هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#51
پس از آنکه عده ی کثیری از دانش آموزان کلاس ورزش به مصرف هرویین، حشیش و شیشه روی آوردند و به دره ی اعتیادی به عمق جوب آب سقوط کردند تا بحران به وجود آمده بر اثر شعر: "چه کسی بود بروسلی را کشت؟" را هضم کنند؛ وپس از آنکه یکی از دانش آموزان به قصد گاز گرفتن مچ پای حریف حمله ور شد اما بر اثر جاخالی دادن حریف آسفالت حیاط مدرسه را با دندان هایش رنده کرد؛ و بعد از آنکه بلاتریکس شانزده دانش آموز را چون از موهایش به عنوان طناب ورزشی استفاده میکردند تا سرحد مرگ شکنجه داد؛ و بعد از آنکه مدیر مدرسه پنجره اش را بست و همان طور که هفدهمین چایی آن روزش را مینوشید زمزمه کرد: "گودزیلا ها!" ، مرگخواران از شیطنت در مدرسه خسته شدند.
فنریر با لحنی کشدار(که نشانگر کلافگی او بود.)گفت:
-بریم یه جای دیگه؟

رودولف در حالی که با قمه ی جورابی اش آسفالت مدرسه را می خراشید گفت:
-خوش میگذره که!

و انگشتی را که قطع کرده بود در جیبش جا داد. بلاتریکس حلقه ی دیگری از موهایش را از دست بچه ای که جیغ میکشید بیرون آورد و گفت:
-گری دلت کروشیو میخواد؟
-نه بلا؛ ولی مگه ارباب نگفت که بریم قانون شکنی کنیم؟ در حال انجام فرمان که نمیشه تفریح کرد!

رودولف نفس عمیقی کشید. مغزِ فندقی اش به سختی سخنان فنریر را درک میکردند.
-پس کجا بریم؟ کجا بهتر از مدرسه؟

فنریر گفت:
-هرجایی. دیگه سیر شدم از بس بچه خوردم!

بلاتریکس یک کروشیوی تفریحی به سمت فنریر پرتاب کرد و گفت:
-من یه جایی رو سراغ دارم!

لوسیوس که تا آن موقع مشغول شانه زدن موهایش بود، پرسید:
-کجا؟

بلاتریکس لبخند شیطنت آمیزی زد:
- پارک بزرگ شهر!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
#52
سلام پروفسور!
*********
لاوندر براون- فلور دلاکور
سوژه:حفره اسرار دوم!
پست اول



آن شب هاگوارتز در سکوت بی مانندی فرو رفته بود. در تالار خلوت گریفیندور، تنها فلور و لاوندر به انجام تکالیفشان مشغول بودند. فلور در حالی که قلم پرش را در جوهر میزد گفت:
-خلاصه توی بوباتون بیشتر مهارت های درمانی و... ای وای!

او قلم پرش را روی میز انداخت و گفت:
-نگاه کن تو رو مرلین! سیزده متر طومارم به باد فنا رفت!

لاوندر نگاهی به لکه ی بزرگ جوهر روی طومار فلور انداخت. فلور گفت:
-حالا چیکار کنم؟ اون رمز انگلیسی شما چی بود؟
-اسکرجیفی... فکر کنم...

فلور چوبدستش را بالای لکه نگه داشت.
-اسکرژیفی!

لاوندر چشمانش را بست تا اثر تلفظ فرانسوی فلور را نبیند. اما لکه کاملا ناپدید شد و اثری از آن نماند. لاوندر مات و مبهوت ماند.
-فلور تو ورد رو اشتباه گفتی!
-مثل اینکه درست گفتم لاو!

لاوندر سرش را تکان داد. اما هضم این موضوع برایش مشکل بود. اما خب، باید بحث را عوض میکرد.
-پونزده متر طومار! معلوم نبود روز کلاس هکتور از کدوم دنده بلند شده بود.
-بیخیالش.
-تو اینجوری میگی چون سیزده مترشو نوشتی. من هنوز متر هفتمم.
-بعدش میام کمکت.
-مرسی.

باز هم موضوعی برای بحث نبود؛ لاوندر دوباره متر نواری اش را در آورد.
-هفت متر و سی و سه سانتی متر! وای چرا تموم نمیشه؟! هر چی چرت و پرت بلد بودم نوشتم!
-برو سراغ موضوع معجون نیمه مجازی!
-ولش کن...فکر کنم بتونم هفت متر دیگه چرت و پرت به هم ببافم!

فلور خندید. از همان خنده هایی که گوشه ی لبش را کج میکرد. لبخندش قیافه ی پری وارش را می آراست.
-چقدر عصبی هستی تو!

لاوندر با حالتی هیستریک خندید.حال نوبت فلور بود که بحث را عوض کند.
-تو در مورد روح دوم برج گریفندور شنیدی؟
- روح دوم؟
-یعنی نشنیدی؟ توی دو تا منبع در موردش خوندم!
-بیخیال فلور! نرسیده کل کتاب های کتابخونه رو زیر و رو کردی؟ من رو یاد هرماینی میندازی!
-نه...فقط میخواستم در مورد روح های گریفندور اطلاعات کسب کنم. سر نیکلاس اون دو تا کتاب رو از کتابخونه ی ارواح برام آورد.
-فکر کنم یه ذره قاطی کردی. ببین، هاگوارتز یه عالمه روح داره؛ ولی هر برجی فقط یه دونه روح نگهبان داره. برج گریفندور ده دوازده تا روح داره البته اگه سوارکار ها رو حساب نکنیم؛ اما فقط سر نیکلاس شبح نگهبان ماست.

و نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود سر نیکلاس آن طرف ها نیست. فلور به سمت لاوندر خم شد.
-یه روح نگهبان دیگه هم وجود داره! روحی که قبل از مرگ سر نیکلاس یک دفعه ناپدید شده. برای همین دامبلدور سر نیکلاس رونگهبان گریفندور کرد، چون نگهبان قبلی گم شده بود. خود سر نیکلاس هم اینو میدونه. سر نیکلاس!

سر نیکلاس در حالی که وسط میز ایستاده بود به آن دو نزدیک شد.
-شب بخیر دوشیزگان!
-شب بخیر سر نیکلاس!

بعد از چاق سلامتی سر نیکلاس با نگاهی پرسشگر به آن ها نگریست.
-در چه مورد سخن میگفتید دوشیزگان؟ نام خودم را شنیدم.

لاوندر صدایش را پایین آورد.
-فلور داشت از روحی که قبل از شما نگهبان گریفندور بود برام تریف میکرد.

سرنیکلاس آهی کشید و سر تکان داد.
-در حقیقت، دوشیزه، سالها پیش... دو نفر از نگهبانان زن و دو نفر دیگر مرد بودند. هلنا نگهبان ریونکلا و بانو آرتمیس نگهبان گریفندور بود. بانو آرتمیس یک بانوی تمام عیار بودند. بسیار زیبا و با وقار. ایشان موهای بلند مجعد داشتند. سی سال، آری حدودا سی سال از مرگ بنده گذشته بود، که تغییراتی در رفتار ایشان مشاهده نمودیم. ایشان وحشت زده و منزوی شده بودند و در مراسمات اشباح حاضر نمی شدند. تمام مدت خود را در اتاق مخفی گودریک مرحوم محبوس می نمودند و...
-اتاق گودریک گریفندور؟
-بله دوشیزه براون. ایشان درون آن اتاق ناپدید شدند و هیچ کس جرئت نکرد به جست و جوی ایشان بروند چون در مورد آن اتاق افسانه هایی وجود داشت.اتاقی مخفی که پشت شومینه ی گریفندور نهفته است و میتوان درب آن را با رمز گودریکیوس گشود...

سر نیکلاس نگاهی به اطراف انداخت و با سرعتی شبح وار از بدن لاوندر گذشت و لرزش خفیفی به تن او انداخت. صدایش به گوش رسید که میگفت:
-آه... نباید این را به زبان می آوردم...

اما بلافاصله بازگشت و اضافه کرد:
-هرگز به اتاق گودریک نروید دوشیزگان! میدانید، افسانه ها میگویند گودریک گریفیندور موجودی ناشناس را در اتاق خودش نگاه میداشت. آن طور که اساطیر میگویند، او بسیار به موجودات عجیب و خطرناک علاقه مند بود، تقریبا مانند همین هاگرید خودمان.

او این بار از بدن فلور عبور کرد و لرزه ای بر اندام پریزادی او انداخت.لاوندر گفت:
-خب؟
- لاو! بانو آرتمیس همین طور الکی ناپدید نشده. اون توی اتاق مخفی گریفندور ناپدید شده، و این احتمالا ربطی به اون موجود داره.
-خب به ما چه؟
-لاو، وقتی بانو آرتمیس گم شد، برای پیدا کننده اش جایزه گذاشتن. یه ویلای خفن توی هاگزمید. اما واسه خاطر اون موجود هیچکس دنبال بانو آرتمیس نگشت.
-داستان غم انگیزیه فلور. اما تو که نمیخوای به خاطر یه ویلا توی هاگزمید درب اتاق گودریک گریفیندور رو باز کنی!
-البته که نه. میدونی، بانو آرتمیس فرانسوی بوده. برام مهمه چون که اسمش توی اساطیر ما هم هست. اونجا هم یه علامت سواله. میخوام پیداش کنم !
-راستش، من هم الان دلم میخواد پیداش کنم. ماجراجویی خوبی میشه.

ماجراجویی؟ حالش از هرچه ماجراجویی بود به هم میخورد اما یک ماجرا راه خوبی برای جلب توجه رون بود. بسوزد پدر عاشقی! فلور هیجان زده بازوی او را کشید.
-بیا!

فلور و لاوندر وسایلشان را رها کردند و جلوی شومینه ایستادند. فلور دست لاوندر را گرفت:
-آماده ای لاو؟

لاوندر سر تکان داد. فلور، این دخترک فرانسوی جذاب و مرموز، چوبدستی اش را رو به روی شومینه گرفت.
-گودریکیوس!

دیوار ترک خورد. به نرمی به دو قسمت تقسیم شد. قسمت ها از هم جدا می شدند اما حتی ذره ای صدا تولید نمیکردند. انگار نه انگار که هزاران سال از آخرین باری که باز شدند گذشته بود. پشت دیوار،دربی فلزی جود داشت. درب زنگ زده بود. لاوندر دستگیره درب را چرخاند و تعجب کرد از آن که گودریک گریفیندور درب اتاقش را حتی قفل هم نکرده بود. درب بی صدا باز شد.
اتاق بسیار بزرگ بود. کاشی های مرمرینش از تمیزی برق میزدند و آبنمایی زیبا در گوشه ی آن آبی زلال و خنک را به گردش در آورده بود. صدایی ملایم و آرام، آنقدر آرام که به سختی به گوش می رسید، آوازی را زمزمه میکرد. لاوندر و فلور در اتاق به جلو رفتند. فضای اتاق، آرامش عجیبی داشت و باعث شده بود هیچ کدام از دختر ها نترسند. با این وجود آنها همچنان چوبدستی هایشان را در دست داشتند.

-زنده ها؟

صدایی که این سوال عجیب را پرسیده بود، نرم و موسیقی وار بود؛ مثل عبورنرم جویبار از روی سنگ ها. و به همان اندازه هم متحیر و شگفت زده بود. لاوندر جیغ زد:
-تو کی هستی؟

فلور گفت:
-خودتو نشون بده!

هر دویشان آماده ی نفله کردن آن موجود بودند.

-نه! نه ! خواهش میکنم!

لاوندر فلور به سمت کمدی برگشتند که صدا از پشت آن به گوش میرسید.
-خودتو نشون بده!

صدای پاشنه ی کفشی به گوش رسید، و از پشت کمد، زنی بالا بلند بیرون آمد. پیراهن بسیار کهنه ای به تن داشت که به سختی میشد تشخیص داد که روزگاری طوسی بوده است. اندامی متناسب و صورتی کشیده و زیبا داشت. لب های سرخ سرخش گوشتی بودند و موهای طلایی طلایی مجعدش مثل رشته هایی از طلا روی پشتش تاب خورده بودند. چشمان سبزش پر از حیرت و ترس بودند.

-تو کی هستی؟
-من بانو آرتمیس هستم، نگهبان برج گریفندور.
-امکان نداره. بانو آرتمیس قبل از گم شدن مرده.
-درسته!
-چی؟
-من مرده بودم، اما بوفی یاری ام رساند تا به زندگی برگردم. من روح بودم، و بوفی با شیرش... خب، شیر او میتواند به شما زندگی جاویدان بدهد. من از روی کنجکاوی شیر او را امتحان کردم؛ البته مطمئن نبودم روی روح ها هم جواب بدهد. معمولا ما نمیتوانستیم چیزی بخوریم اما شیر او متفاوت بود. چیزی مابین گاز و مایع.خب من کمی از آن چشیدم و ... خب، رمز خروج را فراموش کردم. الان سالهاست که اینجا گیر افتاده ام و...
-بوفی کیه؟

بانوی زیبا ناگهان برآشفت:
-هزاران سال زندگی اون به پایان رسیده؛ اومدتیست که از دنیا رفته. بیاید تا جسد او را به شما نشان دهم.

و به سرعت به سوی پستوی اتاق دوید. دختر ها او را دنبال کردند، و در پناه سایه ی پستو، چشمشان به جسد موجودی افتاد که بسیار با هیولای ذهنشان متفاوت بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: ماندگارترین دیالوگ ازنظرشما
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
#53
گابریل عزیز!

این جمله ای که شما نقل کردی از زبان سیریوس هست، نه پروفسور دامبلدود

پ.ن: دمت گرم که اسم دامبلدورو تا ته حفظ کردی


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
#54
لرد عزیز!
یه سری چیز ها رو میخواستم بهتون بگم در مورد نقدتون.
اول اینکه خیلی ممنون از نقد کاملتون.

دوم: یک قسمت نقدتون گفتید:
نقل قول:
لاوندر بهتر بود خیلی سریع تر این موضوع رو می فهمید و هوشش رو نشون می داد. با آینه هم حرف نمی زد البته!

اینجا، در واقع در پست من یک نوع طعنه به هوش خودم وجود داره، چون اگه کتابو کامل خونده باشید مدام تاکید شده که لاوندر به اندازه هرماینی باهوش نیست. این یه جور طعنه بود، چون به قول شما همه جادوگرا معجون تغییر شکل و میشناسن. ده دقیقه برای کنار اومدن با این موضوع خیلی زیاد بود،و این همون اشاره به طعنه آمیزبودن هوش لاوندر داره.

سوم: عصبی بودن لاوندر در قسمت فلش بک، خصوصیتی هست که به تازگی تصمیم گرفته ام به لاوندر اضافه کنم و توی پستای مختلف هم تلاش کردم این خصلت رو به لاوندربچسبونم: اهمیت ندادن به پروتی پتیل!
لاوندر نزدیک ترین دوست پروتی بوده، اما توی نسخه ی ویرایش نشده ی کتاب هری پاتر شاهد جدا شدن لاوندر و پروتی بر اثر عشق رون هستیم. توی رول ها، من کسی غیر از پروتی رو ندارم که دوست لاوندر حساب کنم، پس شخصیت این دو نفر رو اینطوری تغییر دادم: لاوندر بعد از عشق رون دیگه به پروتی اهمیتی نداد و تنها به طرز بی رحمانه ای از اون استفاده کرد، اما پروتی دوستش رو خوب میشناخت برای همین کنارش موند. امیدوارم توی رول های بعدی بتونم این خصلت ها رو جا بندازم.

چهارم: نقل قول:
اشاره به موهای لاوندر، با توجه به عکسش جالب و بجا بود.

منظورتون از این رومتوجه نمیشم. عکسش؟ منظورتون پروفایلمه؟

پنجم:اشاره به رنگ تخت خواب نقطه اتصالی به اول پست هست؛ اونجا که میگه: پیراهن زرشکی، رنگ مورد علاقه اش. در پایان پست میخواستم به نحوی پایان رو به ابتدا وصل کنم و این رنگ مورد علاقه به نظرم مناسب اومد.

باز هم ممنون به خاطر نقد بی نهایت عالیتون. به تلاشم ادامه میدم.



تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: دوست داشتین با کدوم یکی از شخصیتای هری پاتر نامزد میکردین؟
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
#55
رون رون تا پیروزی!

پ.ن:بابا این چه تاپیکیه زدین الان یکی میاد رون رو آرزو میکنه منم خون جلو چشممو میگیره ها...


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: ماندگارترین دیالوگ ازنظرشما
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
#56
دامبلدور: آنچه بین تو و پروفسور کوییرل اتفاق افتاد یه راز بود؛ پس طبیعتا کل مدرسه ازش خبردارن!

و این یکی:

مالفوی: بخونی؟ نمیدونستم که میتونی بخونی!

یعنی بعد این دو تا دیالوگ یه لبخند ملیحی روی صورتم نشسته بود.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
#57
سلام لرد!

میشه اینو نقد کنید؟


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹
#58
سلام!
دوئل هاگوارتزی من و پلاکس بلک با برد من به پایان رسید.
اینم لینکش!


+5


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۰:۰۱:۳۳

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹
#59
لاوندر براونVS پلاکس بلک
سوژه: اختلال هویت!
دوئل هاگوارتز


شب بود و ماه، رنگ کبودی داشت. سکوت، بر خیابان گریمولد حکم فرمایی میکرد. سرود سکوت و ملودی تاریکی، صدای صامت شب بود. حتی جیرجیرک ها آواز نمیخواندند. سکوت شب، ماتم عجیبی داشت؛ انگار که در پس پرده سکوتش غوغایی به پا بود. و این راز نهفته در سکوت، ماگل ها را به وحشت می انداخت.اما در تاریکی شب، دختری بود که حکومت سکوت را نقض کند. دختری که به آرامی از پشت بوته ها بیرون می آمد.
لاوندر پیراهن بلند زرشکی رنگی به تن داشت؛ رنگ مورد علاقه اش. پیراهن در قسمت بالاتنه قالب بدن بود و ظریفکاری اندام خوش تراشش را به نمایش می گذاشت. در قسمت پایین تنه، بعد از قوسی هلال شکل در کمر، گشاد و چین دار می شد و به لاوندر، جلوه ی زنانه ای می بخشید. هوا سرد نبود؛ اما او روی لباسش شنل سیاهی به تن داشت. کلاه شنل را روی سرش کشیده بود تا کاملا از دید ماگل های فضولی که بیرون را دید می زدند دور بماند. در سکوت و تاریکی خیابان گریمولد، به شبحی راه گم کرده می مانست.
به نرمی عرض خیابان را پیمود و میان دو خانه شماره ی یازده و سیزده ایستاد. همان طور که به دو خانه ای که از هم جدا می شدند می نگریست، نقشه اش را مرور کرد.
تحول خانه ها کامل شد. لاوندر به سمت خانه ی شماره دوازده به راه افتاد. شنلش در باد پیچ و تاب نمیخورد؛ چون در جیب آن دو بطری کوچک و بزرگ داشت که سنگینش می کردند.
مقابل درب شماره دوازده ایستاد. بطری کوچک را از جیب مخفی شنلش بیرون کشید. بطریِ بلورین، کوچک و به شکل قلب بود. مایع صورتی رنگ آن چنان می درخشید که برای خواندن نوشته ی روی بطری احتیاجی به نورچوبدستی نبود. " عطر عشق- این عطر جادوگر مورد نظر را به سمت ساحره ی استفاده کننده جذب می کند."
درب بطری را باز کرد ومقدار نه چندان کمی را روی جای جای بدنش اسپری کرد. نبض مچش، گردنش، سینه اش. هر جایی که ممکن بود بینی رون به آن نزدیک شود. عطر بوی دل نشینی داشت. رون حتما قربانی این حیله می شد.
بطری بلورین را دوباره در جیب شنلش گذاشت، و بطری بزرگتر را بیرون کشید. بطری سیاه و تیره بود و بوی خیلی بدی می داد. لاوندر چوبدستش را روشن کرد. چشمان قهوه ای رنگش نوشته ی روی بطری را خواندند." این معجون برای جذب فرد مورد نظر استفاده شده و نوعی عشق مصنوعی را در قربانی نسبت به خورنده ی معجون به وجود می آورد."
درب بطری را باز کرد. لحظه ای سرش را خم کرد تا بالا بیاورد، اما چنین اتفاقی نیفتاد.بطری را به دهانش نزدیک کرد. حالش از بوی آن به هم میخورد. زیر نور آبی رنگ چوبدستی، به معجون نگاه کرد. شبیه آسفالت مایع ماگلی بود. تردید داشت. آیا باید حتما این مایع لزج حال به هم زن را میخورد تا محبت رون را جلب کند یا تنها عطر عشق کافی بود؟ زمزمه کرد:
-کار از محکم کاری عیب نمیکنه!

بطری را سر کشید. بطری و چوبدستی از دستش افتادند.محتویات بطری روی زمین جاری شد و درون راه آب ناپدید گشت. لاوندر به زانو در آمد. به نفس نفس افتاد. باورش نمیشد معجون عشق زا چنین عوارض وحشتناکی داشته باشد.
چندی بعد که حالش سر جایش آمد، برخاست و لباسش را تکاند. به معجون و بطری واژگون شده نگاه کرد. دلش نمی خواست آن را بردارد. شنلش را کمی تاب داد و تکاند و سرانجام، وارد خانه ی شماره دوازده گریمولد شد.

فلش بک- یک ساعت قبل

-میگم هاااا لاوندر، این لباست یه ره برای یه مهمونی خودمونی...خب، شلوغ نیست؟
-منظورت چیه پروتی؟
-یعنی میگم...همون بلوز و شلوار جین خوبه...این پیراهن مجلسیه...
-من میخوام در هر حالتی به چشم رون قشنگ بیام. مشکلیه؟
-آخه... تو که میدونی احساس رون به تو عشق نیست. چرا خودت رو پاره پوره میکنی برای به دست آوردن محبتی که لایقش نیسـ...
-بس کن پروتی! داری مجبورم میکنی جمله ی "به تو ربطی نداره" رو به زبون بیارم.

پروتی شاکی شد.
-اصلا به من چه...تو میری شکست میخوری...
-باشه حالاااا...نمیخواستم ناراحتت کنم!
-آخه وقتی هرماینی هست، رون به تو توجه میکنه؟
-هرماینی کار داره.امشب نمیاد. تو چرا نمیای؟
-مامان بابامون میخوان برن یه جایی که نمیگن کجاست. مجبورمون کردن خونه بمونیم.

پادما وارد شد.
-بیخیال پروتی! میتونیم درس بخونیم...یا اینکه لباسای جدیدمونو بدوزیم...

پروتی چشم هایش را در کاسه گرداند.پادما ادامه داد:
-لاوندر! بیا ببین چی برات دارم!
-چی؟
- یه معجون عشق پیچیده و سخته. خیلی هم قویه. خوبیش اینه که لازم نیست به خورد رون بدی. خودت بورش، رون بهت جذب میشه. ولی تاثیر فقط یه ساعته.
-وااای ممنون! مدام میخورمش!

پادما نگاهی به خواهرش انداخت.
-موفق باشی!

پایان فلش بک


هرچه بیشتر در راهروی خانه پیش می رفت،صدای نرم موسیقی واضح تر میشد. سر انجام وارد اتاقی شد که با جادو گنجایش بیشتری پیدا کرده بود. بینی اش میزبان دنیایی از بوی های خوش شد و چشمش خورد به دنیایی رنگارنگ از آدم هایی که به عیش و نوش و خنده مشغول بودند.
به دنبال رون گشت، و او را پیدا کرد.
-رون!
-هرماینی!

لاوندر که در راه آغوش رون بود به یکباره ایستاد.
-هرماینی؟
-خوشحالم می بینمت!

اما لاوندر اگر به موضوعی پیله میکرد ممکن نبود رهایش کند.
-هرماینی؟

رون او را در آغوش کشید.
-مگه نگفتی نمیتونی بیای؟

لاوندر خودش را از رون جدا کرد و هیچ نگفت. صدایی از پشت سر او گفت:
-سلام هرماینی!

لاوندر هیچ نگفت. بهت زده به صورت هری و رون نگاه کرد. رون گفت:
-سلام هری!
-سلام.هی رون، تو چند تا چند تا یار برمیداری؟ مگه لاوندر یار تو نبود؟
-هنوز که لاوندر نیومده. و امیدوارم هیچوقت نیاد!

لاوندر داد کشید:
-رون!
-چیه هرماینی؟
-من...من هرماینی نیستم!
-شوخی نکن!

هری گفت:
-تو که اهل شوخی کردن نبودی...تا جایی که من یادم میاد...
-گفتم من هرماینی نیستم!

رون گفت:
-قیافه ش به شوخی نمیخوره!
-من هرماینی نیستم...سر به سرم نذارین!
-فکر کنم تو داری سر به سر ما میذاری!

لاوندر وحشت کرده بود. نزدیک بود جیغ بکشد. به سمت دستشویی دوید. آبی به صورتش زد. با اشک ریختن فاصله ای نداشت. از گیر کردن در مخمصه یا سوژه شدن بدش می آمد.صورتش را خشک کرد. سرش را بالا آورد و رو در رو شد با هرماینی!
-هرماینی!

هرماینی هیچ نگفت. لاوندر دوباره پرسید:
-تو اینجا چیکار میکنی؟

متوجه شد که هرماینی هم درست با او آن کلمات را بر زبان می آورد.
-مثل احمقا ادای منو...

اما ناگهان به خود آمد.چشمانش باز و بازتر شدند آن قدر که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند. این صدای هرماینی بود؛ چهره ی هرماینی. هرماینی روبه روی او نایستاده بود. هرماینی تصویری در آینه ی دستشویی بود!
-من...من...

صدایش لرزان بود.
-این یه ...کابوسه...این فقط یه...کابوسه...

اما هیچ چیز کابوس نبود. دوباره به آینه نگاه کرد. انگشتانش را روی صورتش کشید و تصویر هرماینی هم همان کار را کرد.
-من...من به هرماینی تبدیل شده م!

تصویر هرماینی هم همین را گفت در حالی که عضلات صورتش حالتی نشانگر حیرت را به خود گرفته بودند. لاوندر دوباره روی صورتش،یا به عبارتی صورت هرماینی کشید و دریافت که انگشتانش هم به انگشتان هرماینی تبدیل شده اند.
او دختر باهوشی بود(هنوزهم هست!) .چون توانست در عرض ده دقیقه با این موضوع کنار بیاید و همه چیز را بفهمد و در عرض سه دقیقه نقشه دومی طراحی کند. نقشه اش را زیر لب مرور کرد:
-من همیشه چی میخواستم؟ محبت رون. چیزی که هیچ وقت به من نمیده. ولی به هرماینی،چرا. خب، حالا من خودمو به جای هرماینی جا میزنم و از محبت رون استفاده می کنم. یه ساعت...نه...چهل دقیقه ی دیگه هم میرم خونه ی پتیل ها تا پدر پروتی و پادما رو در بیارم. معجون مرکب پیچیده با موی هرماینی!

از دستشویی خارج شد. موهایش(موهای هرماینی) را مرتب کرد. رون به سمت او دوید.
-حالت خوبه؟ فکر کردیم حالت به هم خورده.
-خوبم.

خوب نبود.داشت در کوره ی خشم می سوخت. باید رون را گمراه میکرد.
-میای یه چیزی بخوریم؟
-بریم.

هری گفت:
-من هم میام!

دختری از پشت سر هری گفت:
-تو هیچ جا نمیری هری پاتر!

جینی دستانش را دور گردن هری حلقه کرد و گفت:
-تو با من میای یه چیزی بخوریم!

هری خندید و هر چهار نفر به طرف میز به راه افتادند. هری برای خودش و جینی نوشیدنی کره ای ریخت و رون هم برای هرماینی-لاوندر و خودش. اما تاخواست لیوان دوم را پر کند، هرماینی – لاوندر گفت:
-من آب کدو حلوایی میخورم.ممنون!

رون و هری طوری به او خیره شدند که انگار روح دیده اند.لاوندر پرسید:
-چیه؟

رون گفت:
-فکر میکردم آب کدو حلایی دوست نداری!

هری گفت:
-مگه تو عاشق نوشیدنی کره ای نبودی؟

لاوندر فهمید که خیط کاشته است.
-آره...ولی میخوام امتحان کنم...شاید خوشم اومد!(قیافه اش هم این شکلی( )شده بود)

هری و رون با قیافه های قانع نشده به او نگریستند. لاوندر جام آب کدوحلوایی را سرکشید و به رون پیشنهاد کرد:
-میای باهم بریم وسط؟
-من فک میکردم تو از رقصیدن خوشت نمیاد! باشه.

هری و جینی باهم به انبوه آدم های درحال پایکوبی پیوستند و لاوندر-هرماینی و رون هم باهم. لاوندرسرش را روی سینه ی رون گذاشت. بار ها در مورد چنین لحظه ای خیال پردازی کرده بود اما هرگز تحقق نیافته بود. زمان به سرعت می گذش و لاوندر برای اولین بار طعم عشقی واقعی را می چشید. زمان زود میگذشت... رون زمزمه کرد:
-با چه افسونی موهات رو مواج و مجعد کردی؟
-مواج و مجعد؟

اینها خصیصه های موهای لاوندر بود.رون مدهوشانه گفت:
-آره...رنگشون هم داره عوض میشه...

لاوندر از رون فاصله گرفت و به سمت دستشویی دوید. به آینه نگاه کرد. صورت هرماینی در تلاطم بود. به سمت رون دوید و گفت:
-من باید برم! خداحافظ!
-اما فقط یه ساعته...هرماینی!

لاوندر صورتش را با دستانش پوشاند و بیرون دوید.شنلش را برداشت و در خانه ی پتیل ها ظاهر شد.

منزل پتیل ها

-پروتی! پادما!
-چیه؟
-چرا بهم معجون قلابی دادین؟ منو تبدیل کردین به هرماینی؟
-میخواستیم طعم عشق واقعی رو بچشی.

پادما گفت:
-دروغ هم نگفتیم.رون به سمت تو جذب نشد؟

خشم لاوندر فروکش کرد.
-چرا...جذب شد..

پادما قیافه ی قانع کننده ای به خود گرفت.
-ببین لاوندر، عشق واقعی اینه. عشق واقعی رون هرماینیه نه تو. اینو بفهم. میتونی؟

لاوندر غیب شد. در اتاق خودش ظاهر شد و ساعت ها، ساعت ها و ساعت ها روی تخت خواب زرشکی رنگش گریه کرد. حقیقت این بود. رون متعلق به او نبود. روحش خوشحال و راضی بود از اینکه ساعتی را با رون گذرانده، اما در اعماق وجدانش این حقیقت تلخ را پذیرفته بود: عشق واقعی رون،او نبود!


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲ ۱۵:۳۱:۲۰

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
#60
سلام!
درخواست دوئل دارم با پلاکس بلک
هماهنگ شده با مهلت یک هفته.
این دوئل برای هاگوارتزه


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.