ربکا لاکوود vs. زاخاریاس اسمیت
سوژه: آزمون ورودی-هی رب! رب! بیدار شو!
جوزفین با سرعت زیادی دستان ربکا را میکشید و در تلاش بود ساعت 8صبح ربکا را بیدار کند.
-هی رُبَک! بیدار شو!
-اسم من ربکاست، لطفا رب، بکا، بک و یا همون ربکا صدام کنین.
-عه، این چرا اینجوری حرف میزنه؟ هنوز خوابه؟
بیدار شو ببینم!
ربکا چشمان خوابآلودش را مالید و به جوزفین نگاه کرد. جوزفین ساعت 8صبح زیادی خوشحال و سرزنده بود!
-احساس زیادی سحرخیز بودن بهت دست نمیده جوز؟
-نه چطور؟
-خب مگه چیشده که اینجوری خوشحالی؟
جوزفین نفس عمیقی کشید و مانند ماشین، جملات و کلمات را پشت سر هم و تند از دهانش خارج کرد.
-پروفسور میخواد اعضای محفلو بیشتر کنه. چجوری؟ خب اینجوری که میاد تالارها رو میگرده، هرکی که نه مرگخوار نه محفلی یا مرگخواره رو دعوت به محفل میکنه. اینجوری محفل شلوغ و پر سروصدا و جالب و هیجان انگیز و فوقالعاده و پرجمعیت و صمیمی و گرم میشه! این فوقالعادس که قرار نیس کم باشیم! اینجوری کل هاگوارتز محفلی میشن و ما یه هاگوارتز بر علیه مرگخوارا و لردشون داریم. عالی نیست؟ چرا هست! اما الان چرا خوشحالم؟ به خاطر اینه که پروف اول اومده تالار ریون! یعنی الان اومده شما رو دعوت کنه! و این فوقال...
-باشه باشه، فهمیدم!
ربکا لحظهای مکث کرد و دستش را روی سرش گذاشت. وقتی کمی به کار دامبلدور فکر کرد، از روی تخت پرید و سرش به تخت بالایی خورد.
-آیییی!
صدایی از تخت بالا گفت:
-سروصدا نکن رب. بذار بخوابم.
ربکا سرش را مالید و به جوزفین که روی ویبره بود، نگاه کرد.
-یعنی دامبلدور منم دعوت میکنه؟
-آره آره آره! تو هم محفلی میشی! یس!
جوزفین که تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود که ندود، بالاخره درحالی که جامه میدرید و جیغ میکشید از خوابگاه دختران بیرون رفت. ربکا هم همچنان سرش را میمالید و با چهرهی پکر و متعجبی به در و دیوار اطرافش نگاه میکرد.
اگر این اتفاق میافتاد، دامبلدور قطعا او را هم دعوت میکرد.
بیرون خوابگاه دختران-خب فرزندان روشنایی! آیا شما آمادهاین که به روشنایی پیوسته و تا ابد در صلح زندگی کنید؟
-بـــلــه!
-نـخــیــر!
-کی گفت نه خیر باباجان؟
جوزفین از میان جمیعت ریونی درحالی که بالا و پایین میپرید، تقریبا فریاد زد:
-هرکی بوده خودش به زودی عاشق محفل میشه! قول میدم پروف!
-بله بابا جان. اونقدر نپر فرزندم! پایت درد میگیردها!
-مهم نیست پروف!
جوزفین همچنان میپرید و به ربکا، آیلین و شیلا، نگاه میکرد. آنقدر قیافهشان پکر بود که کاملا میشد فهمید حوصله ندارند.
-رُبَک! آی! شیل! چرا نارحتین؟!
ربکا، آیلین و شیلا با سرعت برگشتند به جوزفین نگاه کردند. ربکا ترجیح دادن سکوت پیشه کند و بحث را برای آیلین و شیلا بگذارد. آنها آنقدر آتششان تند بود که وقتی جوزفین این را گفت، آیلین با چنگالها و شیلا با مارهایش، به جانش افتادند.
-خب، تو فرزند بنفش روشنایی! بیا اینجا باباجان.
دامبلدور به ربکا اشاره کرد. ربکا همانجور که پشتش به دامبلدور بود، خداخدا میکرد که با هرکسی غیر از او باشد. ولی وقتی برگشت و دید دامبلدور دارد از بالای عینکش به او نگاه میکند، قیافهاش در هم رفت.
-من؟
-بله باباجان.
ربکا جلوتر رفت و به زور لبخند دندان نمایی تحویل دامبلدور داد.
-چیزی شده؟
-اسمت چیه باباجان؟
-ممممم... من...
ربکا میخواست اسم یکی دیگر از بچههای ریونکلاو را بگوید که جوزفین فریاد زد:
-ربکا! ربکا لاکوود!
-آو چه اسم جالبی ربکاجان.
ربکا دندانهایش را روی هم میسایید و به چهرهی مسرور جوزفین نگاه میکرد. اگر میتوانست به جوزفین حمله ور شود، قطعا تا الان چند زخم روی صورت جوزفین ایجاد کرده بود.
-میشه اسم منو ننویسین؟
-چرا؟
-خب آخه... مممم...
-من نوشتم اسمتو باباجان. میتونی بری به عنوان آزمدن ورودیِ محفل یه چیزی آماده کنی تا عضو بشی.
ربکا در حالی که پاهایش را روی زمین میکشید و دستانش را دو طرف بدنش آویزان کرده بود، به سمت خوابگاه دختران رفت.
-من هیچی جز دردسر برای محفل آماده نمیکنممم.
-منتظر یه کار جالبم رُبَک!
-واقعا جوز؟!
-یپ!
ربکا محکم بر سرش زد و با زانو روی زمین افتاد.
-یا ردای ارباب! اصلا مگه مجبور بودم بیام تو جمعشون!؟
فردای آن روز-اتاق دامبلدورربکا بعد از فکرهای زیادی که برای آزمون ورودی کرده بود، بالاخره چیز خوبی پیدا کرد و حالا باید آن را دامبلدور در میان میگذاشت.
-چیزی شده باباجان؟
-بله پروفسور. یه مشکل کوچیکی پیش اومده.
ربکا بوتهای چرمیاش را روی کف چوبی اتاق کشید و سعی کرد با مظلومیت به دامبلدور نگاه کند.
شاید میشد نظرش را جلب کرد.
-چه مشکلی باباجان؟
-خب... مممم... من میخوام یه کاری برای آزمون محفل بکنم که شاید بزرگترین و بهترین و فوقالعاده ترین کاری باشه که تا حالا برای محفل انجام شده. خیلی هم سفید و عشقولانه و ایناست.
-عه؟ واقعا؟! خب باباجان، هیچ مشکلی نباید جلوی عشق پراکنی ما رو بگیره؛ پس بهم بگو مشکل چیه، با هم درستش میکنیم!
-یـــس!
اهم... بله، ممنون!
دامبلدور از روی صندلی بلند شد. آنقدر روی صندلی نشسته بود که وقتی ایستاد، سر و صدای صندلی در آمد.
جلوتر آمد و به ربکا نزدیک شد.
-چه مشکلی باباجان؟
-پیاز.
-جان باباجان؟
-مشکل من پیازه. پیاز ندارم. یعنی کم دارم.
-میخوای برج پیاز درست کنی باباجان؟
-نه! میخوام یه چیز بزرگ با همه پیازای لندن درست کنم.
دامبلدور دستی به ریشش کشید. کمی به بودجهی پیاز محفل فکر کرد.
-خب انحصار همهی پیازا دست ماست. پس ما مشکل پیاز رو برات حل میکنیم.
-عه؟ واقعا؟
-الان میگم مالی نصفشو برات بیاره باباجان. برو باباجان. موفق باشی!
ربکا با بزرگ و دنداننما از اتاق دامبلدور به بیرون پرید. آنقدر خوشحال بود که در راه چند جیغ بنفش کشید تا مانند جوزفین جامه ندرد و سر به بیابان نگذارد!
وقتی به حیاط هاگوارتز رسید، نفسش را حبس کرد تا جیغ بلندی بکشید ولی با دیدن زن چاقی که به زحمت راه میرفت، جیغش را قورت داد.
-مالی؟
-ربکا تویی؟ چقدر بامزهای!
-بله بله. در حد مرگ بامزهم!
مالی با عشق فراوانی به چشمان بنفش ربکا نگاه کرد. از چشمان ربکا تعحب میبارید ولی مالی اصلا این را نمیفهمید و فقط عشق میورزید.
-خب اینم پیازا ربکاجان. بگیرشون.
-یه سبد؟ من بیشتر میخوام.
-بیشتر؟
مالی چوبدستیاش را در آورد و با تکانی که به آن داد، چند پیاز دیگر ظاهر کرد.
-خوبه؟
-نه بیشتر.
ساعت 8شب-ربکا جان من از ساعت 6صبح اینجا دارم پیاز واست ظاهر میکنم. خب بگو دقیقا چقدر میخوای همونقدر ظاهر کنم.
ربکا از پشت کوه پیاز بیرون آمد و به مالی چپ چپ نگاه کرد.
-خب من هرچی پیاز دارین رو میخوام.
-واقعا؟ خب همون اول میگفتی ربکا جان!
و ناگهان تعداد زیادی پیاز ریز و درشت روی سر ربکا فرود آمدند.
-من برم دیگه ربکاجان. ربکاجان؟
صدایی از زیر پیازها نیامد.
-خب میرم پس. خداحافط عزیزم.
ربکا درحالی که از زیر پیازها خودش را بیرون میکشید با مالی خداحافظی کرد.
-کاملا واضحه به زور باهاش خداحافظی کردم یا نه؟! چرا خیلی واضحه!
ربکا احساس میکرد عقلش را به خاطر بودن در کنار پیازها از دست داده که با خودش حرف میزند، اما به این مشکل اهمیتی نداد و پیازها را در گونیهای بزرگی جا داد تا در جایی مخفی و به زودی نقشهاش را عملی کند.
-برای من امتحان ورودیِ اختیاری میذاری؟ now just see!
چند هفته بعد-روبه روی خانه شماره دوازده گریمولد-روشناییعا! این شما و این بزرگتر سوپ پیاز برای ورود به جهان روشنی!
ربکا با اینکه نمیتونست خانه شماره دوازده گریمولد را ببیند ولی میتوانست جای تقریبیاش را تشخیص دهد. این باعث شد بتواند ساحره و جادوگرهای محفلی زیادی را اطرافش جمع کند تا شاهد پختن بزرگترین سوپ پیاز باشند.
-برای ورود به جبهه روشنی کافی بود من یه کار خارقالعاده برای امتحان وفاداری به محفل انجام بدم. این هم کار و امتحان من! آیا شما به قدرت سوپ پیاز ایمان نیاوردید؟
مردی از بین محفلی ها گفت:
-ما که کلا ایمان داریم بهش.
تو داری؟
-من تا وقتی که ورودم تایید نشه، ایمان نمیارم!
ربکا نمیدانست این حرفهای معنی چیست که میگوید ولی هرچه بود باید میگفت!
همان موقع که پیازها را خواست سرخ کند، دامبلدور کنارش ظاهر شد. ربکا از ترس و کمی هم از قصد، شعله را زیاد کرد.
-عه! شما کی اومدین؟
-همین الان باباجان. داری چیکار میکنی؟
-دارم مثل بقیه محفلیها وفاداریم رو بهتون اثبات میکنم.
-با سوپ پیاز باباجان؟
-با بزرگترین سوپ پیاز!
-آو بزرگترین!
دامبلدور لبخندی پر از عشق و روشنایی زد و از ربکا دور شد.
ساعت 5 بعد از ظهر-آماده نشد باباجان؟
ربکا به پیازهای سوخته و سبزیهای جزغاله شده نگاه کرد. لبخندی به پهنای صورتش زد و بالهای خفاشیاش را باز کرد.
-خب... مممم... من این امتحان وفاداریِ ورودی رو رد شدم. پس نمیتونم بیام محفل.
-چرا باباجان؟ چرا رد شدی؟
-خب جزغاله شد همه چی.
-عه واقعا؟
دامبلدور از روی زمین بلند شد و به پیازها نگاه کرد. قیافه سوخته و مچاله شدهی پیازها، چهره دامبلدور را نیز مچاله کرد.
-ربکاجان؟ اینا همهی پیازای ما بودا!
-I don't care! it's none of my business!
و همانگونه که لبخند میزد از خانه شماره دوازده گریمولد دور شد.
خانه ریدلها-ارباب همونطور که دستور دادین پیازاشون رو بدون تلفات سوزوندم. فکر نکنم پیازی مونده باشه براشون.
-خوبه.
ربکا لبخند بزرگی زد و با مظلومیت به لرد نگاه کرد.
-ارباب دیدین چه مرگخوار خوبیم که محفلیام اومدن سراغم؟
-یعنی هر مرگخواری که محفل بره سراغش، مرگخوار خوبیه؟ هان؟
ربکا که تازه متوجه منظورش شده بود، با تته پته تصحیح کرد:
-مممم نه نه! راستش منظورم یه چیز دیگه بود! منظورم این بود که چقدر مرگخوار خوبیم که تونستم بدون تلفات آزمون ورودیشون رو رد بشم. البته اونا بدون پیاز خودشون تلفات میدن!