه مثلا خاک بخوریم؟یا هوا؟یا مثلا خون؟!
روفوس سرش را تکان داد و گفت:
-نه.گفتم که این یه سنت خانوادگیه.فقط باید باهاش غذا خورده بشه.وگرنه اتفاقات خیلی بدی میفته.مجبوریم دو روز صبر کنیم.
ایوان با عصبانیت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن در طول سلول کرد.
ایوان:من که خیال ندارم صبر کنم.باید هر طور شده غذا گیر بیاریم.فرقی نمیکنه چی باشه.یه چیزی که بشه خورد.
همینطور که ایوان قدم میزد ناگهان پایش را روی دم موشی که در حال عبور از وسط سلول بود گذاشت.
ایوان:بچه ها اینو ببینین.حتما از لوله فاضلابی که ترکیده بود اومده. یعنی میشه خوردش؟کسی بلده بدون چوب دستی یه آتیش کوچیک روشن کنه؟

لینی:


ویرایش شده توسط وینست کراب در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۲ ۲۲:۱۷:۰۳

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۰:۵۴ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۰
فرستنده:کراب!
گیرنده:شناسه کراب!
آدرس:کراب!


موضوع:نامه ای دوستانه به شناسه عزیزم


خیلی وقت بود میخواستم باهات حرف بزنم.ولی مگه جادوگر عاقل با شناسه حرف میزنه؟کمی فکر کردم و یادم افتاد که من کلا هرگز عقل درست و حسابی نداشتم!برای همین تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم.
ازت ممنونم که با تایپ چند عدد و حرف ظاهر میشی و با ذوق و شوق از ورود تکراری من تشکر هم میکنی! سابقه نداشته کسی از دیدن هر روزه من(حتی گاهی چند بار در روز)تا این حد خوشحال بشه! خسته نمیشی...ولی گاهی خسته کننده میشی...این همه وقت آزاد داری.مثلا وقتایی که وارد سایت نمیشم.بشین فکر کن و یه خوش آمد گویی جدید پیدا کن خب.چقدر وابستگی به مدیرا؟آدم باید نوآوری داشته باشه.البته آدم نیستی...ولی شناسه که هستی!
همونقدر که از ورودم خوشحال میشی، از خروجم ناراحت و غمگین میشی...تا حدی که گاهی وقتی دکمه خروج رو میزنم از شدت ناراحتی جملات بی معنی مانند " از ورود شما متشکریم آبنبات چوبی پاتر" و "از ورود شما متشکریم اسب آبی " نمایش میدی.اینجاست که دلم برات میسوزه.حتی گاهی میزنی به سیم آخر و میگی از ورود شما متشکریم پروفسور کوییرل!که مثلا من با وسوسه دست یافتن به منوی مدیریت از خروج منصرف بشم و بمونم؟عمرا اگه گول بخورم!...نمیدونم...شایدم از سر دلتنگیه.شایدم واقعا نمیخوای برم.خب این جنگولک بازیا برای چیه؟ به زبون آدم بگو بمون خب!البته گفتم که...آدم نیستی...ولی شناسه که هستی!
تازه گاهی یه جور دیگه میزنه به سرت.یه عدد یک(1) قرمز خوش آب و رنگ میذاری کنار قسمت پیام شخصی ها.خب آدم دست خودش که نیست.ذوق میکنه!کلی امیدوار میشه.میپرم تو پیام شخصیام و میبینم خبری نیست و یکه هم خودبخود غیب شده و تو احتمالا اون پشت از خنده غش میکنی.این کارتم تکراری شده.خلاقیت داشته باش.آدم باید خلاقیتم داشته باشه.حتما لازم نیست تکرار کنم که آدم نیستی...ولی شناسه که هستی.خوب نیست با احساسات یکی بازی کنی.

گاهی شوخیای ناجور میکنی.البته این یکی دست تو نیست.قانونه.ولی خب.گاهی احساس میکنم خودتم تو این کار دست داری.دو ساعت مغزمو بکار میندازم و مینویسم.مینویسم و مینویسم...و وقتی در اوج اعتماد به نفس و با اطمینان کامل دکمه ارسالو میزنم اون صفحه آبی رنگ لعنتی ظاهر میشه(آخه قالب من آبی نیست) و میفهمم که از سایت پرتم کردی بیرون.باید کلی شانس بیارم که نوشته هام نپریده باشه.هر بار میگی قبل از فرستادن سیو کن.یادم میره خب...لطف کن قبل از شوت کردن بپرس که قصد رفتن دارم یا نه.ناسلامتی نون و نمک همدیگه رو خوردیم.اگه من نبودم تو هم نبودی دیگه.میخوای دو ماه بهت سر نزنم ببینیم چه بلایی سرت میاد؟الان دیگه فکر میکنم شرمنده شده باشی.

گاهی دیگه جدی جدی قهر میکنی و کلا راهم نمیدی تو!
دهها بار همون حروف و اعداد رو وارد میکنم.آخر یه خمیازه میکشی و ورود موفقیت آمیزمو تبریک میگی.اینجور وقتا دلم میخواد همچین با مشت...هیچی...ولش کن...دهن نداری که!

گاهی میزنم به سیم آخر.یه چیز ناجور میگم.مثلا تو چت باکس یا یه جای دیگه.تاوانشو تو میدی.باید منو ببخشی.چه کنم!جلوی زبونمو نمیتونم بگیرم!مدیرا هم که زورشون به تو میرسه.ازشون دلخور نشو...جوگیر میشن گاهی!


حرف و حدیث زیاده...ولی برم تا مدیرا باز قصد جونتو نکردن!

مواظب خودت باش.


ویرایش شده توسط وینست کراب در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۲۶ ۱:۰۱:۲۴

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.