هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: *نقد پست های انجمن شهر لندن*
پیام زده شده در: ۰:۲۶ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴
نقد پست شماره 81 محله پریوت درایو- بارون خون آلود

سلام بارون!

بارون عزیز پستت رو خوندم و خب تصمیم گرفتم این بار خط به خط نقدت نکنم و به جای این کار یک سری نکاتی رو به شکل کلی بهت بگم. اول از همه در مورد ظاهر پستت چند تا نکته رو بگم.

با اینتر بیشتر دوست باش! در حال حاضر پست تو یک نفس نوشته شده. در حالی که واقعیت اینه که همه این اتفاقات بدون فاصله نیوفتادن و بینشون فاصله هست. بین پاراگراف های پستت بهتره دو بار اینتر بزنی. وقتی هم میخوای یک دیالوگ رو بعد از یک سری توصیفات بیاری دو حالت داره. یا فاعل اخرین جمله، گوینده ی دیالوگه، که در این صورت یک اینتر کفایت میکنه. حالت دوم وقتیه که فاعل جمله آخر با گوینده دیالوگ یکی نیست که در این صورت باید دو بار اینتر رو بزنی.

بین پستت دیدم که یه جاهایی غلط تایپی وجود داشت یا اینکه فاصله بین کلمات رو فراموش کرده بودی بزنی و از دستت در رفته بود. برای اینکه موارد اینطوری رو حلشون کنی بهتره قبل از ارسال پستت یک بار اون رو بخونی. این کار باعث میشه این جور ایراد ها رو خودت ببینی.

مورد اخری که میخوام در موردش باهات صحبت کنم شخصیت های رولت هستن. میدونی که بخش خیلی مهمی از رول ما رو شخصیت هامون میسازن. اگر تعداد بیشتری از رول ها رو بخونی و مدت بیشتری تو سایت فعالیت کنی متوجه میشی که توی این رولت شخصیت هات سر جای خودشون نبودن! مثلا هری خیلی بعیده که به دامبلدور توهین کنه، لرد مغرور تر از اینه که بگه حرفی که یک نفر دیگه زده چیزی بوده که تو ذهن خودش بوده و معمولا این چیزا رو به نفع خودش تموم میکنه و بقیه شخصیت هات هم به همین ترتیب. بنابراین بهت توصیه میکنم بیشتر پست بخونی و بیشتر پست بزنی. شخصیت ها رو بشناسی و ازشون تو رولت استفاده کنی.

موفق باشی!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
چشمان کراب از سمت خبرنگارانِ متوقف شده به سمت لردِ مبهوت- خشمگین چرخید. کم کم داشت میترسید، ترس لطیف خانمانه ای که در وجودش با کفش پاشنه بلندی، آرام آرام و تیلیک تیلیک کنان بالا می آمد. بلاخره تمام جراتش را جمع کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت. چیزی را که میدید موجب شد او هم به حالت مبهوت تغییر حالت دهد. باعث شد از ترس ناخن های بلند و لاک زده اش را به دهان ببرد و با صدای کلفت و عشوه ای تسترالی ابراز احساسات کند.
- اوا!

هکتور در حالی که دو پاتیل را به جای کفش در هر کدام از پاهایش کرده بود، پاتیل دیگری را بر سرش گذاشته بود و تا میتوانست به خودش معجون آویزان کرده بود ویبره زنان مقابل چشمان مبهوت خبرنگاران ایستاده بود.
- ارباب من بند و بساتمو جمع کردم برای نقل مکان به اتاقتون! یه تخت اون گوشه میزنم، یه آزمایشگاه هم بالاش!

لرد درفکر فرو رفته بود گه چه وامنشی می تواند از خودش نشان دهد. مشغول سبک سنگین کردن این بود که کدام راه پیش رویش بهتر است. کشتن هکتور در همان لحظه یا موکول کردن کشتن هکتور به پس از رفتن خبرنگار ها. اگر در آن لحظه هکتور را میکشت و قیمه قیمه میکرد یا به دختر عزیزش شام میداد ممکن بود خبرنگارها بترسند و فرار کنند و او این فرصت سیاه و زیبا را از دست بدهد. باید هر چه زودتر تصمیمی میگرفت و آن را اعلام میکرد.

ولی انگار پیش از اینکه بتواند تصمیمش را اعلام کند خبرنگاران از شوک این ورود ناگهانی هکتور بیرون آمده بودند. هنوز حتی کراب سر برنگردانده بود که صدای چیلیک چیلیک دوربین خبرنگاران دوباره به هوا بلند شد.
- شما هم اتاقی دارید؟
- مگه اتاق های اینجا کمه؟
- به مرگخوارانتون آزمایشگاه نمیدید که مجبورن از بالای تختشون استفاده کنن؟

سوال های متعدد و پشت سر هم خبرنگاران با ورود هکتور روند تازه ای به خود گرفته بود و از چهره هکتور مشخص بود که هنوز نمیداند با ورود ناگهانی و این چنینش چه خرابکاری بزرگی کرده است!

- ارباب، ارباب من شب کجا بخوابم؟ یه تخت دو نفره بزنم پیش تخت شما؟ معجون مصاحبه بدم بهتون؟


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴
هکتور و ویولت ساعات زیادی بود که در کنار هم حرکت می‌کردند ولی هکتور به طور محسوسی چند قدم از ویولت فاصله گرفته بود. هنوز می‌توانست خنجر ویولت را روی گردنش حس کند که قلقلکش می‌داد و اگر می‌خندید سفری یک طرفه به عالم زیر زمین جایزه اش بود.
- اممم... چیزه! میگم نمیشه بزنیم قد...! نه نه نزنیم!

هکتور حتی در آن حالت هم نتوانسته بود دست از مسخره بازی هایش بردارد.
- وب! ببین اون کنه تر از این حرفاست... نه یعنی میدونی اون نمیره زیر زمین، زیر زمین دوست نداره، من بهت قول میدم ببینیمش! اصلا کافیه یه شیشه معجون زندگی مجدد بریزم رو روحش میاد پیشمون!

هکتور مطمئن بود زمانی که با دیوار حرف می‌زد توانسته بود از آن پاسخ بگیرد. فحشی، چرت و پرتی یا حداقل "بزن قدشی!" ولی ویولت فقط می‌رفت و هکتور هر چند قدم مجبور مدتی بدود تا ویولت را گم نکند.

- ببین خب اصلا میخوای من اداشو در بیارم تو بخندی؟ خنجرتو مثلا بدزدم ازت، بعد تو بدویی دنبالم بعد من معجون بریزم روت، بعد تو بزنی قدش، بعد من ویبره بزنم! وای چه هیجان انگیز واسه یادبود ریگوله!

و ویولت همچنان ساکت تر از دیوار می‌رفت!

هکتور که انگار برای لحظه ای ترسش از ویولت را فراموش کرده و درصد هیجانش بالا گرفته بود، ویبره زنان خودش را به ویولت رساند و با صداش شترق محکمی به صورت ویولت کوبید و هیجان زده فریاد زد:
- زدم قدش! زدم قدش!

ویولت از شدت قدش زدن هکتور و ویبره همزمانش محکم به دیوار خورده بود و انگار تازه متوجه شده بود کجا هستند و چه می‌کنند.

- وب، وب! دیدی چه خفن زدم قدش! تو فکرشم معجونشم اختر...
- یه نفر داره میاد!
- حتما معجون خوبی می‌شه! میتونم بپاشمش تو صورت بقیـ....

دنباله صحبت هکتور شنیده نشد. ویولت دستش را روی دهان او گذاشته بود و او را به فرورفتگی بین دو دیوار کشانده بود. حالا هکتور می‌توانست صدای قدم هایی را که نزدیک می‌شدند، بشنود. و البته صدای صحبت دو نفر که بلند بلند حرف می‌زدند.
- من هنوزم گوشنمـــــــه!
- هاگرید تو تقریبا نصف آزکابان رو فرستادی تو معده ات! دیگه بهتره کوفت میل کنی!
- نصف غذای خورده شدمو که ازم پس گرفتن! داورا حتی به غذای تو معده منم چشم داشتن! نتونستن ببینن هاگرید گوشنه نیست! بوق بهشون!

هاگرید و روونا بی خبر از ویولت و هکتور پیش می‌آمدند. با توجه به رفتار جدید ویولت می‌شد انتظار هر چیزی را داشت، هر چیزی!


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۰ ۲۳:۴۸:۳۷

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
در میان آن همه دود که سرعت حرکتشان با سرعت ویبره هکتور تنظیم می‌شد، هر از گاهی لنگه کفش پاشنه بلند، ملاقه، شیشه های معجون، دمپایی و گل رز بیرون می‌زد و دوباره درون دود خاکستری فرو می‌رفت. همزمان می‌شد صدای داد و بیداد و فحش های گاه و بی گاهی را از درون آن شنید.

- بوقی! مادر سیریوس!
- ایلین تو هنرو درک نمیکنی! من با کلی هنر این معجون رو ساختم!

توده خاکستری با شنیدن واژه‌ی "درک نمی‌کنی" دست از تحرک کشید و پس از، از میان رفتن دود، چهره ایلین و هکتور در حالی نمایان شد که دسته ملاقه در دماغ ایلین بود و پاشنه کفش ایلین در سوراخ گوش هکتور! هکتور که دید جو آرام‌تر شده با ریلکسی لنگش را از حلقوم ایلین بیرون کشید و به ادامه سخنرانی‌اش پرداخت:
- خب میدونی ایلین، من همیشه در ساخت معجون های متفاوت و معجون هایی که برای اولین بار در تمام دنیا ساخته می‌شن استعداد داشتم. بین خودمون باشه حتی سیو هم نتونست اندازه من استعداد داشته باشه. مثلا همین معجون رو ببین، بحناق یرناق! ببین چه اسم باحالی داره! من مطمئنم که این معجون عین بمب همه‌جا می‌ترکه و من مشهورتر از قبل می‌شم! تو هم با من موافقی نه؟

در چهره‌ی آلبالویی رنگ ایلین هیچ نشانی از موافقت با هکتور دیده نمی‌شد. تنها چیزی‌که از چهره او بر می‌آمد عطشش برای خفه کردن هکتور بود، برای ریز ریز کردنش و پس از آن قطعه‌قطعه کردن و ریختنش در یک معجون حقیقی!

ایلین جلو رفت و ملاقه ای که در دماغش فرو رفته‌بود را بیرون کشید، مستقیم در معجون فرو برد و با چهره ای خصمانه به هکتور خیره‌شد. هکتور که هنوز خطر در کمین نشسته اش را درک نکرده بود، با دیدن ایلین در آن حالت به شدت هیجان زده شد.
- تو میخوای از معجون من بچشی؟ میدونستم تو هم بلاخره به هنر من پی میبری!

ایلین که می‌کوشید تا صدایش را آرام نگه‌دارد گفت:
- البته! کاملا به هنرت پی بردم برای همینم می‌خوام اولین کسی که از شاهکار هنریت استفاده می‌کنه خودت باشی!
- نه ممنون من میل ندارم ایلین! میدونی که من هیچوقت از معجون های خودم نمی... هی جلوتر نیا! ممکنه معجون رو بریزی رو من! نیا میگم، نیـــــــاااااااااااااااا!

اما گوش ایلین به این نصیحت معجون سازانه هکتور بدهکار نبود. در کسری از ثانیه میشد رد دو نفر را دید که دور یک پاتیل به دنبال هم گذاشته بودند.

- موش بدو گربه بدو! ایلین، ایلین بدو! تخم مرغ گندیده بوی گلابی می‌ده! ایلین این بازی خیلی هیجان انگیزه یادم باشه معجونشو درست کنم!

صدای جیغ زیر و زنانه ای دیوار های آزکابان را لرزاند و...
بولـــــــب!

با شنیده شدن این صدا یک رز سیاه از شکاف دیوار بیرون زد تا نشان دهد این هم از آپشن های دستیار پیغمبر زیرین بودن است.

در آن لحظه حتی ایلین هم از این آپشن که به تازگی از خودش کشف کرده بود در حیرت بود، چه برسد به هکتور که هیجان زده و دوان دوان به سمت او می‌رفت!
- هی ایلین! دیوار رز درآورد! دیدی؟ تو دیوارو رزی کردی، بیا بزنیم قدش!

ایلین از همه جا بی خبر و هیجان زده رفت تا با هکتور بزند قدش که...

چلـــــــــپ!

این صدای کشیده‌ی هکتور بود که به معنای حقیقی کلمه "زده بود قدش" و این ایلین بود که پس از چرخشی گردباد وار به دیوار خورده و با آن تشکیل پوستری رنگارنگ داده بود! درواقع هرکس کارتون زیاد دیده باشد، حتما می‌داند پوستر شدن روی دیوار و سپس به پایین افتادن ورق پوستر به شکل یک برگ پاییزی چطور صحنه ای ممکن است باشد! اما هکتور فرصت نداشت تا به کارتون فکر کند زیرا لحظه ای از این ماجرا نگذشته بود که سر لرد تا نیم‌تنه وسط آزکابان ظاهر شد و با چهره‌ای خشمگین به هکتور خیره شد.
- هک! مگه ما نگفته بودیم این مرگ های احمقانه باعث میشه طلسم مرگ برگرده سمت خودتون؟ یار ما رو با این مرگ مسخره میکشی؟
- من... نه ارباب من فقط زدم قدش!
- بهت سیُ دو ثانیه مهلت میدیم تا یار سیاه ما رو مثل روز اولش تحویلمون بدی وگرنه صادرت می‌کنیم به محفل!

این تهدید تاثیری آنی روی هکتور داشت.
- من... الان درستش میکنم ارباب!


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۲۳:۲۱:۴۵
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۲۳:۵۹:۱۶

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۵۸ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
- من دارم میااااااااااااااااااااام!

لرد از درون مانیتور به چهره ویبره‌زنِ مرگخوار چتردارِ معجون سازش خیره شد و رو به دامبلدور گفت:
- میبینی پشمک؟ اون یار ماست!

دامبلدور در حالی که به هکتور نگاه میکرد، که در آن لحظه مشغول حرکاتی موزون و متناسب با ویبره اش که مشنگ ها نامش را بندری میگذاشتند، گفت:
- مطمئنا باید از فرزندان سیاهی باشه. فرزندان روشنایی هرگز انقدر جلف نمیتونند باشند اگرچه من در پسِ چهره اون عشق میبینم تام، همونطور که تو هم عشق داری و میتونی اون رو به همه بِوَرزی! بِوَرز تام! اگر همشو درونت نگه‌داری یک روز بلاخره منفـ....

ادامه سخنرانی پدر روشنایی به دلیل فرو رفتن یک عدد جوراب در حلقومش توسط لرد قطع شد و لرد دوباره به مانیتور و یار سیاهش خیره شد.

***


هکتور، که گویا از پیش حدس می‌زد ممکن است در آزکابان با مشکل کمبود مواد اولیه برای ساخت معجون مواجه شود، سعی کرده بود تا حد ممکن با خودش معجون حاضری یا به قول خودش "فست پوشن" بیاورد. در واقع از هر نقطه بدن هکتور یک شیشه معجون آویزان بود. تعدادی معجون را به شکل گردنبند دور گردنش انداخته بود، تعدادی به شکل گیلاس از گوش هایش آویزان بودند، تعدادی دیگر را به موهایش آویخته بود و در تمام جیب های متعدد و بی پایانش هم به مقدار کافی می‌شد معجون یافت.

البته هکتور از آوردن وسایل پخت و پز هم غافل نشده بود و اگر دقت میکردی چیزی که او را شبیه گوژپشت نتردام کرده بود در واقع "گوژِ" روی پشتش نبود، بلکه یک پاتیل معجون بود.

هکتور از اولین پیچ بعدی پیچید و صدای دلنگ و دولونگ زنگوله یا در حقیقت معجون هایی که به سرتا پایش بسته بود در تمام راهرو میپیچید که ناگهان...

هوشـــــــــــت!

هکتور لحظه ای بعد دنگ و دونگ کنان فهمید در راهرو قبلی نیست و دستی او را به جایی دیگر برده است.
- هییییش! هکتور، اون این ‌جاست! داره به ما نگاه می‌کنه!
- کی؟ کی؟

دنگ دلنگ! دولونگ! دینگ!

ویبره های هکتور به طرز خطرناکی شدید شده بود و همین موجب بلند شدن سر و صدای معجون های آویزان به او شده بود. اما از دید دستیار پیغمبر عالم تاب زیرزمینی این کار فقط توجهِ"اونِ" مورد نظر را جلب می‌کرد. بنابراین با چهره ای خشمگین به او گفت:
- هی بس کن، داری توجه اونو جلب می‌کنی! اگر بس نکنی با تیله افزایش فشار خون بهت حمله می‌کنم. انقدر فشار خونت زیاد میشه که چشمات از حدقه می‌زنه بیرون و می‌میری. بانو پیغمبره‌ی کبیر مورگانا هم تو عالم زیرزمین راهت نمیده اونوقت مجبوری... هی داری چی کار میکنی؟ با تو دارم حرف میزنم ها!


هکتور که گویا سخنان ایلین کوچکترین اهمیتی برایش نداشت، پاتیلش را زمین گذاشت، یکی از شیشه های معجون را درون آن خالی کرد و مقداری آب هم به آن اضافه کرد. داشت فکر می‌کرد چه روشی غیر از روشن کردن آتش برای گرم کردن پاتیل می‌شد کرد و خیلی زودتر از آنچه تصورش را میکرد، به نتیجه رسید!
- خودشه، فهمیدم! "ها" میکنم! ایلین بیا بزنیم قدش!
و پیش از آنکه ایلین بتواند اعلام موافقت یا مخالفت کند...

دنگ!

این صدای ملاقه هکتور بود در فرقِ سرِ ایلین فرود آمده بود تا بزند قدش! و طبیعتا این چهره ایلین بود که به شکلی منظم از زیر چانه تا نوک سرش و حتی دانه دانه موهایش به رنگ قرمز در می‌آمد. درست همزمان با بیرون کشیده شدن کیسه‌ی تیله های تیلیالیست اعظم، هکتور تصمیم گرفت تا با دویدن اطراف پاتیلش تولید هوای گرم کند و وقتی این کار با ویبره همراه شود هر اتفاق ممکن است رخ دهد و برخورد هکتور با ایلین، در هوا بلند شدن تیله های او و سرازیر شدن تک تک آن ها در معجون هکتور همان اتفاق بود!

هکتور که حتی در آن حالت هم اعتماد به نفسش سر به افلاک می‌کشید، با چهره ای شاد و ویبره‌زن رو به چهره مبهوت ایلین گفت:
- معجون تیله!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
زمان‌هایی در زندگی هرکسی وجود دارند که همه‌چیز آنطور که شما دلتان میخواهد پیش نمی‌رود. گاهی حتی پیش نمی‌‌رود و حس و حال اسنیپ تا لحظاتی پس از این همان پیش نرفتن بود.

اسنیپ پس از پیچیدن در "راهروی بعدی" فرصت زیادی نداشت تا مانع از در آغوش کشیدن موجود درون راهرو توسط خودش شود. از آنجایی که ابرهای تیره‌ی اطراف سرش مانع از شناخت مناسبش از موجود پیش رو بودند، گامی عقب رفت و اعلام کرد:
- تو دیگه کدوم بوقی هستی؟ بهتره از سر راه من بری کنار وگرنه انقدر دود میکنم تا تمام اکسیژن های اینجا از بین بره!

میدانید، هرگز نباید موجودی را پیش از دیدن و شناختن تهدید کنید یا دستوری به او بدهید، مخصوصا اگر آن موجود یک ابوالهول باشد چون در سیستم مغزی این موجود این جمله به منزله خواسته شما برای به چالش کشیدن اوست. به چالش کشیدن یک ابوالهول، یعنی پس از مطرح شدن سوالش، به چهره او و لبخندِ سرشار از " غلط میکنی یا یه کاری کنم که غلط بکنی!" خیره شوید و سعی کنید تسترال در گِل مانده را به هر شکلی که شده از آنجا خارج کنید. البته مشروط به اینکه تسترال مورد نظر تمایلی برای بیرون کشیده شدن از گِل داشته باشد، چون در غیر این صورت این شما هستید که با صورت در گِل فرو رفته و سراپا به رنگِ شکلاتیِ دیوانه ساز ناپسندی تبدیل می شوید.

سیوروس اسنیپ در آن لحظه برای بیرون کشیدن تسترالش از گِل فقط یک گزینه پیش روی خودش می‌دید و آن هم استفاده از منوی اعظم و همه کاره اش بود.

مورد بعدی که همواره باید در ذهن داشته باشید، اعتماد نکردن به ابزار‌های زوپسی آن هم در جایی مثل آزکابان بود. از آن جایی که آزکابان همواره جایگاه افراد مغضوب و از راهِ راست خارج شده بود، هیچ وسیله زوپسی سازی هم ممکن نبود در آن عمل کند. این از دستورات منودارِ اعظم بود. از جمله دستوراتی که سیوروس اسنیپ با بیرون کشیدن منو از جیب ردایش و توسل به آن برای رهایی، نشان داد در زمره دستورات فراموش شده توسط او بودند ولی در آن روز و در آن مکان حتی یادآوریشان هم کمکی به نمی‌کرد تا منوی مورد نظر به کار بیافتد.

***


اگر فیلم‌هایی با موضوع فرار از زندان دیده باشید همواره اولین گزینه‌ی روی میز کندن زمین با قاشق، چنگال یا سایر ابزارهای غذاخوریست. و خب، اگر این فیلم ها را حتی تا نیمه تماشا کرده باشید، متوجه می‌شوید که این گزینه همان گونه که اولین گزینه رویِ میز محسوب می‌شود به عنوان اولین گزینه هم از روی میز برداشته شده و به زیرِ میز، یا حتی زیرزمین و محل زندگی سایر پیغمبران عالم‌تاب، منتقل می‌شود.

اما هکتور اصلا فیلمی ندیده بود، چه رسد به اینکه حتی آن را تا نیمه هم ببیند! هکتور در تمام عمرش تنها یک مثلث همیشگی را می‌شناخت: ارباب، معجون و چتر!

مثلثی که در واقع شاید هیچ ارتباطی به هم نداشتند ولی برای او تنها موارد معنا دار دنیا به حساب می آمدند. هیچ موجود عاقلی وجود نداشت که با توجه به این شرایط حاضر شود او را در تیم خودش بپذیرد مخصوصا اگر وضعیت فعلی او را در آن شرایط می‌دید. وضعیتی که هکتور در آن با علاقه در ملاقه مشغول پخت و پز معجونِ "فرار از آزکابان" بود. اگر کمی از هکتور شناخت داشته باشید باید بدانید که یک قطره از معجونِ او کافیست تا هرگز نتوانید به هدفی که در عنوان معجون ذکر شده برسید. البته برای هکتور ملاقه می‌توانست کاربرد های بسیاری داشته باشد. کاربرد هایی مثل زدن"قدش!"، ساخت معجون، کندن زمین یا ضرب و شتم هم تیمی هایش! البته تمام این ها مشروط به یافتن هم‌تیمی هایش بود و یافتن آن‌ها مشروط به چیزهایی دیگر!

هکتور نمیتوانست آنجا بنشیند و با لبخندِ"غلط کردی و غلط نکردم!" منتظر هم‌تیمی هایش بماند. باید کاری می‌کرد، هر چقدر هم که چشم دیدنشان را نداشت!


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲۰:۱۲:۰۳

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴
من به وب رای میدم! باشد که بزنه قدش!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴
دای لوولین

به دلایلی که بقیه ذکر کردن!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴
بدون لحظه ای تردید ارباب لرد ولدمورت!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴
ورونیکا اسمتلی

ورونیکا در این مدت خیلی برای اسلیترین زحمت کشید و اون رو به یکی از فعال ترین گروه های خصوصی تبدیل کرد. بابت همه زحماتش شایسته است که این رنک به اون تعلق بگیره!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.