نوزده ســـــــال قبـــــــــلهاگوارتز غرق آتش و خون است. سر بریده نجینی دور خودش میپیچد و خون سیاه شاه مار به اطراف میپاچد. جسد قوی ترین جادوگر سیاه تمام دوران روی زمین است ... جسد آخرین سردارش نیز کمی آنطرف تر. جنگل ممنوع پر از اجساد مرگخواران و محفلی ها است ...
هفت روز بعــــــدهاگوارتز بازسازی شده است. غول ها به کوهستان بازگشته اند و گرگینه ها به جنگل های مخفی. دیوانه سازها اما دستگیر و تبعید شده اند. هر یک به گوشه ای از کره خاکی. به گوشه ای فاقد امید. به گوشه ای که نتوانند امید مردم را بمکند و روزگار بگذرانند.
دیوانه ساز قصه ما به خاورمیانه تبعید شد. به یکی از کشورهای خاورمیانه. به یکی از کم امیدترین آن ها...
سرزمیـــــــن فاقد امیداین جا سال هاست که زمستان آمده. دیوانه ساز، شنل را روی سرش کشید و طبق روال نیمه شب های قبل در تاریکی از این سو به آن سو میرود تا شاید شامه اش مقداری امید بیابد و او را به آن سو هدایت کند. هوا بدجوری سرد است و برف همه جا را پوشانده است.
دیوانه ساز، از روزی که به این سرزمین آمده هر روز تکیده تر از قبل شده است. اینجا امید گوهر نایابی ست. از این شهر به آن شهر گشته و هر گوشه ای را گشته است اما دریغ.
تنها جایی که باعث شد او مقداری دلگرم شود گوشه ای از شمال شهر پایتخت بود که البته آن هم دیوانه ساز را فقط برای مدت کوتاهی سیراب کرد. حتی آن جا هم امید واقعی وجود نداشت. امید ها از جنس نوشیدنی های کره ای و زر و زور و تزویر بود. امیدها تقلبی بود.
دیوانه ساز مکنده امید خودش نیز ناامید شده بود! خسته و خس خس کنان به جلو میرفت. هیچ مشنگی در خیابان ها یافت نمیشد. همه از ترس سرمای کشنده به گوشه ای پناه برده بودند. عده ای به شومینه های برج ها و عده ای به مقواهای توی پارک ها. حتی پرندگان و جوندگان نیز به لانه هایشان رفته بودند و تا جایی که چشم کار میکرد موجود جنبده ای دیده نمیشد.
باز هم رفت و رفت تا اینکه از دور نوری دید! توجهش جلب شد. آن جا پلی بود و زیر آن پل آن نور دیده میشد. جلوتر که رفت یک مشنگ را دید که چند تکه چوب روی هم گذاشته و آتشی ساخته و خود را گرم میکند.
هر کس دیوانه ساز را میدید ناخوداگاه از هیبت او پا به فرار میگذاشت اما آن انسان تا او را دید نیم نگاهی کرد و گفت: "بشین رفیق، بشین خودتو گرم کن!"
هیچ کس نمیدانست که دیوانه سازها هم میتوانند صحبت کنند. هم میتوانند صحبت کنند هم متوجه صحبت های انسان ها بشوند اما بسیار کم حرفند و بسیار کند صحبت میکنند.
دیوانه ساز ناخوداگاه روی تکه چوبی کنار آن انسان نشست. شامه اش را تیز کرد تا شاید ردپایی از امید در او بیابد اما دریغ از یک مثقال!
آن مشنگ یا به تعبیر درست تر آن مرد جوان دستانش را روی آتش گرم میکرد و به آن خیره شده بود. دیوانه ساز هم به جوان خیره شده بود. خب تعجب کرده بود!
بعد از ده دقیقه که بدون هیچ صحبتی ما بین آن ها گذشت، جوان که انگار از خلسه بیرون آمده باشد به دیوانه ساز که صورتش زیر شنل مخفی بود نگاه کرد و گفت: " تو انگار از من بدتری رفیق! ... هیچی نداری که بگی؟"
دیوانه ساز به نشانه جواب منفی سرش را تکان داد. جوان ادامه داد:"حتما تعجب کردی که چرا من بر خلاف همه تنهایی اینجا نشستم! به امید اینم که خود بخود زیر این برف دفن بشم! اما آدم تا زنده س دست خودش نیست تقلا میکنه زنده بمونه! دو تا تیکه چوب پیدا کردم... فندکمو روشن کردم و بعدشم که تو اومدی! تو هم البته عجیبی ها. این وقت شب. تنهایی!"
دوباره سکوت شد. اینبار اما دیوانه ساز با لحن و کلام نخراشیده و ممتدش به آرامی گفت:
" چرا مرگ؟"
جوان جواب داد: "چرا نه؟ چرا زندگی؟ فکر کنم اینجا غریبی وگرنه میدونستی هیچ جا ذره ای امید نیست! اینجا یک سیستم حاکمه. سیستمی که من زورم بهش نمیرسه! پس دوست ندارم توشم بمونم! فقط شاید موجودات جادویی زورشون به اینا برسه!! که اونا هم وجود ندارن!"
دیوانه ساز خرناسی کشید و گفت:"وجود دارن!"
جوان لبخند تلخی زد و جواب داد:"رفیق تو انگار وضعت خیلی خرابه! چیزی که کشیدی بدجوری متوهمت کرده! بیخیال! بذار راحت بمیریم!"
دیوانه ساز برای اثبات صحبتش شنلش را از روی سرش برداشت! و جوان ناخوداگاه از روی کنده چوبی که رویش نشسته بود به زمین افتاد و عقب عقب رفت! چند دقیقه گذشت و هر دو به هم نگاه کردند! جوان پر از اضطراب بود و دیوانه ساز کاملا خشک و رسمی بدون هیچ حرکتی روی همان چوب نشسته بود!
سر دیوانه ساز در واقع به یک دهن بزرگ شبیه بود بدون هیچ چشم و اعضای دیگری. جوان که کاملا ترسیده بود و در عین حال شوخ طبعیش بصورت کاملا بدون توجیه و ناخوداگاه گل کرده بود آروم آروم دوباره به حرف اومد و گفت:" اوکی! اوکی! من خواستم بمیرم ولی نمیدونستم اینقدر زود خواسته م مستجاب میشه! تو عزراییلی؟ گوش خیلی قوی ای داری!!"
دیوانه ساز سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد و گفت: "من عزراییل نیستم!"
جوان سر جایش نشست. نفس عمیقی کشید و گفت:" پس یه موجود جادویی ای؟"
دیوانه ساز به نشانه جواب مثبت سرش را تکان داد!
جوان ناخوداگاه ذوق کرده بود. ذوقی عجیب و متضاد. هیچ وقت فکر نمیکرد موجودی شبیه عزراییل را ببیند و ذوق کند! بعد از یک عمر سر و کله زدن با موجودات و امور کاملا طبیعی ناخوداگاه ذوق کرده بود! کمی فکر کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
" تو زورت به آدم بدا میرسه؟ امممم احیانا ممکنه یه درصد عشقت بکشه و امممم بیخیال نه خیلی بعیده ... ولی نه اممم چطوری بگم ... میای با همدیگه آدم بدا رو از بین ببریم؟ معلومه تو زورت خیلی زیاده! حتما تفنگ و گلوله و چیزهای غیر جادویی هم روت اثر نداره پس بر خلاف من زورت به اینا میرسه!"
همه آرزوهای جوان داشت یک شبه برآورده میشد. بر خلاف تصور جوان، دیوانه ساز سرش را به نشانه مثبت بودن جوابش تکان داد و گفت:
" یه شرط داره!"
جوان گفت:" چه شرطی؟"
دیوانه ساز برای اولین بار چند جمله کامل گفت:
"وقتی همه چیز بهتر شد. وقتی اونا که میگی بدن ترسیدن. وقتی امید اومد. باید هفته ای یه آدم امیدوار و شاد رو من روحشو بمکم و از بدنش بکشم بیرون!"
جوان که دهانش باز مونده بود من من کرد و گفت:
"این خیلی ناعادلانه س. این خیلی وحشیانه س!"
دیوانه ساز که حوصله اش سر رفته بود تمام قد ایستاد و سایه اش کل نور ماه را از صورت جوان گرفت. بعد پشتش را به او کرد و خواست برود و گفت:
"پس بذار همینجوری بمونه."
جوان که هول شده بود شروع کرد دنبال دیوانه ساز دویدن و گفت:" باشه باشه قبوله! بهتر از هیچیه هر چند خیلی دردناکه! فقط یه چیز دیگه اگه تو جادویی هستی من چطوری تونستم تو رو ببینم؟"
دیوانه ساز که راه رفتنش شبیه شناور بودن روی هوا بود و همیشه چند متری از جوان جلوتر بود جواب داد:
" تا حالا احساس نکردی غیر طبیعی هستی؟ با بقیه فرق داری؟"
جوان:"چرا! بعضی وقت ها!"
دیوانه ساز:"بعیده جادوگر باشی! فکر کنم فشفشه ای که تونستی صورت واقعی منو ببینی!"
جوان:"چی؟ فشفشه؟ فشفشه چیه؟"
دیوانه ساز که حوصله اش سر رفته بود خرناسی کشید و با بیحوصلگی بدون اینکه به جوان جواب دهد به راهش ادامه داد اما جوان دنبال او میرفت و با اصرار سوالش را تکرار میکرد! کلی سوال داشت!!... تیم جالبی شده بودند! یک فشفشه و یک دیوانه ساز که مامور نجات شهر بودند! دیوانه ساز بی شباهت به بتمن سیاه رنگ نبود! البته بتمنی که باید هفته ای یک روح میبلعید! اما جوان به هیچ قهرمانی شباهت نداشت! ...