هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۶:۵۸ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۲
- ما این وضعیت رو تحمل نمی‌کنیم. فس فسوو ناجینی فسوو!

ناجینی هم فس فسی کرد و خودشو به سمت آنتونین کشید و سر راه جلو آینه قدی (مهم نیست این آینه وسط خونه ی ریدل چیکار می‌کنه، مهم اینه که برای فضاسازی لازمه!) نیش ترمزی زد و قربون هیکل مثل بازیلیسکش رفت و بعد که اعتماد به نفسش حسابی به سقف زد، چشم در چشم آنتونین شد.

ناجینی:
آنتونین: چه دختر خوبی... نازی...گود گرل..سیت..سیت!

ناجینی اخم کرد و رو به اربابش کرد:

- فیسفس فسو فس فسا
- فسا؟ ..هوووم... فس فس!

آنتونین که زبون ماری نمی فهمید ولی انقدر مکالمه‌های ولدمورت و حیوون دست‌اموزش رو شنیده بود که بفهمه هر وقت صحبت از فسا میشه، اتفاقات خیلی بدتر از مارگزیدگی در انتظار شخص خاطیه، فسا چیزی بود شبیه بالاک که تبعیدی‌ها مرگی دردناک رو هر شب تجربه می‌کردن و دوباره روز بعد همون آش بود و همون کاسه!

- اربابا!! به من رحم کنین! من بی تقصیرم! این روزا همه شبیه شمان...سخته جنس تقلبی رو تشخیص دادن.. اربابا.. فرصت بدین من مسئول این وضعو خودم کت بسته میارم تحویل شما و ناجینی میدم.

- با ارباب حرف میژنی به من نگاه کن!

آنتونین:
نجینی:
ولدک:

ولدمورت جدیدالورود سلانه سلانه، پای چپش رو دنبال خودش کشید رفت یه گوشه‌ای روی زمین ولو شد و لحظاتی قبل از اینکه دچار خواب بعد از نئشگی بشه، اعلام کرد:

- این معژون هر چی بود، تو آشپژخونه هم نشتی کرده.. دایی ژون... چند تا نشخه‌ات یه گوشه دارن نقشه‌ی کودتا میکشن..آنتونین آخرین مرگخواریه که ظاهرش تغییر نکرده..

و آامااا آنسوی مملکت در دره‌ی گودریک


- فرزندان روشنایی بی مو و بی دماغ... ما باید خونه‌ی ریدل رو بگیریم!

یکی از ولدمورت‌ها که سوییچ نارنجی رنگی رو دور انگشتش مي‌چرخوند پرسید:

- خب که چی بشه بعدش؟
- منم با عمو ولدک موافقم.. خب که چی بشه بعدش؟

-پروفسور ولدموت، من بگم؟ من بگم؟
- بگو تدی! متوجهی که با این زلف آبی نمیتونی خودتو جای ولدک بزنی دیگه؟
- آره بابا! الان فقط واسه اینه که معلوم بشه کی به کیه!‌ آقا من تازگی به کمک دلورس کشف کردم که ما اهداف بزرگتری رو دنبالش هستیم، ما دنبال تسلط به دنیا و حتی تو دهن آستاکبار زدن هستیم، ما باید دنیا رو تسخیر کنیم..حتی به زور. ولی اول باید خونه ی ریدل رو بگیریم و مرگخوارا بشن برده ی ما.. حتی ولدک هم بشه برده ی ما و بعد بریم دنیا رو فتح کنیم!

جماعت حاضر در کافه:







تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲:۳۱ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۲
خوشمان می آید وسط این سیاه سوخته ها زیرآبی بزنیم! خخخخخخخخخخخخ
------------------------------------------------------------------------------------------------
دافنه ... سریع میگه: راستش باید کلید اون جعبه رو از غار مشابهی که تو قطب شماله پیدا کنیم.
لرد سیاه: آن جیغی که آخر حرفهایت کشیدی یعنی چه؟ قطب شمال جیغ دارد؟ یا نکند فرمانبرداری از اوامر ما در یافتن پاسخ سوالات خوابانه ی ما اینقدر برای شما کریه است که از تصورش جیغ می کشید؟

بلا دافنه رو پرت می کنه کنار: دافنه داکسی خورده اگه همچین فکری بکنه ارباب! ما همه جان نثاران شمائیم. (با نگاهی به دور و بر) راستی ارباب... مادرتون فراموش نکردن که اسم من باید بالای لیست باشه اونم برای همیشه؟ :zogh:

مرگخوارها به این نتیجه می رسند که زودتر به سمت قطب شمال حرکت کنن، خطرش کمتر از ادامه ی صحبت های بلتریکسه. ولی حالا سوال جدیدی پیش رویشان قرار گرفته بود: بدون کشتی چطور باید به قطب شمال می رفتند؟ آیا باید تمام مسافت نصف النهار مربوطه را آپارات می کردند؟


هه!


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۲
خب، خب، خب !

شخصیت این هفته که به سرعت هم دورش به پایان می رسه،

سیریوس بلکه !

اما شخصیت بعدی به انتخاب آیلین پرنس خواهد بود؛ همینجا رسما از آیلین می خوام یک شخصیت رو در نظر بگیره و برای شنبه شب به من اعلام کنه. (هفته آینده.)

از نظر سنجی هم خبری نیست ! این دابی رو نمی تونم پیدا کنم تا نظرسنجی رو عوض کنه.


فعلا!


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۲
بفرما!
زنده شدم!



هنوز هم به یاد معشوقه ای سنگ در دست می چرخاند!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۱۷ ۱۷:۳۲:۴۴

هه!


پاسخ به: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۲
با دلی به سردی یخ، روی صخره ی گرد نشست و به رود خروشان زیر پایش نگریست. بارها و بارها تصمیم گرفته بود از بالای همین صخره به داخل رود شیرجه بزند و چون رود عمق زیادی نداشت، اگر شانس می آورد مغز سرش کف رودخانه پخش میشد. در این صورت به هدف دوگانه ای می رسید: هم می مرد و هم بعد از مرگش زمین کثیف نمیشد!

فکرش به این قسمت که رسید سرش را به شدت تکان داد. بیماری وسواس حتی موقع مرگ هم دست از سرش برنمی داشت! اصلا مگر به خاطر همین رفتارهای وسواسی افراط گرایانه اش نبود که دوستانش، او را ترک گفته بودند؟ کاش می توانست دوستی پیدا کند که با وسواس او مشکلی نداشته باشد. دوستی که خودش هم اهل کثیف کاری و شلختگی نباشد...

با برخورد چیزی به سرش، از جا پرید. به پشت سر که نگاه کرد دو سه تا پسربچه ی شرور را دید که هرهر می خندیدند و فریاد می کشیدند: "آماتا خله... آماتا خله..." خم شد و سنگی را که پسربچه ها به طرفش پرت کرده بودند برداشت. هنوز جای برخورد سنگ با سرش درد می کرد. سنگ را به طرف پسربچه ها هدف گرفت. پسر ها گویی به خوبی می دانستند که نشانه گیری آماتا بی نظیر است و بالاخره یکی از آنها ضربه را نوش جان خواهد کرد، درنتیجه با هیاهو و جیغ کشان فرار کردند.

آماتا سنگ را پرتاب نکرد. آنقدر از زندگی خسته بود که می خواست خالق لعنتی خود، بیدل قصه گو را هرجا که هست گیر بیاورد و او را با دو دست خود، خفه کند! بی هدف سنگ را در دستش می چرخاند و با هر چرخش آن، زیر لب می غرید: "بیدل لعنتی... بیدل لعنتی... بیدل لعنتی..." به اینجا که رسید، این بار با ضربه ی ملایمی بر شانه اش، از جا پرید. رو که برگرداند پیرمردی لاغر مردنی با ریشی انبوه دید که گویا از پشت ابر به او می نگریست:

- چیه دختر جون؟ چرا اینقده به من ِ بینوا فوش میدی؟

آماتا با حیرت از جا پرید: شما بیدل هستید؟ بیدل قصه گو؟؟؟

پیرمرد: آوازه خون رو ترجیح میدم دخترم! با آواز و موسیقی دلای بیشتری رو میشه زنده کرد. دل هایی که به جای بیدار شدن با قصه ها، به خواب میرن رو شاید بشه با آواز بیدار کرد. هرچند به اینم امیدی نیس. کسی که بخواد خواب بمونه رو هرگز نمیشه بیدار کرد... نگفتی، چرا داشتی به من فوش میدادی؟

آماتا آنقدر حیرت زده بود که نمی توانست جواب بدهد. همین که پیرمرد دست دراز کرد تا با مهربانی و پدرانه دوباره به شانه ی آماتا ضربه ای بزند، بیماری وسواس آماتا عود کرد و از ترس اینکه مبادا دست پیرمرد کثیف باشد به عقب پرید.

به عقب پریدن همان و با مغز به کف رودخانه پرت شدن همان... آماتا بالاخره به آرزویش رسید: مرگ تمیزی داشت!


هه!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۲
نقل قول:
حالا... قدم رنجه فرمودیم تا به استحضار برسانیم، تشریف آوردیم محفل!
بی زحمت تو محفلتون اون مبل راحتیه که کنار آتیشه بده مال من شه! آ قربون دستت! تو گریف که این گودریک میگه زودتر رسیده و حاضر نیس مبل کنار شومینه رو بده من! اینجا لااقل یکی واس ما پارتی بازی کنه حرمت این ریش سفیدمونو نیگر داره!



بیدل! داستان نمادین سه جادوگر که گفته بودی زندگی خیلی از ما رو دگرگون کرد! به پاس این داستان زیبات سنگ زندگی مجدد رو بهت دوباره برمیگردونم.

به در پایان باز می شوم برو و از مرگ برگرد..





هنوز هم به یاد معشوقه ای سنگ در دست می چرخاند!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۲
آههههههههههههووووووووووووووووو (این یه سرفه ی خشک و خیلی بلند بود!)

پسر جان! بله! با توام پسر جان! آقای آلبوس! دارم با تو حرف می زنما!
خیال کردی 150 سالته پس از همه بزرگتری؟
نیدونی یکی میاد که یه 900 سالی (بلکم بیشتر!) از عمرش می گذره و تو جلوش یه پسربچه ی فین فینی بیش نیستی؟

کتابام ریخت زمین! بی زحمت بگو یکی از شاگردات خم شه و برام بلندشون کنه. جون ندارم خو! بسکه از این پله های هاگوارتز اومدم بالا تا به این کله اژدری هات برسم جونم دراومد! با تمدن بیگانه نباش جانم! یه آسانسور جادویی واسه این مدرسه زپرتی سفارش بده خو!

حالا... قدم رنجه فرمودیم تا به استحضار برسانیم، تشریف آوردیم محفل!
بی زحمت تو محفلتون اون مبل راحتیه که کنار آتیشه بده مال من شه! آ قربون دستت! تو گریف که این گودریک میگه زودتر رسیده و حاضر نیس مبل کنار شومینه رو بده من! اینجا لااقل یکی واس ما پارتی بازی کنه حرمت این ریش سفیدمونو نیگر داره!

چیه؟ نکنه خیال کردی فقط خودت ریش سفیدی؟


هه!


پاسخ به: تابلوی اعلانات
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۲
*اطلاعیه شماره 3*

اسامی اساتید

همان طور که ذکر شده تدریس در این ترم امتیازی هم در بر خواهد داشت که در پایین اطلاعیه توضیح داده خواهد شد !

اساتید تایید شده :

طلسم های و وردهای جادویی : فلیت ویک
معجون سازی : چوچانگ
پرواز و کوییدیچ : گودریک گریفیندور
دفاع در برابر جادوی سیاه : لوسیوس مالفوی
مراقبت از موجودات جادویی : ویلبرت اسلینکرد
گیاهان جادویی : دافنه گرینگراس
خواندن ذهن : تد ریموس لوپین
چفت شدگی : جیمز سیریوس پاتر
ماگل شناسی : هلگا هافلپاف
نجوم و ستاره شناسی : فلور دلاکور
تاریخ جادوگری : لینی وارنر
پیشگویی : آلبوس دامبلدور

*بابت هر جلسه تدریس به موقع 5 امتیاز به گروه استاد اضافه خواهد شد

*بابت هر جلسه تاخیر و تدریس نکردن طبق قوانین هاگوارتز برخورد خواهد شد

*اساتید از زدن قوانین هاگوارتز به مدت 72 ساعت مهلت استعفا خواهند داشت و بعد از الان طبق قوانین برخورد صورت میگیرد .

*قوانین هاگوارتز به زودی در تاپیک قوانین زده خواهد شد !

*برنامه تدریس اساتید در اطلاعیه ی بعدی زده خواهد شد .

موفق باشید


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۷ ۷:۲۲:۰۸

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۲
تدریس چفت شدگی !


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۲
در همان لحظه ناگهان آیلین سرش را از روی میز بلند کرد و با تعجب به فلور خیره شد.
- چی شد؟گفتی دلورس مرگخوار نیست؟
فلور که همچنان بهتصویر زیبایش در آینه خیره شده بود با لحن بی تفاوتی گفت:
- گفتم که نیست...قبل از اینکه ایفای دلورسو بگیره بود ولی الان دیگه نیست.
آیلین زیر لب زمزمه کرد:
- عجیبه...زمانیکه نقش منو تایید کرد مرگخوار بود...حتما دقت نکردم...البته مهم هم نیست حداقل چندتا پست ملت رفتن سر کار!
ساحره ها:
با این همه برقی که در چشمان آیلین می درخشید از دید ساحره ها پنهان نماند. درحالیکه به طرز عجیبی شاد و سرحال میشد عکس قدیمی اسنیپ را تا کرد و درون جیب ردایش گذاشت. ساحره ها در سکوت به او خیره شدند که لبخند شومی به تدریج روی لب هایش ظاهز میشد. پادما پرسید:
- چی انقدر بامزه است؟
لبخند ایلین وسیعتر شد.
- ما نمی تونیم به سیوروس دسترسی داشته باشیم... هرچی باشه اون محفلیه و دیگه اینکه عمری حاضر بشه به دلورس نگاه کنه...ولی اینکه دلورس مرگخوار نیست کارمونو راحت تر میکنه. حداقل دیگه ارباب از ما ناراحت نمیشه...
آلیس پرسید:
- تو از کجا می دونی؟
آیلین با اندکی نگرانی گفت:
- چون مطمئنم لرد سیاه هیچ وقت از کاری که ممکن بود با یکی از مرگخواراش کنم خوشحال نمیشد ...داشتم چی می گفتم؟آهان!
او با شور و شوق دست هایش را بر هم زد و بلافاصله زاغی پرواز کنان از ناکجاآباد ظاهر شد و با سر و صدا روی شانه آیلین نشست. آیلین از جا برخاست و گفت:
- بزنین بریم خانوما!خیلی کار داریم!
دافنه با لحن سردی گفت:
- کجا قراره بریم؟نکنه یادت رفته ما رو هم در جریان نقشه بی نظیرت بذاری؟
آیلین که جو جادوگر پلید زیبای خفته بودنش زایل شده بود مجددا با اوقات تلخی روی صندلی نشست.
- این واضحه نیست؟دلورس که از احساسات پسر من نسبت به خودش خبر نداره داره؟ما از همین علاقه اش می تونیم استفاده کنیم یعنی.
سلسیتنا با سردرگمی پرسید:
- چه جوری باید این کارو بکنیم؟
پیش از آنکه آیلین بتواند پاسخی به این سوال بدهد لینی با هیجان گفت:
- گرفتم!یکی از ما باید شکل اسنیپ بشه و بره سراغ دلورس!
آیلین خنده ای کرد:
- دقیقا!و ازش بخواد تا ریاست هاگوارتزو بهش بده. هرچی باشه دلورس منوی مدیریتو داره!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.