بازی کوییدیچ:
ریونکلاو vs گریفیندور
-این درست نیست! باید با پای راست سوار جارو بشی نه چپ.
-تو نتیجه ش فرقی داره؟
-یه اشتباه کن و همه مون میمیریم!
-منظورش اینه که میبازیم.
ملانی سعی کرد لبخند زورکی ای به تازه وارد تیم بزند، اما لبخندش در جیغ و داد ها و اخم های آتشین کاپیتان جیسون گم شد.
-الکس! لازم نیست اونهمه کتاب بار جاروت کنی، مگه داریم میریم مسافرت؟
-نه کاپیتان، آخه میخوام مطمئن شم همه چیز تحت کنترله.
-معلومه که تحت کنترله.
نه تنها جیسون، بلکه بقیه اعضای تیم گریفیندور هم عصبی و بی قرار بودند. کوییدیچ همیشه اهمیت زیادی برای گریفیندور داشت.
حتی چادر رختکن هم از استرس مچاله میشد و کم کم جای کمتری برای اعضا میگذاشت.
ملانی همانطور که خم شده بود تا سرش به چادر مچاله شده نخورد سعی کرد فضا را تلطیف کند.
-به استراتژی مون فکر کنید بچه ها! پرواز، گل زدن، نقشه اطمینان... .
بچه ها:
-
فلش بک
تالار گریفیندور- دو روز پیش
-آرتور! وسیله ت بازم تخم گیاه گوشتخوار آفریقایی رو برداشته! اون خیلی کمیابه.
نویل با نگرانی و ناامیدی به تخم طلایی صورتی ای که اندازه یک گردو بود و حالا بالای سرش شناور بود نگاه می کرد. تخم توپ مانند کم کم دور میشد و به سمت وسط تالار گریفیندور می رفت. اما آرتور ویزلی سخت در حال تلاش و بازی بازی با کنترلی بود که در دست داشت و صورتش از فرط تلاش و تمرکز قرمز شده بود و مسلما وقت نداشت تا به شکایت ها و ناله های نویل گوش دهد.
-نه... اون فقط... داره تمرین میکنه!
راست، نه زیاد بود، چپپپپپپ، پایینننن. خودشه.
وسیله ای در بالای کله ی جیسون، کاپیتان کوییدیچ، ظاهر شد و جادوگران اطرافش مثل کسی که آبله اژدهایی گرفته باشد به او نگاه کرده و به سرعت فاصله گرفتند.
-باز چی شده؟
-جیسون! دیدیش؟ این چیزیه که ماگل ها بهش میگن هوا... پیما!
-معلومه که دیدمش، از وقتی رفتی خونه و برگشتی هرروز داریم وزوز اش رو میشنویم و هنوز نفهمیدیم چه خاصیتی داره!
هواپیما وزوز شاکی ای از خود بیرون داد و تخم گیاه در چنگال هایش لرزش خطرناکی کرد. اما آرتور با لبخندی جواب داد.
-خب همین... کافیه! الان میخوام بهت قابلیت منحصر به فردشو معرفی کنم، هواپیما؟ شروع کن.
هواپیما با حرکت اهرمی که در دست آرتور بود نامرئی شد و حالا تخم گیاه بالای سر جیسون تکان میخورد و به اطراف می رفت.
-شمارو یاد چیزی نمیندازه؟
-تخم گیاه گوشتخوار آفریقایی!
-نه، بعدی؟
-اممم... شبیه اسنیچ...
-خودشه! حالا، این اسنیچ میتونه بره، چپ! راست! پایین، بالا... یا هر طرفی که جستجوگر ریونکلاو باشه نره!
گریفیندوری ها بعد از مدت ها جک ساختن و حرف زدن درمورد وسواس آرتور در وسایل ماگلی، برای اولین بار تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفته بودند و همه با سکوت به توپ طلایی نگاه می کردند. آرتور از این سکوت لذت میبرد.
-فقط کافیه که تو توی جمعیت باشی و با وسیله ت بازی کنی؟
-درواقع کنترلش کنم!
-مگه شما روی سواستفاده از اشیای ماگلی حساس نبودین؟
-اینکه سواستفاده نیست! خوب استفاده ست، مثل اون ماشینی که کنترلش کردم و جون هری پاتر و پسرمو نجات داد. یادش بخیر.
آرتور اشک های غرورش را پاک کرد و با صدایی که سعی می کرد گناهکار نباشد ادامه داد.
-این فقط یه وسیله ای جانبی برای سهولت در بازی و نظارت روی نتیجه س. چه اشکالی داره شما از نبوغ یه گریفیندوری استفاده کنید؟
تازه من فقط یه تغییر کووووچولو توش دادم. کمی از معجون هوش کلاغ بهش اضافه کردم، بقیه ش همش نبوغ خود ماگل هاست. درواقع شاید حتی لشکری از اینا بتونه لیگ جدیدی از کوییدیچ ایجاد کنه! چه کسی میدونه آینده جادوگران و ماگل ها به کجا میرسه؟
جیسون دیگر به حرف های آرتور گوش نمیداد. او با دقت به گوی طلایی نگاه میکرد و در سرش افکار مختلف درجریان بود. درست بود که برد گریفیندور در این بازی حیاتی بود، اما این، تقلب را توجیه میکرد؟ آیا باید به آرتور که در عطش فرصتی برای بروز استعدادهای خودش و استعدادهای ماگل ها بود اجازه عمل میداد؟
چه کسی از برد آسان بدش می آمد؟
چه کسی احتمال بردن را به حتمیت بردن ترجیح میداد؟
اصلا چه کسی تضمین می کرد تا گروه مقابل تقلبی نکند؟!
فرشته سمت چپ جیسون با خوشحالی سوال آخر را به مغز مخابره کرد.
-اگه اوضاع بد شد ازش استفاده کن. شاید اونا هم کلکی تو کارشون باشه.
آرتور به هوا پرید و هواپیمایش هم بال هایش را با حرکات موزون در هوا چرخاند و... تخم گیاه گوشتخوار آفریقایی روی مبل گریفیندور تبدیل به نیمرو شد. اما کسی جز نویل اهمیتی نداد، آنها با تمام شک هایشان نسبت به آزمایشات آرتور حالا نقشه کمکی داشتند.
با گذشت یک روز، اطمینان گریفیندوری ها به صفر رسید و در شبی که همه آماده مسابقه فردا می شدند اطمینان به منفی کاهش یافت.
چون هواپیمای ویزلی که حالا قرمز طلایی رنگ شده بود به خوابگاه ها سر می زد و هرچیز طلایی یا براقی را با خود میبرد و در گوشه کنار مخفی می کرد.
آرتور سعی میکرد به همه توضیح بدهد که این امر وقتی که کنترل دست او نیست اتفاق می افتد و اصلا تاثیری روی بازی ندارد.
اما مال باختگان و دخترانی که جینگیلی جات خود را ازدست داده بودند اصلا با این جواب ها راضی نمی شدند،مخصوصا اماونیتی که پای سکه هایش هم درمیان بود. بنابراین آرتور مجبور میشد در راه علم بالای درخت برود، زیر مبل ها و فرشینه هارا بگردد، یخ دریاچه بشکند و خلاصه مخفیگاه های هواپیما را پیدا کند.
هواپیما هم خوشبختانه در فکر تلافی نبود و حتی در تمرینات با اسنیچی که از کلاس پرواز برداشته بود(!) بسیار طبیعی عمل می کرد.
--یادتون باشه که استراتژی اصلی ما زدن مهاجم ها و نفوذ به صف جلوییه، تخته رو نگاه کنید!
اعضای تیم نگاهشان را از هواپیما که دزدکی سنجاق سینه طلایی را که برداشته بود میبرد برداشته و به نقشه های کوییدیچ جیسون زل زدند.
-مهم ترین چیز... هی!
هواپیما سعی داشت مدال کاپیتانی جیسون را از ردایش بکند. اما جیسون با تمام قوا سعی داشت کیش اش کند.
-آرتور! این دستگاهت، دکمه خفه شو یا خاموش شو ندا... ره؟
هواپیما بال هایش را به کمر زد و به جیسون خیره شد.
-چیشده؟ حموم بودم. عه، هواپیما داری بازی میکنی! آفرین، خودتو آماده... چیز، یعنی...
نگاه های جیسون خطرناک تر از همیشه بود.
-باتری ماگلی داره اما اگه بیرون بیارمش حافظه ش صفر میشه و همه زحماتم به باد میره. تا فردا صبر کن، درست میشه. پیشی پیشی هواپیما، بیا.
هواپیما روی شانه آرتور نشست و بقیه تیم با نگاه های فلک زده به نقشه اطمینانشان که با مدال کاپیتانی دور میشد نگاه کردند.
پایان فلش بک -... و حالا تیم گریفیندور وارد میشه! جیسون سوآن، با اخم همیشگیش... اما ونیتی، با چشمک های همیشگیش ظاهر نمیشه، اون هم قیافه اخمو و ناراحتی داره، شایعه شده که اون گالیون هاشو به طور نامشخصی از دست میده...
اما ونیتی نگاه خشمناکی به گزارشگر انداخت و در دلش به خودش وعده پایان بازی و تسویه حساب داد.
-ملانی استانفورد، با موهای سفید درحالی که گوشی پزشکیش رو تو دستش میچرخونه وارد میشه، امیدوارم پستش دفاع نباشه... و حالا پیتر جونز با موهای ژولیده و رنگ پریده، اون فقط یه عینک و یه زخم کم داره تا کله زخمی بشه... دروازه بان گریفیندور الکس وندزبری، عضور مرموز و ساکت گریفیندور هم به میدان میاد. به دنبالش چوب ماهیگیری و بشکه هم در جای خودشون قرار میگیرن. بنظرتون ایندفعه توی بشکه چی میتونه باشه؟
حضار نخندیدند و گزارشگر هه هه ی ضعیفی از خودش بروز داد. کاپیتان ها دست دادند و مادام هوچ توپ هارا رها کرد.
جیسون زیرزیرکی به آرتور که منتظر علامت او بود نگاه کرد. در مقابلش ریونکلاوی ها با قیافه های مصمم و لبخند های کجکی سر جایشان شناور بودند. بعله حتما کلکی سوار کرده بودند که اینقدر راضی به نظر می رسیدند!
فرشته سمت چپ جیسون با خوشحالی حلقه کمر میزد و منتظر بود.
-بازی شروع شد! کوآفل در دستان جیسون سوآنه، اون جلو میره و مدافع هارو پشت سر میذاره، آمانو یوتاکا سعی میکنه با فنون ژاپنی کوآفل رو ازش بگیره اما جیسون با یه سرعت خونآشام گونه از اونم رد میشه... اما صبر کنید، ناگهان متوقف میشه و لینی وارنز که در نزدیکیش بود کوآفل رو میگیره و پاااس میده... .
جیسون یک لحظه صدای وزوز لینی را شنیده بود و حواسش به هواپیما پرت شده بود. هواپیمای لعنتی!
-تری بوت با چکمه های کوتاهش کوآفل رو برای جرمی استرتون میفرسته، جرمی جلو میره و گللللل! ده صفر ریونکلاو.
آرتور ویزلی در جای خود دیوانه وار دست تکان می داد اما گریفیندوری ها به همین سرعت نمیخواستند خودشان را ببازند.
-حالا بشکه جلو میره و کوآفل رو درون خودش میندازه، اون از یه بلاجر جاخالی میده، صحنه واقعا خطرناکی بود! اما ونیتی یه بلاجر دیگه رو منحرف میکنه، ریونکلاوی ها به قصد کشت بازی میکنن!
سولی با عصبانیت به طرف گزارشگر داد زد که تقصیر آنها نیست که حریفشان چوبیست! اما جز یاران خودش کسی در آن شلوغی صدایش را نشنید.
-ملانی استانفورد کوآفل رو از بشکه برمیداره و با جیسون پاسکاری میکنه، جیسون دیزی رو با بی رحمی هل میده و ملانی به سمت دروازه میره. آلنیس خیز برمیداره و... گللللل! ده- ده مساوی!
بازی با چند گل دیگر ادامه پیدا کرد و ملانی و جیسون با ذوق و هیجان بازی میکردند. همه تقریبا نقشه اطمینان را فراموش کرده بودند و البته یک چیز مهم دیگر را هم فراموش کرده بودند.
چیزی که حتی خود آرتور که داشت در سکوی تماشاچی ها بالا پایین می پرید، صورت می خراشید و منتظر علامت بود فراموش کرده بود.
فراموش کرده بود که هواپیما فعال است و دیگر روی شانه اش نیست!
-تری بوت پیتر رو پشت سر میذاره و به دروازه نزدیک میشه. الکس وندزبری با کتاب قصه های برادران گریم سعی داره حواسش رو پرت کنه. چقد من با این کتاب خاطره داشتم... مامانم...
ورزشگاه از شادی گلی که ریونکلاو زده بود به غلغله درآمد.
-بله، گل برای ریونکلاو، پنجاه پنجاه مساوی! آره شبا که این قصه هارو برام میخوندها، اصن میرفتم توی یه دنیاااای دیگه... یه لحظه صبر کنید، انگار جستجوگر ریونکلاو چیزی دیده، سو لی شیرجه میره، به زمین نزدیک میشه و... اون چیه؟ یه گوی طلایی کریسمس تو دستشه، کسی تقویمش رو گم کرده؟
همه با تعجب به این پدیده نگاه می کردند و کسی نخندید. اما گریفیندوری ها جدا از تعجب با نگرانی به هم نگاه کردند و بعد به اطرافشان زل زدند.
هیچکدام از آنها دلشان نمی خواست بازی شان به دلیل پرواز گالیون ها در ورزشگاه یا مرئی شدن هواپیمایی که به رنگ قرمز و طلایی نقاشی شده بود بر هم بخورد. از طرفی هم جیسون نمیخواست بازیشان غیرمنصفانه تمام شود، قرار بود این نقشه اطمینان باشد نه نقشه اجباری!
-بشکه! باید بگیریمش.
بشکه سری به نشانه تایید نشان داد.
-باشه من ازینور میرم تو هم ازونور برو!
-جیسون سوآن و بشکه به اطراف ورزشگاه پرواز میکنن، آیا این یه تکنیک جدیده؟ نقشه گریفیندوری ها چیه... حالا ریونکلاوی ها هم شک کردن و دنبال گریفیندوری ها راه افتادن. تری بوت با کوآفل به جلو میره تا گل بزنه، اما پیتر با بلاجری اونو متوقف میکنه. بازی رنگ و روی مرموزی گرفته!
و حالا این آرتور ویزلیه که کنار زمین ظاهر میشه. مادام هوچ اون رو به عقب راهنمایی میکنه... پیریه دیگه، کسی نمیدونه کی سلامت روانش از دست میره.
آرتور اما عصبانیتش از گزارشگر به اندازه عصبانیتش از اعتماد نکردن اعضای گروهش نبود. آنها همیشه جلوی او به خوبی رفتار می کردند، در اختراعاتش نظرات فعال می دادند و همیشه هوایش را داشتند.
اما وقتی که وقت عمل کردن رسید... همه شان نشان دادند که اعتمادی به او و حرف هایش ندارند. او می توانست حداقل کمی کمکشان کند و در این حد اختراعش را هم امتحان کند! هواپیما فقط به یک تمرین میدانی کوچک نیاز داشت...
اشتباه خودش بود.
از اول هم نباید به این موضوعات امید می بست، اما حالا تا اینجای کار آمده بود، او خودش به خودش اعتماد میکرد.
او اهرم را در دست گرفت و آن را به طرف خودش کشید، یک هواپیمای نامرئی بهتر بود که از کنار خود او شروع میکرد و بعد هدفش را مشخص میکرد.
-نشونشون بده چقد توانایی هواپیما!
-ملانی استانفورد کوآفل رو بدست گرفته و به جلو میره، کسی نیست که بهش پاس بده... جیسون عقب تر درحال مشورت با اعضای دیگه ی تیمه. ملانی محاصره میشه و... کوآفل رو از دست میده. بعد از مدت ها چهره ش رو عصبانی میبینیم.
اعضای گریفیندور با ناراحتی سعی در دفاع کردند اما تقریبا تیمشان از هم پاشیده بود. همه شان منتظر صدای وزوز مشکوکی در اطرافشان بودند.
-ناگهان سولی به طرفی میره! بعله اون ایندفعه دیگه اسنیچ رو دیده نه گوی کریسمس!.. اسنیچ با سرعت از وسط زمین حرکت میکنه، چوب ماهیگیری بلند میشه و از سر سو رد میشه تا اسنیچ رو بگیره... اما، سو کلاهش رو پرت میکنه تا اون رو منحرف کنه... آیا این خطا محسوب میشه؟
اسنیچ با سرعت دروازه گریفیندور را دور زد و به سمت مخالف جستجوگر ریونکلاو رفت. صدای وزوز خفیفی از کناره های اسنیچ می آمد. جیسون به چوب علامت داد تا کنارتر از سو بایستد.
-سو دستشو دراز کرده، عجیبه که جستجوگر گریفیندور کنارتر رفته. شاید از خطای خانم لی دردش گرفته و نمیخواد تکرار شه. منم مثل شما از صندلیم بلند شدم... این بهترین نقطه بازی کوییدیچه. اوه اسنیچ تغییر مسیر میده به سمت جستجوگر گریفیندور، چه شانسی!
طرفداران گریفیندور به هوای برد شروع به غلغله و پایکوبی کردند. در این بین آرتور هم اشک های غرور چشمهایش را پر کرد و با فکر اینکه همه چیز تموم شده و کارشو درست انجام داده... به هوا پرید و اهمیتی به کنترلی که از دستش رها شد نداد. کنترل قل خورد و قل خورد و چند سکو پایین تر زیر پای جمعیت له شد.
آیا فکر می کردیم باد آورده رو باد نمیبره؟ برد.
-جستجوگر گریفیندور سعی میکنه اسنیچ رو بگیره اما اسنیچ دور سرش میچرخه، این حرکات زشت از یه اسنیچ بعیده! حتی عجیبه... سولی سایه به سایه چوب ماهیگیری پرواز میکنه، اما اسنیچ اوج میگیره و میون ابرا ناپدید میشه. ناپدید میشه؟... اینطور که مشخصه... بازی فعلا... هیچ برنده ای نداره! تا اسنیچ سرکش برگرده.
جیسون نگاهی به داخل جمعیت انداخت تا با نگاه خشمناکی آرتور را متوجه کارش بکند. اما آرتور پس از اتفاقی که افتاده بود، دیگر بین تماشاچیان نبود.
-از اولش هم نباید سعی میکردیم اون اسنیچ رو جادو کنیم! انگار دیوونه شد...
لینی با ناامیدی این را گفت و کنار اعضای تیمش فرود آمد.