هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#41
Terry boot

&

Eileen prince




- خب فکر کنم فقط یه راه داریم.

تری سرشو تکون داد و گفت:
- آره به نظر منم باید بریم و به ایزا بگیم که واسه جشن غذا نداریم!
- درواقع میخواستم بگم که باید خودمون دست به کار بشیم!

تری که داشت به سمت تابلو میرفت سر جاش وایستاد.
- ها؟... خودمون؟!
- آره. مگه اشکالی داره؟ تازه، بچه ها رو ما حساب کردن. باید هر جور شده غذا رو جورش کنیم!
- خب! نه... فقط! چیزه... خب...
- نیمه‌ی پر پاتیلو ببین. کتابای آشپزی اینجان!
آیلین به سمت قفسه‌ی پر از کتاب دوید و بعد از برداشتن یکی از کتاب ها و گذاشتنش روی میز شروع به خوندنش کرد.
- بذار ببینم. بوقلمون؟ نه به درد یول بال نمیخوره! این یکی چطوره؟ آره این یکی خیلی خوبه! خوراک مراسم جشنه.

تری با نگرانی به سمت آیلین رفت و ضربه‌ای به شونه‌اش زد.
- میگم بهتر نیست غذا رو از بیرون سفارش بدیم؟

آیلین طوری به تری نگاه میکرد که انگار با تسترال طرفه.
- تری به نظر خودت میشه واسه پونصد نفر آدم غذا سفارش داد؟ تازه اون به کنار. پولشو از کجا میخوای بیاری؟
آیلین با دیدن سکوت تری به خوندنش ادامه داد.
بعد از چند دقیقه آیلین که تصمیمشو گرفته بود سرش رو بالا آورد و رو به تری کرد.
- فهمیدم چیکار کنیم. واسه پیش غذا از این ساندویچ کوچولو ها درست میکنیم. برای غذای اصلی هم به نظرم بیف استراگانف و لازانیا انتخاب های مناسبی‌ان. یکم ژله هم واسه دسر آماده میکنیم.

تری میخواست حرفی بزنه ولی آیلین زودتر گفت:
- خب! پس شروع کنیم؟
-امم... چیزه؟من...
- تری؟ آشپزی بلد نیستی؟
-نه بابا این چه حرفیه؟ الان شروع میکنم!
- خب پس تو بیف استراگانف و ژله رو درست کن بقیه‌اش با من!
- باشه فقط یه چیزی! بیف استراگانوف چیه؟ یه وسیله‌ی آشپزیه؟
-اسم یه غذائه نابغه!
- خب چجوری درست میشه؟
- بیا. اینو بخون میفهمی!

چند دقیقه بعد

- تری این اسمش شلغمه. آخه چجوری با پیاز اشتباه گرفتیش؟ تازه این قارچا هم که سمیه! اصلا اینا رو از کجا آوردی؟
- از تو اون گلدونی که اونجاست!
- تری؟!
- بله؟
- مطمئنی که آشپزی بلدی؟
- خب... نه!
- این میتونه یکم کار رو سخت کنه... ولی یه ریونی هیچوقت تسلیم نمیشه! بیا اینجا هر کار من بهت میگمو انجام بده.
- چشم!

چند دقیقه بعدتر

- وای خدا الان سرمو میکوبم تو دیوار! آخه این کجاش شبیه سیب‌زمینیه؟
- من از کجا بدونم؟ گفتم شاید باشه!

آیلین با قیافه‌ای ناامید هویج ها رو از دست تری گرفت و پرسید.
- تا حالا پاتو تو آشپز‌خونه گذاشتی؟
- واسه آب خوردن آره!
- بعد این جشن باید یه کلاس فشرده‌ی آشپزی واست بذارم. خیلی خب! غذا ها رو ول کن. اونا رو خودم درست میکنم. بیا بهت بگم چطوری ژله درست کنی!

آیلین سه بار کل آشپزخونه رو گشت تا بالاخره پودر ژله و پیدا کرد و پیش تری برگشت.
تری به آیلین خیره شده بود و سعی میکرد مراحل درست کردن ژله رو حفظ کنه.
بعد از سه بار توضیح دادن به صورت عملی بالاخره تری فهمید که باید چیکار کنه.

- خب حالا یه بار دیگه بگو که باید چیکار کنی؟
- اول پودر ژله رو با آب جوش قاطی میکنم تا کاملا حل بشه. بعدش به همون اندازه آب سرد میریزم و میذارمش توی فریزر.
- آفرین حالا برو و همین مراحلو به صورت عملی انجام بده.

چند ساعت بعد

آیلین و تری پشت میز نشسته بودن و به غذا هایی که درست کرده بودن نگاه میکردن. البته فقط آیلین بود که به غذا ها هم نگاه میکرد و تری فقط با افتخار به ژله هایی زل زده بود که خودش به تنهایی درست کرده بود.
- بالاخره موفق شدیم. راست میگفتی. آشپزی اونقدر که فکر میکردم سخت نیست. خیلی آسونه. دیدی چقدر خوب ژله درست کردم؟
-آره خب اگه اون دفعه که داشتی به جای پودر ژله آرد میریختی و اون سری که به جای آب از آبلیمو استفاده کردی رو فاکتور بگیریم در کل بد نبود.
- ما اینیم دیگه! اصلا انگار آشپزی تو خونمه!
- یادم باشه به بچه ها بگم یه وقت دسر نخورن!
- چیزی گفتی؟
- نه... چیز خاصی نبود! گفتم امیدوارم زودتر جشن شروع بشه.




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#42
Terry Boot ---------- Eileen Prince


ایزابل به سقف چشم دوخته بود.
- آهنگ رو که هیزل داره رو به راه می کنه، اما هنوز غذا، تزئینات سالن، هماهنگ کردن با معلما و وزارت، تمیز کاری سالن ها و هزار تا کار دیگه باقی مونده که باید انجام بشه... کم کم دارم فکر می کنم شاید برگزاری این جشن خیلی ایده ی واقع گرایانه ای نباشه.

ایزابل با ناامیدی سرش را خم کرد. آلنیس از کمی آنطرف تر جلو آمد و پنجه ی راستش را اندکی بالا آورد.
-نگران نباش. اسلایترینی ها هم هستن. ما تونستیم اونا رو هم راضی کنیم که کمک کنن. درسته راضی کردن اونا کار سختیه، اما با استفاده از روانشناسی معکوس کارمون راه افتاد.

آلنیس چشمکی به ایزابل زد و به سوی هیزل رفت تا به آهنگ جدیدی که پیدا کرده بود گوش کند. در همین حین آیلین از سوی دیگر تالار ایزابل را صدا کرد. توجه ایزابل به سمت صدا جلب شد. او از جایش برخواست و به سوی صدا به راه افتاد. وقتی به آیلین رسید، آیلین پرسید:
- تا الان کسی مسئولیت غذا ها رو به عهده گرفته؟

-نه. چرا پرسیدی؟

آیلین جواب داد:
-من و تری میتونیم سعی کنیم جنّای خونگی رو راضی کنیم. آشپزخونه کنار سرسرای اصلی، نزدیک تالار هافلپافه. ما میریم اونجا و با جنّا صحبت میکنیم.

ایزابل لحظه ای فکر کرد و سر تکان داد.
-باشه. پس به بقیه ریونیا میگم.

آیلین و تری به سمت در تالار حرکت کردند. وقتی داشتند از پله ها پایین می رفتند تا از برج ریونکلاو به سرسرای اصلی برسند، آیلین گفت:
- حالا چجوری میخوایم جنّای آشپزخونه رو راضی کنیم که غذا ها رو درست کنن؟

تری همزمان که از پله های متحرک برج پایین می رفت جواب داد:
- اونا جن خونگین. طبیعتا باید از آدما دستور بگیرن. فکر کنم اگه بهشون بگیم باید به حرفمون گوش کنن.

تری و آیلین به پایین پله های برج رسیدند و مسیرشان را تا سرسرای عمومی ادامه دادند. تری پرسید:
-الان باید کجا بریم؟

- اونجوری که توی کتاب خوندم از یکی از هافلپافی ها شنیدم باید پشت اون تابلوئه باشه.

آیلین به یکی از تابلو های نصب شده روی دیوار که یک ظرف پر از میوه را نشان می داد اشاره کرد. آن دو جهت حرکتشان را به سمت تابلو تغییر دادند و زمانی که به آن رسیدند، آیلین به همان شکلی که در کتاب خوانده بود از هافلپافی مذکور شنیده بود گلابی درون ظرف را قلقلک داد.
تابلو به آرامی کنار رفت و فضای آشپزخانه از پشت آن پدیدار شد. آیلین و تری وارد آشپزخانه شدند.

- جادو آموز ریونی اینجا چیکار کرد؟

به محض اینکه تری و آیلین وارد آشپزخانه شدند، با یک جن خانگی مواجه شدند که در فاصله ی نیم متری آنها ایستاده بود. بقیه ی جن های خانگی نیز پشت سر او ایستاده بودند.

-اشکال نداره اگه ازتون بخوایم یکم دیگه بمونین؟ ما داریم یه جشن برگذار می کنیم که نمیتونیم خودمون همه ی غذاش رو آماده کنیم.

جن خانگی که مورد خطاب تری قرار گرفته بود و جِنی نام داشت، به تندی گفت:
- هاگوارتز حقوق جن های خونگی رو نداد. جِنی دیگه از آدما دستور نگرفت. جِنی خواست استئفا داد. جِنی دیگه به حرف جادوآموزا گوش نداد.

تمام اجنّه ی پشت سر جِنی حرف او را تائید کردند. در آن لحظه بود که فکری همزمان به ذهن آیلین و تری خطور کرد...
مگر اجنّه ی هاگوارتز حقوق می گرفتند؟
البته آنها وقت برای فکر کردن به این موضوع نداشتند و باید به سرعت پاسخ قیافه های حق به جانب اجنّه را میدادند. آیلین گفت:
-خب اشکال نداره اگه فقط همین یه بار رو به ما لطف کنین و غذا رو...

جِنی مهلت نداد تا حرف آیلین به پایان برسد. او به صورتی خیلی ناگهانی از کتش(!) مسلسلی در آورد و به سمت آن دو نشانه گرفت. اجنّه ی پشت سر او نیز مسلسل هایشان را بیرون آوردند. آیلین و تری انتظار این مورد را واقعا نداشتند. به هر حال، کسی نیست که انتظار این را داشته باشد که از طرف یک جن خانگی با اسلحه تهدید شود!
جِنی فریاد زد:
- وینکی یه روز از آشپزخونه دیدن کرد. وینکی به همه مسلسل داد. جِنی جنّ مسلح! جِنی خواست استئفا داد!

آیلین و تری دستانشان را به نشانه ی تسلیم بالا بردند و عقب رفتند. اجنه ی مسلسل به دست با فشار زیادی از آشپزخانه خارج شدند و تابلو را نیز پشت سرشان به جای اولش بازگرداندند. سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت.

- خب... حالا چیکار کنیم؟


............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#43
هیزل که تازه خبر برگزاری جشن توسط خود دانش آموزان رو شنیده بود سریع پیش ایزبل اومد و ازش پرسید
-واقعا قراره خودمون جشن رو برگزار کنیم
- معلومه ! یه جشنی میگیریم که هاگوارتز تاحالا به خودش ندیده!
هیزل خیلی خوشحل شد. اما لحظه ای درنگ کرد.
-اما هزینه اش رو چجور جور کنیم؟ تعدادمون هم خیلی کمن
ایزابل چشمکی زد و گفت
-مگه خانواده ی تو از پولدار ترین های دنیای جادوگری نیستن؟
- چرا.
-خوب دیگه هزینه امون جور شد
هیزل دستی بر سرش کوبید و گفت
-حالا گیرم هزینه جور شد. تعداد ریونکلاوی ها هم خیلی کمه . بگو حالا هالپافی ها هم بیان کمک . اصلا بگو گریفیندوری ها هم بیان. بازم کمیم. عمرا هم اسلاینترینی ها بیان.
- هالپافی ها و گریفیندور ها گفتن میان . اسلایترینی ها هم یه جوری راضی میکنیم .بالاخره اونها هم جشن دوست دارن . فعلا بیا تمام تلاشمون رو بکنیم.
هیزل کمی فکر کرد اگر انها تمام تلاششان را میکردند شاید نمی توانستند جشن را برگزار کنند بالاخره مدیریت هاگوارتز که از پس برگزاری جشن برنمی امد. پس لبخند زد و به ایزابل گفت
-پس منم برای کمک هستم.راستی می تونیم یه مسابقه ی کوییدیچ دوستانه هم داشته باشیم.. بین ریونکلاو و گریفیندور! عالی میشه اماده سازیش با من! راستی موسیقی با کیه؟
-نمی دونم میخوای خودت امادش کنی؟
-اوه ! اره! من عاشق موسیقیم پشیمون نمیشین!
2 روز بعد
سر میز ناهار
موقع تحویل نامه ها
بچه ها سر میز نهار خوری بودند که ناگهان جمعیت انبوهی از جغد ها وارد غذاخوری شد. هر جغذ نامه یا بسته ای در دست داشت و به یکی از دانش اموز ها تحویل میداد.هیزل از میان جمعیت سوزی جغدش را دید که به سمتش میامد و یک نامه در دست داشت هیزل نامه را باز کرد و خواند.
ایزابل که کنجکاو شده بود گفت
-نامه ی کیه؟
-از طرف مامانمه
- چی گفته؟
- گفته هزینه ی جشن رو تامین میکنه!
همه از سر همه ی میز ها جز اسلایترین خوشحال شدن و رفتن که برای جشن اماده شن.حالا که هزینه تامین شده بود دیگه مشکلی نداشتن! میتونستن بهترین جشن در تاریخ هاگوارتز رو برگزار کنن.
3 روز بعد
هیزل پای لپ تاپش نشسته بود و اهنگ ها رو تنظیم میکرد. ایزابل هم ...
-اینو بزارین اینجا! اوه من گفتم اینو صورتی کنین نه بنفش! این تابلو رو آویزون کنین اونجا! هیزل کی کار اهنگا تموم میشه؟
-دارم روش کار میکنم! سخته خوب طبق شرایط دلخواه شما اهنگ پیدا کرد! من اهنگ های خوب زیادی میشناسم اما سلیقه ی شما متفاوته!
-اوه! خوب اهنگ های خوب خودت هم بزار.
-وایی!ایزابل بیا اینجا یه اهنگ عالی پیدا کردم گوش کن.
هیزل اهنگ را پخش کرد
-واییی.عالیهه. حتما بزارش یه بار اول مراسم یه بار موقع کوییدیچ یه بار وسط مراسم و یه بار اخر مراسم.خوب دیگه من برم کارتو بکن.
ایزابل چرخید و...
-تری تو اینجا چی کار میکنی؟ مگه نگفتم تابلو رو نصب کن!
تری با ترس و مضطرب و من من کنان گفت
-امم..چیزه...یعنی...میخوااسستم...
-چیه زودی بگو دیگه دیرم شده.
-میخخواستم ببینم تتو ببرای جشن یویویول بال همراه نداری دیگه نه؟
-نه...برای چی؟
-میخخواستم ببیننم میشه همراهم شی؟
لبخندی بر صورت ایزابل نشست.نمی دانست چه جوابی بدهد..
-حالا ببینم چی میشه..
و بعد رفت و ادامه ی دستوراشو داد
تری هم خوشحال شد و بالا پایین پرید و رفت سر کاراش. هیزل هم که شاهد این ماجرا بود ریز ریزکی خندید و ادامه ی کارش رو انجام داد.
هاگوارتز سراسر پر از شور و هیجان برای برگزاری جشن توسط خود دانش اموزان و مسابقه ی کوییدیچ بود. هر کس مشغول یه کاری بود از اون طرف دانش اموزا مشغول پیدا کردن همراه برای خودشون بودن.امیال اولین سالی بود که دانش اموزا خودشون جشن رو برگزار می کردن و همه چی باید عالی پیش میرفت..


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۰:۰۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#44
× سوژه جدید - اردوی سوم هاگوارتز ×


-یعنی چــــــــــی... مدیریت خودش قول داد به من! من جشن می‌خوام!

ایزابل این را گفت و خودش را با صورت روی زمین انداخت. بقیه اعضای ریونکلاو هم نگاهی به او انداخته و پس از اینکه مطمئن شدند در جایش ثابت است و خطری برای کسی ندارد، نگاهشان را به سوی تابلوی اعلانات تالار برگرداندند. البته آنهایی که فاصله کمی از او داشتند یک قدم به عقب برداشتند تا از خیس شدن کفش هایشان توسط اشک های او جلوگیری کنند.

سو همانطور که دستش را به کمرش زده بود و برای چندمین بار اطلاعیه مدیریت را می‌خواند، با ناامیدی نفس عمیقی کشید.
-فایده ای نداره. الان با همه ارشدا کلی حرف زدیم تو دفتر مدیریت... میگن امسال باید قید یول بال رو بزنید. نه برنامه ریزی و هماهنگیش رو می‌تونن به موقع انجام بدن، نه هزینه‌ش رو دارن. حقوق جن های خونگی رو هم ندادن هنوز!

همگی سری به نشانه تاسف تکان دادند و در گروه های دو- سه نفره مشغول بحث های هیجان انگیزی پیرامون ضعف مدیریت مدرسه در تنظیم هزینه ها شدند. آنقدر این بحث ها با شدت بالا گرفت که هیچکس متوجه صدای ایزابل و آنچه که می‌گفت نشد. بنابراین ناچار شد صورتش را از روی زمین بلند کند و با صدای بلندتری حرفش را تکرار کند.
-خب چرا خودمون جشن رو برگزار نمی‌کنیم؟

با فریاد ایزابل، برای چند لحظه سکوت میان جمع برقرار شد. پیشنهادش چندان غیرعملی به نظر نمی‌رسید.

-ولی ما که نمی‌تونیم همه کارا رو انجام بدیم... مگه چند نفریم؟
-بقیه گروه ها هم هستن... اگه هر کسی یه گوشه‌ی کار رو بگیره میشه.

سکوت جمع نشان دهنده‌ی موافقتشان بود. این بار جادوآموزان باید برای خودشان مراسمی دست و پا می‌کردند...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
#45
شب قشنگی بود. باد ملایم می وزید و شاخه و برگ درختان را تکان میداد. قلعه‌ی هاگوارتز زیر نور ماه خودنمایی می‌کرد. جیرجیرک ها لابه لای چمن ها آواز می خواندند.
داخل قلعه اکثر بچه ها در خوابی ناز فرو رفته بودند و صدایی ازشان در نمی آمد. البته این وسط پسر بچه‌ ای گریفیندوری وجود داشت که خوابش نمی برد. 
-نمی تونم بحوابم... حتّی پلک هم نمی‌تونم بژنم... هرچی بیشتر شعی میکنم بحوابم، بیشتر احشاش بیدار بودن میکنم... اشلاً احشاش حواب آلودگی ندارم.

خوابیدن به رشد بچّه ها کمک میکنه!

کمی بعد_ تالار اسلیترین

دیانا کارتر خسته روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت خواب قشنگی می دید که با صدای جیر جیری از خواب پرید.
در تالار تا نیمه باز بود و چهره‌ی ترسناک پسری در آستانه‌ی در، نمایان.
دیانا خواب آلود نگاهی به پسر بچه انداخت.
-کوین؟ اینجا چی کار می کنی؟ چطور اومدی تو؟

کوین جواب دختری که هنوز هم کامل نمی دانست با او چه نسبتی دارد؛ نداد. در عوض با چشمانی که زیرشان سیاه شده و گود افتاده بود به او خیره شد.
-حوابم نمی‌بره.‏ گفته بودی اگه حوابم نبرد بیام پیشت.

دیانا خمیازه ای کشید. هیچ دانش آموزی حق نداشت بی اجازه وارد تالار دیگران شود. ولی امسال به علت خلوت بودن هاگوارتز کسی کاری به کار دیگران نداشت.
- عیبی نداره بیا تو. ولی به هرحال باید بخوابی‌ چون فردا کلاس داریم... خود منم بعد شکار، بلافاصله اومدم خوابیدم.

از سر و وضع دختر و جایی که خوابیده، کاملا معلوم بود دارد حقیقت را می گوید.
-تو هم تا دیروقت بیدار نمون.
-حوابم نمیبره.‏
-اینو که گفتی... اگه خوابت نمیبره،‏ بهتر نیست تا موقعی که خوابت بگیره،‏ بیدار بمونی؟

بعد از گفتن این جمله؛ دیانا غلتی روی کاناپه زد و دست راستش را روی چشمانش گذاشت تا بخوابد. کوین هم نزدیک کاناپه روی زمین نشست و مشغول بازی با اسباب بازی هایش شد.
البته بازی که نه... بیشتر داشت اسباب بازی هایش را خورد و خاکشیر می کرد بس که محکم آنها را به هم می کوبید.

-خیلی شلوغی میکنی! بذار یه ذره بخوابیم خب؟ گفتم که فردا کلی کار داریم.‏‏
-حوابم نمی بره.

ناگهان دیانا احساس کرد پایش محکم کشیده می شود.
-هوی،‏ چی کار داری میکنی!‏؟

کوین، پای دخترک را گرفت و با قدرتی که از یک بچه‌ی بعید بود؛ او را از روی کاناپه پایین کشید. سپس خودش جای او را اشغال کرد.
-به نژر میرشه این کاناپه حیلی برای حوابیدن گرم و نرمه. من میحوام اینجا بحوابم.
-اینقدر لوس بازی در نیار. مگه تو تالارتون کاناپه ندارین؟
-داریم ولی رو اونا حوابم نبرد‌. این کاناپه شاید بتونه منو بحوابونه.
-بخوابی که دیگه بلند نشی،‏ بچّه‌ی نُنُر.

دیانا با حرص از زمین برخاست و برای خودش کاناپه ای ظاهر کرد و رفت روی آن خوابید.
تازه چشمانش گرم شده بود که صدای ناله های کوین، او را از جا پراند.
-چته تو بچه؟ خواب خواب بودما!
-نمیحوام روی این جای یخ بحوابم... حوابم نمی‌بره.‏.. حتّی نمیتونم پلک‌ روی هم بژارم... به هیچ وجه حوابم نمی‌بره... شاید به حاطر این کاناپه که مال اشلیتریتی هاشت حوابم نمی‌بره.
-خودت خواستی روی اون بخوابی!

دیانا حسابی کلافه شده بود و کوین همچنان با چشمانی باز، سقف تالار را می نگریست.
-باید به چیژی فکر کنم که منو بحوابونه... و حالا، نمیدونم به چی فکر کنم...یادم رفته چطور باید حوابید... چطوری باید بحوابم؟... چطور یه راهی پیدا کنم که حواب آلود بشم؟-اوّلش باید خفه بشی! بعدش،‏ چشمهات رو ببندی و همون جوری صبر کنی...
-و نهایتاً حوابت می‌بره... ولی‌ دیانا وقتی در موردش فکر میکنی،‏‌ اژ حودت می پرشی چه جور حوابی؟ وقتی چشمهامون رو میبندیم،‏ در واقع فقط پلک هامون رو بشتیم.‏.. هنوژ تحم چشم مون در حال حرکته. کاملاً تاریکه،‏ ولی دلیلش اینه که داریم به پشت پلک هامون "‏ اژ داحل ‏"‏ نگاه میکنیم... و به این معنی نیشت که ما حوابیم... برای اشبات این حرف،‏ اگه در طول روژ چشمهات رو ببندی،‏ کاملاً قرمژ میشه... اگه بحوام حوابم ببره،‏ تحم چشمم رو چکارش کنم؟...فقط باید به داخل پلکم نگاه کنم؟ یا باید به بالا نگاه کنم؟چی کار کنم؟
-بس کن!‏ حالا منم دیگه خوابم نمی بره!‏

دیانا با عصبانیت بالشش را سمت کوین پرتاب کرد بلکه آرام بگیرد ولی بچه دست بردار نبود.

-پایین رو ببینم؟ بالا رو ببینم؟ نمیدونم با تحم چشمهام چه بکنم!..‌ و وقتی حوابیم باید اژ طریق دهن نفش بکشم؟... یا اژ طریق دماغ؟ یا باید اژ دهن بدم تو و اژ دماغ بدم بیرون؟... یا اژ دماغ بدم تو و اژ دهن بدم بیرون ؟
-حالا که منو هم به این فکر انداختی،‏ منم دیگه خوابم نمیبره! در این مورد چکار میخوای بکنی؟
-باید دشتهام رو بژارم روی شینم؟
-جان مادرت بس کن!
-یا باید بژارم کنار پهلوم؟... روی پتو باشه یا ژیر پتو؟... جای بالش چطور باشه؟... رو به بالا؟... رو به پایین؟
-بسه!
کوین صدای دیانا را نمی شنید. او در جهانی دیگر سیر می کرد.
-ما اژ کجا اومدیم؟ به کجا میریم؟..‌.انتهای جهان کجاشت؟... چرا اژ رول نویشی پول در نمیاد؟

دیانا که عصبانیتش به اوج رسیده و خواب از سرش پریده بود، سمت پسرک هجوم برد.

-بس کن کوین! خوابم نمی بره! دیگه اصلاً خواب از چشمام پرید!‏... خوابیدن اینقدر سخت بود!‏؟ هر شب باید برای خوابیدن اینقدر تلاش بکنیم!‏؟
-دیانا دوباره حوابمون میبره؟
-ساکت شو!‏ اگه مسائل رو اینقدر پیچیده کنی،‏ اصلاً خوابت نمی بره!‏-بیشتر و بیشتر احشاش بیداری میکنم. چیکار کنم حالا؟

کوین نزدیک دیانا آمد و خودش را به او چسباند. دیانا که خیلی از این حرکت خوشش نیامده بود، خود را عقب کشید.
-ولم کن بچه. ساعت دو و نیم صبحه... فردا باید ساعت 7 از خواب بیدار شیم. حتّی ناپلئون هم این مواقع،‏ اخلاقش گند بوده.¹
‏-چیکار کنم حب؟
-ببین کوین خوابیدن نباید از روی عمد و قصد باشه.‏ مردمی که بطور معمولی زندگی میکنن،‏ خود به خود شبها خوابشون می بره.‏ اگه تمام روز خودت رو با کار کردن و درس خوندن، سرگرم کنی اینقدر خسته میشی، که مثل سنگ خوابت میبره... روش کار خواب، همینه... حالا اگه فهمیدی  برو یک دور کامل دور هاگوارتز بچرخ تا از خستگی جونت در بیاد.

ایده‌ی بدی نبود. هاگوارتز هم امسال انقدر خلوت بود که اگر شب ها تنهایی جایی می رفتی کسی متوجه نمی شد. پس کوین از جایش برخاست و رفت تا دور هاگوارتز را بدود.

-------------------------

دیانا با حس کشیده شدن لباسش از خواب پرید. پسر بچه‌ی گریفیندوری که چهره اش گل انداخته و لپ قرمزی شده بود؛ نفس نفس زنان صدایش می کرد.
-دیانا... دیانا! حوابم نمی‌بره... حیلی گرممه.
-کی بهت گفت با دویدن خودتو نابود کنی؟ معلومه با این همه عرقی که کردی، خوابت نمی‌بره.
-گفتم شاید هرچی حشته تر بشم، ژودتر حوابم ببره. ولی الان احشاش میکنم تک تک شلّول های بدنم،‏ داره فعّالیّت می کنه.
-احساس می کنی؟ سلّول های مغزت دارن میمیرن! بعد از همچین تمرین شدیدی،‏ عمراً اگه خوابت ببره! برو یه دوش بگیر خنک شی. بوی عرقت کل تالار رو برداشته.

همان موقع صدای قار و قور شکم کوین بلند شد. دخترک که نگاه مظلوم پسر را دید؛ چشمانش را در حدقه چرخاند.
-خیلی خب میرم یه چیزی برات بیارم بخوری. تا اون موقع میتونی بری یه دوشی بگیری.
-غژا برام میاری؟
-آره. همه بعد از خوردن غذا خوابشون میگیره مگه نه؟ برای سلامت خیلی خوب نیست ولی برای خوابیدن باید سلامتیت رو فدا کنی. در ضمن، تا وقتی تو نخوابی منم نمی تونم بخوابم... حالا زود برو دوش بگیر.

کوین نگاه قدردانش را به دیانا دوخت و راهی حمام شد.

-------------------------------------------'
- هه... هه... هه...
- چیکار داری می کنی؟

دیانا با ناله این را از کوینی که مانند زنان حامله نفس می کشید؛ پرسید.
-اشلاً حوابم نمیاد..هه... دوش...هه.. گرفتم...هه... ولی الان نفشم در...هه... نمیاد،‏ برای همین... هه...حوابم نمی‌بره.
-آخه کی گفت اینقدر غذا بخوری که نتونی نفس بکشی!؟ معلومه وقتی که شکمت پره خوابت نمی‌بره.
-حب تو کلی غژا آورده بودی...
-همش که مال تو نبود! برای صبحونه‌ی فردای من و هم گروهیامم بود. سهم اونا رو چرا خوردی؟!

بچه جوابی نداد. از دل درد و کمبود اکسیژن داشت به خودش می پیچید. ساعت از چهار گذشته بود و آن دو هنوز بیدار بودند.
کوین می دانست درس و مشق هاگوارتز چقدر برای دیانا اهمیت دارد. او آنقدر به هاگوارتز علاقه داشت که سعی می کرد برخلاف غریزه‌ ی خون‌آشامی اش رفتار کند و شب ها بخوابد.

-باشه. دیگه باعش اژیّتت نمیشم. تو برای من غژا آوردی... ولی اگه حیلی فژا شاکت باشه، دوباره فکرم معطوف اون مشائل میشه... میشه برای جلوگیری اژ این اتفاق کتاب شحنگو گوش کنم؟

دیانا مخالفتی نداشت. کتاب های سخنگو برای این ساخته شده بودند تا کودکان را به خواب ببرند. شاید شنیدن داستان باعث می شد خودش هم خوابش ببرد.
بنابراین کوین رفت و از ناکجا آباد یک کتاب سخنگو آورد.

-شب بخیر کوچولو! بچه های قشنگم امشب براتون یه قصه آوردم که اشکتون رو در میاره.

صدای آرام و ملایم ساحره و موسیقی دلنشین در تالار پیچید.
-خب می خوایم بریم سراغ داستان اول که اسمش هست: "ببخشید جری"

صدای ساحره قطع شد و جای آن را صدای دخترکی جوان گرفت:
نقل قول:
- هرگز اوّلین دوستی رو که داشتم،‏ فراموش نکردم... تابستون ده سال پیش بود. بچّه ی ساکت و آرومی بودم که معمولاً با خودم بازی میکردم. برای همین بابام برام یه هاپو کوچولو به عنوان دوست آورد. اون،‏ کسی نبود جز جری.
من و جری همیشه باهم بودیم... هر جا میرفتیم،‏ باهم بودیم... هرکاری می کردیم باهم بودیم. مثل دوستهای واقعی... کارهای زیادی یادش دادم:
-صبرکن! بشین!

بهترین کارش صبرکن/بشین بود‌. تا زمانی که من بهش میگفتم، منتظر میموند. حتّی اگه جلوش غذا میذاشتن.‏.. به غیر از جری،‏ هیچ دوست دیگه ای لازم نداشتم. اون موقع،‏ همچین احساسی داشتم.
ولی از طرف دیگه،‏ بچّه های زیادی بودن که به جری علاقه نشون میدادن و  من کم کم متوجّه شدم که،‏ در کنار جری، دوستهای خیلی زیادی، دارم.‏
-بشین!
خیلی طول نکشید، که نظرم از جری به بقیه جلب شد. جری همیشه با من بازی میکرد. برام پارس می کرد. اون موقع بود که بهترین کارش،‏ جواب گو بود. من بهش یه جمله می گفتم بشین/صبرکن‌... و جری همیشه منتظر برگشتنم میموند. حتی یک سانت هم از جاش تکون نمیخورد.‏
از بد شانسی،‏ کار و کاسبی پدرم از رونق اُفتاد. وضع زندگی خانواده رو به افول گذاشت... طلبکار ها و شاکی ها زندگیمونو از بین بردن... فکر کنم من فقط یه بچّه بودم که فکر می کردم از اون شرایط خارج میشیم... اما جری خیلی خوب تقدیرشو فهمیده بود. اون بدون هیچ درنگی دنبالم میومد.
-صبر کن!بشین!

با کلماتی سرد و بی روح، حرف همیشگی رو بهش زدم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم،‏ اونو ترک کردم...
بعد از گذشت ماهها،‏ به اون مکان برگشتم. الان تو شهر دوری زندگی می کردم ولی نمیتونستم فکر جری رو از سرم بیرون کنم. مطمئن بودم حالش خوبه و یکی بردتش... حالا که فکرش رو میکنم ‏،‏ میخواستم خیالم رو راحت کنم... از اینکه فکر میکردم جری زنده‌ ست می خواستم احساس گناهمو از بین ببرم...
اما جری حیوون خونگی کس دیگه ای نمیشد. اون مثل همیشه منتظر بود. حتی بدون اینکه یه سانت تکون بخوره... منتظر برگشتنم بود. حالا پیر و ضعیف شده بود و می لرزید. یه پیرمرد کنارش ایستاده بود و نگاهش می کرد:
-اسفناکه، نه؟ مردم زیادی سعی کردن با خودشون ببرنش یا بهش غذا بدن ولی اون دست رد به سینه‌ی همشون زد... نگو که انتظار داشته صاحبش برگرده. واقعا داستان تکان دهنده ایه!

به آرومی دست کشیدم رو سرش. چشماشو باز کرد و نگاه خسته ای بهم کرد. دمش رو ضعیفانه تکون داد... بعدش، دیگه هیچ وقت تکون نخورد.

-خانم کوچولو پس تو صاحبش بودی.
-جری منتظر برگشتن من بود... تمام این مدت.‌.. جری چطور میتونم ازت معذرت خواهی کنم!؟...‌چند دفعه میخوای ازت معذرت خواهی کنم!؟تو خیلی بهم اهمّیّت میدادی! وقتی من تنها بودم، تنهایی منو پر کردی... دنیا رو بهم نشون دادی... اولین دوست من بودی! با این حال.‏‏.‏‏.‏ من همچین کار وحشتناکی با دوستم انجام دادم.

جلوی جسد جری روی زمین نشسته بودم و گریه می کردم. پیرمرد که پشت سرم ایستاده بود به آرومی نزدیکم می شد.
-لازم نیست معذرت خواهی‌کنی‌. اون همیشه منتظرت بود و تو اومدی... باید خوشحال باشه که در آخرین لحظه،‏ اربابش رو دیده.
-حقیقت نداره،‏ اون حتماً از من متنفّره. برای اینکه من باعث مرگش شدم.
-جری هنوز نمرده. اون هنوز زنده هست.

حرفای پیرمرد باعث تعجبم شده بود با عجله از روی زمین بلند شدم و پرسیدم: جری کجاست؟
پیرمرد پوزخندی زد و گفت:
-معلومه... درست پشت سرت.

وقتی چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم. دیدم پیرمرد تبدیل به یه هیولای بزرگ سگی شده و می خواد گازم بگیره.
-جیییییییغ!...


دیانا با سرعت کتاب را برداشت و درون شومینه‌ی تالار انداخت. صفحات کتاب سخنگو آتش گرفت و صدای جیغ دخترک درون آتش محو شد.
-این چه مدل قصّه ای بود؟ چرا همچین قصّه های سوزآوری،‏ آخرش تبدیل به قصّه‌ی ترسناک میشه!؟ چه آدمایی با این قصّه ها گریه میکنن!؟ بیشتر میخوان آدم رو دق بدن،‏ تا گریش رو در بیارن!‏ بعد از شنیدن همچین قصّه ی مزخرفی،‏ عمراً اگه خوابم بره!

دخترک که به نظر می رسید از پایان داستان شوکه شده، درحالی که شقیقه هایش را می مالید، سمت کاناپه‌ی کوین رفت.
-هوی کوین دیگه نباید از این چرت و پرتا گوش... عه خوابش برده! چه عجب!... بالاخره بعد این همه دردسر می تونم بخوابم.

دیانا با خوشحالی روی کاناپه‌ی خود پرید و چشم هایش را بست.
-درست پشت سرت!

صدایی که دائما در سرش تکرار می شد، متاسفانه اجازه‌ی خوابیدن به او را نمی داد.
‏-‏آه،‏ خب میگما داستانای مزخرف منو نمی ترسونه فقط کمی غافلگیر شدم. فرق زیادی بین داستان های طنز و وحشتناک نیست.
-درست پشت سرت!

صدا به قدری واضح بود که دختر حاضر بود قسم بخورد از پشت سرش می آید.
- لعنتی چون خیلی نخوابیدم، از این چیزا میشنوم. الان دیگه خوابم نمی‌بره... شرمنده اگه بیدارت میکنم.

دیانا به آرامی کوین را تکان تکان داد ولی پسرک از خواب بیدار نشد.
-کوین تو بیداری نه؟ تا چند دقیقه قبل،‏ کاملاً بیدار بودی. کوین می شنوی؟... اصلا خنده دار نیست! میدونی من چقدر تلاش کردم که تو خوابت ببره؟ حالا تو منو ول کردی به امون مرلین؟ حدّاقل میتونی یکّم باهام حرف بزنی.

کوین به داد و فریاد های دیانا پاسخی نداد. چون بالاخره بعد چند ساعت در خواب عمیقی فرو رفته بود و قصد بیدار شدن نداشت.

-کوین پاشو! خواهش می کنم!... اصلا بیا منو بزن! فقط جوری بزن که بیهوش بشم! کوین!... یکی منو بخوابونه!

شب به آرامی محو می شد و ستاره ها جایشان را به خورشید می دادند تا صبحی جدید را شروع کند.
و دیانا کارتر همچنان بیدار بود.

¹.ناپلئون به این مشهور بوده که روزی سه ساعت بیشتر نمیخوابیده و همچنین میگفته ‏:‏ کلمه ی غیر ممکن برای من مفهومی نداره.

بخشی از خاطرات کوین سوراچی رئال کارتر.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۱۷ ۱۰:۳۳:۳۴

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۲
#46
دامبلدور با لبخندی که هر لحظه گشاد تر و گشادتر می شد، به گرینگوت خیره مانده بود و سعی می کرد جنگی که در پس ذهنش توسط سلول های خاکستری مایل به سفیدش راه افتاده بود را بروز ندهد.
-مشکل؟ نه ما اینجا هیچ مشکلی نداریم! اصلا مشکل کجا بود بابا جان؟ شما مشکلی میبینید؟

گرینگوت در حالی که نیم نگاهی به لیستی که در دست لری بود و حالا طولش به حدود سه متر می رسید، لبخندی به دامبلدور زد و گفت:
-خب بهتره هر چه سریع تر از دستشویی های قلعه هم بازدیدمون رو انجام بدیم و کار رو تمومش کنیم!

-چ...چی؟ نه فرزندم نه به...بهتره اول برید حیاط رو چک کنید! مگه نه فیلچ؟

دامبلدور با سردرگمی به مکان خالی که لحظاتی پیش سرایدار مدرسه در آنجا ایستاده بود نگاهی انداخت.
گرینگوت که به نظر می رسید از پیشنهاد دامبلدور بدش هم نیامده بود دستی به سیبیل مصنوعی اش کشید ، سری تکان داد و همراه با لری به سمت حیاط به راه افتاد.
دامبلدور در حالی که ریش هایش را دودستی گرفته بود و تلاش میکرد تا روی زمین بسیار لیز هاگوارتز،سر نخورد و تصادف نکند دوان دوان به طبقه سوم یعنی محل فاجعه رفت!
-هییییییح هیییییح.... سلول های سفیدم دارند به کبودی می گرایند! چرا اینجا یه آسانسور ماگلی نصب نکردیم؟

در همین حین تعداد زیادی از دانش آموزان معترض در حال ترکیدن، رو به روی دستشویی تجمع کرده بودند با دیدن دامبلدور که نفس نفس زنان به سمتشان می آمد شرع به غر زدن کردند و از وضعیت مدرسه شکایت کردند. در واقع مشکلات مدرسه شاید همان اندازه که مغز خوش بین دامبلدور آنها را نادیده می گرفت، کم نبودند!
اما الان وقت فکر کردن به مشکلات دیگر نبود! آنها باید هر چه سریعتر فکری برای درست کردن این وضعیت می کردند.
-فرزندانم! فرزندااااانم!
-
-آیا می توانید کمی بیشتر خود را نگه دارید؟
- نخیییییییر!
-غلط...اهم چیزه فرزندان هاگوارتز نگران نباشید! با قدرت عشق می توان بر هر چیزی غلبه کرد!
-پ....پروفسور ما داریم منفجر میشیم!

دامبلدور به چشمان مظلوم سال اولی که رنگ پوستش به زرد تغیر رنگ داده بود نگاهی انداخت، دستی بر ریش هایش کشید و گفت:
-نگران نباش فرزند هافلپافی ام، به زودی مشکلات با همکاری و دوستی حل می شوند!
-پروفسور من ریونکلاویی ام!
-پس چرا زردی؟
-
- اهم... خب فرزندان به چند گروه تقسیم شوید! گروه 1 برید دستشویی طبقه اول! گروه دو برید دستشویی طبقه دوم! و گروه سه برید به صحرا یعنی چیزه....پشت حیاط! فقط خیلی آروم حرکت کنید.

یکی از گریفندوری ها پرسید:
-چرا آروم حرکت کنیم پروفسور؟
-چون نیروی تاریکی و شرارت هر لحظه در کمین شماست و ...
-
-و....بهتره ساکت باشید تا توجه شر و بدی را به خود جلب نکنید!

پس از حدود نیم ساعت، دانش آموزان متفرق شدند. و حالا دامبلدور و تعدادی از پروفسور های بخت برگشته هاگوارتز رداهایشان را تا زانو بالا زده بودند و با چاه باز کنی مشنگی در دستشویی به فعالیت های بشر دوستانه می پرداختند.

- ما حقوقمون برای این کار کمه پروفسور دامبلدور!
-فرزندم روشنایی رو به یاد بیار!
-آخه بوش...
-فرزندمممم؟!
- میگم که پروفسور،نظرتون چیه لوله کش استخدام کنیم؟

پروفسورهای خسته، با خوشحالی سر هایشان را به نشانه تایید تکان دادند و با امیدواری به چهره دامبلدور که سعی داشت ریش هایش که به دلیل کشیدن روی زمین، خیس شده بودند را خشک کند خیره شدند.
-ادامه بده باباجان منظورت چیست؟
-لوله کش پروفسور! مرگخواران هم پارسال، برای گرفتگی چاه عمارت اربا....اهم... منظورم اسمشو نبره. لوله کش استخدام کرده بودند.
-
-به ریش هاتون قسم، فقط از یه نفر شنیدم!
- پروفسورقابل ذکره بنده هم، در چندین مستند ماگلی با این شغل شریف آشنا شدم!
-کدام مستند ها؟
-اهم...مهم نیست. ولش کنیم اصلا! نظرتون چیه هرچه سریعتر لوله کش رو استخدام کنیم و خودمون رو از این وضعیت اسف بار نجات بدیم؟

پروفسور دامبلدور که گویا این بار نیروی عشق و دوستی و سفیدی بیش از حد کمکی به پیشبرد کارهایش نمیکردند ، به فکر فرو رفت و بعد از چندین دقیقه تفکر هوشمندانه، گفت:
-بهتره هر چه سریعتر با مرگخواران ارتباط بگیریم اگرچه هیچ مقصود شری نداریم و فقط در راه پیروزی حق بر باطل و...
-هر چی شما بگید پروفسور. زودتر شماره لوله کشه رو گیر بیار!
- حله!



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۰:۱۹ جمعه ۱۶ تیر ۱۴۰۲
#47
- و اون یه نفر کیه؟
- معلومه دیگه سورس اسنیپ!

در زندگی هر فرد، نام هایی وجود دارد که با شنیدنشان احساس عجیبی به او دست می دهد. احساسی ناخوشایند و گاهی تحمل ناپذیر، مانند ورجه ورورجه کردن صد ها پروانه درون شکم آن فرد!
و حالا رون، هری و هرمیون همین احساس را داشتند و موهای تنشان سیخ شده بود.
_ دیوونه شدی نورین؟ اسنیپ از ما متنفره و هرگز کمکمون نمی کنه.
- مخصوصا الان که داریم کار خلاف انجام می دیم.

نورین با بی خیالی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
_ من گفتم از کی می تونین کمک بگیرین دیگه بقیه شو خود دانید.

اوضاع بدی بود. هری دستش را در موهایش فرو برده و فکر می کرد. گردنبند را به اسنیپ نشان می دادند و چه می گفتند؟ چند درصد احتمال داشت او سخنانشان را باور کند؟ اصلا سخنانشان را باور می کرد; چقدر امکان داشت کمکشان کند؟ تنها کاری که اسنیپ بلد بود انجام دهد کم کردن امتیاز از گریفیندور بود و هیچکدامشان دلش نمی خواست از امتیازات گروهشان کم شود. پس باید چه کار می کردند.
- میگم هیچ جوره نمی شه یه کاریش کرد؟

ناگهان صدای جیغ هرمیون به هوا رفت و درحالی که با خوشحالی به دوستانش نگاه می کرد گفت:
_ دقت کردین مشکلمون حل شده؟
_ حل شده؟ یعنی کس دیگه رو جای اسنیپ پیدا کردی تا کمکمون کنه؟
_ نه رون! نه. یعنی واقعا نفهمیدی؟
- نه.

هرمیون نگاهش را از رون گرفت و به چشمان متعجب دوستانش خیره شد و متوجه گشت هیچ کدام منظورش را نفهمیدند. پوفی کرد و موهایش را پشت شانه اش انداخت.
- خب خیلی ساده ست! هدف ما از اول گرفتن گردنبند از لینی، حالا به هر روشی بوده و حالا که ما گردنبند رو داریم واقعا لازم نیست همین الان بهش بدیم. هم گردنبند بدل و هم اصل رو میدیم به رندل تا خودش هر کدوم رو خواست برداره و آخر سر اون یکی که مونده رو پس میدیم به لینی.

این هم حرفی بود!


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۹:۲۷ جمعه ۲۶ خرداد ۱۴۰۲
#48
سوژه آغازین
پست ابتدایی


پاداش


فضای شادی بر مدرسه هاگوارتز حاکم بود، حداقل برای دامبلدور که چنین حال و هوایی وجود داشت. پس از کسب نمرات افتضاح در سمج و کاهش سطح تحصیلی جادو آموزان، خبر پذیرش اعطا پاداش به دلیل عملکرد مدرسه در قرن گذشته در جهت ارتقا جامعه جادوگری یک خبر فوق العاده بود. وزارت سحر و جادو نیز تصمیم گرفته بود بازرسانی ارسال کند تا گزارشی مفصل از وضعیت کنونی هاگوارتز ارائه کنند تا حد و حدود جایزه یا اصلا دادن و ندادنش مشخص شود. ادعا ها و مطالبات زیادی هم در باب این پول وجود داشت و همه می خواستند جایزه در همان چیزی که می خواهند هزینه شود، دامبلدور هم با سخنرانی های متعدد سعی داشت این را به بقیه بقبولاند که این جایزه باید صرف پیشبرد تفرجگاه بندری هاگوارتز که هیچ کس تا پیش از این اسم آن را نشنیده بود و نوسازی استادیوم کوییدیچ که همگی پنجاه و اندی سال منتظرش بودند شود.

بالاخره درب سرسرا به صدا درآمد، مثل اینکه زمانش رسیده بود. دامبلدور شتابان به سمت درب سرسرا هجوم برد تا بازرسان را با استقبال گرمی بدرقه کند؛ درب را باز کرد اما خبری نبود، چشمانش را تنگ و باز کرد و باز هم خبری نبود، عینکش را روی دماغش بالا و پایین میکرد، خبری نبود! یکبار درب را باز و بسته کرد و در کمال تعجب اینبار هم خبری نبود! در حال و هوا این بی خبری ها دامبلدور می خواست که سر به پایین بی اندازد و افسوس بخورد که در همان هنگامی که سرش را به پایین انداخته بود با دو گابلین مواجهه شد و حیرت جای افسوس را گرفت. گرینگوت و دستیارش بود، چشمانش درست میدید گرینگوت بانکدار بود که با کلاه بزرگ استوانه ای شکل و کت مشکی اش و سیبیل مصنوعی که بسیار استتار مزخرفی بنظر میرسید با ذره بین در حال بررسی موشکافانه جدار درب سرسرا بود.

_آقای گرینگوت شما اینجا چیکار میکنید؟ 
_گرینگوت کیه؟ راستی این جدار های درتون مال کیه؟ بسیار پوسیده بنظر میرسه، حتما بنده این رو باید در گزارشم درج کنم.
_جناب گرینگوت خودتون هستید دیگر بابا جان. چرا صداتون رو تغییر دادید؟ این چه ریخت و قیافیه؟ اون هم دستیارتون که تو اسمش ل داشت دیگه. 
_من تا حالا در عمر گرانقدرم اسمی به نام گرینگوت نشنیدم. بنده گِیرمو هستم بازرس ارشد وزارت و ایشون هم دیویده که هیچ ل ای در اسمش وجود ندارد و لری هم نیست. بنده تمام مدارک موجود رو برای بازرسی دارم. 

گرینگوت، گیرمو نما کاغذهایی را از این و آن جیبش درآورد و به دست دامبلدور داد و دامبلدور هم به دقت آن را مورد مطالعه قرار داد.
_بسیار خب درسته.بفرمایید مدارکتون... فقط برام عجیب هستش که وزارت جدیدا از گابلین ها در امور خاص اداریش استفاده میکنه. 
_کاری که باید سال ها پیش انجام میداد رو انجام داد، گابلین ها موجدات ماهر و دقیقی بودن فقط خوب درک و بکار گرفته نشدن، یک نمونه بارزشم بانک گرینگوتز با مدیریت بسیار دقیق و توانمند که من نمیشناسمشون ولی تواناییشون در ثبات اقتصادی جامعه جادوگری برای ما روشنه. 

لری که با عنوات دیوید معرفی شده بود هم به نشانه تایید حرف های گرینگوت سر تکان میداد و دامبلدور هم از حرف هایش به فکر فرو رفته بود.
_به هر حال که خیر مقدم عرض میکنم بازرس جان ها. ورودتان پر از عشق و روشنایی. بسیار خوشحال و شگفت زده شدم از اینکه بالاخره پاداش برای سال ها خدمت هاگوارتز پذیرفته شده! 
_حقیقتا ما هم شگفت زده شدیم. تقریبا که نه، کاملا برایمان مانند یک جوک میماند که اینهمه پول بی زبان باید به عنوان پاداش اعطا شود.
_جان؟ 
_میگم که این موضوع جوک هست که چگونه تا الان به نقش گرانقدر هاگوارتز پی نبرده بودند. بهتر است بازرسی رو هرچه سریعتر شروع کنیم. 

گرینگوت کلاهش را گرفته و سریعا از جلوی دامبلدور به داخل رفت و به سرعت شروع به اینور و آنور رفتن و سُر خوردن روی کف سرسرا نمود.

_جناب بازرس میتونم بپرسم دارید چیکار میکنید؟ 
_تست سنجش استحکاکه، لیزه، سرعت گیرم که نداره، حادثه آفرین میشه.
_مگه اتوبانه که ویراژ بدن سرعت گیر نباشه، دچار حادثه بشن. حتما می خواید بگید تصادف های شدیدم صورت میگیره؟ بابا جان شوخی میکنید؟ 
_ببین عزیزجان. جادو آموز میاد، مرلینی نکرده لیز میخوره بعد میمیره بعد از آن طرف گرینگوتز باید بیمه پرداخت کنه و آن هم از بیت الماله. این برای شما خوشاینده که همچین اتفاقی بیوفته و یک جادو آموز که بورسیم شده بیوفته و بمیره؟ مطمئنا نه. 

گرینگوت پس از سُر خوردن های متمادی به جان یک صندلی بی زبان افتاد و شروع به ور رفتن با پایه اش کرد.
_لق است.
_بازرس جان خب الان انقدر انگولکش کردی لق شده دیگه.
_نه نگاه کن. فرص کن یک جادو آموز روی این صندلی بنشیند، پایه اش لق باشد و بشکند آن وقت میوفتد و میمیرد...
_بعدش باید گرینگوتز بیمه رو پرداخت کنه از بیت الماله. از قضا اون جادو آموز بورسیم بوده. 
_آ باریکلا. 

بعد از آن گرینگوت بر روی میز رفت و شروع به سینه خیز رفتن و با ذره بین نگاه کردن روی میز شد.
_اوه اوه ترک رو ببین. 
_اون که کلا دو سانتم نمیشه، عمقی هم نداره! 
_حادثه خبر نمیکنه دوست من، یکهو دیدی میز از هم شکافته شد و افتاد و فاجعه رخ داد و جادو آموازان زیر دو نیمه شکافته شده له شدند! آن وقت گرینگوتز کاملا ورشکسته میشود! پولشم که از بیت المال میرود... لری...چیز    ... دیوید جان همه اینهارو یادداشت و مستند کن.

گرینگوت کف دست درازش  را به روی دهانش گذاشت و مخفیانه به لری گفت "پیاز داغش رو زیاد کن، دوتا پیوستم بزن تنگش که قشنگ توجیه بشن" و دامبلدوز هم آمد تا بگوید "یعنی چی که این وضعیت" ولی با آمدن فیلچ و در گوشی حرف زدن با دامبلدور حرفش را نزده باقی گذاشت.

_توالت طبقه سوم لوله هاش پوسیده بود. الانم ترکیده، همه شاکی دارن اعتراض کنان میان این سمت که چرا یک توالت درست وجود نداره و از عدم قضای حاجت میترکن و فلان.

_مشکلی پیش اومده دوستان؟ 

پس از این حرف گرینگوت، فیلچ و دامبلدور هر دو همزمان لبخندی تا بناگوش به گرینگوت هدیه کردند و میدانستند که باید هر چه زودتر این مشکل را مرتفع کنند.



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
#49
درحالیکه تمام این اتفاقات داشت اتفاق می‌افتاد، یک عالمه آن‌ورتر، پشت کوه‌های بلند و تپه‌های سرسبز و بیابان‌های خواب‌آلود و دریاهای خروشان، جینی ویزلی شدیدا قهرمانانه سفر می‌کرد. پرنسس خاندان پرشکوه ویزلی‌ها شخصا از سمت شخص شخصی شخیص ملکه مالی ویزلی کبیر مامور شده بود تا دسته سربازان ویزلی لوله شده را کولش کند، سوار اسب‌ویزلی‌اش شود و در جستجوی داروی درمانشان به تعقیب ماموران قالیشویی لول‌آوران -که لول می‌بردند و لول می‌آوردند- بپردازد.

جینی از هیچکس نمی‌ترسید و یک عالمه قوی و شجاع و قهرمان بود و گیسوان ویزلی‌رنگش در باد می‌‌رقصید و اسب‌ویزلی‌‌اش آنقدر یک عالمه سریع می‌رفت که چندصد کیلومتر پیش ماموران قالیشویی را توی گرد و غبارش جا گذاشته بود ولی ککش هم نگزیده بود و باز هم سریع بود و ویراژ می‌داد و لایی می‌کشید و از رعد و برق و ابر و باد و ماه و خورشید و آسمان و ستاره‌ و پرنده و پلنگ سبقت می‌گرفت و حتی سایه‌اش هم به پایش نمی‌رسید و همه را می‌زد. سوارش اما جینی ویزلی هم نیامده بود یک گوشه بنشیند و حواسش بود قوی باشد و کلی به لانه‌ اژدهایان حمله می‌کرد و باهاشان می‌جنگید و از لای شعله‌هایشان می‌پرید و شمشیر تویشان می‌زد و نگاه که نمی‌کردند، یواشکی می‌رفت پشتشان و دمشان را می‌گرفت و می‌چرخاندشان دور سرش و می‌کوبیدشان زمین و می‌پرید بالایشان و گردنشان را می‌گرفت و تا ده می‌شمرد تا اژدهاعه مشتش را بکوبد روی زمین و داور دینگ دینگ دینگ‌کنان وارد رینگ شود و دستش را بالا بگیرد و تماشاچیان دستش بزنند و شیهه بکشند و کف کنند و لباس همدیگر را بدرند و از روی دست و پای هم بالا بروند و زیر هم له شوند و بترکند.

امروز هم مثل روزهای دیگر، جینی و اسب‌ویزلی مشغول ماجراهای قهرمانانه و شکست اژدهایان بدذات و حماسه‌آفرینی بودند که یکهو آسمان شکافت و زمین لرزید و همه ترسیدند و نور قایم شد و صدا فرار کرد و فقط جینی و اسب‌ویزلی ماندند تا به سفینه فضایی بزرگ بالاسرشان نگاه کنند.
- اژدهای فلزی، فرود بیا و طعم قدرت جینی ویزلی و اسب رویینه‌سـُمش رو بچش.

اسب‌ویزلی تاییدکنان بـــــــــــععععع کرد و علف توی دهانش را تهدیدطور سمت سفینه تکان‌تکان داد.

یکی از پنجره‌های کناری سفینه فضایی بالا رفت و از لایش یک یاروی فضایی سبز و گوش‌دراز و عینک‌کلفت، کله گردش را بیرون آورد.
- سلام. ببخشید، زمین اینجاست؟
- آسمونه اون. بیا پایین تا با کوپال قدرت جینی ویزلی شکوهمند و رخش وفادارش آشنا شی.
- بـــــــــــععععع. و

یاروی فضایی کله‌اش را برگرداند توی سفینه. چند لحظه بعد یک نردبان از پنجره بیرون آمد و آمد و آمد تا تهش رسید زمین. پشتش یاروی فضایی دانه دانه پله‌هایش را پایین آمد. پشت پشتش هم چندتا کله گرد و سبز و چرب‌مو و دندان‌جلو از پنجره بیرون زدند و نگاه کردند.

یاروی فضایی یک کیف سامسونت زیر بغلش زد، شلوارش را کشید بالا، کراواتش را مرتب کرد و تالاپ تالاپ‌کنان آمد سمت جینی و اسب‌ویزلی قهرمانش.
- بنده و هیئت همراهانم به نمایندگی از سیاره گابال گوبولو از منظومه گیبیل گابالو از کهکشان گوبیل گیب لوبولو با پیشنهادی شدیدا سودآور خدمتتون می‌رسیم. رییس زمین شمایین؟
- نه تا وقتی آرتور ویزلی کبیر نفس مبارک می‌کشه. و آرتور ویزلی کبیر هم نفس مبارک می‌کشه تا وقتی جینی ویزلی شوکتمند و ستور سرفرازش سر سپاس بر عرشش فرو می‌نهن.
- بـــــــــــععععع. و
- و کجا نفس مبارک می‌کشن ایشون؟

جینی ویزلی دستش را چرخاند و به سه پست پایین‌تر اشاره کرد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱:۳۴ پنجشنبه ۸ دی ۱۴۰۱
#50
خلاصه و شفافیت در مورد داستان:
یک روز، یک محصولی به دست هکتور میرسه و با اون معجونی بنام عبوژ میسازه که با خوردنش آدما حالی به حالی میشن و کم کم اون تو سطح جهان و لندن از طریق آب و فاضلاب پخش میشه و همه درگیرش میشن و یک گونه هوشمند از انسانا رو تکامل میبخشه، ولی بعد از بروز یک اتفاق عجیب، سیاره زمین نابود میشه و این گونه تصمیم میگیرن با چسبیدن بهم بازسازیش کنن.
سیاره بازسازی میشه و تکامل و آفرینش از اول شکل میگره و همه چیز تکرار میشه و میلیارد ها سال طول میکشه تا اینکه آدما با یه گودالی مواجه میشن که در درگیری های گونه های هوشمندی که زمینو ساختن، وقتی که می خواستن زمینو بازسازی کنن به وجود اومده؛ این موضوع باعث میشه نسل همه موجودات و انسانا بجز ویزلی ها منقرض بشه و حکومت ویزلیسیسم-فاشیسم-فالانژیسم مبتنی بر تیموکراسی و نپتوکراسی به نوع شاهناشاهی فدرال که با رهبریت توتالیتره شاهنشاه اعظم، ویزلی فئودال بزرگ، قبله عالم، یگانه اختر تابناک ویزلیان، ریاست محترم دایره زنده گیری موجودات جادویی در حال انقراض آرتوفیو(ترکیب باروفیو و آرتور ویزلی) کبیر که یک باروفینه(موجودی که باروفیو او را گاز بگیرد تبدیل به باروفینه می‌شود. باروفینه‌ها با دیدن حیوان به باروفیو تبدیل می‌شوند.) هست به وجود بیاد.
به غیر از درگیری های بی اهمیت این وسط با جور و ظلم ویزلیا یک موجودی بنام باسیهاگر( ترکیب باسیلیسک و هاگرید) وجود داره که هورکراکس ولدمورته و منقرض نشده و دنبال هرمیونه و به تازگی هرمیونی رو تو پاتیلی احضار کرده. تو این هیری ویری ولدمورتم یادش میوفته هورکراکسی داره و زنده میشه.
از اون طرف محمد غزالی ویزلی و ابو سعید ابوالخیر ویزلی و الیوندر ویزلی و ابوریحان بیرونی ویزلی به گوششون میرسه یکی تو ایران همانند ضحاک ظهور کرده و دلشون هوای اینو میکنه که برن باهاش مبارزه کنن.
فضایی ها هم به زمین اومدن و آرتوفیو و سیریوس سوروس ویزلی که معاونش هست با دیدنشون تشنج کردن و حالا ریاست موقت به دست مالی ویزلی افتاده


---------------------

فضایی ها در حال مستقر شدن بودند و مشخص نبود در حال تدارک دیدن چه چیزی هستند و برای چه به زمین آمدند.
ابوالخیر سوار بر غزالی و الیوندر سوار بر ابو ریحان بیرونی پرواز میکنند و به مقصد ایران در افق محو میشوند.
از آن طرف ولدمورتی که از خواب هزار ساله چشم گشوده و در ابهام و حیرت به سر میبرد؛ بعد از پرسش های متعدد درباره اینکه اینجا کجاست و او کیست و این ویزلی ها از جانش چه می خواهند و چرا خبری از دیگر یاران و مرگخوارانش نیست؟ در یک گذار بحرانی علمی و فلسفی توانست به جواب سوالاتش برسد و به دنبال یاران جدید بگردد؛ ولی بجز چند ویزلی مو قرمز که تنها وجه مشترکشان با مرگخواران قبلی او، نام و کمی ته چهره بود توانایی پیدا کردن کس دیگری را نداشت.
برای ولدمورت این بحران به وجود آمد، حالا که همه جادوگرند و پاتری هم وجود ندارد و خودش هم سر خوش و جاودان است و هر ویزلی را که دلش بخواهد میتواند مورد شکنجه قرار دهد،خود و فرقه اشم که جایگاه مناسبی در این جامعه دارد، اساسا باید به دنبال چه بگردد و هدفش از زندگی چیست؟ الان باید انتقامش را دقیقا از که بگیرد؟
تنها کاری که دارد این است که با باسیهاگر متحد شود، چون او با ویزلی ها دشمن است. و برای هدفی که هیچکدام نمیدانند سودش چیست، با ویزلی ها مبارزه کنند و باسیهاگر امید هرمیون را بدست آورد.

آنطرف تر، ایران، ویزفهان

ابوالخیر سوار بر غزالی و الیوندر سوار بر ابو ریحان بیرونی تصمیم میگیرن در ویزصفهان اتراق کنن و از شخصی آدرس آن ضحاک را بپرسند.

_آ دادا بیبین جایی ک شوما دنبالستی هیمین دَمادولاست، فقد یوخده باید ای کوهَ رو بیگیری چپ، میخوری به یه رودی که او رو بایستی سر راست بری، دیگ ازونجا آسونستا، با انحنای ۶۵ دریجه میکیشی راست، به یجایی میریسی بهیش میگِن خیلیج هیمیشه ویزلی. فقوط آقو ای ضحاکی کی میگِن ماروش بیشتر، پا اختاپوس میمانه.

جماعت مسافر که هیچی از حرف های مرد ویزفهانی را نفهمیدند، فقط راهشان را گرفتند و مستقیم به خلیج همیشه ویزلی حرک کردند.
بعد از ساعت ها طی کردن راه، بالاخره با افتخار بر فراز خلیج ویزلی به پرواز درآمدن و چند دقیقه ای به دیدبانی پرداختن تا اینکه دو بازچه اختاپوس مانند اونهارو مثل مگس گرفت و به اعماق آب برد.

ساعتی بعد

کل خلیج را مایع سبز رنگ لزجی فرا گرفته بود و همه ویزلی های جنوب ایران جمع شده بودند که ببینند این دیگر چیست که ناگه موجودی عظیم الجسه از آن بیرون آمد و ماده های لزج از او پایین ریخت.

_کاکا اون دیگه چیه؟

موجودی با نیم تنه اسب که از دوپا سنتور و دوپا هیپوگریف و دوپا ابولهول تشکیل شده بود، بازوچه هایی که از هر ور بدنش به بیرون زده شده بود، بال های تسترال داشت و کله ای کروی شکل گوشتالو متشکل از از افراد مختلف از جمله آرسیسنوس جیگر، اسلاگهورن، هایزنبرگ و ابوریحان بیرون و در اوج آنها هکتور وجود داشت.
او معجون ساز معجون سازان، یگانه متعال خالق عبوژ و حکمران اعماق، هکتوروث بود.
میلیارد ها سال نقشه ای کشید که چگونه زمین را از پا درآورد، بازسازی کند و با ارتش و نسل عظیم ویزلی ها برای فتح گیتی اقدام کند، چگونه درون ذهن ها و کالبد ها نفوذ کند. و بالاخره آخرین تیکه پازل را که ابو ریحان بیرونی بود را پیدا کرد و برخواست.
در آن هنگام از میان سر کروی شکل خود حفره ای باز کرد و بروی ویزلی های جنوبی ماده سبز رنگ لزج را تف کرد.

_عه، عه، رو مو تف کرد مرتیکه پچل.

چیزی نگذشت که بعضی از ویزلی های جنوبی، حالی به حالی شدند و از بدنشان بازوچه هایی درآمد و به باقی ویزلی های جنوبی حمله و تف کردن و ویزلی های تبدیل شده به هم پیوند میخوردند و بزرگتر میشدند!
از قضا مشخص شد هرمیون هم جاسوس هکتوروث برای تفرقه افکنی و ضعیف کردن دولت مرکزی ویزلی ها بوده است.
چیزی نگذشت که هکتوروث و ارتشش ایران را تحت تسلط خودشان قرار دادند و در قلعه ویزلموت، نزدیکی شهر ویزوین مرکز حکومتشان را مستقر کردند.
در لندن هم این جریانات به گوش مالی رسید؛ و یک جلسه اضطراری بین خودش، ولدمورت و باسیهاگر، برای تصمیم گیری در این باره و مصالحه در حال تدارک دیدن است.


ویرایش شده توسط گرینگوت در تاریخ ۱۴۰۱/۱۰/۸ ۱۶:۰۰:۱۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.