هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#41
نقل قول:
برو خدات رو شکر کن،اسم یکی دیگه بود،بعد گفتم گناه داری،عوضش کردم...میدونی میخواستم اسم کی رو بذارم!

عره کاملا، اونی که میخواسی بذاری همراه با سه تای دیگه از دوستانی که در جمع ما حضور دارن و نظرم درباره یکیشونو تو مصاحبه ام گفتم و اسمشونو نمیبرم و تتلو و اون پسره که میگه جمجمه شده قمقمه، صدرِ لیست احمق ترین آدمایی که تاحالا دیدمو تشکیل میدن.

نقل قول:
من از اول گفته بودم!

ناموس قسم اینو دیعه نگفته بودی.

نقل قول:
بله یادمه...موضوع در مورد گربه ها و نمک و اینا بود!

تو کلا تخصصت موضوعِ گربه س.

نقل قول:
مرسی که یکی از معدود اشتباهای منو یاداوری کردی!

اشتباهِ تو نبود، آدم از اول نباید کاری که نمیتونه تموم کنه رو قبول کنه.

عره انقد صادق و جذاب بودم الان لیست کانتکتامو ببینی بعد از مصاحبه همه باهام قهرن

نقل قول:
عمه‌ت تأثیرگذار نی! شیطونه می‌گه رول دوئلمونو بردارم بیارم بکوبم تو صورتت بفهمی چقد تأثیرگذاره ها!

همونو خودم میخواستم بنویسم میشد ماجراهای شاد و مفرحِ الاغی کوچک و سیاه رنگ.

نقل قول:
دوباره هم قراره بکوبی عد از سر بسازی، مگه نه؟ :یادآوری غیر مستقیم بعض موارد

من که کوچکترین چیزی یادم نیست...

نقل قول:
من که بی‌نظیرم!

منظورم لی لی بود.

نقل قول:
توام مث من وختی برمی‌گردی عقبو نیگا می‌کنی با خودت می‌گی ناموساً چه اعصابی داشتم من؟!

درباره ی بعضی بحثا و موارد، فک نکنم اعصاب من هیچوقت کم و زیاد بشه.

نقل قول:
چقد خاطره شد ولی.

عره، اون پسته که زده بودن واسمون.

نقل قول:
اعتراف می‌کنم اون رول یکی از رول‌های محبوب خودمم هست.

بهترین توصیفیه که درباره ی کاراکتر خودم دیدم تاحالا. دومیشم فک کنم "مرتیکه ی بیناموس"ِ تدیه.

آدمِ واقعی، آدمِ همون دو ثانیه س. فکر و این صحبتا که قاطی کار میشه، بعدش دیعه همه ش ادا س.
پنج تا حقیقت خجالت آورمم بطرز دردناکی خودت از قبل میدونستی، هوم؟

نقل قول:
خوشحالم که شناختمت. :)

قیافت ملومه.





پ.ن: امضامو صب خوابم میومد به این شکل در آوردم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ جمعه ۵ شهریور ۱۳۹۵
#42

پیوست:


zip inchevazie.zip اندازه: 54.49 KB; تعداد دانلود: 138
zip inchevazie PDF version .zip اندازه: 332.44 KB; تعداد دانلود: 132


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۵ ۱۸:۵۲:۰۶
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۵ ۲۳:۳۱:۲۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ☆⚀کازینو دو دانه لودر⚅☆
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵
#43
بله. همانطور که ویزلی ورژن سوزش و سازش فرمود، هر شخصیتی برای خودش خصوصیاتی دارد و مسلما دزدیدن خصوصیات دیگران کار بسیار زشتی ست، البته مگر اینکه کلا پی ریزی و زیربنای کاراکتر آدم دزد باشد که بحثش جداست.

همانطور که ماندانگاس با زبانی شیرین و فصیح مشغول توضیح دادنِ این واقعیت بود که "زمونِ ما کلیوم یدونه دزد داشتیم، چیه آدم دو دقه چششو میبنده میاد میبینه خرواری دزد زیاد شده" و لوئیس سرسختانه تلاش در تحریک کردنِ قشر کارگر داشت، صدای پر طنینی در سالن کازینو پژواک شد.
_من یه راه بهتر سراغ دارم.

درحالیکه قشر تحریک پذیر کارگر با اوقات تلخی بسیار متفرق میشدند و لوئیسِ هایپر اکتیو پشت به پشت هم توی در و دیوار عنگبین میشد، برای ثانیه ای کوتاه پیش از اینکه ناشناس صحبتش را ادامه دهد، سکوت فضای کازینو را در بر گرفت.

_همانا که فرزندان من، راه بهتر من این است که به تعدادِ شما قمه تهیه نموده...
_این یکم شبیه راهِ رودولف نیست؟!
_...پخش نماییم در میان دستانتان.
_این راه رودولفه.
_...سپس به توقفگاهِ ایشان عزیمت نموده تکه تکه شان نماییم.
_اینم خودِ رودولفه، از این دماغ مصنوعیای عمو فیتیله گذاشته.
_...و پیروز گردیم.
_

بله. رودولف اصرار داشت. رودولف بسیار اصرار داشت. رودولف بسیار ایمان داشت که نقشه اش می تواند جدای از کازینو بد ضربه ای به وزارت بزند. کسی اسم خشم رودولف لسترنج را نشنیده بود، اما اگر سرچ می کردید با خیلی چیز ها مواجه میشدید و سپس آن موقع باید یک دقیقه می نشستید و تامل می نمودید که با چه کسی روبرو شده اید و سپس شروع کنید به مسخره بازی. آقاهاهای رودوهوهوهولف.

قشر زحمتکش کارگر و کارکنان دلسوز کازینو، و دانگِ جذاب و دار و دسته اش بهمراهِ کودکِ هایپر اکتیو، با خواندنِ توصیفات بالا همگی همزمان خطور نمودن یک راه حل واحد را به ذهنشان احساس کردند، و این یعنی چهارصد پانصد ذهن همزمان که این اصلا چیز کمی نیست. یعنی ببینید خودش که رفت لامصب چه اثری بر جا گذاشته ها.

اینگونه شد که همگی پایه ی میز وار به یکدیگر خیره شدند و منتظر ماندند که یکی نقشه را بلند بگوید.
و البته دستشان از پایشان دراز تر شد چون ظاهرا کسی علاقمند نبود پیشقدم شود.

بهرحال، تنها چیزی که می تواند یک باروفیو با این || هیکل و یک معاونش با این | | هیکل را از پا در آورد، چیزی نیست جز جنگ اعصاب. تنها کاری که شاید می توانست نجاتشان بدهد، گشتن بدنبال عنتونین بود.
و امثالش.
و ریگولوس.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۳ ۱۸:۴۱:۰۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱:۱۷ چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
#44
_بعضی وقتا، احساس میکنم دارم تو یه کپه عنتونین فرو میرم.
_منم همینطور... هق.

در واقع احساسِ کودکی که معلوم نبود بچه ی کیست و فقط بلد بود سوالات مخرب بپرسد و مفاهیم بیناموسی منتقل کند، کاملا هم درست بود چون چیزی که داشتند درونش فرو میرفتند چیزی نبود بجز یک کپه عنتونین. عنتونین های بی شمار. خیلی خیی عنتونین.

درحالیکه کلاس های خطیر و فاخر تابستانه اثر خود را روی نویسنده گذاشته و بدلیل اختلاف فشار میان فضای داخل اتوبوس و فضای بیرون اتوبوس، فشارِ حجم عظیمِ عنتونینی که اتوبوس را در بر گرفته بود کم کم باعث ترک خوردن شیشه ها میشد و داخل می آمد، داخل به گاو های اتوبوس یکدیگر را عاشقانه در آغوش کشیده هولد هندز کردند تا درحالیکه شورِ فنگ در می آمد و به صورت ریگولوس مالیده میشد عنتونینی نشوند و برای لحظاتی چند، این نیروی عشق بود که عنتونین ها را به عقب می راند.

_بعضی وقتا، احساس میکنم از اونجایی که من قدرتمند و بی مانندم و سپر مدافعم آبی کله غازیه میتونم از زیر اتوبوس رو به سمت بالا فشار بدم و بر خلاف جثه ی کوچیک و جذاب و ایده آلم، من از قدرت بسیاری برخوردار هستم. بطور همزمان میتونم تبدیل به عقاب هم بشم و در آسمان ها اوج-قل قل قل.

لحظاتی پیش از اینکه کودکِ بیناموس در کپه ای از عنتونینِ جوشان غرق شده به زیر کشیده شود، هویت او هم مشخص شد.

داخل موزه

_در مرحله بعدیه ره بازدیده ره قراره ره خود دامبلدوره ره و اون دوتا ریشو های دیگه ی مث خودش ره بازدیده کنیم، با توجه به شناختی ره که از اینا ره من دارم، پنج نفر ره قانع کننده نمیدونن که.
_آم... مگه قراره چیکار کنن که نفری دو تا احتیاج دارن؟

باروفیو لبخند سخاوتمندانه ای زده به رودولف اشاره کرد که بر اثر ضربه ی محکم به سرش روی زمین سفره شده بود و دورش مورچه هایی جمع شده بودند که به ساعت گوشی شان نگاه میکردند و منتظر بودند بمیرد.
_اینه ره میبینی؟
_خب...؟
_از این بدتره ره که نمیشه.

زمانی که رودولف نیم خیز شد تا به سختی بلند شود، جدای از تجدید قوای سریعش، اصلا شبیهِ رودولفِ سابق نبود.
در کل... شبیه به هیچ رودولفی نبود.

_________

تصویر کوچک شده

شیری که دولت به شما تحویل داده سمّی بوده است. اگر خون اصیل جادوایی در رگتان می‌جوشد، در برابر این بی کفایتی ساکت نشسته و در کازینو، به جمعیت مخالفان بپیوندید. درود بر شرفتان!

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۰ ۴:۱۰:۵۸
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۷ ۰:۱۷:۵۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱:۰۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵
#45
_اونا مُرده بودن بلک، اونا همشون مرده بودن.
_هوم. و؟

یادداشت کرد.

_هزار تا جسد بودن که معلوم نبود از کجا پیداشون شده بود. کاراگاها نگاه کردن، پنج تا پنج تا نحوه کشته شدنشون با هم مطابقت داشت، انگار چند تا قاتل باشن که هر کدوم پنج نفرو کشتن. یدونه هم اضافه بود، انگار ناتموم ولش کرده باشه. خیلی وحشتناک.
_خیلی... وحشتناک. نقطه. و؟
_یه پسر نوجوونِ مشنگ که حتی نکرده بودن اون ماسماسکای موزیکال رو از تو گوشش در بیارن. تو محفل همه مطمئنیم کار مرگخوارا ست، چون شیش تا از ما هم کشته شدن. باروفیو یه کلمه هم دیگه باهام حرف نمیزنه. حتی نزدیکمم نمیاد، انگار بترسه که بکشمش. انگار این ترس رو اونم نسبت به من داره. چی بهش میگن...
_متقابل. نکرده... بودن... و؟
_اگه وزارتخونه سریع نجنبه کشور از درون از هم میپاشه. جنگ میشه. مرگخوارا بهمون حمله میکنن. دیشب یکی دیگه ازشونم مُرد. چهارمی. فکر میکنن این یکی و سه تای قبلی، همش زیر سر ماست. سعی کردیم حرف بزنیم ولی چه فایده وقتی تک تکشون قاتلایین که دارن تلاش میکنن وانمود کنن هردومون نمیدونیم همه ی اون آدمارو خودشون کشتن. اضافه هه رو از پشت خفه ش کرده بودن، طرف ناشی بود. خیلی وقت گذشته ولی کسی هنوز حتی... نمیدونه که اونا رو کی کشته ب-چرا لبخند میزنی بلک؟ اونا مُرده بودن! چرا خونسرد برخورد میکنی؟

"چون من خودمم مرده بودم؟!"
"چون من میدونم داستان چیه؟!"
"چون منم قراره پنج نفرو بکشم؟!"

خندید.
_...و؟!

***

_مطمئنم تو میدونی من کی هستم.

***

از نظر فنی، آدم ها هزار بار هم که به چند دسته تقسیم شوند، باز هم تقسیم بندی جدیدی یافت میشود.
اول؛ آدم هایی که شکست نمیخورند.
دوم؛ آدم هایی که شکست را قبول میکنند.

***

انگشتان باریک و بلندش به پارچه ی برزنتی ای که نقش درِ چادر را بازی میکرد چنگ زده و کنارش زدند. برخلاف چیزی که از فضای اطرافش در چنین سکانس حساسی انتظار داشت، آسمان کاملا صاف بود.

منتظر نماند که هیکل باریک و بلندِ شنل پوشی که پشت به درِ چادر ایستاده بود برگردد و نگاهش کند. به اندازه ی کافی دیده بودش.
_مطمئنم تو میدونی من کی هستم.

***

سوم؛ ریگولوس بلک ها.

***

_...آقای...

برگشت. هاله ی قدرتمندی که وسطِ همان پیاده روی شلوغ متمایزش ساخته بود نیز، به دنبالش.

_...مرگ.

نفس عمیقی کشید تا ادامه بدهد. مجال نبود. لبخندِ مرگ پررنگ تر شد.
_بله، میدونم تو کی هستی. و میدونم که...
_اومدم بهت بگم که من-
_اومدی تا چی بگی.

نفس "های" عمیقِ ریگولوس به طول انجامیدند.

_میدونم که اومدی بگی زنده ای و میدونم که اومدی بحث کنی و بحث کنی و بحث کنی و نتیجه بگیری که من باید معامله م با کسی که یک سال و اندی پیش توی دریاچه هلت داد رو بهم بزنم...

خندید.
_ولی تو نمیدونی که من این کارو کردم.

دهانش باز شد تا چرایش را بپرسد. چطورش را. اما دوباره بسته شد. و چند ثانیه بعد، با هدفِ متفاوت باز شد.
_اینو هم میدونی که من کاراگاه نیستم-
_میدونم، حواسم بهت هست.
_اما اگر لازم باشه-
_میدونم، هر کار کثیفی.
_به وزارتخونه جات رو لو میدم چون-
_آره این کارو هم میدونم که-چی؟!
_برام مهم نیست که برم دارن بندازنم تو یه آکواریومی کوفتی چیزی و سعی کنن معجون جذابیت بیش از حد ازم بکشن یا روغنِ خوشگلا باید برقصن یا چی و چون همه دارن قتلارو میندازن گردن هم و داره جنگ میشه و اینطوریه که تو الان چیزی که میخوام رو بهم میدی و من... من... همه چیزو پیش خودم... نمیدونم چرا قصد نداری بپری وسط حرفم.
_چیزی که میخوای چیه؟

نفس عمیقی کشید.
_من یه برادر داشتم.

"مرگ" ها نفس نمیکشند.
_پنج تا اسم بهت میدم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵
#46
ریگولوس درون اتاق آمد و یک کاغذ را روی میز انداخت. سپس بیرون رفت. ریگولوس پیش از آنکه کاملا خارج شود به یاد آورد که بتازگی قوانینی جهت عدم پرتاب کاغذ در کلاس وضع شده اند، و ریگولوس برگشت. سپس مرلین کبیر در حالیکه یک جعبه ی یخچال را روی دوشش گذاشته حمل میکرد زمین را شکافته بیرون آمد و جعبه را بهمراه یک برگه روی میز انداخت. سپس با عصبانیت بیرون رفت.

از درون جعبه یک ریگولوس که کاملا هم زاده ی تصورات ذهن مریضِ نویسنده ای بود که ساعت یازده و ربعِ شب به یاد آورده باشد پست تدریس دارد، بیرون آمد و طولی نکشید که این دو ریگولوس دعوایشان شد، صرفا جهت اینکه طول پست را زیاد کرده مادرِ هرچه محتوا ست را به عقد خود درآورند.

سپس، ریگولوسی که پیروز شده بود و دقیقا مشخص نبود که کدام یک از ریگولوس هاست، برخاست و یک عدد کاغذ روی میز انداخت و با عصبانیت بیرون رفت. و اینگونه است که متوجه میشویم این ریگولوس، آن ریگولوسی بود که از جعبه آمد بیرون، یا اقلا اگر آن یکی بود به این نتیجه میرسیم که آلزایمر داشت.

این یکی ریگولوس، بدون اینکه قانون عدم پرتاب هرگونه کاغذ در کلاس را به یاد بیاورد، به یاد قانون دیگری افتاد که میگفت حتما باید محتوای درس مربوطه در کلاس مربوطه تدریس شود و متوجه شد که این قانون با آن یکی قانونی که میگفت نحوه تدریس شما به خودتان بستگی دارد متناقض است و اینگونه بود که این یکی ریگولوس هم فیوز پراند و مرلین کبیر هم با توجه به تجارب پیشین، دیگر راضی نشد بیاید تدریس بکند و استر هم اصن اینجوری نمیتوانست و تلفن دست گرفته بود که زنگ بزند بانو مورگانا بیاید بد ضربه ای به جامعه ی جادوگری بزند، بنابرین عنتونینِ کبیر همانطور که معمولا در سوژه ها ظاهر میشد یک سولاخی در دیوار پیدا کرده بیرون زد و شروع به تدریس کرد.

عنتونینِ کبیر به دانش آموزان گفت:
_سلام.

دانش آموزان به عنتونین کبیر گفتند:
_علیکم السلام.

همین که عنتونین کبیر آمد یک کاغذ روی میز بیندازد و برود، بد ضربه ای خورد و شروع به پیروی از قوانین متناقض کرد و تصمیم گرفت که شیوه ی تدریسش کاملا به انتخاب خودش همانی باشد که مجبور بود انتخاب کند. اما شناسه ی عنتونین کبیر داشت بسته میشد چون بدلیل فیوز پراندن و بیرون زدن و فلانِ اساتید آنقدر از اسلیترین امتیاز کم شده بود که دیگر هیچی نمانده بود، و استر که به فیلم های وسترن علاقه داشت بابت هر حرکتی که خوشش نمی آمد یک ریگولوس را حذف شناسه میکرد.

البته عنتونین مسلما اگر امروز حذف شناسه نمیشد فردا به این واقعیت که یک ریگولوس است پی میبرد و آن موقع بصورت داوطلبی حذف شناسه میشد.

عنتونین به بچها گفت که برای حذف شناسه کردن یک ریگولوس، چوبدستی شان را اول به سمت بالا برده و سپس بصورت مارپیچ پایین بیاورند و سپس آن را توی... اوکی بگذریم عنتونین دیگر چیزی نگفت. همینقدر را هم گفت که محتوای مربوطه را تدریس کرده باشد.

سپس همگی در آغوش یکدیگر روی آتش و کنار صندلی نشستند و به نویسنده خیره شدند که همین چند ثانیه پیش مزخرف ترین پستِ کارنامه اعمالش را فرستاده بود و حالا به سمت مرکز استیکر سازیِ مایکل و برادران حرکت میکرد تا خود را هدفِ صدها هزار استیکر بیناموسی قرار دهد و سپس خودش اعتراض کند و خودش اخطار بگیرد.

نویسنده در میانه راه حذف شناسه شد و در حالیکه به دانگِ دست کج نگاه میکرد و تلاش میکرد حداقل وقتی خودش ریگولِ دست کج نیست او هم دانگِ دست کج نباشد، فریاد کشید و فریاد کشید و اخطار داد که ایف یو دونت هیِر یو سی بد، منتها خب موفق نشد.

تکالیف:
امشب متوجه شدم سرعت بسیار مهمه. حتی اگه بخوای مزخرف بگی. پست تدریس تو یازده دقیقه نوشته شده. میکنمش پونزده، تو پونزده دقیقه یه رول بنویسین که حداقل بیست خط باشه. (سی نمره)
و موضوعش. شما حذف شناسه شدین. چرا؟!

سوال دانش آموزان رسمی:
الان چرا خوشالین که دانش آموز رسمی هستین؟!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۳:۵۶ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
#47
نام پدر: نام پدر مام کلنگه. یکیم اون زیر اسم باباش آقای مارتینزه، خودش آقای اسکمندره. نکنین. این کارا رو نکنین. این کارا زشته. این کارا رو انجام ندین. از لادیسلاو پاتریشوا عاصدیغ بلاه بلاه بلاه زاموژسلی اسم اعضای خونوادشو نپرسین. نقو، نقی.
پدرِ پسرِ شجاع که... نه، پدرِ پسرِ جذاب.

محل تولّد: ما معمولن تولدامون میخوره به محرم، از اولم خونواده آسلامی و آزداواجی ای بودیم. نمیگیریم.

شماره شناسنامه: هفتاد و پنج صدم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۴۲ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵
#48
اگه پارسال گفتیم از هر گروه یکی رو انتخاب کنیم، از پارسال تا امسال خیلی چیزا عوض شده. نمیخواین ترین ها برگزار کنین، این کارو بکنین. گرچه چرا نباید بخواین، ناموسن بکنین دیگه چه کاریه ملت هی اعتراض یه عده هی دیسکارد.

فقط خواهشا اگه خواستین اون کارو تکرار کنین بگین قبلش که این افرادو برای چه کاری میخواین چون شاید انتخاب یه بنده خدایی عوض شد. طرف نمیدونه رول نویسی رو معیار قرار بده، مدیریت رو قرار بده، توانایی چمیدونم فوش دادن رو قرار بده، یا هر چی دیگه.

در کل شیش خط مزخرف گفتم که موافقم با رودولف. اقدامیه که بطرز وحشتناکی بهش نیاز داریم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
#49
_این چه سوژه ایه؟

مردی که با گام های بلند و اقتدار طور و فلان سلانه سلانه بند ها و سلول های متفاوت را با چشمان تیزبین و فلان گشته بود و این صحبتا، همینکه از دور چشمش به بند ساحرگان افتاد بدون لحظه ای مکث دور زد و تلاش کرد تا جایی که میتواند از آزکابان دور شود. ولی از آنجا که بیمکث زندگی جریان دارد، مرد غول پیکری که همراهش بود با دو انگشت شصت و اشاره او را از زمین بلند کرده سر جای اولش فرود آورد.
_بکپ.
_این چه سوژه ایه خب؟ من اینو چیکار کنم الان؟
_توصیف کن.

همانطور که به درِ بند ساحرگان نزدیکتر میشدند، اشک در چشمان مردِ ریزنقش تر جمع شد.
_من توصیفم خوب نیست.
_به ویزنگاموت مراجعه کن.
_نه من میترسم.
_آملیا بونز رو از اونجا بردن بیرون.
_چرا زودتر نگفتی.
_فعلا یکی دیگه از خاندان بونز ناموس مارو زیر رادیکال برده اینجا.

دم در که متوقف شدند، رودولف پشت به آنها چشمانش را بسته بود و دماغش را هم ایضا گرفته بود و داشت تلاش میکرد زودتر شکنجه بدهد برود پی کارش. بنظر میرسید مردِ کوچکتر زودتر از همکار درشت هیکل خود موقعیت بغرنج زندانی را که همچنان با خونسردی کامل استخوان میخورد شناخته باشد، چرا که دوباره بیمکث زندگی را جریان داد و دور زد و تلاش کرد در افق نقطه شود.

او دور تر و دور تر شد و در حالیکه تبدیل به چیزی هم اندازه ی یک گردو شده بود از ورای مهِ سفید رنگ و موزیک متن و این صحبتا و نور طلوع کننده ی آفتاب و فلان، سرش را برگردانده نظری به همکار گنده اش انداخت.
_تو این سکانس نباید جلوی منو میگرفتی و ازم میخواستی ترکت نکنم و به اون بچه فکر کنم؟

مرد درشت هیکل جواب نداد. بنظر نمیرسید گوشش اصلا آنجا باشد.

هیکلِ مردِ "افقی"، ابتدا عمودی شده و سپس به اندازه واقعی خود نزدیک و نزدیک تر شد.
_روبیوس، گوشِت کو؟

"روبیوس" که همان لحظه تصمیم گرفته بود با جرج ویزلی کمپین حمایت از منفذ دار ها را راه بیندازد و با کمپین داداش داری اشتباه میزنی رقابت کند، ناباورانه به محتویاتِ سلول پیش رویش خیره شد.
_این... این مامان منه بلک.

سپس با همین افکت مذکور غش کرد و افتاد و باعث شد که زمین زیرش ترک بزرگ و قطوری بردارد و کمی از خاک سقف روی سرِ زندانبان سابق و زندانبان فعلی بریزد. البته این به این معنی نیست که رودولف و ننجون و معاونِ غش کرده ی وزیر سحر و جادو متوجه خاک و این صحبت ها نشدند، صرفا درگیر تر از این بودند که اهمیت بدهند.

و راستش را بخواهید "بلک" اصلا دلش نمیخواست بداند دلیل درگیریِ رودولف چه چیزی ممکن است باشد.

_تو ریگولوس نیستی؟ که یه دو سال پیش بند بغلی بود؟ منو شناختی؟ میومدم هر هفته بهتون سر...؟! :zogh:
_آم... نخیر. من گورلوسی ام.
_عنتونین میگه... خودشه...
_تو مگه بیهوش نشده بودی هاگرید؟
_میتونم لوسی صدات کنم؟ :pretty:
_آم... نخیر. همونطور که گفتم باید منو گوری صدا کنی. خفه شو هاگرید، من گور به گوری ام. و اصلا هم شما ها رو نمیشناسم.

بنظر میرسید که آریانا چیزی برای گفتن داشته باشد.
_آم... ملت؟!

بنظر نمیرسید که کسی قصد اهمیت دادن داشته باشد.
_ایستک بخوریم؟ :pretty:
_ملت؟
_بهتره من دیگه از زحمتتون کم بکنم و برگردم خونمون تا تو ایستک رو محیا-
_ملت!

بنظر میرسید آریانا بالاخره موفق شده باشد. در پاسخ به سکوتِ مرگبارِ حاکم و درآمیخته با نگاه های سنگینِ شکنجه گر و ایستک خور، چند نفس عمیق کشید.
_هاگرید که به هوش بیاد، هممونو میکشه.

رودولف چند ثانیه فکر کرد.
_خب پس بهتره من و گوگوری باهم بریم یه میان وعده غذایی سالم پیدا کنیم. :pretty:
_ملت.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۶ ۳:۲۷:۵۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۵:۱۱ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
#50
افسون ها/جلسه اول

هافلپاف: 11

ارنی مک میلان
32
_ و : رو نمیشه هیچوقت تو یه جمله آورد.


ریونکلا: 20

ویلبرت اسلین کرد شبستری
33
تو یک دفعه ی دیگه بگی "میدونین؟!" چشاتو در میارم.


ریتا اسکیتر
28
وسط جمله فک کنم شکلک نذاری بهتر باشه. ضمنن خعلی خوب بود. هرچی کم شد برا سوال دانش آموز رسمی و اینا کم شد.


اسلیترین: 22

پانسی پارکینسون
32
"ب" و "ک" و "ی" نه. "به" و "که" و "یه.

نجینی
34
خعلی خوب بود در ضمن!


گریفیندور: 34

لوئیس ویزلی
31
"خانه خالی بود و از گرمای بخاری لذت میبرد." کی لذت میبرد؟! خانه؟!

هری پاتر
33
لنت بت عالی بود

آرسینوس جیگر
35
بخدا یه گریفیندوری دیگه ببینم بلن میشم میرم.

گویندالین مورگن
33

پیوز
32
این پرانتزارو ول کن دیگه عه


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۵ ۱۵:۰۹:۵۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.