هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#41
سلام نعلیکم

کار بسیار پسندیده ایست

آما

گشت آرشاد رو باید هواشو داشت

آقا ناهار گل پسرم با خودمه! بقیه تون هر کار خواستید بکنید

آلبوسم ... بوس کوشولوی خودم



پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۳
#42
اتفاقا پدربزرگ برایان برای بابا والفی و بابا هم برای من تعریف کرده بود این جریان رو...

1- شیخ سالازار پیش از دیدن درویش گودریک مشغول به چه کاری بود؟

آنچه که از منابع متقن شنیدمی این بود که شیخ آن سال لقمه گنده تر از دهان خود برداشته همی بود و با تاجر محترمی آل کاپون نام بنای تجارت گذارده بود غافل از این که خطرناک ترین آدم روی زمین ایشان بود با میلیارد ها مورد قتل از ننه و بابا و توله تا یک خاندان کامل!
گویا شیخ در آن روز در محل تحویل اجناس خلف وعده ای چند دقیقه ای کرده و مریدان آل کاپون ایشان را در هوا بلند همی کرده و برای گوشزد چاک اندکی به خشتک مبارک داده اند و فرستادندش پی اجناس
شیخ هم به محل پاتوق رسیده و سر به جیب تفکر فرو برده و خشتک را میکاوید تا بلکه راهی برای دور کردن حضرت عزرائیل بیابد اما من از پدرم شنیدم مقداری که قولش را به کاپون داده بود نصم ( نصف با لهجه قمی) آن را دیشبش در مجلس عشاق به فنا داده بود.
و شد آنچه شد ... گودریک آمد و ( حیف که نمیخواهم بیناموسی همی نویسم!)

2- نتیجه ی اخلاقی این داستان چیست؟ اگر نتیجه ای نمی بینید داستان را ادامه داده و به نتیجه ی مورد نظر برسانید.
نتیجه اخلاقی این داستان این است که اگر سلامت خشتک مبارک را دوست همی دارید با دمب شیر نباید بازی همی کنید . استاد بزرگ عرصه هنر حضرت عباس قادری می فرمایند:
بدی نکن تو
تو این زمونه
فقط یه خوبی
به جا میمونه
کاری نکن مردم ازت بترسن
تو زندگی پشت سرت بد بگن
هیچ میدونی تو زندگی همیشه
آدم باید تا میتونه خوب باشه
البته این خوب بودن معنای ویجه ای داردا! ما به شیخ سالازارالآسلام میگوییم خوب و عالی چرا که بدون در خطر انداختن خشتک جوانان این مرز و بوم به آنها آزادی می بخشد ... پروازشان میدهد و خود نیز همراهشان بال همی زند. اما مسئله اینجا بود که کاپون لقمه دهانش نبود و هم خود را سرویس کرد هم همه چی را چرا که من میدانم باقی جریان را از دریده شدن وحشیانه خشتک شیخ تااااااا!

3- چرا شیخ با دیدن درویش برآشفت و به وی حمله کرد؟
بیناموسیوس نسناس!

4- با کلمات داده شده جمله، متن یا رولی بنویسید.

کوکو - جامعه - آرنولد - امید - پیچ گوشتی - ماموت - استعمال - برگ - بحران – عقب

بنده خدایی تعریف می کرد:
توی یکی از این کشور های افریقایی که رفته بودیم شدت استقبال اینقد بود که هرثانیه صدای فریاد و فترات له شدن انگشت پا به هوا می رفت ... مردم از شدت خوشحالی جلوی ماشین ما میرقصیدن ... دیدم یه بابایی بچه به بغل خودشو به زور رسوند جلوی ما و منو به بچه هه نشون داد و بچه هه با خوشحالی میگفت : ماااموت...مااااموت (اصلنم نفهمیدید جریانو! :D) ییهو ملت فریاد زدن : کوو کووو؟ ... باباهه گفت بابا منظور بچه م محموده! .. خلاصه کت و شلواری که از فاستونی جامعه تهیه شده بود و برای خریدنش من چه کارا که نکردم نزدیک بود جرواجر بشه !
همینطور که داشتم صحبت های این بنده خدا رو از تلویزیون میدیدم ییهو دستم خورد روی کنترل ... آرنولد و دوست دخترش نشسته بودن لب یه تختگاهی و یه پک آرنولد به برگ هاباناس تلخش میزد و یه پک هم اون دختره و.... ییهو مامان از عقب آشپزخونه نعره زد : بزن اون کانال ...مرتیکه نامسلمون خجالتم نمیکشه! هیچی دیگه مام زدیم اون کانال و داشت سوتی های خبرنگارا رو نشون میداد که ییهو یکی گفت ما بحران آب داریم و امید داداشم زد زیر خنده . پیچ گوشتی رو برداشتم و به هوای دستش پرت کردم اما نزدیک بود بخوره تو چشمش ... بیچاره آبجیم فرداش امتحان عربی داشت و صدای تمرین کردنش میومد که میگفت : استعمل یستعمل استعمال
( داستانش خیلی بی نمک و بی معنی شد – ببخش مورف – عجله داشتم)

5- نظر یا رولی در مورد تصویر زیر بنویسید.

آخخخخخیییی .... دارن به آلبوسم آمپور میزنن .... بوس کوشولوی من :kiss:


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۳
#43
علووووو.....دفتر آسلامیزاسیون؟؟؟
عه ببخشید دفتر وزیرو گرفتم؟ عیب نداره

...وزیر بی برنامه اعدام باید گردد

دوباره زرت زرت قفل کردنا رو شروع کردی مورف؟
دوباره به چهار تا هوادار جوگیر شدی؟

وزیر ناشی حداقل برای سه چهار تا از اینا که قلف کردی عیده داشته باش ( چی گفتم!)

کل باگ انجمن ها رو پر کردی برا این قلف کردنات!

هی میگم...بووووق بوووووووق بوقققققققق ببببببببوووووووق بوووق!
لامصب بووق بوق بوققققققققققق بووووووووووووووق



پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۳
#44
آن شب خوابش نمیبرد ... تمام اوقات آن شب این پهلو و آن پهلو می شد ... داخل ذهن تام جوان درگیری عجیبی بود و هنوز کورسوی امیدی باقی بود تا اشتباه بزرگ بزرگترین جادوکار تاریخ پاک شود ... هنوز باریکه ای از نور باقی بود تا تام جوان نشود ولدمورت و روح کاملش هفت تکه نشود ... درگیری درون ذهن تام هنوز در جریان بود

با حس پریشانی از تختخواب کنده شد و بی اختیار دنبال یک لیوان آب گشت تا آتش درون سرش را خاموش کند اما انگار غیر ممکن بود ... فوران حس انتقام از هر کس و هر چیز که آن سرنوشت تلخ را برایش رقم زده بودند از یک طرف و تعالیم اساتید مدرسه ای که تمام تعلق خاطرش به آن بود از طرف دیگر موجب آن نبرد دشوار درون ذهن تام شده بود.

میان تمام پریشانی ها ، نگرانی ها و دلمشغولی های تام جوان یک مسأله از همه پررنگ تر بود ... مرگ...
با خودش مدت ها فکر کرده بود و کلنجار رفته بود که بفهمد چرا مرگ با خود خواری و خفت می آورد و چیزی جز این ندارد و هرکه ادعایی خلاف این داشته با عدم روبرو کرد!
تام نمیتوانست به خود بقبولاند که با مرگ به پدر ماگل خود و هزاران ماگل بی ارزش دیگر شبیه می شود و نمیخواست که اینطور شود چرا که آن پدرخائن و عیاش و بی عاطفه بیش از همه لایق خفت مرگ بود.

چشمانش را بست و به یاد تختخواب زیبایش در انتهای دخمه ی اسلیترین افتاد ... به یاد شیرین ترین اتفاق زندگی اش ... یاد وقتی دامبلدور از دهانش پرید که او یک جادوگر است
لبخندی که هنگام به یاد آوردن این خاطره بر لبانش نشست شاید آخرین لبخند واقعی و حقیقی تمام عمرش بود چرا که قرار بود کار به جایی برسد که عضلات صورتش اجازه خنده به او ندهند.

مدت های مدیدی از زمان تحصیل خود در هاگوارتز را در کتابخانه سپری کرده بود ... از تاریخ و نجوم و گیاه شناسی تا پیشگویی همه و همه ی این شاخه ها را گشته بود تا ردی پیدا کند از راه های پنجه در پنجه شدن با مرگ اما به در بسته خورده بود...
تاریخ به تام آموخته بود که رهبری هر گروه باید توانایی داشته باشد تا در مقابل شورش های احتمالی درون گروهی واکنش مناسب نشان دهد و این نکته تلخ تاریخ ، ترس دیگری به وجود آن جوان زیباچهره اضافه کرده بود و البته همین ترس بود باعث شد تام به جاهایی سرک بکشد که در عقل هیچ جوان هم سن اویی نمیگنجید.

تام به دنبال راه پنجه در پنجه شدن با مرگ میگشت اما خبر نداشت که یک نفر حتی خارج از مدرسه از آب خوردنش هم خبر داشت...

فلش بک – چند دقیقه قبل از ورود دوباره ریدل جوان به دفتر مدیر مدرسه برای درخواست دوباره تدریس

- آرماندو...آرماندو .... ازت خواهش کرده بودم من رو عصبی نکنی ... بهت گفته بودم نذار کار به جایی برسه که علیرغم میل باطنیم طلسم فرمان رو روت اجرا کنم ... بهت گفته بودم که توی اون مغز تحلیل رفته ت نمیگنجه که اون شاگرد خوشگل و شیرین زبونت دنبال راهی میگرده که روی گریندل والد رو سفید کنه! بهت هشدار داده بودم که در مقابل هر درخواستش مقاومت کنی....

- آلبوس ... خواهش می کنم من رو توی این موقعیت نذار ... خودتم خوب میدونی که تام ریدل جوان گل سرسبد تمام شاگردان مدرسه س و نمیتونم تو روی چه حسابی میگی این اتفاق مسخره میفته! مگه نامه اعتراضی مری تاوت رو نشونت ندادم؟ مگه استعفای اشتراوس رو ندیدی؟ من دارم به خاطر خودخواهی های تو تمام اساتید عالیرتبه م رو از دست میدم و اگر...

- آقای آرماندو دیپت استاد بزرگ معماری جادویی و سرپرست معدن کاوان وزارت خانه و رییس مدرسه هاگوارتز ... من آلبوس پرسیوال والفریک دامبلدور به تو اخطار می کنم که اگر رفتار هات باعث حضور دوباره تام ریدل در هاگوارتز بشه خودم شخصا به سلابه می کشمت و تمام تبعاتش رو می پذیرم.

تام جوان پشت در میخکوب شده بود ... انتقام از دامبلدور غاصب هم به لیست فعالیت هایش اضافه شد.

فلش یه خورده بک تر به آخرین هفته حضور تام در مدرسه


- تام...تام...پسر عزیزم ... ازت خواهش می کنم کاری کنی که دامبلدور در این باره که من بودم که در مورد جان پیچ بهت اطلاعاتی دادم چیزی نفهمه ... میدونی که؟؟؟ ... دامبلدوره و اگر بخواد کاری کنه هیچ کس و هیچ چیز جلودارش نیس!

- بهتون اطمینان میدم پروفسور ... یک رابطه استاد و شاگردی و یک سوال کوچیک شاگرد از استاد بود دیگه!

و لبخند محو تام جوان ، هوریس اسلاگهورن را به وحشت انداخت.


همانطور که قدم زنان از دفتر اسلاگهورن راه دخمه ها را پیش گرفته بود ذهنش درگیر این بود که چه چیز لیاقت میزبانی از روح عزیزش را داشت

پایان فلش بک ها

- هوکی ... مث همیشه فنجون رو ببر سر جای قبلیش و کاملا با جادو مهر و مومش کن ... تام چرا از این چای هندی نوش جون نمی کنی عزیزکم؟

ششمین روز کار تام ریدل در عتیقه فروشی برکز و بورگین و ملاقات با هپزیبا اسمیت پیر
اشتباه بسیار بزرگ اسلاگهورن کار خودش را کرده بود
تام ریدل میرفت تا با آغاز روز هفتم ، اولین قتل زندگی اش را به قیمت راز جاودانگی تجربه کند
به قیمت ساخت یک جان پیچ

از آنجا به بعد باید کسی با او می بود ... به یاد چشمک های محسوس ایوان روزیه افتاد

با وجود یک نفر دیگر احساس می کرد دیگر به آن حیواناتی که اسم خودشان را گذاشته بودند " انجمن سیاه " هیچ احتیاجی ندارد

طلسم دامبلدور و درد شدیدش هیچ درمانی نداشت ... شاید دامبلدور یک گوشزد و یک یادگاری گذاشته بود!

دوباره به سمت تریای پادیفوت زیبارو آپارات کرد
میدانست که از ازدحام آنجا خیلی چیزها میشد به دست آورد


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۸ ۱۲:۵۱:۴۰
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۸ ۱۳:۰۲:۳۸

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۳
#45
آلبوس

بی خیالش شو بابا جان

جای من تو محفل نیست
ذوق باباییت کور شده انگار


خوب کاری کردی پدرجان! از دیروز تا حالا واسه ما معضل و دغدغه شده بود این داستان! اصن نمی دونستیم چه خواهد شد. یه بار پستتو ویرایش کردیم بعد پشیمون شدیم دوباره ویرایشو حذف کردیم!

برو ای ابو آلبوس دست بابای مرلین به همراهت!

برسان سلام ما را به اونا به اینا به هرکی هس دیه!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۵ ۸:۵۵:۰۹

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۳
#46
کچل بدقواره دست سفیدش را روی سر پدر آن خانواده کرم می کشید و قربون صدقه می رفت.

ناگهان صدای پارس ممتد تدی از بیرون به گوش رسید و ملت با سرعت دویدن بیرون ببینن چه خبره
در کمال ناباوری کورممدی رو کله ی تیر برق دیدن که داشت سیم ورودی خونه ی گریمولد رو بلاک می کرد

ناگهان یاران را یاد آن قیمت قبض برق در اوفتاد و احساس بدبختی فی المجلس همی گرفتشان

و خدا همچنان در حال پیچوندن پیچ ترموستات خورشید بود و خورشید هم همچنان هات و هات تر...

بدبخت ها همگی از داخل آن کوره به حیاط پناه بردند تا از فوت های گاه و بیگاه چند تیکه ابر برای خنک شدن استفاده کنند که همون ابر ها هم بعد چند دقیقه ناپدید شدند و آسمون مث قلب مومن صاف شد
همه با ترس از قشقرق بعدی کچل غذایی سرشار از لوبیا و کلم خوردند و شکم ها پر پر...

شکم های پر و ظهر آفتابی و هوای ملس سه نفره و باد بوجود آمده از هضم لوبیا در معده ها همه و همه باعث سنگین شدن پلک چشم ملت شده بود و هرکس همانجا که خورده بود روی زمین ولو شده بود و هی زرت و زرت...

خورشید همچنان هات و هات تر و مخ ها همچنان قات و قات تر

اینقدر آفتاب به مخ ملت خورده بود که...
ریش اعظم یک استخر پر آب و یک دایو ایجاد کرده بود و هی میرفت بالا و شیرجه میزد و در میومد و دوباره میرفت بالا و شیرجه میزد و ...
بودلر ها به سبک کنار دریا خروار ها کود خالی شده در باغچه رو کنار زده بودند و خوابیده بودند و اون ها رو دوباره ریختن روی خودشون تا مثلا خنک بمونن
رون که قبل تر فقط پیراهنش رو درآورده بود حالا دونه دونه لباس هاش رو در میاورد و لخت مادرزاد میشد بعد ییهو به خودش می اومد و دوباره با عجله میپوشید و دوباره در می آورد
آلیس هم که معتقد بود باید با آتیش آتیش رو خاموش کرد ماهیتابه ش رو رو اجاق گرم میکرد و میذاشت رو سرش تا از آتیش توی کله ش کم کنه
جیمز رو باد پنکه ی عظیمی که درست کرده بود به دوردست ها پرت کرد
خلاصه این که هیچ کس حواسش به کچل بدقواره نبود که همونقدر که آفتاب تو کله ی بقیه خورده بود اون هم به همون مقدار...

ندایی در درون کله ی لرد پیچید که با لحن عاشقانه ای می گفت:
- تامی مامان ... عزیز دل مامان ... بلند شو بیا بالا مامانی کارت داره ... بیا قربونت برم ... بیا از همون شوکولاتا برات گرفتم از بازار...

کچل بدقواره همونطور که خانواده کرم ها تو بغلش بود عین یه بچه مطیع از جاش بلند شد و سمت پله ها رفت و این در حالی بود که مخ بقیه همه قات قات...

ندای توی کله ی لرد ادامه داد:
- تام...عزیزم ... سریع تر بیا ... باید یه کمکی به داییت هم بدی ...

کچل بدقواره پله های پشت بوم رو میرفت که به بالا برسه
- تام ... یک لیوان آب هم برای مامانی میاری کوچولوی من؟
کچل بدقواره پله ها رو برگشت پایین تا آب بیاره و در تمام این مدت خونواده ی اون کرمه هم روی شونه ش بودن
پله های پشت بوم رو دوتا یکی کرد و به در پشت بوم رسید.

پارس کردن های مدام توله گرگ زشت هیچ فایده ای نداشت
همانگونه که خودمان در فصل تابستان وقتی پشت سرمان بوق همی زنند فحش خوار و مادر است که روانه شان می کنیم ، هرچی به دست آقایون و خانوم ها میرسید حواله ی این توله گرگ بانمک و خوجمل میکردن و هیچ کس حواسش به کچل بدقواره نبود.

ندای توی کله ی لرد:
- بدو دیگه مامانی دورت بگرده ... مراقب باش عزیزم ... نخوری زمین ... از همین جوی کوچولو بپری من این پایینم...

کچل بدقواره دقیقا لب دیوار پشت بوم خونه گریمولد وایساده بود و خونواده ی اون کرمه هم روی شونه ش و یه لیوان هم دستش و عین یه بچه آماده پریدن از یک جوی کوچولو که بیست متر ارتفاع داشت

- نههههههههههههههه .... تو بایدددددد زندههههههه بمونییییییی .... من به مامانت قول دادم تاااااااااااااام
- آخ جووووون ... کرم تر و تازه
- عرررررررباااااااابببببب


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۳ ۲۳:۰۷:۴۱

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۸:۴۶ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۳
#47
سام نعلیکم

نقل قول:
مدیران گل های سایت هستند ... بیایید آن ها را دوست بداریم!


خدا رحمتت کنه ولی خدایی اینم حرف بود زدی؟؟؟
گل؟
مدیرا؟
سایت؟

آقا جان من اذیت نکنید

من بعد از هر بار رفرش کردن پرت میشم بیرون
شونصد بار میخواستم پست بذارم نشد

این یکی رو هم با سلام و صلوات میذارم

تو رو خدا اذیت نکنید
خدافس

پ.ن:
آزادی و پرواز - شعار همیشگی ما


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۰:۱۹ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۳
#48
آلبوس

پسرم...





ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۴ ۱۱:۴۵:۲۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۴ ۱۲:۴۱:۴۴

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۱۴ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۳
#49
زیاد از حد طول کشیده بود و ویولت بر نگشته بود .

درماندگی بیل از چهره ی تکیده و تاریک و پر خط و خشش کاملا مشخص بود . هاله ای از ترس به یک طرف صورت تدی افتاده بود و جیمز هم بیخود و بیجهت زل زده بود به گچبری های سقف .

صدای تق تق کفش های دامبلدور و پرپر حرکت شنل سفری اش در هوا ، این جنگ روانی را بی امان ادامه میداد و این عقل کل تمام جادوگران همچنان رژه می رفت.

- دامبلدور بهتر نیس...
- چند دقیقه صبر کن بیل
- داره خیلی طولانی میشه پروفسور...
- یک مقدار دیگه تحمل می کنیم جیمز

هر کلمه که از دهان آلبوس دامبلدور در میامد آمیخته با ناامیدی و هراس با چاشنی درماندگی بود.

طوفانی از خاطرات هراسناک گذشته در ذهنش به راه افتاده بود . فریاد های التماس...طلسم های باستانی غیر قابل ابطال ... قهقهه های مستانه ... مرگ ... پیشگویی سانتور ها... ساحل صدفی ... صدف های به رنگ خون ... پیشگویی سانتور ها ... نفرت و انگیزه کشتار ... پیشگویی سانتور ها ... زجرکش شدن یک دختر ... دعوای بیل و ویکتوریا ... قتل پدر توسط دختری که قبلا علامت شوم روی دستش حک نشده بود ... گرو کشی

و اصل جریان در ذهنش نقش بست.
ولدمورت این بار دقیقا داشت بر طبق اصلی قدیمی عمل می کرد
- سیاست و ضد سیاست ... عشق و ضد عشق -

- فلور ...
اما قبل از این که حرفش را تمام کند آن را جوید و قورت داد و ادامه نداد .
-------------------------

حرکت چوبدستی پر ققنوس در هوا و بیهوشی ویکتوریا ...

صدای زیر و بی روح کسی که سوراخ های بینی اش شبیه به مار بود:
- ازت ممنونم پریزاد ... تو باعث اتفاقی شدی که مدت ها بود انتظار درست انجام شدنش رو می کشیدم ... دامبلدور به زودی تنها و بی یاور میاد اینجا تا ردی از اتفاقات چند دقیقه پیش پیدا کنه...

جادوی باستانی دامبلدور در محوطه ی ویلای صدفی آرام آرام در شرف عمل کردن در وجود فلور بود . احساس بدی میان رضایت متملقانه و ترس از چیزی نامعلوم وجودش را فرا گرفته بود و این دو حس کاملا مخالف در ترازوی سر فلور در حال کم و زیاد شدن بودند.

صبر ولدمورت داشت سر میامد اما دامبلدور هنوز نیامده بود...

جسم یابی بی صدای دامبلدور جلوی درب خانه پدری فلور دلاکور توجه هیچ کس را جلب نکرد . پدر و مادر فلور در خانه نبودند و دامبلدور باید بدنبال چیزی می گشت که فلور در دوران جوانی خاطراتی از خود را در آن ثبت کرده باشد ... یک دفترچه خاطرات.
راهی که ولدمورت پیش گرفته بود مقابله ی با او را در این جریان چندین برابر دشوار تر می کرد اما چاره ای نبود . پیرمرد باید از طریق دسترسی به خاطرات گذشته ی فلور و نفوذ در ذهن او از خطری حتمی که محفل را تهدید می کرد جلوگیری می کرد.
ویولت بودلر رازدار محفل بود.....
------------------------
در خانه گریمولد بعد از داد و فریاد بسیار تدی به سمت ویلای صدفی جسم یابی کرد و جیمز هم به دنبال او...
تمام رشته های دامبلدور پنبه شد
جیمز و تدی تا لحظاتی دیگر به محل حضور ولدمورت و مرگخوارانش وارد می شدند



ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲ ۲:۱۰:۵۸

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۰:۱۰ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
#50
Andererseits



بلندی قد و قامت سیاهه ای که نزدیک می شد ابدا نمیتوانست این نکته را برساند که او بیش از صد و پنجاه سال سن دارد.

پیرمرد بلند قد ساعت هاست که راه می رود...راه میرود و به جایی نمیرسد...انگار هیچ فایده ای ندارد.
در نهایت درماندگی چندین بار از روح پدر و مادر طلب کمک کرده...اما جوابی نشنیده.

اصلا اتفاق قشنگی نبود این که یک مدعی سپیدی محض به جهت دیگر بگراید و باریکه ی امید جادوگران را مثل یک رشته پاستا ببلعد.

نهایت هنر آلبوس دامبلدور در کلکسیون گسترده ای از طلسم های باستانی بود که در نود و نه درصد موارد ، مسائل را به طور کامل حل می کردند اما در این مورد خاص هیچ چیزی تأثیر گذار نبود حتی جادوی عشق!

و چه بد بود که جادوگران جلال ذوالفنون و حسین علیزاده ای نداشتند تا زخمه تار و سه تارشان درمان درد روح شود.


آرام و مستأصل تر از همیشه در امتداد خیابان اصلی دره گودریک به پیش می آمد و به خانه پدری نزدیک می شد.

صدای زوزه گرگ ها ( و توله گرگ ها )،آن آوای آشنای شب های دره ی گودریک در آن شب انگار در میان صدای رقص شاخه های درختان گم شده بود.

حرکت اریب ابرچوبدستی باعث شد تا پیکر بلندقد بیشتر در تاریکی فرو برود و مرموز تر به نظر آید اما واقعیت این بود که دیگر به نظر نیامد.

ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها جستجوی میدانی بازمانده میانی خاندان دامبلدور تا آن لحظات فقط و فقط به این ختم شد که او می بایست بار دیگر به خانه ی پدری باز گردد.

آلبوس دامبلدور در طول زندگی خود هیچگاه نتوانسته بود هیچ اتفاقی را از دایره ی احتمال مطلق خارج کند و این عملکرد او در واقع چیزی فراتر از ریسک بود.... هیچ گاه نتوانسته بود با اطمینان جانی کامل به حل مسأله ای بپردازد و اتفاق حاضر هم که ساعت ها وقت او را گرفته و با یاد آوردن خاطرات تلخ و شیرین گذشته ، خاطر او را مشوش کرده بود هنوز در هاله ی احتمالات سیر می کرد و حتی یقین متأخم به ظنی هم پدید نیاورده بود.
اما با تمام این تفاسیر...
پیرمرد بلند قامت تا کنون در هیچ مکانی و در هیچ رخدادی درنمانده بود!. یعنی ضرب شصت آلبوس دامبلدور از زور بازوی روزگار بسیار قوی تر بود و تا به حال در مچ اندازی بین دو طرف ، همیشه آلبوس برنده بود.
اما اینجا...

با نگاهی به در مرصع طلاکوب شده ی خانه ی قدیمی اما باشکوه پدری غم بزرگی در دلش انگار دوباره نقش بست. چشمان پیرمرد با آن سن و سال مثل کودکان مادر گم کرده پر از اشک شد اما خودش دلیل این را نمیدانست که چرا به خود اجازه نمیداد اندکی چشمان آبی اش را با نم اشک شستشو دهد.

پیرمرد به خانه پدری بازگشته بود تا راهی برای مقابله با یگانه نیروی کمکی دنیای سیاه یعنی مرلین بیابد .
نشانه ها به او گفته بودند که چاره ی اصلی در اتاق پدرش است ... و چقدر دشوار بود.

وارد خانه شد اما درد بزرگ امروز جامعه جادوگری به ذهنش اجازه یادآوری خاطرات گذشته را نمیداد و این میان در این ذهن پیر اما توانمند جنگی در گرفته بود.

با چشمانی بسته از پله ها بالا رفت و از بوی عود عربی راه اتاق پدر را در پیش گرفت ... جلوی درب اتاق ایستاد و به رسم همیشگی و به دستور پدر سه بار در زد اما جوابی نیامد.
دزدانه وارد اتاق شد و باز درد عجیبی در سرش آغاز شد ... همه چیز اتاق پدر سر جایش و عود عربی روشن و روی میز پدر پر از کاغذ و نوشته و کتاب و یک دستخط!

یک دستخط؟؟؟

چشمانش که روی دستخط پدر قفل شد ابتدا خنده ای محسوس روی لبش رقصید از شباهت دستخطش و دستخط پدر اما بالافاصله نابود شد آن لبخند.
خط پدر نبود ... جعلی بود!
از صفحه کاغذ صدایی در آمد :
- آلبوس دامبلدور ... آخرینم را به یاد داشته باش ... برای ادامه ، یا مرگ یا نیرنگ! ... انتخاب کن

________________________________________________
آقا سوژه رو شهید شده فرض نکنید ... هم میشه ادامه پست بولدوزر رو بیایید و پست من رو اصلا جدی نگیرید و هم میشه بین مرگ و نیرنگ یکی رو انتخاب کنید و جدی و جدی تر ادامه بدید
:hungry1:


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ ۱:۱۲:۰۸

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.