هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴
#51
ارشد مَشت و خفنِ هافلپاف!

رولی تک پسته در مورد دوئل خود با یک شخصیت سیاه بنویسید، هدف از این رول زنده ماندن شماست و لاغیر، طنز و جدی بودن رول کاملا دست خود شماست. برد یا باخت دوئل نیز بر عهده دانش آموزه، اما برد در برابر شخصیت لرد ولدمورت باعث کسر نمره خواهد شد (به علت غیرمحتمل بودن این موضوع! چه از نظر کتاب، و چه از این لحاظ که بالاخره لرده آقاجان!!!!) 30 نمره

وندلین در حالی که بخش قابل توجهی از موهاش کز خورده و صورتش از دوده پوشیده شده بود، از دوئل با اژدها بر می گشت. هنوز امتیازهای مرحله اول رو اعلام نکرده بودن؛ گفتن برین هفته دیگه بیاین. گروه هافلپاف هم کلا شیش هفت تا عضو داشت که برای استقبال از قهرمانی که معلوم نیست فاز اول جام آتش رو با موفقیت پشت سر گذاشته یا نه، به خودشون زحمت نمی دادن هلک هلک بیان استقبالش دم در قلعه! در نتیجه ارشد برشته شده ی هافلپاف به تنهایی از راهروهای هاگوارتز می گذشت و غرغر کنان به طرف تالار خصوصیشون حرکت می کرد.

وقتی وارد راهرویی شد که ورودی مخفی تالار هافلپاف توش قرار داشت، در کمال تعجب با رودولف لسترنج برخورد کرد. رودولف در حالی که قمه ی بلند و خمیده ای رو بالا مینداخت و تو هوا می گرفت، نیشخند کجی تحویلش داد.
-خسته نباشی خانوم ارشد!

وندلین با بدخلقی دست توی جیبش کرد و فندکش رو در آورد. با حالتی عصبی صدای آتش زنة فندک رو در آورد و گفت:
-تو واسه چی اومدی اینجا لسترنج؟!

رودولف نوک قمه رو روی زمین گذاشت و با ساعد بهش تکیه داد.
-منم یه موقعی هافلپافی بودم وندل...لازم دونستم بهت تبریک بگم بهرحال! میگن شانست واسه جام آتش خیلی بالاست!

صدای خرچ خرچ فندک همچنان نشون میداد که وندلین قانع نشده. با لحن خشکی گفت:
-تبریک با سلاح سرد؟

رودولف متفکرانه به نوک قمه نگاه کرد که سنگ مرمر کف راهرو رو خراش میداد. اگه فیلچ اونجا بود، احتمالا سر و ته آویزونش می کرد. خب...یعنی اگه زورش می رسید در واقع.
-امتیاز جام آتش خیلی مهمه دیگه ...نه؟ تاثیر مستقیم تو قهرمانی هاگ داره.

خرچ...خرچ...

-داشتم فکر می کردم رقابت با دو تا حریف خیلی راحت تر از سه تاست. نه؟

خرچ...خرچ...

-قهرمان اسلیترین هم که میدونی...کم تجربه تر از شما سه تای دیگه ست...

تق!

رودولف سرش رو بلند کرد. وندلین فندکش رو با شدت روی زمین پرتاب کرده بود.
-داری منو به دوئل فرا‌میخونی رودولف؟

رودولف صدای انگشت هاش رو در آورد.
-در واقع دارم ازت میخوام محترمانه خودت بکشی کنار. میدونی که خوش ندارم رو ساحره جماعت دست بلند کنم!

وندلین چوبدست نیم سوزش رو تکون داد.
-اتفاقا من علاقه شدیدی دارم رو جادوگر جماعت چوبدستی بلند کنم!
-خودت خواستی وندل...یادت باشه که من یه فرصت دیگه بهت دادم...!
-اینسندیو!

رودولف با چالاکی جا خالی داد و شعله های آتش وندلین به خطا رفت. چوبدستش رو بیرون کشید و طلسمی به طرف وندلین فرستاد. خدایان ایفای نقش شاهد باشن که این بشر هرقدر هم با قمه هاش فخر فروشی کنه وقت دوئل تیزی هاش به درد باز کردن در قوطی ردبول هم نمی خورن!

وندل طلسم رو با سپر دفاعی دفع کرد و قمه ای که رودولف روی زمین انداخته بود با افسونی به طرف صاحبش فرستاد.
-جا خالی بده لسترنج، نشونم بده چقدر گرگم به هوا بلدی!

رودی غرولندی کرد و با حرکت چوبدست تیغه ی فلزی رو به پارچه تبدیل کرد. سلاح بی مصرف از بالای سرش عبور کرد و روی زمین افتاد. فریاد کشید:
-لعنت بهت وندلین...اون قمه ی مورد علاقه م بود!
-بهت اطمینان میدم که من حتی دستم هم بهش نخورده...هاهاها!

رودولف وحشیانه چند طلسم پی در پی به طرف وندلین فرستاد. ارشد هافلپاف خودش رو روی زمین انداخت و طلسمی شلیک کرد که با فاصله زیادی از رودولف به دیوار پشت سرش برخورد کرد. رودولف قهقهه زد:
-هدفگیریت واقعا داغونه! اینو بگـ...

بوشومف!

تابلوی قدی بزرگ هلگا هافلپاف که بر حسب تصادف پشت سر اسلیترینی بخت برگشته قرار داشت، کاملا اتفاقی از میخش جدا شده و صاف روی رودولف افتاده بود. درسته که برای دوئل باید تعداد زیادی طلسم دفاعی و هجومی بلد باشید تا جون سالم در ببرید، ولی بیشتر از این دو تا بهتره از مغرتون و حیط اطراف الهام بگیرین!

وندل به سختی از جا بلند شد و رداش رو تکوند. [فیلچ واقعا اگه چشمش به اونجا می خورد، از وسط دو نیمش می کرد.] بی توجه به خاکستر و گرد و غباری که ازش میریخت قدم زنان به طرف حریفش رفت که روی زمین افتاده بود.
-خالکوبی دوس داری رودی؟

رودولف نیمه بی هوش جوابی نداد. وندل چوبدستش رو به طرف او گرفت و سرش رو کج کرد.
-بذار یه یادگاری برات خالکوبی کنم که خاطره ی این دوئل مهیج خوب یادت بمونه...

رودولف لسترنج رو در حالی که روی پیشونیش با حروف درشت قرمز رنگی عبارت «هرگز با یه هافلپافی در نیفت» حک شده بود، وسط راهرو رها کرد. به طرف در تالارش برگشت و قبل از اینکه پا به حفره ی ورودی بذاره، سرش رو به طرف تابلوی هلگا برگردوند.
-ببخشید بانوی بزرگ! فیلچ دوباره میخ رو براتون می کوبه!



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#52
من مایلم به هلنا راونکلاو رای بدم:|
به گیبن بگین آنلاین شه!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#53
ارشد هافل!

1- معجون ایرادگیری بخورید و ایرادگیر خود باشید!
حالا اینی که گفتم یعنی چی! یکی از مهم ترین اشکالات ملت از جمله خود من اینه که گاهی به ایراد های پست های قبلیمون نگاه نمیکنیم و بی توجه هی پست میزنیم و درخواست نقد میکنیم. حالا سری بعدی که میخوایم پست بزنیم کاملا یادمون رفته تو نقد قبلی بهمون چه چیزایی گفته شده. این کار باعث میشه با سرعت کمتری پیشرفت کنیم.
تکلیف این دفعه من در رابطه با این موضوع انتخاب شده. یکی از پست هاتون در سطح ایفای نقش عمومی رو انتخاب کنید، (اگر پستی باشه که روش نقد انجام شده بهتره، ولی اجباری در این مورد نیست.) و اون رو باز نویسی کنید. ایرادهای پستتون رو بگیرید و به شکل جدیدی اون رو بنویسید. موقع زدن پست تکلیف یادتون باشه علاوه بر پست بازنویسی که اینجا میذاریدش، لینک پست اصلی رو هم برای من بذارید. (25 نمره)

http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=299653

دو تا نکته در مورد این پست حائز اهمیته!
الف-پست قبلی این پست که حاوی یک عدد پاتر، یک عدد رزرو و یک عدد کلمه ی اکسپلیارموس بود پاک شده! من فکر نمیکردم پاک بشه و رو حساب اینکه وسط سوژه یه پاتر با پست غیررول هست ورداشتم این رول رو زدم که الان شبیه اینه که من یه هری پاتر تازه واردم که میخوام خودمو پرت کنم تو رول!
ب-این یه پست کاملا سرسری بوده! یعنی با استاندارد های من متوسط رو به پایینه! اصلا زدمش واسه این کلاس!

نکات قابل نقد:
نقل قول:
دادلی داشت با اتو به هستیا نزدیک میشد که هری پرید تو صحنه و داد زد:
-اکسپلیارموس!

یک شروع کاملا ضعیف:دی البته اگه اون پست بالاش هنوز بود خب...یک شروع ضعیف خالی بود!
میشد خیلی خفن تر توضیح داد «دادلی داشت با حالتی شیطانی اتو به دست به هستیا نزدیک می شد» یا «دادلی در حالی که شر از چشاش می بارید و اتو در حالی که بخار از وجودش می تراوید به هستیا نزدیک می شدند» و تازه هستیا این وسط نباید مثل ابوالهول وایسه نگاه کنه! شکل ایده آلش رو تو نسخه تصحیح شده میذارم!

نقل قول:
در حالی که هری به خودش می پیچید و به زخمش چنگ میزر-خیلی جای تریلانی خالی طور!-تافی های زبون بزرگ کن و شکلات های استفراغ آور و دسته چتر های دم خوک ظاهر کن از اقصی نقاط جیب هاش بیرون میریخت و کف زمین پخش میشد.

بله حتی وندلین خفن هم غلط تایپی داره!
هیچ توضیحی در مورد اینکه چرا این وسایل توی جیب هری بودن ندادم. البته یک دلیل داشت. این پست ساعت سه ارسال شده و من قبل ارسالش تو ویکی پاتر داشتم محصولات جادویی مغازه ویزلی ها رو نگاه می کردم و تلاش می کردم ببینم اه-نه-ببر چیه(که البته توفیقی حاصل نکردم) و با توجه به اینکه اون ساعت مغزم احتمالا خواب بوده، خرت و پرتای ویزلی طور تو جیب هری جاساز کرده!

نقل قول:
دادلی هم که در دسته آدم های هیچگاه از گذشته درس نگیرنده قرار میگرفت

معتقدم صفت های ترکیبی این چنینی باید ایتالیک بشن.

نقل قول:
و این آخرین کلماتی بود که از پسر برگزیده پیش از مرگوشنیده شد

نقل قول:
برنامه جدیدی باز شد که بخش اعظم پردازنده مغزشان را به دست بکیرد

غلط تایپی! تو روحم!
ضمنا لحن پست تا اینجا کتابی نبود!:|

نسخه تصحیح شده:
------

دادلی با لبخندی شیطانی، اتو به دست به هستیا نزدیک میشد و هستیا با چوبدستی کانه زورو جلوی گروهبان گارسیا گارد گرفته بود، که هری پرید تو صحنه و داد زد:
-اکسپلیارموس!

و دادلی خلع سلاح شد...البته از اونجا که مشنگ ها در دسته چوبدستی داران قرار نمی گیرن، اتو از دستش بیرون پرید و زارت خورد تو پیشونی پاتر.
-آخ زخمم! آخ زخمم! خطر ! ولدمورت این نزدیکیه!

هری دو دستی پیشونیش رو گرفت و خودش رو روی زمین انداخت. در حالی که هری به خودش می پیچید و به زخمش چنگ میزد-خیلی جای تریلانی خالی طور!-تافی های زبون بزرگ کن و شکلات های استفراغ آور و دسته چتر های دم خوک ظاهر کنی() که جمع کرده بود تا توی مدتی که خونه رون اینهاست دور همی یه آتیشی بسوزونن، از اقصی نقاط جیب هاش بیرون میریخت و کف زمین پخش میشد. دادلی هم که در دسته آدم های هیچگاه از گذشته درس نگیرنده قرار میگرفت، با دیدن این حجم خوراکی از آسمون اومده از خود بیخود شد، دست برد از هر کدوم یکی خورد و در نتیجه تا دیدی و هستی به خودشون بیان، یه خوک زبون دراز گریون داشت رو پاتر بالا میاورد.

هستیا همینطور که با چهارتا چشم و دو تا شاخ به ماوقع روبروشون خیره شده بود گفت:
-دیدی؟
-آره دیدم..میبینی تو رو خدا؟! بد زمونه ای شده!
-نه دیدی! منظورم این نیس که دیدی! کلا گفتم دیدی!
-آع...خب بله؟
-این جانوری که اون خوک زبون دراز بدبخت داره روش بالا میاره پاتر نیست؟
-خب؟
-خب...؟
-خب که خب...که شعت، لعنتی، پاتر تو اینجا چه غلطی میکنی؟!

عمه مارج که سر و صدا توجهش رو جلب کرده بود با ریپر وارد اتاق شد و با دیدن صحنه روبروش خشکش زد.
-پاتر تو ملک خصوصی من چه غلطی میکنی؟!

دادلی در جواب به این بی مهری خوانندگان،چرا که او دو برابر هری عرض و یک و نیم برابر طول داشت و با این حال در حاشیه توصیفات قرار می گرفت، با شدت بیشتری بالا آورد. ریپر در واکنش به این حرکت تهدید آمیز() غرید و با حرکتی تهاجمی جلو پرید.
-زخمم...ولدمورت...جان پیچ...آخخخخخ!

و این آخرین کلماتی بود که از پسر برگزیده پیش از مرگ او شنیده شد.

هستیا و دیدالوس هنوز دلیل عدم حضور هری در آسمان پریوت درایو رو درک نکرده، task manager به پرونده force stop داد و برنامه جدیدی باز شد که بخش اعظم پردازنده مغزشون رو به دست بگیره:
-هری مرد! پسر برگزیده بی پسر برگزیده!؟

--------

میشد کامل از نو نوشتش ولی دیگه غلط گیری نمیشد اونوخ!:دی

2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)

ببخشید استاد مگه اثر منفی داشت؟ خیلی هم اثرش مثبت بود! اعتماد به نفس ریگ رو برد بالا! باعث شد بتونه از یه ملاقه ی بی اعتماد به نفس به یه دزد با اعتماد به نفس مبدل بشه! من پیشنهاد می کنم معجون های بعدی هم روش تست بشه تا به حول و قوه الهی در انتهای ترم stamina و jinx ش بره بالا و بتونه مراحل بعدی رو هم باز کنه!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#54
1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)

در واقع اولین ماگل اصلا با جادو آشنا نشد. زمان اونا جادو اختراع نشده بود که. اولین ماگل در بی خبری و جهل مرکب مرد! سه نسل بعد از ایشون تازه ورژن مجهز به جادوی انسان پا به زمین گذاشت. پایان.

ویرایش مدیر: که پایان، آره؟! هافلپاف از شرکت در بقیه ترم تحصیلی محرومه!
ویرایش وندلین: نـــــــــــــــــــه...باشه...جواب میدم!

----

-برایان...بیدار شو ذلیل مرده!

برایانِ یازده ساله صبح دیگری را با نوای دل انگیز خانم تناردیه، کسی که سرپرستی اش را در ازای بیست و سه ساعت کار سخت در مسافرخانه پذیرفته بود، آغاز کرد. چشم هایش را با پشت دست مالید تا نور خورشید که از پنجره می تابید چشم هایش را نزند. اما برای هزار و صد و سی و یکمین بار به یاد آورد که اتاقش در انباری زیر پله پنجره ندارد! بنابراین از رخت خواب نمورش دل کند و از اتاقش بیرون رفت. خانم تناردیه با یک قابلمه مسی خالی منتظرش بود و خون خونش را میخورد.
-ظرف آب چرا خالیه؟!

برایان دست و پایش را گم کرد.
-عه...خانوم...به خدا وقتی من رفتم بخوابم پر بود!

خانم تناردیه قابلمه را توی سر برایان کوبید و فریاد زد:
-بله، پر بود، ولی من چایی بار گذاشتم و الان خالیه پسر نادون! یالا برو پرش کن!

برایان دستی به ریش بلندش کشید که برای سن او عجیب و غیرعادی می نمود، و نالید:
-نمیشه نرم؟! من می ترسم!

خانم تناردیه با حالت تهدید آمیزی قابله را بالا برد.
-اون دختره ی چش سفید هم قبل اینکه بره و با یه قلچماق برگرده همینو گفت! ولی رفت! تازه اون موقع شب بود! خجالت بکش! راه بیفت!

برایان که از اینکه همیشه با خانه زاد قبلی مسافرخانه، کوزت، مقایسه می شد بیزار بود، قابله را توی هوا قاپید و از مسافرخانه بیرون زد. خلنگ ها و شاخه های بلندی که شب ها محض تفریح ادای جادوگرهای خبیث و اشباح نالان را در می آوردند و مو به تن رهگذران سیخ می کردند، زیر نور خورشید صبح مظلومانه در پس زمینه ی طبیعت جاده محو شده بودند. البته ساخت و ساز بی رویه خانه های دو طرف مسیر بخش زیادی از طبیعت را با خاکستر مرلین یکی کرده بود.

دوان دوان خودش را به چشمه رساند و قابلمه را در آب خنک فرو برد. مسافرخانه تناردیه اصولا مشتری چندانی نداشت، اما خانم تناردیه همچون یک زن خوب و قدیمی عادت غذا پختن در ابعاد هیئتی را حفظ کرده بود. بنابراین کوچکترین قابلمه ای که در جهاز و بند و بساطش پیدا میشد، به تنهایی می توانست یک لژیون رومی را سیر کند. برایان دیگ مسی را به زحمت بلند کرد و تلو تلو خوران مسیر برگشت را در پیش گرفت. آب در ظرف به اطراف لپر می زد و به لباسش می پاشید. البته از این بابت شکایتی نداشت، چون دمای هوا چله تابستانی بسیار گرم بود!

چندین بار بین راه ایستاد تا خستگی در کند و هربار خسته تر از قبل دوباره به راه افتاد. مسیری که در چند دقیقه پیموده بود حالا تمام نمیشد که لامصب! بعد از هفت هشت بار توقف طاقتش طاق شد و رو به آسمان فریاد زد:
-خدایا!!

ناگهان دستی قدرتمند قابلمه را از دستش گرفت. برایان سرش را بلند کرد و برای دیدن چهره ناجی اش مجبور شد دستش را سایبان چشمش کند، چون طرف به شکلی کاملا آرتیستی پشت به خورشید ایستاده بود و گذشته از آن، قدش به امیر غفور میگفت هیهات!
-تو کی هستی؟

برایان در حالی که کورکورانه تلاش می کرد از لابلای پرتوهای خورشید طرف را شناسایی کند این را گفت. مرد هیکلی به راه افتاد و برایان از ترس اینکه قابلمه را بدزدند و قوز بالای قوز بشود پشتش شروع به دویدن کرد.
-اسمم روبیوس هاگرید سینیوره.

برایان نفس زنان پرسید:
-چرا به من کمک کردی؟

شرررررررررررررت!

روبیوس تمام آب قابلمه را روی سر برایان خالی کرده و خود قابلمه را توی سر او کوبیده بود.
-پسره ی احمق خیره سر! مدیر تا حالا سه تا نامه برات فرستاده! هیچ معلومه چرا هنوز ثبت نام نکردی؟!
-مدیر؟ چی؟!

به خاطر داشته باشید که آن موقع هنوز وارد دهه هفتاد نشده بودیم و دانش آموزان فراری با پیک اختصاصی هاگوارتز به مدرسه فراخوانده نمی شدند. بلکه با کروشیو و شلاق هایی از جنس سیم خاردار تنبیه شده، و برای یک نیم ترم کامل سر کلاس در حالی حاضر می شدند که یک پایشان را بالا گرفته و سطل آشغال را روی سرشان نگه داشته بودند! بنابراین روبیوس چوبدستی اش را از غلاف بیرون کشید و روی شقیقه برایان گذاشت. در دست دیگرش نامه ای با آرم هاگوارتز به چشم می خورد. نامه را جلوی دماغ برایان گرفت، طوری که چشم هایش برای خواندن اسم «برایان دامبلدور» روی پاکت چپ شد.
-از اول شهریور دارن برات نامه میفرستن و الان وسط مهره! تو هنوز سر کلاسا حاضر نشدی! حتی بیرون مدرسه جادو هم نکردی دلمون خوش باشه قانون شکنی! جواب قانع کننده ای داری یا همینجا خلاصت کنم؟!
-من؟! جادو؟! هین؟!
-یعنی چی؟!

برایان با ترس و لرز گفت:
-چی یعنی چی؟! ببخشید شما حالتون خوبه؟!

روبیوس چشم هایش را تنگ کرد و سرش را جلو آورد تا به معنی واقعی کلمه با برایان چشم توی چشم شود.
-تو... نمیدونی؟!
-ببخشید...من چیو نمیدونم؟!

روبیوس با کف دست به پیشانی اش کوبید. آنقدر محکم که اگر این ضربه را به اسبی می زد، اسب با لگد میزد دل و روده اش را میریخت تو دهنش!
-پسر تو نمیدونی جادوگری؟!

برایان در حالی که می لرزید خم شد تا قابلمه ی خانم تناردیه را بردارد و با صدایی که دست کمی از لرزش خودش نداشت جواب داد:
-من ...چی ام؟! :worry:
-اَی تو روحتون...چرا هیچکی با من هماهنگ نکرده بود این پسر مشنگه؟! بیا اینجا بشین بچه!
-اما...
-بشین میگم! این بسته سوسیس من کجاست؟
.
.
.
...فوقع ما وقع!

2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)

سالها پیش مرد فقیری در یکی از روستاهای مشنگی حومه لیتل هنگلتون میزیست که بر پشت خود قوزی داشت! او از این قوز ناراضی نبود، قوز از او ناراضی نبود، همسرش از هر دو ناراضی نبود و میدانید؟ گور بابای ناراضی بود. مرد با زنش روی مزرعه ای کار می کرد که سالیانه یک تن گندم میداد که نیم تنش را ملخ جویده بود و نیم تن دیگرش را مورچه هایی که جیک جیک مستونشان بود اما فکر زمستانشان هم بود می بردند انبار می کردند، کلاغها قار قار می کردند، مورچه را بیدار می کردند، مورچه ها میرفتند کار می کردند و...اهم.

بعد از چند سال زن و شوهر دیدند که نمیتوانند اینطوری زندگی کنند . زن رفت مهرش را گذاشت اجرا. مرد که تاب این بدبختی را نداشت سر به کوه و بیابان گذاشت و رفت که برود توی کوهی در آن نزدیکی که می گفتند جن و پری و روح و پیوز دارد، دست به دامن آنها بشود بلکم گرهی از مشکلاتش باز کنند. رفت و رفت تا به غار اجنه و پریا رسید. شب شده بود و خستگی روانش را رنده می کرد. گفت «دو دقه سرمو بذارم زمین، راهمو ادامه میدم بعدش!» و پوستینش را گذاشت زیر سرش و تخت گرفت خوابید.

نیم ساعت بعد ارواح و اجنه و پیوز ها ریختند توی غار که بزن و برقص و لهو و لعب راه بیندازند. دیدند عع، یک مشنگ دیلاق پوستین به سر گرفته وسط غار خوابیده! هی تلاش کردند بیدارش کنند نشد. از تویش رد شدند، در گوشش فوت کردند، مرکب جادویی توی گوشش ریختند، نشد که نشد. مشنگ مورد نظر در دسترس نبود، لطفا بعدا تماس بگیرند! رفتند سراغ رییسشان که دیوی بود با تدبیر و گفتند:
-دیوا! با تدبیرا! رییسا! سراغا! مشنگی دراز و بد هیکل وسط غار ما خوابیده و سن رقص را اشغال نموده، هرچه کردیم بر نمی خیزد، چه کنیم؟

دیو دستی به شاخ هایش کشید و گفت:
-یک امشب به مناسبت عید سعید فطر لهو و لعب نکنید حالا! مشنگ را هم مجازات کنید...جادویی بر او بیفکنید که دیگر کسی نگاهش هم نکند!

ارواح سرخورده شدند و غار را ترک کردند. پیوز ها در حالی که از غار رد می شدند نفری یک لگد زدند زیر مرد مشنگ و حرصشان را خالی کردند. اجنه هم که نفرات آخر بودند، قبل از اینکه چراغ ها را خاموش کنند و بساط را جمع کنند مرد را جادو کردند تا گوژپشت و بدترکیب شود!

صبح فردا مردم مرد را دیدند که سر افکنده و ناامید از کوه پایین می آمد. پرسیدند که نتیجه چی شد؟ و مرد با اندوه به کتفش اشاره کرد که:
-قوز بالای قوز شد!


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۱۶:۰۳:۴۷


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#55
نمیشه به ارباب تو جادوگر ماه رای داد؟
تو جادوگر ماه به کی رای داد پس؟!

سیوروس اسنیپ و سیریوس بلک نظار هاگوارتز!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#56
وینکی
این بشر اگه قبل به ثمر رسیدنش از هافلپاف نمیرفت، ما الان غمی نداشتیم! :عر حتی!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#57
-وندلین، آماده ای؟
-
-وندل؟
-
-خانم شگفت انگیز؟
-
-وندلین!

وندلین لبه حوله ای که به گردنش آویزون کرده بود گرفت و عرق پیشونیش رو خشک کرد.
-دارم خودمو گرم می کنم مورا...منتظرم در وا شه فقط!

یک آن به نظر رسید مورا تصمیم داره با همون حوله وندلین رو خفه کنه. با این حال، با تلاش قابل ملاحضه ای موفق شد جلوی خودش رو بگیره، در هزار تو رو باز کنه و وندلین و حوله و قمقمه آدیداس و کرنومترش رو با تیپا پرت کنه توش. وندل صدای دری که ازش به اونجا پرتاب شده بود رو شنید که با صدای مهیبی بسته شد و تاریکی همه جا رو فرا گرفت. نقطه های نقره ای رنگی روی زمین، با نور ضعیفی می درخشیدن و راه رو نشون می دادن.

خودش رو تکوند و قمقمه به دست راه افتاد.

بعد از سه چهار دقیقه وارد محیط مرحله اول شد. صدای لی جردن[واد د...!] از اقصی نقاط محوطه به گوش رسید:
-شما وارد یک محیط چند بعدی می شوید. نکته عکس را کشف کنید.

وندلین با دقت به اطراف خیره شد. نکته خاصی به چشم نمی خورد. مگر اینکه...
-خب...محیط اینجا چهارده متر و هشت متره که چهارده عدد نسبتا متعادل و مستحکمیه ولی از هشت نمیشه توقع چندانی داشت چون دمدمی مزاجه. حاصل جمعشون بیست و دو میشه که پیش بینی پذیر و غیر ایمنه، و حاصل ضربشون...هوم...112 میشه که دو رقم اولش جمعشون دو میشه و دوباره به همون بیست و دو میرسیم که این نشون میده این اعداد از روی عمد اینطوری انتخاب شدن. 112 صد به علاوه دوازدهه که قسمت صدش نشون دهنده تکامل و خود باوریه و قسمت دوازده که حاصل ضرب سه و چـ...عه! آتیش!

قسمتی از علفزار شروع به دود کردن کرده بود و تعداد قابل توجهی صفر و یک از حاشیه ش بیرون می زد! وندلین در حالی که توی چشم هاش ستاره می درخشید، به طرف دود دوید. صفر و یک ها که به شکل حلقوی توی هوا می چرخیدن مثل سیاهچاله ای وندلین رو به درون خودشون مکیدن. ظاهرا سی پی یوی هزارتو برای سر و کله زدن با دیوانه های عددی طراحی نشده بود. چند لحظه بعد از غیب شدن وندل، مرحله اول با صدای مهیبی ترکید و به نیستی پیوست.

وندلین با تریپ ادوارد کالن در فیلم چهار هری پاتر() در خلاء قدم زد تا پاهاش زمین رو لمس کرد. صدای لی جردن دوباره به گوش رسید...هرچند مقداری نویز قاطیش شده بود و به نظر می رسید در حال غرق شدن توی یه قوطی فلزی پر از نوشابه باشه.
-امتحان رازداری!
-چه رازی؟
-امتحان رازداری!
-خو هنوز به من راز نگفتین که!
-امتحان رازداری!
-جردن؟
-دروازه دولت!
-جان؟!
-عرض کردم دروازه دولت. ایستگاه بعد، دروازه دولت. مسافرین محترمی که قصد ادامه ی مسیر به سمت ایستگاه شهید کلاهدوز و یا اکباتان ارم سبز را دارند، در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده، و با توجه به تابلوهای راهنما وارد خط چهار شوند.:

مورگانا که از طریق دوربین مدار بسته درون هزارتو رو میپایید، با خشم چوبدستیش رو توی مشتش فشرد. صدای ترک خوردن چوب به گوش رسید.
-معلوم نیست تو مرحله اول چی کار کرده دختره...!

درون هزارتو، وندلین شونه بالا انداخت. اگه رازی در کار نبود رازداری هم در کار نبود بهرحال. نقطه های رنگی روی زمین که خوشبختانه عامل نرم افزاری نداشتن هنوز می درخشیدن. بنابراین برای صدای جردن نامریی شکلکی رو به نقطه نامعلومی درآورد و نقطه ها رو تعقیب کرد تا به مرحله سوم برسه. صدای جردن اعلام کرد:
-حسن آباد.

وندلین از قمقمه ش که هنوز از دستش پایین نیفتاده بود قلپی رفت بالا و در مرحله سوم رو با شونه باز کرد.
که ای کاش باز نمی کرد.

مرحله سوم مقاومت ورزیدن در برابر کسانی بود که عاشقشان هستید و وندلین در زندگی اش تنها یک عشق داشت...
-آتیییییییش!

قمقمه اش رو کناری انداخت و در حالی که دست هاش رو از هم باز کرده بود نزدیک ترین منبع شعله های غولپیکری که در اتاق می سوختن رو در آغوش کشید. آتش گرفت و همچون پروانه با معشوق یکی شد.
روحش شاد و یادش گرامی.

من رو اینطوری نگاه نکنید. همه که برای عضویت در سازمان امنیت جادوگری به دنیا نیومده ن. جامعه به رفتگر هم نیاز داره بهرحال!



پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
#58
من قسم میخورم وقتی پست اعتراضمو پاک کردم این دو تا پاسخ اینجا نبود:|
خب...مرسی بهرحال!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲:۴۲ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
#59
دادلی داشت با اتو به هستیا نزدیک میشد که هری پرید تو صحنه و داد زد:
-اکسپلیارموس!

و دادلی خلع سلاح شد و اتو از دستش بیرون پرید و زارت خورد تو پیشونی پاتر.
-آخ زخمم! آخ زخمم! خطر ! ولدمورت این نزدیکیه!

در حالی که هری به خودش می پیچید و به زخمش چنگ میزر-خیلی جای تریلانی خالی طور!-تافی های زبون بزرگ کن و شکلات های استفراغ آور و دسته چتر های دم خوک ظاهر کن از اقصی نقاط جیب هاش بیرون میریخت و کف زمین پخش میشد. دادلی هم که در دسته آدم های هیچگاه از گذشته درس نگیرنده قرار میگرفت، دست برد از هر کدوم یکی خورد و در نتیجه تا دیدی و هستی به خودشون بیان، یه خوک زبون دراز گریون داشت رو پاتر بالا میاورد.
-دیدی؟
-آره دیدم..میبینی تو رو خدا؟!
-نه دیدی! منظورم این نیس که دیدی! کلا گفتم دیدی!
-آع...خب بله؟
-این جانوری که اون خوک زبون دراز بدبخت داره روش بالا میاره پاتر نیست؟
-خب؟
-خب...؟
-خب که خب...که شعت، لعنتی، پاتر تو اینجا چه غلطی میکنی؟!

عمه مارج که سر و صدا توجهش رو جلب کرده بود با ریپر وارد اتاق شد و با دیدن صحنه روبروش خشکش زد.
-پاتر تو ملک خصوصی من چه غلطی میکنی؟!

دادلی در جواب به این بی مهری خوانندگان،چرا که او دو برابر هری عرض و یک و نیم برابر طول داشت و با این حال در حاشیه توصیفات قرار می گرفت، با شدت بیشتری بالا آورد. ریپر در واکنش به این حرکت تهدید آمیز() غریدو با حرکتی تهاجمی جلو پرید.
-زخمم...ولدمورت...جان پیچ...آخخخخخ!

و این آخرین کلماتی بود که از پسر برگزیده پیش از مرگوشنیده شد.

هستیا و دیدالوس هنوز عدم حضور هری در آسمان پریوت درایو را درک نکرده، task manager به پرونده force stop داد و برنامه جدیدی باز شد که بخش اعظم پردازنده مغزشان را به دست بکیرد:
-اوا...هری مرد! پسر برگزیده بی پسر برگزیده!؟


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#60
ارشد هافلپاف
1- تعریف شما از جانور چیست؟ (5 نمره)
جانور=جان+ور. یعنی آنچه که جان می ورد. البته شایدم معنیش این نبود. آنچه که جان به او وریده است؟ آنچه که جان در یک ور او جمع شده و از یک ور دیگرش گریخته است؟ آنچه جان و جین و جیمز و جو او را اینور آنور می کنند؟ :worry: آنچه...آنچه...آقا به خدا ما درس خونده بودیم...آقا اینو درس نداده بودید...آقا ما اصن کلاسو اشتباهی اومدیم میخواستیم بریم سر کلاس پیشگویی!

2- نفری یدونه از این ابوالهول هارو بر میدارین، روشون افسون سرخوردگی اجرا می کنین و می برین در شهر لندن پای پیاده دور دور می کنین. با توجه به جثه بزرگشون و اخلاقای خاص دیگه شون که با خلاقیت خودتون اونها رو اضافه می کنید، در رولی شرح بدید که چه اتفاقاتی در این بین رخ میده. ممکنه یکیشون یه دفعه یه چیزی ببینه که شبیه یکی از اشیایی باشه که قراره ازش حفاظت کنه، هر اتفاقی ممکنه بیفته. با توجه به اینکه با افسون دلسردی نامرئی هستن، مراقب باشید گمشون نکنید! (25 نمره)
[نگارنده در این راستا و در راستای دیگری که در همین راستاست لکن خودش را راستای دیگری جا زده:
چون شما روی ابوالهول طلسم دلسردی رو اجرا می کنین، خودتون می تونین ببینینش، ولی بقیه مشنگا و جادوگرا و ساحره ها نمی تونن ببینن.
مایل است بداند بالاخره مراقب باشد گمش نکند یا مراقب نباشد گمش نکند یا مراقب باشد گمش کند یا مراقب گورش را گم کند یا چی خلاصه؟ جان؟ ساکت شم رولم رو بنویسم؟ بله چشم!]


کاربر تازه وارد با کلی خوشحالی وارد سایت شد؛ نمایشنامه در خور توجهی نوشت و از فاز اول ورود به ایفا به سلامت عبور کرد. با کلاه گروهبندی سایبری مخوف جدید النصب مد ظله تعالی رودررو شد و کلاه گروهبندی سایبریِ...الخ، او رو به اسلیترین فرستاد. کاربر که از شادی در پوست خود نمی گنجید، به سراغ معرفی شخصیت رفت و ابوالهول رو به عنوان کاراکتر انتخابی خویش معرفی کرد. هنوز اسنیپ از منوی مدیریت دکمه «تایید» رو پیدا نکرده و نفشرده و فنر دکمه تایید به سر جای اولش برنگشته،...بله، سیریوس بلک تصمیم گرفت تکلیف جانورشناسی روز جمعه رو به گردش اختصاصی ابوالهول ها در لندن اختصاص بده!

و بدین سان بود که ابوالهول در حالی که هنوز دسترسی ایفای نقش و تالار اسلیترینش داغ بود و ازشون بخار بلند می شد، با جمعی دانش آموز هاگوارتز روبرو شد که وار بهش زل زده بودن.
-بح بح...چه استقبال گرمی...چه برخورد لطیفی با یک تازه وارد!
-
-سلام عرض کردم به شما همکلاسی های گرانقدرم!
-
-ما میتُ لکم؟! [توجه: ابوالهول از مصر آمده و در موقعیت های حساس کپشن وی به زبان مادری باز می گردد!][دوبله گلوری:چه مرگتان است گل های باغ هستی؟]
-

در اینگونه موارد سه حالت مقتضی ممکنه پیش بیاد.
الف، شما راونکلاوی هستید و سه سوته می فهمید اوضاع خیطه و باید پا به فرار بذارید.
ب، شما سابقه حضور قبلی در سایت دارید و با درود بر روح پر فتوح پرسی و ایگور و دامبلدور و غیره، می فهمید اوضاع خیطه و باید پا به فرار بذارید.
ج، شما ویژگی خاصی ندارید، ولی خب در کل اوضاع اونقدر خیط هست که دیگه شما هم میفهمید اوضاع خیطه و باید پا به فرار بذارید!

ابوالهول با مدد از جانب درگاه باری تعالی و توکل به ساحت مقدس عله و نمید-بر وزن زئوس و هرا!-گزینه جیم رو انتخاب کرد و پا به فرار گذاشت. پا به فرار گذاشتن ابوالهول همانا و حمله دانش آموزان به سمت او همانا! به جز ردیف اول که سال اولی های ریزه میزه و جثه نداری بودن و زیر دست و پا له شدن که روحشان قرین رحمت الهی باد، بین بازماندگان دعوای شدیدی در گرفت:
-مال منه!
-من می گیرمش!
-سرخوردگیوس!
-مگه از روی نعش حاجیت رد شی که کسی جز ویولت بودلر دسِش به این دائاشمون برسه!
-فندک می کشم بری هوا!
-معجون سرخوردگی ابوالهول از راه دور بدم!؟
-گراوپ هگر خواست!
ملت:

خلاصه ابوالهول بدو، ملت بدو! کینگزکراس رو رد کردن، از ویزنگاموت گذشتن، شورای عالی و تالار نقد و کارگاه سوژه پردازی و ورک شاپ چگونه با یک پست رول به محفل بپیوندیم رو با مرکز مطالعات آماری و راهبردی جادوگران و موزه رول ها و خوابگاه مختلف منتقدین ویزنگاموت یکی کردن، از حیاط تازه چمن کاری شده ی هاگوارتز گذشتن تا به حاشیه شهر لندن رسیدن! ابوالهول یه نگاه به چپ کرد یه نگاه به راست[در این زمینه موجود خیلی دقیقی بود. اونقدر دقیق بود که در مصر بهش میگفتن ابوالدقائق!] و با یه محاسبه سر انگشتی، پرید تو شهر بازی ویزاردلند!

متاسفانه با وجود خیل عظیم جمعیتی که این موقع سال به ویزاردلند مراجعه می کنن، ابوالهول کأنه دکل نفتی که با چاهش گم شده باشه، به درون ملت فرومکیده شد. و خوشبختانه به دلیل وجود اون یکی خیل عظیم جمعیتی که به دنبال این عضو تازه وارد نگون بخش راه افتادن و درگیری های متعاقبش، افسون سرخوردگی هیچکس به این بنده خدا برخورد نکرده بود؛ در نتیجه درسته که پیدا کردنش از یافتن چوب الدر در مغازه الیواندر سخت تر بود، ولی میشد خدا رو شکر کرد که چوب الدر مذکور رو کسی نامریی نکرده!

ملت دانش آموز دم در ویزاردلند به دسته های مختلف تقسیم شدن تا بتونن ویزاردلند رو وجب به وجب بگردن. از اون سو، ابوالهول درحالی که کلاه گروهبندی روی سرش فریاد میزد «اسلیترین! اسلیترین! یکی منو از رو سر این برداره بذاره رو سر تازه وارد بعدی!»، خودش رو در پس زمینه ی گل باقالی سینما چهاربعدی بارفیو و شرکا مستتر کرده بود. دیدین عکساشو تو مصر؟ تو بیابون گُمه و همرنگ پس زمینه شده؟ اون سیستمی!

یگان پنجم «میشن ایمپاسیبل: در جستجوی ابوالهول» از جلوی سینما چهاربعدی گذشتن و به خاطر این استتار ماهرانه، بدون توجه به هدف که کلاه به سر، و کلاه که که کف بر دهان، همون گوشه ایستاده بودن راهشون رو کشیدن و رفتن. ابوالهول نفس راحتی کشید و به رنگ عادی خودش در اومد. داشت میرفت که سر به بیابون گذاشته، خودش رو از سایت به صفحه پیوند ها پرتاب کنه و با سرور های دات آی آر وطنی یکی بشه، که متوجه شد مسئول باجه بلیت فروشی با چهره ای که نشون میداد مجذوبش شده بهش زل زده!
-جانم؟

بلیت فروش به سر تا پای ابوالهول نگاه خریدارانه ای انداخت و گفت:
-داداش دمت گرم...چه هیکل میزونی داری!

ابوالهول نگاهی به عضلات بیرون زده و سیکس پکش انداخت و خودشیفته وار گردنش رو راست کرد:
-لطف داری اخوی...تو محل بهم میگن ابوالعضله!

فروشنده دستی به شونه ابوالهول گذاشت و گفت:
-یه لطفی در حق من بکن نمک گیرت شم پهلوون!
-جون بخواه اخوی!
-این باجه رو یه دقه داری من جَلدی برم دستی به آب برسونم و بیام؟
-همین؟

بلیت فروش دسته بلیت ها رو تو دست ابوالهول گذاشت و دمت داغ ـی گفت و دوان دوان دور شد! ابوالهول مدتی با همون آیکن به طرف خیره شد و بعد روش رو برگردوند تا با اولین مشتری اون روز، یه کوچولوی گوگولی مگولی مواجه بشه!
-یه بلیت سینما چهاربعدی لدفن! :aros:

ابوالهول مطابق عادت معهود نشست کف باجه و دست هاش رو روی هم گذاشت. بالاخره کم چیزی نبود که....مسوولیت یه باجه و یه سینما رو بهش سپرده بودن!
-اینطوری که نمیشه بچه جان...اول باید جواب سوالم رو بدی!
-چه سوالی عمو؟:aros:

ابوالهول خرناسی کشید و چشم غره عجیبی به بچه رفت.
-اصولا کسی ابوالهول رو عمو صدا نمی کنه بچه! در محل به من میگن ابوالخشم! میزنم نصفت می کنما!

دخترک که گویی دهه هشتادی بود و به این زودی ها از رو نمیرفت، آدامس بادکنکی دروبلزش رو ترکوند و جواب داد:
-خبالا عمو...عصبانی نشو! معماتو بگو ببینم!:aros:

ابوالهول با خرسندی زبونش رو لیسید و شروع به خوندن کرد:
-ز عینک یک برون آر ای جوانبخت *** کبابی آور وبنشین تو بر تخت
چو آبی از کبابی بر فکندی *** همان را بر ته قبلی ببندی
چو تابوتت روان شد آخر کار *** دو حرف آخر تابوت بردار
از این سه این دورادنبال هم کن *** جواب چیستانم برملا کن!

دختربچه آدامسش رو از این لپ به اون لپ انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد:
-واقعا که...سرانه مطالعه مملکت داره به کجا میره؟ جوابش عنکبوته عمو! بلیتمو بده برم!

ابوالهول بغض کرد. درسته که هیکل درشتی داشت و پنجه های کشنده ای، اما پشت اون ستاره حلبی قلبی از طلا داشت، در حدی که تو حل بهش میگفتن ابوالزرین قلب!
-تو از کجا میدونستی؟

دخترک با بیخیالی جواب داد:
-کتابش ده سال پیش چاپ شده خب! منم خوندم دیگه!:aros:
-یعنی الان همه تو دنیا میدونن جواب معمای من چی میشه؟

بچه کمی فکر کرد و جواب داد:
-همه ی همه که نه...ولی خب 98% جهانیان می دونن! اون 2% هم اصلا به وجود من و تو اعتقادی ندارن که دونستن یا ندونستنشون مهم باشه عمو!:aros:

ابوالهول با قلبی شکسته جعبه بلیت ها رو به دخترک داد و اشک ریزان ویزاردلند رو به مقصد صفحه پیوند ها ترک کرد. زندگی براش بی معنی شده بود و دیگه نمیتونست از هیچ گنجی، حتی از یه جعبه بلیت متعلق به سینما چهاربعدی بارفیو و شرکا حفاظت کنه! و از اون روز به بعد تا الان هم...خب، دیگه لاگین نکرده! چون خیلی دل نازکه...اونقدر که تو محل بهش میگفتن ابوالکنجشک!


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۲۱:۱۲:۵۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.