در میان آن همه دود که سرعت حرکتشان با سرعت ویبره هکتور تنظیم میشد، هر از گاهی لنگه کفش پاشنه بلند، ملاقه، شیشه های معجون، دمپایی و گل رز بیرون میزد و دوباره درون دود خاکستری فرو میرفت. همزمان میشد صدای داد و بیداد و فحش های گاه و بی گاهی را از درون آن شنید.
- بوقی! مادر سیریوس!
- ایلین تو هنرو درک نمیکنی! من با کلی هنر این معجون رو ساختم!
توده خاکستری با شنیدن واژهی "درک نمیکنی" دست از تحرک کشید و پس از، از میان رفتن دود، چهره ایلین و هکتور در حالی نمایان شد که دسته ملاقه در دماغ ایلین بود و پاشنه کفش ایلین در سوراخ گوش هکتور! هکتور که دید جو آرامتر شده با ریلکسی لنگش را از حلقوم ایلین بیرون کشید و به ادامه سخنرانیاش پرداخت:
- خب میدونی ایلین، من همیشه در ساخت معجون های متفاوت و معجون هایی که برای اولین بار در تمام دنیا ساخته میشن استعداد داشتم. بین خودمون باشه حتی سیو هم نتونست اندازه من استعداد داشته باشه. مثلا همین معجون رو ببین، بحناق یرناق! ببین چه اسم باحالی داره! من مطمئنم که این معجون عین بمب همهجا میترکه و من مشهورتر از قبل میشم! تو هم با من موافقی نه؟
در چهرهی آلبالویی رنگ ایلین هیچ نشانی از موافقت با هکتور دیده نمیشد. تنها چیزیکه از چهره او بر میآمد عطشش برای خفه کردن هکتور بود، برای ریز ریز کردنش و پس از آن قطعهقطعه کردن و ریختنش در یک معجون حقیقی!
ایلین جلو رفت و ملاقه ای که در دماغش فرو رفتهبود را بیرون کشید، مستقیم در معجون فرو برد و با چهره ای خصمانه به هکتور خیرهشد. هکتور که هنوز خطر در کمین نشسته اش را درک نکرده بود، با دیدن ایلین در آن حالت به شدت هیجان زده شد.
- تو میخوای از معجون من بچشی؟ میدونستم تو هم بلاخره به هنر من پی میبری!
ایلین که میکوشید تا صدایش را آرام نگهدارد گفت:
- البته! کاملا به هنرت پی بردم برای همینم میخوام اولین کسی که از شاهکار هنریت استفاده میکنه خودت باشی!
- نه ممنون من میل ندارم ایلین! میدونی که من هیچوقت از معجون های خودم نمی... هی جلوتر نیا! ممکنه معجون رو بریزی رو من! نیا میگم، نیـــــــاااااااااااااااا!
اما گوش ایلین به این نصیحت معجون سازانه هکتور بدهکار نبود. در کسری از ثانیه میشد رد دو نفر را دید که دور یک پاتیل به دنبال هم گذاشته بودند.
- موش بدو گربه بدو! ایلین، ایلین بدو! تخم مرغ گندیده بوی گلابی میده! ایلین این بازی خیلی هیجان انگیزه یادم باشه معجونشو درست کنم!
صدای جیغ زیر و زنانه ای دیوار های آزکابان را لرزاند و...
بولـــــــب!با شنیده شدن این صدا یک رز سیاه از شکاف دیوار بیرون زد تا نشان دهد این هم از آپشن های دستیار پیغمبر زیرین بودن است.
در آن لحظه حتی ایلین هم از این آپشن که به تازگی از خودش کشف کرده بود در حیرت بود، چه برسد به هکتور که هیجان زده و دوان دوان به سمت او میرفت!
- هی ایلین! دیوار رز درآورد! دیدی؟ تو دیوارو رزی کردی، بیا بزنیم قدش!
ایلین از همه جا بی خبر و هیجان زده رفت تا با هکتور بزند قدش که...
چلـــــــــپ!این صدای کشیدهی هکتور بود که به معنای حقیقی کلمه "زده بود قدش" و این ایلین بود که پس از چرخشی گردباد وار به دیوار خورده و با آن تشکیل پوستری رنگارنگ داده بود! درواقع هرکس کارتون زیاد دیده باشد، حتما میداند پوستر شدن روی دیوار و سپس به پایین افتادن ورق پوستر به شکل یک برگ پاییزی چطور صحنه ای ممکن است باشد! اما هکتور فرصت نداشت تا به کارتون فکر کند زیرا لحظه ای از این ماجرا نگذشته بود که سر لرد تا نیمتنه وسط آزکابان ظاهر شد و با چهرهای خشمگین به هکتور خیره شد.
- هک! مگه ما نگفته بودیم این مرگ های احمقانه باعث میشه طلسم مرگ برگرده سمت خودتون؟ یار ما رو با این مرگ مسخره میکشی؟
- من... نه ارباب من فقط زدم قدش!
- بهت سیُ دو ثانیه مهلت میدیم تا یار سیاه ما رو مثل روز اولش تحویلمون بدی وگرنه صادرت میکنیم به محفل!
این تهدید تاثیری آنی روی هکتور داشت.
- من... الان درستش میکنم ارباب!
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۲۳:۲۱:۴۵
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۲۳:۵۹:۱۶