هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#41
من شکایت دارم!

متهم : گیبن معروف به گیبنشتاین

جرم:ایشون جرم های زیادی مرتکب شدن که فعلا فقط دو تا از اون ها رو بازگو میکنم!

جرم شماره ی یک :
داشتن نقشه های شیطانی علیه وزیر محترم سحر و جادو آرسینوس جیگر!
بار ها و بارها دیده شده که گیبنشتاین مشغول کشیدن نقشه هایی شیطانی علیه آرسینوس جیگره!

مثلا یه بار میخواستن کله ی ایشون رو توی کیک تولد سیوروس اسنیپ فرو کنن!

یه بار دیگه هم وقتی تو یه بحثی کم اورده بودن دوئل ماسک اندازی با آرسینوس جیگر گذاشته بودن که شک ندارم دلیلش این بوده که مردم از دیدن چهره ی واقعی ایشون کشته بشن و آرسینوس جیگر از مقام وزارت خلع بشن!

یه بار دیگه هم موقعی که جناب آرسینوس جیگر کمی دیر حقوق کارآگاه ها رو داده بودن داد بیداد کرده بود!
دقیقا نیم ساعت بعد ایشون در حالی که داشته با یکی از قاتل های تازه آزاد شده از آزکابان صحبت میکرده دیده شده!یک نفر که داشته رد میشده توی حرف هاشون واژه های «آرسینوس» و «قتل» رو شنیده.پس احتمال این که قصد سوء قصد به جون وزیر داشته بوده باشه زیاده!

جرم شماره ی دو :
ایشون تقریبا همیشه افرادی مثل وینکی جن خانگی محبوب رو تهدید میکرده و میگفته که میکشتشون!

برای تمام این اتهامات شاهد هم داریم!

با آرزوی آزکابان رفتن گیبنشتاین


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#42
سلام.

بخشید یه مشکلی برام پیش اومده!
تنظیمات و استایل چت باکسم کلا پریده!
حدودا تا ساعت ده و چهل و سه دقیقه همه چی درست بود ولی به محض این که تو اون زمان یه پیام تو چت باکس فرستادم همه چی پرید!
یعنی رنگ اکانتم آبی شد (قبلا سبز بود)!
در ضمن قبلا لینک پروفایلم روی اکانتم بود ولی اون هم پریده!
هر چی هم سعی کردم برش گردونم نشد!
خواهشا رسیدگی کنین!

_________________
سلام
از این لینک استفاده کنید.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۲۳:۰۷:۰۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#43
تازه وارد اسلیترین
همگروهی : قرمز پوش اسلیترینی ورونیکا اسمتلی


عقربه ی ساعت در قصر اسلیترین ها هنوز عدد ده را نشان نداده بود که صدایی زنانه ولی بلند قصر را لرزاند!
-سالازار؟بیا بگیر بخواب!

سالازار که شاید نه یا ده سال بیشتر نداشت دست از کروشیو کردن تسترال خانگی اش برداشت و به سمت اتاقش رفت.
اتاق بزرگش با عکس هایی از مشنگان در حال شکنجه شدن , مشنگ هایی با سر قطع شده و یا گرگ هایی درنده تزئین شده بود.
به سمت تختش رفت روی آن دراز کشید و پتویش را که از جنس پوست تک شاخ بود روی خود انداخت.
کمی بعد مادرش از در اتاق وارد شد و درحالی که کتابی در دست داشت روی لبه ی تخت سالازار نشست.
-برای قصه ی امشب آماده ای عزیزکم؟

سالازار سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
مادرش صفحه ی اول کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد:

شب از نیمه گذشته بود.هوا مه آلود بود و ماه کامل به نظر می آمد و صدای هوهوی جغد ها و زوزه ی گرگینه بلند تر از هر شب به گوش میرسید.
خیابان های مشنگ نشین به شدت خلوت بودند چون اصولا هیچ مشنگ عاقلی جرئت نمیکرد در این شرایط بیرون بیاید چون در این صورت یا طعمه ی گرگ ها میشد یا در مه غلیط راهش را گم میکرد.
اما وضعیت در خیابان واتلینگ فرق میکرد چون گروهی متشکل از 6 جادوگر سیاه پوش در حالی که نقاب هایی مشکی رنگ بر صورت داشتند به سرعت پیش میرفتند.
به انتهای خیابان که رسیدند , ایستادند.جادوگری که جلو تر از همه حرکت میکرد و به نظر میرسید سر دسته ی آن گروه باشد با صدایی بم گفت:
-این جا جمعتون کردم تا حرفی رو بهتون بزنم!شما پنج نفر تنها کسانی هستید که از گروهمون زنده موندید.این که بقیه ی ما چه طور کشته شدن تا همین دیشب هم برای من یک معما بود.

او مکثی کرد و به یاران وفادارش نگاهی انداخت و پس از ثانیه ای دوباره به حرفش ادامه داد.
-همه ی شما میدونین که سال های ساله که مشنگ ها ما رو میگیرن و توی آتش میسوزونن!ما گروهی تشکیل دادیم تا بر علیه مشنگ ها بجنگیم.تا همین چند ماه پیش هم در کارمون موفق بودیم چون هیچ مشنگی از مکان ما خبر نداشت.اما یک نفر به ما خیانت کرد و باعث کشته شدن اکثر اعضای ما شد!

سرش را پایین انداخت برایش سخت بود که بگوید وفادار ترین یارش به او خیانت کرده!
-باید بگم که جک به ما خیانت کرده!من به اون زیادی اعتماد داشتم.اما امشب میخوام ازش انتقام بگیرم.میخوام به بدترین شکل ممکن بکشمش!میخوام ضجه زدن و التماس کردنش رو بشنوم و درک میکنم اگه همراهیم نکنین!

یارانش به همدیگر نگاه کردند.در چهره ی همه ی آن ها لبخند رضایت دیده میشد.یکی از آن ها قدمی جلوتر آمد.
-ما کمکت میکنیم!

لبخندی شیطانی بر لبان سر دسته ی آن ها « جان » نقش بست.
-همتون خونش رو بلدید.اپارات کنید و اونجا ظاهر شید.

این حرف را زد و با صدای پاقی غیب شد.

مادر سالازار کتاب را بست.
-خب من میرم یه لیوان آب بخورم.بعد میام و بقیش رو برات تعریف میکنم!


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۹:۴۷:۲۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#44
1- نام و نام خانوادگی :

دراکو مالفوی

2- هدف شما از عضویت در این گروه چیست؟

راستش هدف خاصی ندارم!دیدم یکی دو تا از دوستان اسلیترینی اینجا عضون گفتم ما هم بیایم!
ولی بیشتر برای تقویت ایفای نقش دوست دارم که این جا عضو باشم.

3- اسلحه ی مورد علاقه ی شما چیست؟

راستش اگه بشه طلسم ها رو هم یه نوع اسلحه در نظر گرفت ورد مورد علاقه ی من کروشیوست.
اگر هم منظورتون وسایل مشنگیه که من کلا با این جور وسایل آشنایی ندارم!هر چی نباشه یه مالفوی هستم!
راستی کروشیو میخوای؟

4- در چه کاری بیش از همه استعداد دارید؟

به نظرت یه مالفوی در چه زمینه ای استعداد داره؟نه واقعا این هم سواله؟مگه من به جز مردم آزاری کاری بلدم؟

5- اگر بخواهید به میزان وفاداری خود به دوستانتان و گروه هایی که در آن به عضویت در آمده اید از یک تا ده یک عدد را اختصاص دهید چه عددی را انتخاب میکنید؟

پنج!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
#45
ساعت سه ی نصفه شب بود ولی دراکو اصلا خوابش نمیبرد.از روی تخت بلند شد و تالار اسلیترین را ترک کرد.

نیم ساعت بعد تالار هافلپاف

دراکو به دیوار راهرو تکیه داده بود و به گیبنی که در هر دقیقه 20 بار خمیازه میکشید نگاه میکرد.
گیبن خمیازه ای کشید گفت:
-دراکو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟

دراکو با بی خیالی کمی به گیبن نزدیک تر شد.
-خوابم نمیبرد.موافقی بریم یه کم قدم بزنیم؟

گیبن:
-گیبن خوابیدی؟پاشو تنبل!میگم پاشو!کروشییییو!

گیبن در حالی که از شدت درد به خود میپیچید گفت:
-خب چرا کروشیو میزنی؟باشه بابا بیا بریم!

دراکو که از شکنجه شدن گیبن حسابی لذت برده بود جلوتر از گیبن به طرف راهروی طبقه ی سوم حرکت کرد.

راهروی طبقه ی سوم

راهروی طبقه ی سوم بسیار متروکه و خاک گرفته بود.در همه جای تالار تار عنکبوت دیده میشد.
-دراکو میشه بگی ما این جا چیکار میکنیم؟
-نمیدونم تا حالا این جا نیومده بودم.

آن ها همین طور جلو رفتند تا به دری کهنه رسیدند.دراکو که آثار کنجکاوی در چهره اش موج میزد گفت:
-به نظرت این تو چه خبره؟

گیبن که معلوم بود کمی از آن جا ترسیده گفت:
-نمیدونم.این جا رو نگاه کن.یه تابلو کنار دره.روش چی نوشته؟

دراکو خاک روی تابلو با ردایش پاک کرد تا بتواند نوشته اش را بخواند.
-نوشته انبار شخصی پروفسور اسنیپ!این جا انبار قدیمی پدرمه گیبن!بیا بریم توش!

با این که گیبن اصلا از دیدن انبار شخصی اسنیپ ذوق نکرده بود دنبال دراکو به داخل اتاق رفت.
اتاق به قدری خاک گرفته بود که هر دو به سرفه افتاند.همه جای اتاق پر از شیشه های معجون و کتاب های معجون سازی بود.
گیبن به سمت یکی از شیشه های معجون رفت!معجون را برداشت و آن را نگاه کرد.
-به نظرت این چه معجونیه دراکو؟
-نمیدونم.اگه خیلی مشتاقی بدونی میتونی بخوریش ببینی چه اثری داره!

گیبن که به این حالت به دراکو نگاه میکرد گفت:
-متاسفم دراکو.خیلی مشتاقم بدونم چه معجونیه ولی تا تو هستی چرا خودم بخورمش؟

دراکو میخواست حرفی بزند ولی گیبن خیلی سریع چوب دستی اش را در آورد و بدن دراکو را قفل کرد.
دراکو وحشت زده به گیبن خیره شد و گفت:
-معلومه داری چیکار میکنی؟

گیبن به دراکو اهمیتی نداد جلو رفت و به زور معجون را در دهان دراکو ریخت و بعد طلسمش را باطل کرد.
ظاهرا معجون تاثیر خاصی نداشت.گیبن کم کم داشت نا امید میشد که یک دفعه اتفاق وحشتناکی افتاد.
استخوان های بدن دراکو تغییر کرد.مثل یک حیوان پوزه درآورد استخوان های بدنش بلند تر و زمخت شدند و لباش را پاره کردند و موهایی خاکستری در سراسر بدنش رشد کرد.دراکو از درد فریاد میکشید.
گیبن چشمانش را بست و یک دقیقه بعد که چشمانش را باز کرد گرگی با چشمانی قرمز که هیچ نشانی از انسانیت در آن ها دیده نمیشد به او زل زده بود.
در همین لحظه گرگ یا همان دراکو به گیبن حمله ور شد اما گیبن از زیر دستش فرار کرد و به سمت بیرون اتاق دوید و در را با وردی قفل کرد تا از خروج دراکو جلوگیری کند.دراکو به در میکوبید.ظاهرا مشتهای دراکو خیلی قدرتمند شده بود چون در خرد شد.گیبن از ترس به سمت طبقه ی پایین دوید تا کمک بخواهد و دراکو هم دنبال او میدوید!


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۹ ۲۰:۱۳:۳۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
#46
دراکو به فرزند شوهر خاله اش خیره شد.
هنوز نتوانسته بود خیانتی را که رودولف به خاله اش بلاتریکس کرده بود را فراموش کند.نمیخواست به این فکر کند که رودولف چه گونه بلاتریکس را ترک کرده و با زن دیگری ازدواج کرده و اکنون فرزندشان استاد دراکوست!
این افکار را از خود دور کرد و به سمت جنگل ممنوعه دوید.
درون جنگل ممنوعه به قدری تاریک بود که حتی جلوی پایش را نمیدید.هنوز چهارصد متر بیشتر جلو نرفته بود که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و محکم زمین خورد.از شدت درد به خود پیچید.زانوهایش درد میکرد.
هر طور بود چوب دستی اش را بیرون کشید.
-لوموس

با کمک این ورد کمی اطرافش را روشن کرد.صورت زخمی اش را با ردایش پاک کرد.در اثر زمین خوردن چند جای بدنش کبود شده بود.احساس خستگی شدیدی تمام وجودش را پر کرده بود.
با وجود درد زانوهایش به سختی ایستاد و نگاهی به پشت سرش انداخت تا ببیند پایش به چه چیزی گیر کرده است.
-یا مرلین!تو...تو دیگه این جا چیکار میکنی؟

دراکو با ترس به عنکبوت غول پیکر سیاهرنگی نگاه کرد که دقیقا پشت سرش ایستاده بود!
در همین لحظه عنکبوت به سمتش حمله ور شد.دراکو به سرعت شروع به دویدن کرد ولی زانوهایش درد میکردند.هر چه بیشتر میدوید زانوهایش بیشتر درد میگرفت و اگر کاری نمیکرد تا لحظاتی دیگر از درد بیهوش میشد و بعد عنکبوت حسابش را میرسید.
تصمیمش را گرفت.ایستاد.چوب دستی اش را به سمت عنکبوتی که به او نزدیک میشد گرفت و زمزمه کرد:
-آوداکداورا

نوری سبز رنگ از نوک چوب دستی اش بیرون آمد و به سمت عنکبوت رفت و دقیقا به قلبش برخورد کرد .اخرین چیزی که دراکو دید این بود که جسد عنکبوت روی زمین افتاد و بعد سیاهی...

وقتی چشمانش را باز کرد خودش را در اتاقی بزرگ روی مبل یافت.میخواست از جایش بلند شود که دستی شانه هایش را گرفت و او را وادار کرد که دوباره دراز بکشد.
سرش را چرخاند که آن فرد را ببیند.
پدرخوانده اش سیوروس شانه هایش را گرفته بود و به او لبخند میزد.پس اینجا اتاق مدیریت او بود.
-مادام پامفری گفت که زانوهات در اثر برخورد با زمین آسیب دیده یه مدت نباید راه بری.میخواست که توی درمانگاه بستری بشی اما من باهاش صحبت کردم که اجازه بده توی دفتر خودم باشی.

دراکو چیزی نگفت فقط لبخند زد و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند.




ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۹ ۱۸:۰۴:۵۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
#47
تازه وارد اسلیترین

1-مرلین اولین و بزرگترین پیغمبر سیاه تاریخ جادوگری است.
وی نقش موثری در هدایت جادوگران و ساحرگان اصیل به سمت جبهه ی سیاهی داشته است.
هم اکنون هم او به عنوان یکی از یاران وفادار لرد سیاه , جادوگران و ساحرگان اصیل را به راه راست (شر) هدایت میکند.
همچنین ایشان با نازل کردن آیات جادوگران و ساحرگان را به راه راست (شر) هدایت میکند و خواهد کرد!
به امید این که ایشان زیر سایه ی ارباب قدر قدرت موفق به هدایت جامعه ی جادوگری به سوی جادوی سیاه شود!

2-
نام : ملونیا
ملونیا زنی با چهره ای زیباست.از خصوصیات ظاهری او میتوان به قد بلند و هیکل زیبا اشاره کرد.
اغلب اوقات موهای طلایی رنگش را روی شانه اش میریزد و علاقه ی زیادی به رنگ قرمز دارد از این رو همیشه کفش های پاشنه بلند و لباس های بدن نمای قرمز رنگ میپوشد.
همیشه چشمانش از شرارت برق میزند روحیات او نیز با این حالت چشمانش مرتبط هستند.
او همیشه درحال کشیدن نقشه های شیطانی و آزار و اذیت دیگران است.
اکثر مردم او را با لبخند شیطانی اش میشناسند.
هیچ کس از نزدیکانش از آزار و اذیت ها و طعنه های او در امان نمی ماند.

3-بعد از میلیون ها سال زندگی با کمک جادو احتیاج به تنوع داشته برای همین گاهی به سبک مشنگی سوالات را مینویسد.شاید هم بیچاره حوصله ی جادو کردن را نداشته مثلا چند میلیون سن دارد!

4-همانا او (مرلین) را فرستادیم.(1)
تا هدایتتان کند به سوی تاریکی.(2)
و برهاندتان از جهالت .(3)
پس کارهای بد انجام دهید تا او شما را دوست بدارد!(4)

5-هر دو خیلی خسته بودند.از سر و صورتشان عرق میچکید.چشمانشان از شدت خشم قرمز شده بود.سر و صورتشان خونی بود و بدنشان کوفته شده بود.
دقیقه ای به یک دیگر نگاه کردند و سمت یکدیگر حمله ور شدند.نفرت و خشم تمام وجودشان پر کرده بود.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
#48
اهای!عمو ارسی...اهم ببخشید جناب وزیر منم کار میخوام!
به من هم کار میدی؟پارتیم کلفته ها!یه بابای منو دار هم دارم!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#49
تازه وارد اسلیترین

دراکو به سمت اتاق لرد سیاه حرکت کرد.نیم ساعت از وقتی لرد سیاه او را خواسته بود میگذشت.اضطرابی تمام وجودش را فرا گرفته بود.
به اتاق لرد سیاه که رسید توقف کرد.نفسی عمیق کشید و در زد.
-بیا داخل دراکو!

در را به آرامی باز کرد.تعظیمی کرد و به لرد سیاه گفت:
-با من کاری داشتین ارباب؟

لرد سیاه با صدایی خوفناک تر از همیشه پاسخ داد:
-بله دراکو.همون طور که میدونی مدتی از مرگخوار شدنت گذشته.برای این که وفاداری خودت رو ثابت کنی حاضری کاری برای من انجام بدی؟

دراکو با ترس و لرز به لرد سیاه خیره شد.
-البته ارباب.
-کاری که ازت میخوام آسون نیست.ازت میخوام کسی رو که خیلی دوستش داری رو شکنجه کنی.

چشم های دراکو سیاهی رفت.کابوسش به حقیقت پیوسته بود.لرد سیاه از او میخواست سوروس اسنیپ را شکنجه کند.
-اما ارباب سوروس اسنیپ یکی از بهترین مرگخواراتونه...
-من نگفتم بکشش گفتم شکنجش کن.حالا برو بیرون میخوام استراحت کنم.

دراکو به لرد سیاه تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت.
نتوانست تحمل کند روی زمین افتاد و اشک هایش جاری شد.
سوروس اسنیپ تنها کسی بود که وقتی خانواد اش رهایش کردند او را به پسر خواندگی پذیرفت و به او کمک کرد تا مرگخوار شود حال او مجبور شکنجه شدن او را تماشا کند؟
از جایش برخواست و به سمت هاگوارتز آپارات کرد.

دفتر مدیریت هاگوارتز

سوروس اسنیپ پشت میزش نشسته بود و سرگرم نوشتن نامه ای برای وزیر سحر و جادو آرسینوس جیگر بود.
ناگهان صدای آشنای کسی از پشت در او را وادار کرد که به سرش را از روی برگه بردارد.
-میتونم بیام داخل؟
-بله بفرمایید.

در باز شد و پسری قد بلند از پشت آن به اتاق قدم گذاشت.
سوروس اسنیپ از دیدن دراکوی جوان خوشحال شد از پشت میزش برخاست و به سمتش رفت و او را در آغوش کشید.
این حرکت کار را برای دراکو سخت تر کرد.
-پدر راستش یه کاری باهاتون داشتم.پیش لرد سیاه بودم و ایشون به من ماموریتی دادن.

سوروس لبخندی به دراکو زد.
-ماموریت؟چه خوب!حالا ماموریتت چی هست؟

دراکو سرش را پایین انداخت.توان نگاه کردن در چشم های پدرخوانده اش را نداشت.
-به من دستور دادن برای اثبات وفاداری خودم شما رو شکنجه کنم.من واقعا متاسفم!اگه شما نخواین من این کار رو نمیکنم.

دراکو سرش را بالا اورد.هیچ نشانی از ترس یا نگرانی در چهره ی پدرخوانده اش دیده نمیشد.
-دراکو این کار رو انجام بده!
-اما...
-انجامش بده پسرم.

آرامشی در صدای سوروس بود که دراکو را نیز آرام میکرد.قطره اشکی برا گونه اش چکید.
-من واقعا متاسفم.من ناامیدتون نمیکنم.

سرش را پایین انداخت تا پدرخوانده اش را نبیند.با صدایی آرام زمزمه کرد.
-کروشیو

سوروس از درد به خود پیچید.دراکو طللسم را قطع کرد و به سمت پدرخواده اش رفت و او را در آغوش کشید.
سوروس به او لبخندی زد.
-من بهت افتخار میکنم دراکو.

دراکو از جایش برخواست و به سمت در خروجی رفت.شادی ای تمام وجودش را فرو گرفته بود.او موفق شده بود.


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۲۲:۱۹:۴۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#50
تازه وارد اسلیترین

تالار اسلیترین بر خلاف همیشه ساکت بود و هیچ کس به جز ورونیکا و دراکو در تالار نبودند.
ورونیکا سکوت را شکست.
-اه بیا یه کاری کنیم حوصله ام سر رفت!
-چیکار کنیم؟میبینی که تالار خالیه!ایلین و نارسیسا و هکتور که سرگرم کلاساشونن!ارباب و بقیه ی مرگخوارا و ارشدا هم که مشغول کارای خودشونن!فقط من و تو بیکار موندیم!

دراکو این را گفت و به فرش سبز رنگ تالار خیره شد.
ورونیکا کمی فکر کرد وگفت:
-نظرت چیه یه کم سر به سر ویزلی بزاریم؟جدیدا خیلی رو مخه!

دراکو خمیازه ای کشید.
-اذیت کردن ویزلی دیگه جالب نیست.باید دنبال یه تفریح دیگه باشیم!
-نظرت چیه این بار برای تنوع یکی از اساتید رو اذیت کنیم؟

دراکو با تعجب به ورونیکا خیره شد.
-مگه عقلت رو از دست دادی؟
-فوقش 100 امتیاز از گروهمون کم میشه ولی خیلی بهمون خوش میگذره!

دراکو بلند شد و به سمت مجسمه ی مار کنار تالار رفت.
-کدوم استاد؟
-هکتور چه طوره؟مطمئنم این قدر سر گرم معجون سازیه که اصلا نمیفهمه ما طلسمش کردیم!حالا چیکارش کنیم؟

دراکو به ورونیکا نگاه کرد.
-تکلیف پروفسور جیگر رو یادته؟باید یکی رو تغییر شکل بدیم.من از پدرم شنیدم هکتور و ارسینوس باهم مشکل دارن.مطمئنم اگه هکتور رو تبدیل کنیم نمره ی بیشتری بهمون میده!تازه کلی هم میخندیم.

لبخندی شیطانی بر لبان ورونیکا نقش بست.
راه بیفت بریم دفتر پروفسور گرنجر!

10دقیقه بعد دفتر پروفسور گرنجر

-تق تق تق!

صدای در زدن ورونیکا باعث شد هکتور سرش را از روی پاتیل پر از معجون جلب رضایت ارباب بردارد.
-بفرمایید.

دراکو و ورونیکا در را باز کردند و به سمت هکتور رفتند.
-سلام پروفسور!
-سلام بچه ها این جا چیکار میکنید؟

ورونیکا و دراکو به هم خیره شدند.نقشه آن ها این بود که سر هکتور را گرم کنند و در یک موقعیت مناسب او را طلسم کنند.اما چه طور باید سر هکتور را گرم میکردند؟
ناگهان فکری به ذهن دراکو رسید.
-پروفسور پدرم پروفسور اسنیپ من رو فرستادن که براشون معجون تعمیر منوی مدیریت بگیرم.

هکتور که با شنیدم کلمه ی معجون شروع به ویبره زدن کرده بود گفت:
-مگه منوی مدیریتش خراب شده؟وایسا الان معجون رو درست میکنم.

هکتور از جایش بلند شد و به سمت یکی از پاتیل هایش رفت.
ورونیکا فرصت را غنیمت شمرد و چوب دستیش را در اورد و به سمت هکتور که پشتش را به آن ها کرده بود گرفت.
-اّد اُبیِکتوم پریموم موماتوم

ثانیه ای بعد هکتور در مقابل آن ها نبود.معجون درست کار کرده بود و هکتور به یک شیشه معجون سبز رنگ که روی آن نوشته شد معجون تعمیر منوی مدیریت تبدیل شده بود!




ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۴:۵۳:۰۹

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.