هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷
#51
با دیدن دامبلدوری که با لبخند مهربانانه ای به او اشاره می کرد، ویبره ی هکتور کاهش یافت. لرد سیاه همیشه با اخم به او نگاه کرده بود.
-آقا ما؟ ما که همه ی هم قطارامونو وایتکس پاشی کردیم؟ آقا تازه ناخونامونم که از بچگی نگرفته بودیم رو هم گرفتیم.

دامبلدور که به مناسبت این بازدید لباس بنفشی با ستاره های طلایی پوشیده بود، از دیدن اینکه بلاخره یکی از فرزندان تاریکی به سمت روشنی تمایل پیدا کرده لبخندش وسیع تر شد.
-وایتکس پاشی خوبی بود هکتور. حالا که جسمت سفید شده پاشو برو اونور بشین که بعد از اینا بریم سراغ سفید کردن روحت فرزند.

هکتور گیج شد. هکتور نمیتوانست جمله ای به این بلندی را هضم و درک کند، بلندترین جمله های اربابش دور شو هک و از معجونات متنفریم هک بود. اما هکتور تلاش کرد و توانست یک جمله را بفهمد.
-سفید کردن روح؟ اونجوری که اصن دیگه نمیتونم. ارباب پاتیل هامودونه دونه به خوردم میده.

بلاتریکس که هنوز از سفیدشدن موهایش توسط وایتکس های هکتور و به شکل پیرزن لیتل هنگلتون درآمدنش شوکه بود، با شنیدن اسم ارباب از شوک درآمد و به طرف هکتور حمله کرد.
-ای @#$%^^& ای کاهوی دریایی، خودم به جای ارباب پاتیل هارو تو... .

دامبلدورچوبدستی اش را به طرف بلا گرفته و ورد خاموشی را خواند.
-فرزندم، حیف نیست حالا که انقدر تمیز و روشن شدی همچین حرف های بدون عشقی رو به زبون بیاری؟

بلاتریکس که از حجم حرف های نزده اش رو به کبودی می رفت، همچنان ادا های تهدیدآمیزی در می آورد.

-من میدونم که تو دلت هیچی نیست، ولی بخاطر اینکه از عصبانیتت درس بگیری، میری رو به دیوار وایمیستی تا به کارهای بدت فکرکنی و تیرگی ها از دلت پاک بشن.

بعد از این حرف بلاتریکس با افکت وییییییش و یه لنگه پا به طرف دیوار فرستاده شد و دامبلدور دوباره شروع به حرف زدن کرد.
-ای فرزندان تاریکی که حالا خاکستری هستید، کلمات سرچشمه ی قدرت ما هستند. نباید روحمونو باهاشون تیره کنیم. به همین خاطر ازحالا به بعد در این خانه همه همدیگر رو با القاب محبت آمیز و زیبای عزیزم و قربونت برم و غیره خطاب می کنیم. این قانون خانه ی ریدله که از امروز به خانه ی خوش دل تغییر پیدا می کنه.

مرگخواران:


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲ ۱۵:۴۲:۳۳
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲ ۱۵:۴۴:۵۵

lost between reality and dreams


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷
#52
در همین حین که محفلیون با دهان های باز به پروف خیره شده بودند، کیسه های حاوی بوگارت از دستشان سر خورده و بوگارت هایی که درون آن نشسته بودند پا شده به میان جشن دویدند. ناگهان همه طرف پر از جیغ های دمنتورها و بوگارت هایی شد که شبیه پروف دامبلدور شده بودند.

آرتور:
-دمنتور هم دمنتورهای قدیم. بین اینا چه جوری پروف رو پیدا کنیم حالا؟
ادوارد:
-کاری نداره. پروف ما با همه فرق داره.

به دنبال گفتن این حرف ادوارد با اطمینان دست یک پروف را کشید که ببرد که پروف دیگری خشمگین جلو آمد و تق زد زیر گوشش.

رون:
-فکرکنم اونی که گرفتی زنش بود.
هرماینی:
_با این سروصداهایی که اینا راه انداختن حتما فهمیدن ما اینجاییم. باید زودتر پروف رو پیدا کنیم و بریم.

همه محفلی ها در میان پروف ها و دمنتورهایی که می دویدند به دنبال سراسیمه ترین پروف گشتند.

جینی:
-همه شبیه همن اخه.
لیزا:
-فکرکنم مگسام یه چیزی پیدا کردن. بیاید.

محفلیون به دنبال مگس هایی که شبیه علامت فلش شده بودند راه افتادند و به کنار کیک تولد رسیدند. این یکی پروف درحالی که بچه دمنتور را در بغلش گرفته بود سراسیمه به اطرافش نگاه می کرد.
-چه شده فرزندانم؟ همنون بخاطر قدرت عشق به من اینجا اومدید؟

آملیا:
-بنظرتون خودشه؟
آرتور:
-فقط یه راه برای فهمیدنش هست. ریدیکلس.

پروف:
_

-خب حله، خودشه. برش دارین بریم .


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۲۲:۴۹:۴۷

lost between reality and dreams


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷
#53
محفلی ها از سوجی به همدیگر نگاه می کردند، هیچکس دلش نمی خواست در این حمله غایب باشد.

-اگه همه مونم بریم اونجا، بازم تعداد دیوانه سازها بیشتره. باید با یه برگ برنده و حساب شده بریم جلو.

هرماینی درحالی که این جملات رو می گفت به تک تک قیافه های گرفته ی محفلی ها نگاه کرد.
-مخصوصا که الان همتون ماتم گرفتید پاترونوس هاتونم زود ضعیف میشن...
-خب چه فکربکری داری علامه ی...

صدای گوینده با لگدی که لیزا به سمتش پرتاب کرده بود قطع شد. لیزا لبخندی زد:
-خب میگفتی هرماینی.
-ممنون. باید برای غلبه به هرکدوم از موجودات جادویی با نقطه ضعفشون شروع کنیم. دیوانه سازها که نمیتونن کسی رو بخندونن، نتیجتا؟

هرماینی لبخند زیرکانه ای به محفلی هایی که با قیافه های پوکر به او نگاه می کردند زد.
رون:
-چرا باید بخندوننمون هرماینی؟
-یکم فکرکن رون، چون من چند تا بوگارت سراغ دارم که باید بندازیم تو مقرّ نگهبانی شون.

املیا:
-ایول هرماینی، ایول. حالا بوگارت از کجا بیاریم؟

صدای ریزی در خانه گریمولد پیچید.
-کریچر اون موجودات کثیفو در زیرزمین زندانی کرد. کریچر سعی کرد با وایتکس عاقلشون کرد ولی اون ترسوها شبیه مرده ها و ارباب ریگولوس دراومد. اوه خانم کریچر به کریچر چه گفت... .

چند دقیقه بعد چندین نفر از محفلی ها با کیسه هایی دردست که در هرکدام بوگارتی نشسته بود در جلو و بقیه محفلی ها هم که ماسک های آینه ای پوشیده بودند تا دیوانه سازها هنگام حمله خودشان را درآن دیده و خوف کنند، در عقبِ صف به سمت زندان مخوف آزکابان که ثانیه هایی دیگر با جیغ های دیوانه سازها پر می شد حرکت کردند.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۰ ۱۷:۵۳:۵۱

lost between reality and dreams


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷
#54
به به ببین کی اینجایِه (دوبله نِمو)

جدی فکرنمیکردم مارجریمونو اینجا ببینم. چه قلم پری شود. خفنانه و فاش گرایانه.
خب بسه، دیگه منم به طور رماتیسمی سوالامو میریزم رو دایره.

1) از چه سالی اومدی تو سایت، با چه شناسه ای و چرا؟

۲) غیرمنطقانه ترین کاری که انجام دادی و ازش پشیمونی؟

3) فیلمی که اشکتو درآورده، کدوم قسمتش؟

۴) اتفاقی که اشکتو درآورده؟

۵)کتابی که اشکتو درآورده،کدوم قسمتش؟ پست رو اشک برد

۶) اگر به عقب برگردی چه کاری رو دیگه انجام نمیدی؟

۷) قضیه جروشا و مودی چیه، با رسم شکل توضیح دهید.

۸)رول نویس های معاصر موردعلاقه ت درون سایت، با ذکر چهارمورد.

۹)رول نویس های معاصر موردعلاقه ت تو گریف، با ذکر چهارمورد.

۱۰)مقطع تحصیلی و محل تحصیل؟

۱۱)چرا زرشک، چرا کشمش نه؟


۱۲)چرا تیریون، چرا تایوین نه؟

۱۳)چرا یوآن چرا آرسی نه؟

۱۴)چرا...خب لوس شد، وبلاگ گردی رو از کی شروع کردی و لینک بده از وبلاگ موردعلاقه ت.

۱۵)قضیه گلبول سفید بودنت چیه، چرا گلبول قرمز نه اصن؟

۱۶)توصیه ای،همری، برای هرمیون معاصر داری؟ نظرت کلا.

۱۷) شغل موردعلاقه و فانتزیت؟

۱۸)دنیای فانتزی ای که دوس داشتی باشی؟

۱۹)زندگی فانتزی ای که دوس داشتی داشته باشی؟

۲۰)بهترین اهنگی که تو عمرت شنیدی با ذکر نام.

۲۱)بهترین دوستی که تا الان داشتی با ذکر نام و چطور دوست شدین؟

۲۲)پاتوق و محل موردعلاقه ت تو کشور خودمون.

۲۳)اگه یه روز هیچ قانونی برای هیچ کاری نباشه و همه چیز مجاز باشه چیکار میکنی؟

۲۴)اگه میتونستی یه قدرت جادویی انتخاب کنی که داشته باشی چیو انتخاب میکردی و چرا؟

۲۵)انتقاد کوبنده از چهارنفر از رول نویسای معاصر سایت رو بفرما.

۲۶)اگه میتونستی تو زمان دیگه ای تو ایران زندگی کنی کدوم زمان میرفتی؟

۲۷)بدترین ضایع شدن و سرکار رفتنت رو توضیح بده.

۲۸)بدترین شوخی ای که با کسی کردی؟

۲۹)از چی بیشتر از همه میترسی؟

۳۰)از چی بیشتر از همه ذوق میکنی؟

۳۱)دوس داشتی پایان هری پاتر چطور می بود؟

۳۲)سه تا از کتابا و نویسنده های موردعلاقه ت؟

۳۳)چه اخلاقی بیشتر از همه ناراحتت میکنه؟

۳۴)تاحالا از کسی انتقام گرفتی و اگه آره سرِ چی؟

۳۵)اگه بین دوستات لقبی داری چیه؟

۳۶)خنده دارترین شوخی ای که با معلمتون کردین؟

۳۷)اگه تاحالا جلوی دختری ضایع شدی تعریفش کن.

به به حس ج ح نابی بهم دست داد.
مدیونی اگه همه شونو جواب ندی، عمه هم ندارم.
باز هم با سوالای دیگه برمی گردم احتمالا.
باشد که رستگار شویم همگی. ^-^



lost between reality and dreams


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۷
#55
لرد به زمان سرگردانی که می چرخید خیره شد و زیر لب برایش خط و نشان کشید. زمان سرگردان با بیخیالی زبانش را برای لرد بیرون آورد و به گزینه های زمانی اش نگاه کرد. جاهایی بود که نرفته بود و دلش میخواست ببیند، جنگل های آمازون، کوه اورست،استرالیا، زیر اقیانوس آرام حتی، ولی یک نگاه به چشمان خون گرفته ی لرد سیاه کافی بود تا زمان سرگردان خوف کند و در اولین گزینه دم دستش بایستد، و همینطور هم شد. با ایستادنش، لرد به اطرافش که سیاه و ساکت بود نگاهی انداخت. به اطرافش دست کشید. آنجا تنگ و تاریک و انگار مخملی بود، مانند یک چاه عمیق بود و بالای سرش دریچه نوری دیده می شد. مطمئنا محل زندگی پدری اش نبود. لرد با عصبانیت دهانش را باز کرد تا اعتراضی بکند که احساس کرد ردایش از بالا کشیده میشود.
_کدام احمقی جرات کرده لباس مارا بکشد. هوی. عه ول کن. :Voldemort:

کشیده شدن ادامه داشت. هرچه لرد تهدید و چشم غره آمد فایده نداشت. حتی به اطراف لگد انداخت تا خودش را نگه دارد اما باز هم با سماجت به بیرون کشیده می شد. بلاخره لرد سیاه کشیده شدنش را پذیرفت. با اخم بی حرکت ماند و لحظه ای بعد تلپی به بیرون از سیاهی پرتاب شد.
پرنور بود. خیلی پرنور بود. نور های اطراف برای چشمانش کورکننده بودند ولی لرد ناتوانی شان در باز شدن را نمی پذیرفت. او لرد توانایی بود. چشمانش را با اخم باز کرد و جمعیت بزرگی متشکل از صورت های برق برقی و بزک کرده در حال تشویق را جلویش دید ولی جا نخورد. همه آنها به لرد نگاه می کردند و با ذوق کف می زدند‌.
-البته که ما قابل تحسین و تشویق هستیم. بلاخره جای درستی وارد شدیم...ولی چرا انقدر خندان و خوشحال هستن....ما از خنده و ذوق خوشمان نمی آد.

حالت موقرانه ی لرد با تکانی از زیرش برهم خورد.
-چیزه، میشه یه تکونی به خودت بدی؟

زمین از او میخواست به خودش تکانی بدهد. بعد از آن قضیه بیابان و غیره این یکی زیاد برایش عجیب نبود. حتی نگاهی هم به زمین سخنگو نیانداخت تا خودش ساکت شود. او لرد...
تلپ. لرد برای دومین بار به روی زمین دیگری که سفت تر بود پرت شده بود. این بی ادبی را نمی بخشید. به سمت زمین سخنگو برگشت تا تهدیدی نثارش کند که اورا دید که با قیافه ماگلی و سیبیل روغن زده و فردارش بلند شده و جلیقه مشکی و لباسهای دیگرش را می تکاند و به بقیه لبخند می زد.
-حضار و تماشاگران گرامی، همونطور که دیدید من، دانتون بزرگ، انقلابی در شعبده بوجود آوردم. در مقابل چشمان شما از کلاه خالی خودم، از هیچ، یک مرد زنده بیرون آوردم. البته متاسفم که زیاد خوش قیافه نیست.

ماگل در حالی که به لرد نگاه نامطمئنی انداخت جمله اخر رو اضافه کرد و به سمت تماشاگرانی که بیشتر کف می زدند چشمکی زد.

لرد با تعجب به محیط اطراف و پشت سرش که متوجهشان نشده بود نگاه کرد. حلقه هایی بزرگ به همراه آتشدان بلندی در کنارشان و بند ها و طناب های مختلفی در اطراف به چشم میخورد. کمی آنورتر قفسی پر از شیرهای بزرگی بود که با قیافه های کنجکاو به لرد نگاه می کردند. لرد دلش برای نجینی تنگ شد. بیشتر از همه ماگلی که لباسهای رنگارنگ و سبیل فردار داشت برایش عجیب بود. هنوز از حرف هایش در شوک بود.
-گفت ما رو از کلاه، از هیچی درآورد؟ به خودش چی گفت؟ شعبده باز دانتون چی چی؟ گیر یک ماگل افتادیم؟

صدای شعبده باز بعد از اینکه تعظیمی کرد باز هم بلند شد.
-اما این همه ی اجرای امشب نیست. امشب تازه شروع شده.





lost between reality and dreams


پاسخ به: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۴:۵۹ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
#56
گریفیون از جینی به گیدی و از گیدی به جینی نگاه می کردند. هیچکس متوجه غیبت چند لحظه ای آرسینوس نشدء تا اینکه نقابدار با بوی محسوس دودء به تالار برگشت.
آرتور:
-تو کی رفتی؟
مودی:
-چرا رفتی مرگخوار مکار؟
-یه سری کاغذ برای سوزوندن داشتم. چیز خاصی نبود. ادامه بدید.

جینی با عصبانیت به سمت آرسینوس پرید ولی پروتی بازوشو گرفت چون بطری با شنیدن جمله ادامه بدید خودش رو میون جمعیت انداخته بود و می چرخید. بطری به تک تک قیافه ها نگاه کرد. بعضی از اونا پشیمون و بعضی دیگه کنجکاو بودند. بلاخره به سمت کسی که موهاشو می کند و موی چندانی هم براش باقی نمونده بود، متوقف شد.

پروتی:
-جرات یا حقیقت آرتور؟
-اوه. لعنتی. حقیقت.
-خب اون روزی که چندتا برقک* اومده بودن تو خوابگاه ما، کار کدوم یکی از پسرا بود؟

همین چند روز پیش بود که صدای جیغ و داد از خوابگاه دخترا بلند شده بود و به دنبالش چندتا برقک که گردنبند و دستبند و گالیون هارو درحال دویدن به کیسه شون می چپوندند، به تالار عمومی وارد شدند. دخترا با صورت های سرخ و جیغ و داد و تاتسویا با کاتاناش حسابی همه جا رو بهم ریختن تا تونستن بگیرنشون. این وسط پسرا که با قیافه ی مظلوم تماشا می کردند و به ظاهر شوکه شده بودن، بعد از اینکه برقکی کاتانای تاتسویا رو قاپید و به سمت دنبال کننده هاش پرید، از خنده ترکیدند.

آرتور که به قیافه های آماده به حمله ی دخترا نگاه می کرد، سعی کرد راه فراری پیدا کنه.
-اون...اهم... یادم نمیاد پروتی. چیز، نه که یادم نیاد، نمیدونم اصن
-
-خیله خب رون بود.

رون که سعی داشت پاورچین پاورچین از جمع دور بشه با شنیدن آخرین جمله ی آرتور با بیشترین سرعت به سمت تابلوی خروجی دوید. گله مگس های لیزا و کاتانای تاتسویا هم صفیرکشان به دنبالش پرتاب شدند و شخص موذی مذکور به دیوار کنار تابلوی خروجی میخ شد.

رون درحالی که به دیوار چسبیده بود، چند کلمه ای از قبیل گرفتار شدیم این وقت شب و لعنتی و آرتور بووووق پرتاب کرد.
-به بیژامه مرلین شوخی بود فقط.

هرماینی که با چوبدستیش به سمت قربانی می رفت، لبخندی به بقیه که با قیافه های متعجب و کمی نگران نشسته بودند زد و گفت:
-ادامه بدید شما. من مطمئن میشم تا آخر بازی که دخترا بیان، تکون نخوره.

--------------------------------------------------
*برقک: موجودی جادوییه که عاشق جمع کردن چیزای برق برقیه. خونه خراب کن طور. :D


lost between reality and dreams


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#57
"ماموریت ارتش گریفندور"

توپ والیبالِ سوراخ شده هنوز در قیچی های ادوارد فرو رفته بود و حلقه ی خصمانه ای از بازیکنان، کم کم به دورش شکل می گرفت.
گریفیات:
-
ادوارد:
-
آرتور:
-شیطونه میگه قیچیاشو تو حلقش فرو کنم. الان با چی بازی کنیم.
آرسی:
قرار بود هِد بزنی. هِد!
ادوارد:
-یادم بودا. تقصیر این پری دریاییه حواسمو پرت کرد.
کورممدای حاضر در جمع:
-کو پری دریایی.

جمعیت با شنیدن اهم اهمی، که آمبریج رو براشون یادآوری می کرد، به پشتشون نگاه کردند.
-سَل لام، منم بازی.

پری دریایی بی صدا خودشو به زمین بازی رسونده بود. اون پیر و چروک و حتی شبیه کریچر پیر بود و همونطور که دمش رو به نشانه هیجان به زمین می زد، با چشمان قلب گونه به همه نگاه می کرد.

آرتور اولین کسی بود که سکوتِ نگاه های بهت زده
رو شکست.
-اممم چیزه، آقاپری شما که نمیتونی بیرون آب بازی کنی. آفتاب هم خیلی شدیده. از تو آب تشویق کن.

همون لحظه ابر بزرگی جلوی خورشید رو گرفت و روی زمین بازی سایه بزرگی افتاد.آرتور با قیافه له به افق خیره شد.
-لعنت به این شانس.
-هیچکس تاحالا بهم نگفته بود آقاپری.
آرسی:
-صبرکنید من درستش میکنم.

آرسینوس نقابش رو محکم کرد و یه قدم، به نشانه برتری، جلو اومد.
-بابابزرگ همونطور که می بینید توپ نداریم که بازی کنیم. پاره شده. البته همه چی درست میشه ولی ساحل جای مناسبی برای شما نیست.
-خب پس بریم تو دریا بازی کنیم.

گریفیون:
-


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۷ ۱۹:۱۸:۳۹

lost between reality and dreams


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
#58
"ماموریت ارتش گریفیندور"

گریفیون و گریفیات با تعجب دامبلدوری را که پیرپری به دوش گرفته، به سمت دریا می رفت تماشا می کردند.
رون:
-فلور اگه اینو می دید از رگِ پری داشتن پشیمون می شد. پری هم پری های قدیم...چیزه...البته فلور که جای خواهری زن داداشمه هرماینی، چرا اونجوری نگاه میکنی.
هرماینی:
-جای خواهری و زن داداش... .
-مثل این که آرتور صدام میکنه. جانم اومدم.

هرماینی بعد از اینکه با چشم غره ای رون را بدرقه کرد، رو به تاتسویا کرد.
-تاتسی توپ والیبال و بدمینتون اینارو بیار. به این پسرا نشون بدیم کی رئیسه.
-رفتم.

آرسینوس:
-همه که میدونن کی رئیسه.
-یارگیری کن تو والیبال معلومش کنیم حالا.
-آرتور و گیدیون.
-لیزا و تاتسی.
-رون و مودی و قیچک.
-به شرطی که کله بزنه فقط قیچکتون. منم جینی و پروتی و آلیشیا.
-حله، بقیه هم تشویق کنن. اولین توپ باید دست وزیر باشه.
-تفریح وزیر نمیشناسه. آرسی باش و گالیون میندازیم.

دو گروه در جاهای خودشون قرار گرفتن. پاسور های تیم مقابل، آرسی و هرماینی، بخاطر به خطر نیفتادن آسلام به جای دست دادن، به سر تکان دادنی اکتفا کردند و به داور خیره شدند. دامبلدور که از دریا برگشته بود گالیون رو در دست گرفت.
-خب فرزندان روشنایی.
آرسی:
-اهم.
-و تعداد کمی فرزند تاریکی که دلشون هنوز روشنه. مسابقه ی والیبال اینوریا و اونوریا رو شروع می کنیم. قبل از شروع مسابقه باید بگم، خروج از خطوط زمین و استفاده از جادو ممنوعه. در صلح و عشق بازی کنید. همچنین...
مودی:
-آلبوس، شروع می کنی یا نه. هوا بوی بارون میده.
-بله بله، شروع می کنیم.

بلاخره پروف سکه را چرخاند و به شاخ و شونه کشیدن ها و گرم کردن های نمایشی دو طرف پایان داد.
هرماینی:
-خط اومد. واس ماس.

آرسینوس ایش ای گفت و به سمت گروهش برگشت. برای آخرین بار به ادوارد تذکر داد که قیچی هاش رو پشتش بگیره و هد بزنه و گوشی مشنگی گیدیون رو از دستش گرفت.
-جدی باشید. قراره ببریم.

در آن طرف هرماینی با تاتسویا نقشه رو مرور می کرد.
-خودت میدونی که باید چیکار کنی. لیزا آماده ای؟

لیزا با ویزو ویزو ای هیجانش را نشان داد و بازی با پرتاب هرماینی به لیزا شروع شد. لیزا به طرف منطقه تاتسویا پاس داد. گیدیون که با لبخندی منتظر دفاع بود با پرش انحرافی تاتسویا پرید و آلیشیا از پشتش بدون هیچ دفاعی آبشار زد. توپ در میان ادواردی که با مظلومیت قیچی هایش را پشتش گرفته بود و آرتوری که ژست گرفته بود فرود اومد.
آرتور:
-
رون توپ رو به زمین حریف برگردوند.
-داریم گرم میشیم حالا.

بازی همینطور ادامه یافت. اعضای دو تیم در تلاش برای گرفتن توپ به اطراف شیرجه میرفتن و ابهت آرسی و کل کل های جینی فراموش شده بود.

جینی:
-لیزا هرجا میری این مگساتو میاری. برو اونور این منطقه منه.
-اینا که کاری بهت ندارن. منطقه ی منم هست. توپ اومد بگیر دیگه.
-نخیر. بکش کنار.

خب مثل اینکه کل کل های جینی فراموش نشده بود. بازی به نتایج حساس رسیده بود و همگی سرخ و ورجه وورجه کنان شده بودند.
دامبلدور-داور:
-خب، چه رقابت نفس گیری. راند اول با اختلاف ۲۳-۲۵به نفع تیم دخترا. راند دوم بازم نتایج نزدیکه. ۲۰-۲۱ به نفع پسرا پیش میره. تشویق.

جمعیت اندک اطراف مشغول پاپ کورن خوردن و دنبال کردن توپ بودند و فرصت تشویق نداشتند.توپ حالا داشت از آرسی به طرف مهاجمان عقب برای آبشار زدن می رفت.





ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۶ ۱۳:۳۱:۱۴
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۶ ۱۵:۱۶:۴۹

lost between reality and dreams


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
#59
سلام لرد.
بی زحمت این رولِ طویل رو نقد کنید. تشکر.


lost between reality and dreams


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
#60
موضوع: جن خانگی


صدای ریز جیرجیرکها سکوت سرد و مرطوب شب رو برهم میزد. ستاره ها بی توجه به حضور تماشاچی، باقی مونده ی عمرشون رو چشمک می زدن.
-«من عالی ام،نورانی ام،دستت بهم نمیرسه.»

هیچکس تو طبیعت اهمیت نمی داد که اونا عالی و دست نایافتنی اند، جز خودشون و البته آدما که بهشون زل میزدن و دستشونو دراز می کردن.
همه اجزای شب تاریک داشتن فعالیت می کردن. زندگی ای که بهشون داده شده بود رو ادامه می دادن، بدون اینکه بدونن چیز بزرگتری رو می سازن. این وسط فقط آدما بودن که سودای مخالفت با این یکنواختی رو داشتن؛ بیهوده به دنبال معنا برای بودن.
شب همون آرامشی رو‌ داشت که هرماینی نیاز داشت. کسی باهات حرف نمیزد. کسی با دیدن قیافه بی روحت نمی پرسید چی شده و توضیح نمی خواست. مهم تر از همه، شب با آرامش و سیاهی و سکون بهت اجازه می داد داخل وجود خودت برگردی و مشکلات درونتو حل کنی، چیزایی که فقط خودت می فهمی شون، فقط برای خودت حیاتی ان.
خودنویس دختر زیر نور ماه به آرامی روی کاغذ شروع به رقصیدن کرد:
خیلیا میگن که تنها بودن بی مزه و فرساینده و غیره و غیره ست. برای فرار ازش دنبال دوست می گردن، یا کسایی که به عنوان دوست نگاهشون کنن. این قضیه دوطرفه ست، باید برای اونا هم دوست باشی. درگیر دغدغه هاشون بشی، خاطره بسازی، هواشونو داشته باشی، ناراحت شی، ذوق زده شی؛ چاشنی های زندگی خاکستری.
اما همه ی اینا نتایج یه فراموشی یا نادیده گرفتن یه چیز بزرگتره. شب بهت میگه که تنها چیزی که بعد از همه ی دغدغه هات برات باقی می مونه، خودتی. یکم هم با اون دوست باش. هرکس توی دوستیش دنبال اینه که بگه:
«من عالی ام، نورانی ام، دستت بهم نمیرسه»
نه اینکه به فکر تو باشه. بعد از همه ی قضاوتا و دلسوزیا و نگرانیاشون راه خودته که باید تنهایی بگذرونی.
سرش رو از دفتر بلند کرد و به پنجره خیره شد. آسمون مثل پرده ی سیاهِ پر از الماسی بود. ستاره پرنوری بهش زل زده بود، پرنور و بدون چشمک زدن.
خودنویس ادامه داد:
این وسط کسایی هستن که شریک خودت و راهت باشن. کسایی که دوست داری گذر عمر پیششون متوقف شه و چیزای مهیج تری از زندگی فانی ای که هرلحظه ممکنه به خطر بیفته بسازی. بعضی وقتا حس میکنم بهتر بود که چیز دیگه ای بودم. پرنده با دو تا بال یا حتی درختی که فقط به فکر رشدو بودنه. اونا زندگی می کنن و می میرن. بدون اینکه نگران این باشن که: خب که چی!
هیچی، ما فقط خاطره ایم.

خودنویس به کناری افتاد. هرماینی موهاش رو با کلافگی پشت گوش زد و به صفحه ای که سیاه کرده بود خیره شد. به طرز عجیبی کلافه بود. بقیه ساعتاشو توی کتابخونه میگذروند،ممان موردعلاقه ش، ولی دیگه کتابا هم کمکی نمی کردن. سرش رو بلند کرد. ستاره ی پرنور فقط نگاه می کرد؛ مثل نماینده ی تموم دنیا به یه آدم فانیِ در حال فلسفه بافتن که مثل تموم آدمای قبلیش دنبال دلیل دیگه ای جز بودن بود

-خانوم نباید به خودش سخت گرفت.

دختر از این صدای نرم وناگهانی، از جا پرید و سرش رو به طرف صدا برگردوند. هم اتاقی هاش تو خواب ناز بودن، صدای نفس هاشون سکوت خوابگاه دختران رو می شکست.

-اینجا.

با دیدن منبع صدا کنار تختش، صاف نشست. دو تا چشم بزرگ و آبی که برق می زد، اولین چیزی بود که توی قیافه ی جن خونگی جلب توجه می کرد.
-تو کی هستی؟

-لانا، خانوم. لانا متاسفه اگه ترسوندتون. اون دیده که خانوم چند شبه کم خوابید و چیزای بد نوشت.
-اونا بد نیستن، فکر کردم تنهام.

جن خانگی با ناراحتی گفت:
-اوه، لانا قصد مزاحمت نداشت. اون فقط یه جن خونگی توی آشپزخونه بود.

هرماینی سعی کرد لبخند بزند.
-نه مزاحم نشدی. کار توی آشپزخونه رو دوس داری؟
-هرکس باید چیزی که انجام میده رو دوست داشت خانوم. اینجوری به نفع خودش بود.
-حق با توئه. ولی من توش موفق نیستم‌.
-لانا دونست. اون جرئت نداشت که خودشو به خانوم نشون داد. ولی خانوم مهربون. لانا اومد تا کمکش کرد.
-ممنون لانا ولی کمکی از دستت برنمیاد. چرا میخوای کمک کنی؟
-لانا خیلی کارا تونست کرد. خانوم خسته ست. لانا چند شبانه روزه که اینو دید. خانوم باید اجازه داد تا لانا کمکش کرد.

هرماینی نگاه مرددی به جن خونگی انداخت. پیرهن لاجوردی و تمیزی پوشیده بود و دست هاشو با اضطراب به هم می پیچوند.
-ممکنه منو به عنوان کمک بندازی تو دریاچه!

جن خانگی به تندی سرش را به علامت منفی تکان داد و گوش های بزرگش وزش باد ملایمی ایجاد کرد.
-نه، نه، اصلا. لانا قول داد. به خانوم هیچ آسیبی نرسید.

هرماینی کنجکاو شده بود.
-باشه، اجازه میدم.
-خانوم باید لباس گرم پوشید و دست لانا رو گرفت و اون بهش نشون داد.

ژاکتش رو از کنار تختش برداشت و دستش رو به جن خونگی داد. در همون لحظه خوابگاه محو شد و ساحل دریا نمایان شد.

-وای...خوشگله.
-لانا موافقه. اون همش اینجا اومد.
-تو خیلی خوش شانسی لانا.

به سمت دریا راه افتاد نور ماه به روی موج های بلند آب میفتاد. صدای جنب و جوش دریا انگار با زبون رمزآلودی با درونت حرف می زد:
-«بیا، بیا، بیا، به آغوش من بیا»

خیلی وقت بود که این اهنگ رو وقتی پاهاش ماسه های سرد رو لمس میکنن، نشنیده بود.

-خانوم خوب باید گوش داد و یاد گرفت. دریا زیبا ومحشر. اون همش در حال جنب و جوش بود. اگه موند و فکر کرد دیگه زیبا نبود، دریا نبود، مرداب بود.
هرماینی زیر لب خندید.

-همیشه تعجب می کنم که چطور انقد خستگی ناپذیر موج میزنه و از همه چیزایی که گرفته و دیده و سرش اومده غمی نداره!
-هیچ چیز خستگی ناپذیر نبود، حتی کوه هم ریزش کرد. دریا هم وقتی خسته شد طوفان شد، همه چیزهارو غرق کرد و بعد باز هم ادامه داد.
حرفی برای گفتن نداشت. موجی به پاهاش رسید و با سردی نوازشش کرد:
-« بیا، بیا، به آغوش من بیا.»

جن خونگی راهش رو به سمت موج ها سد کرد.
-ما زیاد وقت نداشت. باید رفت.

یک لمس دیگه و ایندفعه بالای یه برج آهنی بودن‌. شهر با چراغ های زرد و نارنجی و تابلوهای بزرگ تبلیغاتی زیر پاهاشون بود. مردم تو خیابونا قدم می زدند و می خندیدند. نوازنده های خیابونی می نواختند. هرماینی درحالی که باد موهاش رو به هر طرف می کشید به سمت لانا برگشت.
-جنب و جوش شبونه. چی باید به من یاد بده.
-لانا ندونست. اون فقط منظره مردم رو دوست داشت. بی دغدغه به نظر اومد.

راست میگفت. از این بالا همه چیز کوچیک و بامزه و ساده تر بود. پس خدا همینجوری همه چیزو حل می کرد!

-اینجا باعث میشه بیشتر حسرت اینکه یه پرنده نیستم رو بخورم لانا.
-تونست پرواز کرد.
و غیب شد.

-یامرلین، منو گذاشت و رفت؟!

با نگرانی به اطرافش نگاه کرد. شهر بزرگ و پرنور بود؛ مثل روزا وشبای قبلش ولی هردفعه با اتفاقای مختلف. چندین دوره مختلف دیده بود و بازم می دید. ترق!

لانا با جاروی پرنده تو دستش ظاهر شد.

-اوه، مرسی. فکرکردم ولم کردیو رفتی.
-لانا سر قولش هست. خانوم رو خوب کرد. اون رو به خوابگاه برگردوند.
-لانا جن خوب.

لانا کمی سرخ شد و به جارو اشاره کرد.
-خانوم دوست داشت پرواز کرد.
-آره ولی رابطه خوبی با جاروی پرنده ندارم. اگه خودم پرنده بودم از پرواز نمی ترسیدم.
-نباید حسرت چیزی که نمیشه بدست آورد خورد. خوب نبود، فقط غمگین کرد. باید شرایط رو باهاش وفق داد.

جن خونگی در حالی که با چشمای آبیش لبخند می زد جارو رو به سمتش گرفت. وقتی جارو رو گرفت قدرتی توش احساس کرد. شک هاشو کنار گذاشت و سوارش شد. لانا هم پشتش سوارشد.جارو به سمت آسمون بی کران روبروش می رفت و هرماینی فهمید که چه کار دیوونه واری انجام داده. اما دیر بود!

جیغ کوتاهی کشید. جارو بعد از کمی سقوط متعادل شد و سرعت گرفت. چشماش رو باز کرد. همه چیز زیر پاهاش بود و باد اطرافش می چرخید. حس می کرد فکرای سنگینش کم کم ازش جدا میشن. جارو با کمترین اشاره هرماینی اوج میگرفت یا به اطراف میرفت و هر لحظه سرعتش بیشتر میشد.

-یوهو! اگه قراره بمیرم میخوام درحال پرواز بمیرم!
-خانوم حالاحالاها زنده موند.

رودخانه سن زیر پاهاش بود، انعکاس خودش و لانا در حال پرواز مثل خواب بنظر میومد. هیچوقت نتونسته بود با خیال راحت و بدون ترس پرواز کنه. بعد از چند دقیقه اوج گرفتن، فرود اومدند. مشتاق بود که ببینه مقصد بعدی چیه.

-عالی بود. حس میکنم پر از انرژی شدم. بازم قراره جایی بریم؟
-فقط یک جای دیگه و بعدش اونا به هاگوارتز رفت.

با صدای ترق از هوای خنک پاریس بیرون اومدن. ایندفعه هوای گرم و خشکی به صورتش خورد، اطرافش پر از تپه های سنگ های خورد شده از خونه های خراب شده بود. بوی ترس و ناامنی توی هوا پیچیده بود و سگ های ولگرد زیادی بین خرابه ها می چرخیدند.

-اینجا چه خبر شده؟
--چیزای بد. طمع و شر از همه ی زیبایی ها ویرونه ساخت. آدما این بلا رو سر همدیگه آورد. وقتی که دنبال راه های آسون گشت.
با اخم به وسایل تیکه پاره شده و فشنگ های خالی که هرطرف افتاده بودن نگاه کرد.

-چه کسی میتونه از این ویرون کردن راضی و خوشحال شه، چه نفعی داره آخه!
-اونا ندونست که همه چیز نتونست به میل آدم بود. آدم باید اینو فهمید و دست از تلاش برای کنترل همه چیز برداشت.
-چقدر مضحکیم.
-اگه زندگی رو کمتر جدی گرفت و مضحک دونست بهتر بود. باید برگشت.

و دست لانا دست یخ زده شو گرفت.

به هاگوارتز برگشته بودن. جن خونگی روی پشت بوم برج کتابخونه، با بیخیالی پاهاش رو تکون می داد و هرماینی هم کنارش نشسته بود و به هیکل فسقلی لانا نگاه می کرد. ظاهر چروکیده اش توانایی و قدرتشو ابداً نشون نمی داد.
-تو چند سالته لانا؟

چشمای آبی با صمیمیت بهش خیره شد.
-ماه قبل ۹۷ سال شد خانوم.
-جدی؟! ولی خیلی کمتر بنظر می آی.
-خانم به لانا لطف داشت. لانا هیچوقت با هیچ جادوگری انقدر بهش خوش نگذشت.
-هیچکس هم تاحالا به این خوبی به من کمک نکرده بود. واقعا ممنونم لانا.
-لانا خوشحاله. اون نوبت تمام ظرف شستن های هفتگی فیبی رو به عهده گرفت تا امشب مرخصی داشت.
-خیلی مهربونی که بخاطرم اینکارو کردی.
-لانا فقط خواست که خانوم بازم شاد و‌ پرانرژی بود. اون دید که خانوم قلب بزرگی داشت. این منظره رو هم تماشا کرد و بعد خانوم باید استراحت کرد.

خورشید در حال طلوع کردن بود. نور خورشید از پشت ابر های سرخ و ارغوانی به صورت هرماینی تابید. تاریکی از مقابل اشعه های نور کنار زده می شد و ستاره ها محو می شدند. تمام محوطه هاگوارتز در اطرافش ته رنگ نارنجی گرفته بود و هرماینی با لبخند فکر کرد:
-قرار نیست این چند روزی که زندگی میکنم رو به جای غرق شدن تو منظره ها و شادی ها، با جدی گرفتن خراب کنم‌.

____________________________________
امتیازدهی بشه لطفا.



امتیازدهی شد!


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۴ ۱۶:۰۰:۳۰
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۴ ۱۶:۱۴:۰۱
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۶ ۲۱:۵۹:۱۱

lost between reality and dreams






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.