١- از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)بچه ها با خواب آلودگی سه برادر را که در دست جریان آب های خروشان بودند و جیغ و داد می کردند، دیدند.
- باید بریم کمکشون. اگه نریم داستان سه برادر نابود می شه.
یکی از بچه ها با خونسردی گفت:
- خب نابود بشه. اتفاقا اگه نابود بشه به نفع مونه. مثلا گریندال والد چوبدستی رو بدست نمیاره، بعد با دامبلدور دوئل نمی کنه که آریانا...
پالی عصبانی شده بود.
- این بحثا رو ول کنید بریم اون سه تا بدبختو نجات بدیم.
- کودوم سه تا بدبخت؟
دانش آموزان نگاه کردند و سه برادر را ندیدند.
- کجا رفتن؟
- معلومه آی کیو آّب بردتشون.
زود باشید باید نجاتشون بدیم. وگرنه تاریخ راست راستی عوض می شه.
دانش آموزان به طرف جریان آب دویدند. ناگهان مقابل خودشان آبشار عظیمی دیدند. در پایین آبشار
کسی چیزی را دیدند که معلوم بود از قبل آنجا بست نشسته دیدند. او مرگ بود. و با خنده شیطانی سه برادر که لرزان و خیس که در آبگیر کوچکی منتهی به آبشار نشسته بودند، نگاه می کرد.
- خب اول کدومتون رو بکشم؟
برادر سوم بیشتر از همه ترسیده بود.
- منو نکش! من آرزو دارم می خوام پس دار شم بعد یه شنل بهش هدیه کنم. بعد درحالی که به باهوش بودنم افتخار می کنم به آغوش تو بیام.
- خب می تونی همین الان بیای!
برادران بیشتر لرزیدند.
دانش آموزان که شاهد این ماجرا بودند باید کاری می کردند. آنها باید سه برادر را نجات می دادند.
- خب به نظرتون باید چیکار کنیم؟
- شاید بتونیم با یه طلسم ساده نجاتشون بدیم.
دانش آموزان همه مشغول فکر کردن شدند.
- فهمیدم باید از طلسم فولگاری استفاده کنیم!
دانش آموزان همه به طرف سه برادر و مرگ که هنوز در حال کشمکش بودند، برگشتند و یکصدا فریاد زدند:
- فولگاری!
- ناگهان ده ها طناب به سمت سه برار رفتند و سه برادر حیران را به بالای دریاچه کشیدند.
- شما دیگه کی هستین؟
یکی از دانش آموزان شجاع با غرور گفت:
- ما ناجیان تاریخ هستیم!
مرگ شاهد این ماجراها بود.
- خب باید اعتراف کنم اینجوری شو هیچ وقت ندیده بود. شما با کمی شانس از دست من خلاص شدید حالا بگید چی...
دانش آموزان می خواستند ببینند آخرش چی می شود؛ اما متوجه شدند که زمان برگردان تکان می خورد. پالی با نگرانی گفت:
- قانون پرفسور کروکر، پنج دقیقه موندن تو گذشته! ما باید سریع از اینجا بریم.
- راستی پرفسور جیگر چی شد؟
قبل از اینکه دانش آموزان جواب سوال خود را بیابند ناپدید شدند.