- روووووووون! ميكشمت!
صداي جيغ جيني فضاي خانه شماره دوازده گريموند پيچيده بود. رون و جيني در ميان جمعيت انبوه دنبال يكديگر مي دويدند. صداي جيني براي هزارمين بار بلند شد اما اين بار پدرش، آرتور، را خطاب قرار داد:
- بابااااا! يه چيزي به رون بگو ديگه!
آرتور كه هنوز گيج بود بدون اينكه متوجه حرف جيني شود، گفت:
- هان؟
- بابااا!
- هان؟
- فهميدي چي گفتم؟
- هان؟
- ميگم يه چيزي به رون بگو... كش موهامو برداشته و بهم نميده!
- هان؟
- باباااا؟
- هان؟
- قرص هان خوردي؟
- هان؟
- بابااااااااا؟
با اين جيغ آرتور كاملا از گيجي بيرون آمد و گفت:
- چيزي گفتي جيني؟
- ميگم رون كش موهامو برداشته و بهم نميده! يه چيزي...
- جيني... الان يه موضوعي مهم تر از كش موي تو هست!
با شنيدن اين حرف، جيني جيغ فرابنفشي كشيد و گفت:
- چه موضوعي ميتونه مهم تر از كش مويه من باشه؟ تو هميشه...
آرتور زير لب گفت:
-جيني... پروف آلزايمر گرفته!
اين بار نوبت رون وجيني بود كه با صداي بلندي گفتند:
- هان؟
- ميگم پروف فراموشي گرفته... يه نگاه بهش بندازين!
با اين حرف رون و جيني كه تا آن موقع متوجه حضور دامبلدور نشده بودن، به سمت او نگاه كردند. آن دو با ديدن دامبلدور، آن هم با لباس خواب بسيار تعجب كردند. جيني گفت:
- پروف؟ شما اينجا چيكار ميكنين؟ مگه الان نبايد توي هاگ منتظر ما باشين؟
- منتظر شما؟ چرا بايد منتظر شما باشم؟
دامبلدور اين حرف را زد و مقابل چشمان متعجب رون و آرتور و جيني به سمت تخت خوابش رفت و خوابيد!