هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
نوزده ســـــــال قبـــــــــل


هاگوارتز غرق آتش و خون است. سر بریده نجینی دور خودش میپیچد و خون سیاه شاه مار به اطراف میپاچد. جسد قوی ترین جادوگر سیاه تمام دوران روی زمین است ... جسد آخرین سردارش نیز کمی آنطرف تر. جنگل ممنوع پر از اجساد مرگخواران و محفلی ها است ...


هفت روز بعــــــد


هاگوارتز بازسازی شده است. غول ها به کوهستان بازگشته اند و گرگینه ها به جنگل های مخفی. دیوانه سازها اما دستگیر و تبعید شده اند. هر یک به گوشه ای از کره خاکی. به گوشه ای فاقد امید. به گوشه ای که نتوانند امید مردم را بمکند و روزگار بگذرانند.
دیوانه ساز قصه ما به خاورمیانه تبعید شد. به یکی از کشورهای خاورمیانه. به یکی از کم امیدترین آن ها...


سرزمیـــــــن فاقد امید

تصویر کوچک شده


این جا سال هاست که زمستان آمده. دیوانه ساز، شنل را روی سرش کشید و طبق روال نیمه شب های قبل در تاریکی از این سو به آن سو میرود تا شاید شامه اش مقداری امید بیابد و او را به آن سو هدایت کند. هوا بدجوری سرد است و برف همه جا را پوشانده است.

دیوانه ساز، از روزی که به این سرزمین آمده هر روز تکیده تر از قبل شده است. اینجا امید گوهر نایابی ست. از این شهر به آن شهر گشته و هر گوشه ای را گشته است اما دریغ.

تنها جایی که باعث شد او مقداری دلگرم شود گوشه ای از شمال شهر پایتخت بود که البته آن هم دیوانه ساز را فقط برای مدت کوتاهی سیراب کرد. حتی آن جا هم امید واقعی وجود نداشت. امید ها از جنس نوشیدنی های کره ای و زر و زور و تزویر بود. امیدها تقلبی بود.

دیوانه ساز مکنده امید خودش نیز ناامید شده بود! خسته و خس خس کنان به جلو میرفت. هیچ مشنگی در خیابان ها یافت نمیشد. همه از ترس سرمای کشنده به گوشه ای پناه برده بودند. عده ای به شومینه های برج ها و عده ای به مقواهای توی پارک ها. حتی پرندگان و جوندگان نیز به لانه هایشان رفته بودند و تا جایی که چشم کار میکرد موجود جنبده ای دیده نمیشد.

باز هم رفت و رفت تا اینکه از دور نوری دید! توجهش جلب شد. آن جا پلی بود و زیر آن پل آن نور دیده میشد. جلوتر که رفت یک مشنگ را دید که چند تکه چوب روی هم گذاشته و آتشی ساخته و خود را گرم میکند.

هر کس دیوانه ساز را میدید ناخوداگاه از هیبت او پا به فرار میگذاشت اما آن انسان تا او را دید نیم نگاهی کرد و گفت: "بشین رفیق، بشین خودتو گرم کن!"
هیچ کس نمیدانست که دیوانه سازها هم میتوانند صحبت کنند. هم میتوانند صحبت کنند هم متوجه صحبت های انسان ها بشوند اما بسیار کم حرفند و بسیار کند صحبت میکنند.

دیوانه ساز ناخوداگاه روی تکه چوبی کنار آن انسان نشست. شامه اش را تیز کرد تا شاید ردپایی از امید در او بیابد اما دریغ از یک مثقال!
آن مشنگ یا به تعبیر درست تر آن مرد جوان دستانش را روی آتش گرم میکرد و به آن خیره شده بود. دیوانه ساز هم به جوان خیره شده بود. خب تعجب کرده بود!

بعد از ده دقیقه که بدون هیچ صحبتی ما بین آن ها گذشت، جوان که انگار از خلسه بیرون آمده باشد به دیوانه ساز که صورتش زیر شنل مخفی بود نگاه کرد و گفت: " تو انگار از من بدتری رفیق! ... هیچی نداری که بگی؟"

دیوانه ساز به نشانه جواب منفی سرش را تکان داد. جوان ادامه داد:"حتما تعجب کردی که چرا من بر خلاف همه تنهایی اینجا نشستم! به امید اینم که خود بخود زیر این برف دفن بشم! اما آدم تا زنده س دست خودش نیست تقلا میکنه زنده بمونه! دو تا تیکه چوب پیدا کردم... فندکمو روشن کردم و بعدشم که تو اومدی! تو هم البته عجیبی ها. این وقت شب. تنهایی!"

دوباره سکوت شد. اینبار اما دیوانه ساز با لحن و کلام نخراشیده و ممتدش به آرامی گفت:
" چرا مرگ؟"

جوان جواب داد: "چرا نه؟ چرا زندگی؟ فکر کنم اینجا غریبی وگرنه میدونستی هیچ جا ذره ای امید نیست! اینجا یک سیستم حاکمه. سیستمی که من زورم بهش نمیرسه! پس دوست ندارم توشم بمونم! فقط شاید موجودات جادویی زورشون به اینا برسه!! که اونا هم وجود ندارن!"

دیوانه ساز خرناسی کشید و گفت:"وجود دارن!"

جوان لبخند تلخی زد و جواب داد:"رفیق تو انگار وضعت خیلی خرابه! چیزی که کشیدی بدجوری متوهمت کرده! بیخیال! بذار راحت بمیریم!"

دیوانه ساز برای اثبات صحبتش شنلش را از روی سرش برداشت! و جوان ناخوداگاه از روی کنده چوبی که رویش نشسته بود به زمین افتاد و عقب عقب رفت! چند دقیقه گذشت و هر دو به هم نگاه کردند! جوان پر از اضطراب بود و دیوانه ساز کاملا خشک و رسمی بدون هیچ حرکتی روی همان چوب نشسته بود!

سر دیوانه ساز در واقع به یک دهن بزرگ شبیه بود بدون هیچ چشم و اعضای دیگری. جوان که کاملا ترسیده بود و در عین حال شوخ طبعیش بصورت کاملا بدون توجیه و ناخوداگاه گل کرده بود آروم آروم دوباره به حرف اومد و گفت:" اوکی! اوکی! من خواستم بمیرم ولی نمیدونستم اینقدر زود خواسته م مستجاب میشه! تو عزراییلی؟ گوش خیلی قوی ای داری!!"

دیوانه ساز سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد و گفت: "من عزراییل نیستم!"

جوان سر جایش نشست. نفس عمیقی کشید و گفت:" پس یه موجود جادویی ای؟"

دیوانه ساز به نشانه جواب مثبت سرش را تکان داد!

جوان ناخوداگاه ذوق کرده بود. ذوقی عجیب و متضاد. هیچ وقت فکر نمیکرد موجودی شبیه عزراییل را ببیند و ذوق کند! بعد از یک عمر سر و کله زدن با موجودات و امور کاملا طبیعی ناخوداگاه ذوق کرده بود! کمی فکر کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
" تو زورت به آدم بدا میرسه؟ امممم احیانا ممکنه یه درصد عشقت بکشه و امممم بیخیال نه خیلی بعیده ... ولی نه اممم چطوری بگم ... میای با همدیگه آدم بدا رو از بین ببریم؟ معلومه تو زورت خیلی زیاده! حتما تفنگ و گلوله و چیزهای غیر جادویی هم روت اثر نداره پس بر خلاف من زورت به اینا میرسه!"

همه آرزوهای جوان داشت یک شبه برآورده میشد. بر خلاف تصور جوان، دیوانه ساز سرش را به نشانه مثبت بودن جوابش تکان داد و گفت:
" یه شرط داره!"

جوان گفت:" چه شرطی؟"

دیوانه ساز برای اولین بار چند جمله کامل گفت:
"وقتی همه چیز بهتر شد. وقتی اونا که میگی بدن ترسیدن. وقتی امید اومد. باید هفته ای یه آدم امیدوار و شاد رو من روحشو بمکم و از بدنش بکشم بیرون!"

جوان که دهانش باز مونده بود من من کرد و گفت:
"این خیلی ناعادلانه س. این خیلی وحشیانه س!"

دیوانه ساز که حوصله اش سر رفته بود تمام قد ایستاد و سایه اش کل نور ماه را از صورت جوان گرفت. بعد پشتش را به او کرد و خواست برود و گفت:
"پس بذار همینجوری بمونه."

جوان که هول شده بود شروع کرد دنبال دیوانه ساز دویدن و گفت:" باشه باشه قبوله! بهتر از هیچیه هر چند خیلی دردناکه! فقط یه چیز دیگه اگه تو جادویی هستی من چطوری تونستم تو رو ببینم؟"

دیوانه ساز که راه رفتنش شبیه شناور بودن روی هوا بود و همیشه چند متری از جوان جلوتر بود جواب داد:
" تا حالا احساس نکردی غیر طبیعی هستی؟ با بقیه فرق داری؟"

جوان:"چرا! بعضی وقت ها!"

دیوانه ساز:"بعیده جادوگر باشی! فکر کنم فشفشه ای که تونستی صورت واقعی منو ببینی!"

جوان:"چی؟ فشفشه؟ فشفشه چیه؟"

دیوانه ساز که حوصله اش سر رفته بود خرناسی کشید و با بیحوصلگی بدون اینکه به جوان جواب دهد به راهش ادامه داد اما جوان دنبال او میرفت و با اصرار سوالش را تکرار میکرد! کلی سوال داشت!!... تیم جالبی شده بودند! یک فشفشه و یک دیوانه ساز که مامور نجات شهر بودند! دیوانه ساز بی شباهت به بتمن سیاه رنگ نبود! البته بتمنی که باید هفته ای یک روح میبلعید! اما جوان به هیچ قهرمانی شباهت نداشت! ...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۳ ۸:۴۷:۴۳


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
لرد از خودش تلاش مضاعفی نشان میدهد و موفق به ایستادن میشود و همچون بچه ای که از آغوش مادر دور افتاده است و با بغض در جستجوی مادرش است، به سمت پنجره هجوم می آورد.

- نـــــــــــــه! مامان! دوباره نــــــــــــه!

لرد با چشمانی آکنده از خشم و غم دوری مادر، به آلبوس دامبلدور، درحالیکه مروپ گانت را زیر بغل زده است و در اوج آسمان ها بالا می رود مینگرد. چطور ممکن است که یک جادوگر که ادعای سفیدی و پاکی دارد، در روز روشن و جلوی چشمان پسری که تازه مادرش را یافته، آدم ربایی کند.

- شترق!

در اتاق لرد از جا کنده شده و تعدادی مرگخوار در حالیکه به در چسبیده بودند همراه در، به درون پرتاب شده و بر روی زمین پخش می شوند. برخلاف تصور مرگخواران، لرد هیچ عکس العملی مبنی بر عصبانی شدن از خود نشان نمیدهد و آه کشان همچنان به پهنه ی آسمان مینگرد.

بلا در حالیکه با تعجب تک تک مرگخواران را از نظر میگذراند و سوال "چه خبر شده؟" در صورتش موج میزد، از روی زمین بلند شده و قدمی به سوی لرد برمیدارد اما فرصتی برای سخن گفتن پیدا نمیکند زیرا قبل از اون، لرد لب به سخن گشوده بود.

- چطور ممکنه؟ اون مادرمو دزدید. برای چی؟ اون شعر چی بود که دامبلدور میخوند بلا؟

لرد همزمان با گفتن جمله ی آخر به طور ناگهانی ای به سمت بلا برگشته بود و باعث شوکه شدن اون شده بود.

- آهویی دارم خوشگله؟

لرد "نچ" بلندی میکند و درست مانند صحنه ای بی سابقه در فیلم هری پاتر و جام آتش به سمت سایر مرگخواران حمله میبرد و به دنبال نشانه ای از مادرش میگردد. صحنه ای که دامبلدور پس از بیرون آمدن نام هری پاتر، مانند گرگی وحشی و زخم خورده به سمت هری با این سوال که چه شد که این شد هجوم آورده بود و بی شک برای طرفداران دامبلدور و مدعیان سفیدی بی سابقه و شوک آور بود.

بلا که به شدت از رفتار اربابش متعجب شده بود، سریعا ماجرای ورودش به درون اتاق را از اول تا آخر مرور میکند و نگاه لرد به آسمان، توجه بلا را به خود جلب میکند. بلا با قدم هایی بلند خودش را به پنجره میرساند و از آن آویزان می شود.

بله، انتهای ریش دامبلدور و ردای زیبای مادر لرد که پشت ساختمانی ناپدید شد و در آخرین لحظه از جلوی چشمان بلا گذشت، ماجرا را کاملا برای او روشن کرد.




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
خلاصه:

مرگخوارا بواسطه خواب لرد ولدمورت ماموریت پیدا کردن که غاری در اعماق آب ها رو پیدا و کشف کنن که چه سری توشه که ارباب تا دم در غار میاد و بعد از خواب میپره! مرگخوارا دو تا غار پیدا میکنن که با مشخصات غاری که لرد دیده شباهت داره، گینه ی نو و قطب شمال. مرگخوارا اول به غار گینه ی نو میرن و اونجا جعبه ای رو پیدا میکنن که یادداشت روش نوشته کلید جعبه تو قطب شماله. بنابراین به سمت قطب شمال آپارات میکنن.

لرد از این همه برف سفید که تو قطب شماله خوشش نمیاد و از مرگخوارا میخواد دو گروه شن. عده ای برف سیاه اختراع کنن و بقیه هم برای پیدا کردن کلید به دنبال غار برن.


===================

مرگخوارا با این فکر و خیال که الان که لرد چشماشو بسته، از عالم دنیا کنده شده و متوجه پچ پجای اونا نمیشه، کمی ازش فاصله میگیرن و حلقه زنان مشغول تصمیم گیری میشن.

آنتونین آه کشان روی زمین میشینه و میگه:

- آخه کی میتونه برف سیاه پیدا کنه؟ با این حساب بهتره من جزء گروه یافتن کلید باشم.

بلا که انگار اصلا حرفای آنتونینو نشنیده، رو به بقیه میگه: من، سوروس، نارسیس و آیلین با هم میریم دنبال کلید، آنتونین، رز، دافنه و لینی هم میرین سراغ کشف برف سیاه!

و قبل از اینکه ناله ی گروه دوم بلند شه، بلا اول نگاهی به دافنه و بعد از اون به لینی میندازه و میگه:

- کجاست اون هوش ریونی که مدام ازش حرف میزنین؟

رز اعتراض کنان میگه: منکه ریونی نیستم.

آیلین کوله بار حرکت به عمق دریاها و یافتن غارو روی دوشش میندازه و درحالیکه دستاشو رو شونه های رز میزنه میگه:

- فرض ما اینه که از بس با ریونیا گشتی باهوش شدی.

و به سه نفر دیگه میپیونده و دقایقی بعد، 4نقطه ی سیاه رنگ که متعلق به مرگخواران گروه اول بود، در آن همه سفیدی مطلق گم میشن تا خودشونو به اقیانوس برسونن.

صدای فریاد لرد، گروه دوم که هنوز سرجاشون وایساده بودن رو به خودشون میاره و موجبات ناپدید شدن اونارو هم فراهم میکنه.

یک جایی - نزد گروه دوم:

- به نظرتون وقتی برف سیاهو اختراع کنیم، به نام کدوممون تو تاریخ ثبت میشه؟

لینی شونه هاشو بالا میندازه و جواب میده: یحتمل لرد سیاه!

رز که از ذوق و شوق ثبت شدن نامش تو تاریخ، مدام بالا و پایین میپرید و در پی اختراع این ورد تلاشای زیاد کرده بود، با شنیدن این حرف یهو منجمد میشه. اما بعد آروم سرجاش میشینه و میگه:

- خب ... اینم خوبه! چه افتخاری بزرگ تر از افزودن به افتخارات لرد؟

و رز توی دلش با خودش میگه که چه خوب میشد اگه این جمله به گوش ارباب میرسید و وفاداری اون بیشتر از قبل پیش اربابش ثابت میشد.

دافنه که تمام مدت گفتگوها و غرغرا و وردای عجیب سه نفر دیگه، سکوت پیشه کرده بود، لبخندی میزنه و میگه:

- چطوره به جای اختراع برف سیاه جادویی، برف جادویی سیاه بوجود بیاریم؟

آنتونین و رز که اصلا متوجه منظور دافنه نشدن، با سردرگمی نگاهی بین هم رد و بدل میکنن. اما لینی که با الفاظ دافنه به دلیل هم گروهی بودن، بیشتر از بقیه آشنائه سریعا میگه:

- یعنی برف سفید تولید کنیم، اما با سیاه رنگ آمیزیش کنیم؟

- مگه نقاشیه؟

دافنه بدون توجه به اظهار نظر آنتونین در جواب لینی میگه: ابسلوتلی!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۲ ۲۰:۵۵:۴۹



پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
من اگه جای سیریوس بلک بودم......
اول از همه میرفتم ازدواج میکردم بلکه از این آس و پاسی دربیام.
البته فک نکنم واسش پیدا می شد.

ریشه همه ی مشکلاتش همین بود دیگه. اون از وضع تیپ و قیافش حالا باز آخرا درست شده بود.
کلا میرفت میومد نظم نداشت که.

یکیم اگه جاش بودم اینقدر غر نمیزدم. بابا بشین تو خونت کیفتو بکن دیگه چه مرضی داری هی میخوای بری بیرون.

سوما با این پیتر پتی گرو دوست نمیشدم. من نمیدونم این سه تا کجاشون به اون میخورد اخه؟ بعد از این همه مدت هنوز نتونستم هضم کنم این موضوعو!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
ناگهان همه ی سرها به سوی صدا برگشت.
شخص بیگانه جلوتر امد. شنل سیاهی پوشیده بود و نقابی نیز به چهره داشت.
آخر سر پادما طاقت نیاورد و گفت: میشه بپرسم شما کی هستی؟
ساحره جلوتر امد و با غرور بالای سر آلیس ایستاد و با دستش او را بلند کرد و خودش به جای او نشست.
نه تنها آلیس بلکه بقیه ساحره ها نیز از این حرکت او خشکشان زده بود.
پادما گفت: سوال من جواب نداشت؟
شخص ناشناس با بیتفاوتی گفت: نه، نمیشه!
آیلین که خونش از این همه مرموز بودن به خروش افتاده بود، داد زد: یعنی چی؟ پررو پررو اومده نشسته وسط جلسه طلبکارم هست. جمع کن کاسه کوزتو چه ژستیم گرفته واسه من. :vay:
شخص بلند شد و گفت: خودتون خواستید، من فقط میخواستم بهتون کمک کنم.
سپس به سمت در راه افتاد.
دافنه نگاهی به او و نگاهی به آیلین کرد و گفت: آیلین، شاید راست بگه. هیچکس که حاضر نیست این کارو انجام بده، شاید از پسش بربیاد.
آیلین: خوب، چیکار کنم؟
دافنه با هیجان پاسخ داد: برو بگو برگرده. بگو عصبانی بودی، اون حرفارو زدی.
آیلین جیغ صورتی کشید و گفت: چی؟ من؟ برم از یه ساحره که معلوم نیست از کدوم ناکجاآبادی اومده معذرت خواهی کنم؟ عمرا!
آماندا که دید هوا پسه، خودش آرام بلند شد و به سمت در راه افتاد.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
زمان برگردان، تا برخی اتفاقاتی که نباید رخ می دادند را از وقوعشان باز دارم.
جاروی پرنده هم لازم داریم چون بهترین وسیله ی نقلیه ی بدون ترافیک دنیاست!


هه!


پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
چیزهایی که می خواهم:
می خواهم شنل نامرئی داشته باشم چون می توانم نامرئی بشوم و بزنم تو سر یکی
می خواهم جاروی پرنده داشته باشم چون می توانم پرواز کنم و وقتی می خواهم بیفتم بپرم رو سر یکی
می خواهم چوب دستی داشته باشم تا با طلسم های عجیب بقیه را اذیت کنم
می خواهم نقشه ی هاگوارتز را داشته باشم چون می خواهم بفهمم بقیه کجا می روند و می آیند و گیرشان بندازم
وسایل معجون سازی که معجون درست کنم و بقیه را مسموم و به شکل قورباغه درارم و معجون عشق بسازم تا کسی که مرا دوست ندارد یک روزه عاشقم شود



پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
ســیــریوس بلک؟!

هـــوم... سیریوس بـلـک خـب سیریوس بلک بـود دیگه، اگــه اون کارا و دیوونه بــازیا و کله شقــیارو نـمی کرد سیریوس بــلــک نمی شد!

مــن اگه جـای سیریوس بـلـک بودم همون رفتارِ دیوانه وار خــود سیریوسو مـی داشتم!
یـکـم هم میزان بـی رحـم بودنمــمو بـالـا می بـردم... مــثــلا پیتر پتی گــرو رو همون اول مــی زدم از صحنه عــالم حذف می کردم و اینقد این دست اون دست نمی کردم!حــداقل یــه مرگخوار لایق تر لردو بـه زندگی برگردونه، نـه یه مـوش ترسوی خـیـانتکار فاضلابی!

وقــت مردن هــم بلاتریکــســو بــا خودم می بردم، جـدا از این که مـلـتیو از دستش خلاص می کردم آرزو بـه دل از دنیا نـمی رفتم! :دی

بـه هر حال از یه محفلی نمیشه بیشتر از این انتـظـار داشت!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۳:۴۷ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
لرد جوابی نشنید، رو به مرد شنل پوش شماره 2 کرد و با چهره ای در هم و عضبناک به چشم هایش خیره شد و گفت: من عادت ندارم چیزی رو دو بار بگم! بگو ببینم این چیه؟ ها؟ چیه این لعنتی؟

چیزی نمانده بود مرد شنل پوش ردایش را خیس و زرد کند یا حتا به رنگ های تیره تری درآورد اما خوشبختانه چوبدستی های مرگخواران مانع این حادثه شد ... مرد با رویی به مراتب سفید تر از گچ گفت: بـــِـ .. بــِـ .. بـــــِـــ بـــه لک روتختی تخت دونفره ی اتاق خواب مرلین من نمیدونم :worry: جعبه مال اینه آاَاَاَهـــ

مرد شنل پوش خلاص شد! لرد خشمگین که خون به چهره اش میدوید رو به مرد شنل پوش شماره 1 کرد و گفت: من عادت ندارم چیزی رو دو بار بگم! تو بگو ببینم این چیه؟ ها؟ چیه این لعنتی؟

مرد شنل پوش که از دوستش ریلکس تر بود گفت: به لک زیرشلواری دوران نوجوانی مرلین من نمیدونم! من فقط خواستم یکم لاف بزنم تا مامورای شما دستگیرم کنن که یکم معروف و خفنز بشم ... اصن فکرشم نمیکردم که خودتون شخصا ازم بازجویی کنید وای پسر باورم نمیشه! امروز بهترین روز زندگی منه drool:

- کروشیو! :vay:

- جـــــیــــــــــغ پسر اینجارو دیدی؟! اسمشونبر شخصا منو شکنجه کرد

- فکر کردی میتونی با تظاهر به دیوونگی لرد سیاهو فریب بدی؟ هان؟ فکر کردی میتونی؟ پیش قاضی و ملق بازی؟! وقتی تو دژ مرگ حبس شدی به کرده و نکردت مقر میای، فهمیدی؟ مقر میای!

- هولی شت! من دژ مرگ رو هم از نزدیک میبینم؟ من و این همه خوشبختی محاله


دقایقی بعد مرگخواران رخصت ورود به اتاق اربابشان را پیدا کردند و پس از بیرون کشیدن چوبدستی هایشان دو اسیر را به دژ مرگ منتقل کرده و در گوشه ای ولشان کردند و سریعا برای شرکت در جلسه اضطراری که لرد تشکیل داده بود صحنه را ترک کردند ...

- وات ده فاگ؟!

- بوقی این چه دیالوگیه که میگی؟ هوس بلاک کردی؟

- چی میگی تو! میگم وات ده فاگ! عجب مهیه اینجا! چش چشو نمیبینه

- راس میگی ... چه حیف شد من همیشه دوست داشتم وسائل شکنجه دژ مرگ رو از نزدیک ببینم


سالن اجلاس مرگخواران (32+1)

لرد سیاه در صدر مجلس نشسته بود بدون توجه به فش فش نجینی که جنبه ی ناز و ادا و جلب توجه داشت به جعبه ی صورتی رنگِ درون دستانش خیره شده بود و از زوایای مختلف آن را برانداز میکرد. بقیه مرگخوارها نیز از جای جای میز سرک میکشیدند و به دستان اربابشان خیره شده بودند تا بلکه چیزی از آن شیء مرموز بفهمند.

- حتا اگه اون دو تا دیوونه اعتراف نکنن ... میفهمید؟ حتا اگه هیچ اعترافی نکنن؛ من باید از راز این جعبه سر در بیارم ... بـــایــد سر در بیارم


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۲ ۴:۰۲:۵۵

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲:۵۸ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
همه ی ساحره ها در فکر فرو رفته بودن،تنها صدای خنده های شیطانی آیلین بود که به گوش میرسید.
پادما با لحنی که کنجکاوی در آن موج میزد گفت:خب آیلین اگرم بخوایم با معجون مرکب این ماموریتو انجام بدیم موی سوروس رو از کجا بیاریم؟

آیلین به آرامی دستش را در جیب ردایش فرو کرد و از آن شیشه ای کوچک که یک تارمو به همراه کمی روغن در آن بود بیرون کشید،درحالی که خنده ای موذیانه بر لب داشت گفت:اینم از تار موی سوروس معجونم که همین الان در دفتر کارم در حال درست شدنه فقط یک چیز میمونه اونم کسیه که این ماموریت رو انجام بده!

همه ی اعضا:

آیلین پرسید:کسی نمیخواد به سازمان کمک کنه؟

مجددا همه ی اعضا:

آیلین در حالی که عصبانی بود آستین های خودشو بالا کشید و گفت:خودتون خواستید!

لینی گفت:خب آیلین خودتو عصبانی نکن دافنه این کارو انجام میده!

دافنه به لینی نگاهی کرد و گفت:تا آماندا هست چرا من این کاره جادویی رو انجام بدم؟

آماندا:امکان نداره!

ناگهان یکی از ساحره ها که صورتش در تاریکی نامشخص بود گفت:من این ماموریت رو انجام میدم!


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۲ ۳:۰۷:۵۵

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.