لاوندر براونVS پلاکس بلک
سوژه: اختلال هویت!
دوئل هاگوارتز
شب بود و ماه، رنگ کبودی داشت. سکوت، بر خیابان گریمولد حکم فرمایی میکرد. سرود سکوت و ملودی تاریکی، صدای صامت شب بود. حتی جیرجیرک ها آواز نمیخواندند. سکوت شب، ماتم عجیبی داشت؛ انگار که در پس پرده سکوتش غوغایی به پا بود. و این راز نهفته در سکوت، ماگل ها را به وحشت می انداخت.اما در تاریکی شب، دختری بود که حکومت سکوت را نقض کند. دختری که به آرامی از پشت بوته ها بیرون می آمد.
لاوندر پیراهن بلند زرشکی رنگی به تن داشت؛ رنگ مورد علاقه اش. پیراهن در قسمت بالاتنه قالب بدن بود و ظریفکاری اندام خوش تراشش را به نمایش می گذاشت. در قسمت پایین تنه، بعد از قوسی هلال شکل در کمر، گشاد و چین دار می شد و به لاوندر، جلوه ی زنانه ای می بخشید. هوا سرد نبود؛ اما او روی لباسش شنل سیاهی به تن داشت. کلاه شنل را روی سرش کشیده بود تا کاملا از دید ماگل های فضولی که بیرون را دید می زدند دور بماند. در سکوت و تاریکی خیابان گریمولد، به شبحی راه گم کرده می مانست.
به نرمی عرض خیابان را پیمود و میان دو خانه شماره ی یازده و سیزده ایستاد. همان طور که به دو خانه ای که از هم جدا می شدند می نگریست، نقشه اش را مرور کرد.
تحول خانه ها کامل شد. لاوندر به سمت خانه ی شماره دوازده به راه افتاد. شنلش در باد پیچ و تاب نمیخورد؛ چون در جیب آن دو بطری کوچک و بزرگ داشت که سنگینش می کردند.
مقابل درب شماره دوازده ایستاد. بطری کوچک را از جیب مخفی شنلش بیرون کشید. بطریِ بلورین، کوچک و به شکل قلب بود. مایع صورتی رنگ آن چنان می درخشید که برای خواندن نوشته ی روی بطری احتیاجی به نورچوبدستی نبود. " عطر عشق- این عطر جادوگر مورد نظر را به سمت ساحره ی استفاده کننده جذب می کند."
درب بطری را باز کرد ومقدار نه چندان کمی را روی جای جای بدنش اسپری کرد. نبض مچش، گردنش، سینه اش. هر جایی که ممکن بود بینی رون به آن نزدیک شود. عطر بوی دل نشینی داشت. رون حتما قربانی این حیله می شد.
بطری بلورین را دوباره در جیب شنلش گذاشت، و بطری بزرگتر را بیرون کشید. بطری سیاه و تیره بود و بوی خیلی بدی می داد. لاوندر چوبدستش را روشن کرد. چشمان قهوه ای رنگش نوشته ی روی بطری را خواندند." این معجون برای جذب فرد مورد نظر استفاده شده و نوعی عشق مصنوعی را در قربانی نسبت به خورنده ی معجون به وجود می آورد."
درب بطری را باز کرد. لحظه ای سرش را خم کرد تا بالا بیاورد، اما چنین اتفاقی نیفتاد.بطری را به دهانش نزدیک کرد. حالش از بوی آن به هم میخورد. زیر نور آبی رنگ چوبدستی، به معجون نگاه کرد. شبیه آسفالت مایع ماگلی بود. تردید داشت. آیا باید حتما این مایع لزج حال به هم زن را میخورد تا محبت رون را جلب کند یا تنها عطر عشق کافی بود؟ زمزمه کرد:
-کار از محکم کاری عیب نمیکنه!
بطری را سر کشید. بطری و چوبدستی از دستش افتادند.محتویات بطری روی زمین جاری شد و درون راه آب ناپدید گشت. لاوندر به زانو در آمد. به نفس نفس افتاد. باورش نمیشد معجون عشق زا چنین عوارض وحشتناکی داشته باشد.
چندی بعد که حالش سر جایش آمد، برخاست و لباسش را تکاند. به معجون و بطری واژگون شده نگاه کرد. دلش نمی خواست آن را بردارد. شنلش را کمی تاب داد و تکاند و سرانجام، وارد خانه ی شماره دوازده گریمولد شد.
فلش بک- یک ساعت قبل-میگم هاااا لاوندر، این لباست یه ره برای یه مهمونی خودمونی...خب، شلوغ نیست؟
-منظورت چیه پروتی؟
-یعنی میگم...همون بلوز و شلوار جین خوبه...این پیراهن مجلسیه...
-من میخوام در هر حالتی به چشم رون قشنگ بیام. مشکلیه؟
-آخه... تو که میدونی احساس رون به تو عشق نیست. چرا خودت رو پاره پوره میکنی برای به دست آوردن محبتی که لایقش نیسـ...
-بس کن پروتی! داری مجبورم میکنی جمله ی "به تو ربطی نداره" رو به زبون بیارم.
پروتی شاکی شد.
-اصلا به من چه...تو میری شکست میخوری...
-باشه حالاااا...نمیخواستم ناراحتت کنم!
-آخه وقتی هرماینی هست، رون به تو توجه میکنه؟
-هرماینی کار داره.امشب نمیاد. تو چرا نمیای؟
-مامان بابامون میخوان برن یه جایی که نمیگن کجاست. مجبورمون کردن خونه بمونیم.
پادما وارد شد.
-بیخیال پروتی! میتونیم درس بخونیم...یا اینکه لباسای جدیدمونو بدوزیم...
پروتی چشم هایش را در کاسه گرداند.پادما ادامه داد:
-لاوندر! بیا ببین چی برات دارم!
-چی؟
- یه معجون عشق پیچیده و سخته. خیلی هم قویه. خوبیش اینه که لازم نیست به خورد رون بدی. خودت بورش، رون بهت جذب میشه. ولی تاثیر فقط یه ساعته.
-وااای ممنون! مدام میخورمش!
پادما نگاهی به خواهرش انداخت.
-موفق باشی!
پایان فلش بکهرچه بیشتر در راهروی خانه پیش می رفت،صدای نرم موسیقی واضح تر میشد. سر انجام وارد اتاقی شد که با جادو گنجایش بیشتری پیدا کرده بود. بینی اش میزبان دنیایی از بوی های خوش شد و چشمش خورد به دنیایی رنگارنگ از آدم هایی که به عیش و نوش و خنده مشغول بودند.
به دنبال رون گشت، و او را پیدا کرد.
-رون!
-هرماینی!
لاوندر که در راه آغوش رون بود به یکباره ایستاد.
-هرماینی؟
-خوشحالم می بینمت!
اما لاوندر اگر به موضوعی پیله میکرد ممکن نبود رهایش کند.
-هرماینی؟
رون او را در آغوش کشید.
-مگه نگفتی نمیتونی بیای؟
لاوندر خودش را از رون جدا کرد و هیچ نگفت. صدایی از پشت سر او گفت:
-سلام هرماینی!
لاوندر هیچ نگفت. بهت زده به صورت هری و رون نگاه کرد. رون گفت:
-سلام هری!
-سلام.هی رون، تو چند تا چند تا یار برمیداری؟ مگه لاوندر یار تو نبود؟
-هنوز که لاوندر نیومده. و امیدوارم هیچوقت نیاد!
لاوندر داد کشید:
-رون!
-چیه هرماینی؟
-من...من هرماینی نیستم!
-شوخی نکن!
هری گفت:
-تو که اهل شوخی کردن نبودی...تا جایی که من یادم میاد...
-گفتم من هرماینی نیستم!
رون گفت:
-قیافه ش به شوخی نمیخوره!
-من هرماینی نیستم...سر به سرم نذارین!
-فکر کنم تو داری سر به سر ما میذاری!
لاوندر وحشت کرده بود. نزدیک بود جیغ بکشد. به سمت دستشویی دوید. آبی به صورتش زد. با اشک ریختن فاصله ای نداشت. از گیر کردن در مخمصه یا سوژه شدن بدش می آمد.صورتش را خشک کرد. سرش را بالا آورد و رو در رو شد با هرماینی!
-هرماینی!
هرماینی هیچ نگفت. لاوندر دوباره پرسید:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
متوجه شد که هرماینی هم درست با او آن کلمات را بر زبان می آورد.
-مثل احمقا ادای منو...
اما ناگهان به خود آمد.چشمانش باز و بازتر شدند آن قدر که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند. این صدای هرماینی بود؛ چهره ی هرماینی. هرماینی روبه روی او نایستاده بود. هرماینی تصویری در آینه ی دستشویی بود!
-من...من...
صدایش لرزان بود.
-این یه ...کابوسه...این فقط یه...کابوسه...
اما هیچ چیز کابوس نبود. دوباره به آینه نگاه کرد. انگشتانش را روی صورتش کشید و تصویر هرماینی هم همان کار را کرد.
-من...من به هرماینی تبدیل شده م!
تصویر هرماینی هم همین را گفت در حالی که عضلات صورتش حالتی نشانگر حیرت را به خود گرفته بودند. لاوندر دوباره روی صورتش،یا به عبارتی صورت هرماینی کشید و دریافت که انگشتانش هم به انگشتان هرماینی تبدیل شده اند.
او دختر باهوشی بود(هنوزهم هست!) .چون توانست در عرض ده دقیقه با این موضوع کنار بیاید و همه چیز را بفهمد و در عرض سه دقیقه نقشه دومی طراحی کند. نقشه اش را زیر لب مرور کرد:
-من همیشه چی میخواستم؟ محبت رون. چیزی که هیچ وقت به من نمیده. ولی به هرماینی،چرا. خب، حالا من خودمو به جای هرماینی جا میزنم و از محبت رون استفاده می کنم. یه ساعت...نه...چهل دقیقه ی دیگه هم میرم خونه ی پتیل ها تا پدر پروتی و پادما رو در بیارم. معجون مرکب پیچیده با موی هرماینی!
از دستشویی خارج شد. موهایش(موهای هرماینی) را مرتب کرد. رون به سمت او دوید.
-حالت خوبه؟ فکر کردیم حالت به هم خورده.
-خوبم.
خوب نبود.داشت در کوره ی خشم می سوخت. باید رون را گمراه میکرد.
-میای یه چیزی بخوریم؟
-بریم.
هری گفت:
-من هم میام!
دختری از پشت سر هری گفت:
-تو هیچ جا نمیری هری پاتر!
جینی دستانش را دور گردن هری حلقه کرد و گفت:
-تو با من میای یه چیزی بخوریم!
هری خندید و هر چهار نفر به طرف میز به راه افتادند. هری برای خودش و جینی نوشیدنی کره ای ریخت و رون هم برای هرماینی-لاوندر و خودش. اما تاخواست لیوان دوم را پر کند، هرماینی – لاوندر گفت:
-من آب کدو حلوایی میخورم.ممنون!
رون و هری طوری به او خیره شدند که انگار روح دیده اند.لاوندر پرسید:
-چیه؟
رون گفت:
-فکر میکردم آب کدو حلایی دوست نداری!
هری گفت:
-مگه تو عاشق نوشیدنی کره ای نبودی؟
لاوندر فهمید که خیط کاشته است.
-آره...ولی میخوام امتحان کنم...شاید خوشم اومد!(قیافه اش هم این شکلی(
)شده بود)
هری و رون با قیافه های قانع نشده به او نگریستند. لاوندر جام آب کدوحلوایی را سرکشید و به رون پیشنهاد کرد:
-میای باهم بریم وسط؟
-من فک میکردم تو از رقصیدن خوشت نمیاد! باشه.
هری و جینی باهم به انبوه آدم های درحال پایکوبی پیوستند و لاوندر-هرماینی و رون هم باهم. لاوندرسرش را روی سینه ی رون گذاشت. بار ها در مورد چنین لحظه ای خیال پردازی کرده بود اما هرگز تحقق نیافته بود. زمان به سرعت می گذش و لاوندر برای اولین بار طعم عشقی واقعی را می چشید. زمان زود میگذشت... رون زمزمه کرد:
-با چه افسونی موهات رو مواج و مجعد کردی؟
-مواج و مجعد؟
اینها خصیصه های موهای لاوندر بود.رون مدهوشانه گفت:
-آره...رنگشون هم داره عوض میشه...
لاوندر از رون فاصله گرفت و به سمت دستشویی دوید. به آینه نگاه کرد. صورت هرماینی در تلاطم بود. به سمت رون دوید و گفت:
-من باید برم! خداحافظ!
-اما فقط یه ساعته...هرماینی!
لاوندر صورتش را با دستانش پوشاند و بیرون دوید.شنلش را برداشت و در خانه ی پتیل ها ظاهر شد.
منزل پتیل ها-پروتی! پادما!
-چیه؟
-چرا بهم معجون قلابی دادین؟ منو تبدیل کردین به هرماینی؟
-میخواستیم طعم عشق واقعی رو بچشی.
پادما گفت:
-دروغ هم نگفتیم.رون به سمت تو جذب نشد؟
خشم لاوندر فروکش کرد.
-چرا...جذب شد..
پادما قیافه ی قانع کننده ای به خود گرفت.
-ببین لاوندر، عشق واقعی اینه. عشق واقعی رون هرماینیه نه تو. اینو بفهم. میتونی؟
لاوندر غیب شد. در اتاق خودش ظاهر شد و ساعت ها، ساعت ها و ساعت ها روی تخت خواب زرشکی رنگش گریه کرد. حقیقت این بود. رون متعلق به او نبود. روحش خوشحال و راضی بود از اینکه ساعتی را با رون گذرانده، اما در اعماق وجدانش این حقیقت تلخ را پذیرفته بود: عشق واقعی رون،او نبود!