ساعت سه ی نصفه شب بود ولی دراکو اصلا خوابش نمیبرد.از روی تخت بلند شد و تالار اسلیترین را ترک کرد.
نیم ساعت بعد تالار هافلپافدراکو به دیوار راهرو تکیه داده بود و به گیبنی که در هر دقیقه 20 بار خمیازه میکشید نگاه میکرد.
گیبن خمیازه ای کشید گفت:
-دراکو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
دراکو با بی خیالی کمی به گیبن نزدیک تر شد.
-خوابم نمیبرد.موافقی بریم یه کم قدم بزنیم؟
گیبن:
-گیبن خوابیدی؟پاشو تنبل!میگم پاشو!کروشییییو!
گیبن در حالی که از شدت درد به خود میپیچید گفت:
-خب چرا کروشیو میزنی؟باشه بابا بیا بریم!
دراکو که از شکنجه شدن گیبن حسابی لذت برده بود جلوتر از گیبن به طرف راهروی طبقه ی سوم حرکت کرد.
راهروی طبقه ی سومراهروی طبقه ی سوم بسیار متروکه و خاک گرفته بود.در همه جای تالار تار عنکبوت دیده میشد.
-دراکو میشه بگی ما این جا چیکار میکنیم؟
-نمیدونم تا حالا این جا نیومده بودم.
آن ها همین طور جلو رفتند تا به دری کهنه رسیدند.دراکو که آثار کنجکاوی در چهره اش موج میزد گفت:
-به نظرت این تو چه خبره؟
گیبن که معلوم بود کمی از آن جا ترسیده گفت:
-نمیدونم.این جا رو نگاه کن.یه تابلو کنار دره.روش چی نوشته؟
دراکو خاک روی تابلو با ردایش پاک کرد تا بتواند نوشته اش را بخواند.
-نوشته انبار شخصی پروفسور اسنیپ!این جا انبار قدیمی پدرمه گیبن!بیا بریم توش!
با این که گیبن اصلا از دیدن انبار شخصی اسنیپ ذوق نکرده بود دنبال دراکو به داخل اتاق رفت.
اتاق به قدری خاک گرفته بود که هر دو به سرفه افتاند.همه جای اتاق پر از شیشه های معجون و کتاب های معجون سازی بود.
گیبن به سمت یکی از شیشه های معجون رفت!معجون را برداشت و آن را نگاه کرد.
-به نظرت این چه معجونیه دراکو؟
-نمیدونم.اگه خیلی مشتاقی بدونی میتونی بخوریش ببینی چه اثری داره!
گیبن که به این حالت
به دراکو نگاه میکرد گفت:
-متاسفم دراکو.خیلی مشتاقم بدونم چه معجونیه ولی تا تو هستی چرا خودم بخورمش؟
دراکو میخواست حرفی بزند ولی گیبن خیلی سریع چوب دستی اش را در آورد و بدن دراکو را قفل کرد.
دراکو وحشت زده به گیبن خیره شد و گفت:
-معلومه داری چیکار میکنی؟
گیبن به دراکو اهمیتی نداد جلو رفت و به زور معجون را در دهان دراکو ریخت و بعد طلسمش را باطل کرد.
ظاهرا معجون تاثیر خاصی نداشت.گیبن کم کم داشت نا امید میشد که یک دفعه اتفاق وحشتناکی افتاد.
استخوان های بدن دراکو تغییر کرد.مثل یک حیوان پوزه درآورد استخوان های بدنش بلند تر و زمخت شدند و لباش را پاره کردند و موهایی خاکستری در سراسر بدنش رشد کرد.دراکو از درد فریاد میکشید.
گیبن چشمانش را بست و یک دقیقه بعد که چشمانش را باز کرد گرگی با چشمانی قرمز که هیچ نشانی از انسانیت در آن ها دیده نمیشد به او زل زده بود.
در همین لحظه گرگ یا همان دراکو به گیبن حمله ور شد اما گیبن از زیر دستش فرار کرد و به سمت بیرون اتاق دوید و در را با وردی قفل کرد تا از خروج دراکو جلوگیری کند.دراکو به در میکوبید.ظاهرا مشتهای دراکو خیلی قدرتمند شده بود چون در خرد شد.گیبن از ترس به سمت طبقه ی پایین دوید تا کمک بخواهد و دراکو هم دنبال او میدوید!