هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۱
#51
داشتم با محمد غزالی چایی می خوردیم و گپ میزدیم. که ابو سعید وارد شد و گفت:《 الیوندر تو اینجا چکار میکنی》گفتم:《 ماموریتی برای شما دارم که باید در ایران انجام بشود. جادوگر بد ظاتی در ایران حکمرانی میکند. باید با آنها مقابله کنید. گروه سه نفره ای، برگذیده شده 》. ابو سعید گفت:《 چه کسانی برگذیده هستند؟ باید جلوی چه کسی را بگیریم》. گفتم؛《 اسمش را نمیدانم. ولی میگویند صاحب دو مار در پشتش است روزی دو مغذ انسان میخورد. برگذیده ها تو ، محمد غزالی و یوتاب هستند.》
_ یوتاب ! همان جادوگر ایرانی که سعی در عوض کردن قوانین وزارت سحر جادو دارد ؟
_ بله. بعد تازه همه میدونیم وزارت با قوانینش عملکرد خوبی نداره در جنگ اول و دوم جادوگران وزارت تحت نظر اسمشو نبر بود. به آدم هایی که لیاقت ندارند پست و مقام میدند.
محمد غزالی که تا آن موقع اظهار نظر نکرده بود گفت:《 خب ابو نظرت چیست؟》.
ابو محمد که سکوت کرده بود. من گفتم:《 بیخیال یوتاب جادوگر قدرتمندیه فقط عقاید خودشو داره》.
_ خب باشه قبوله فقط بهش اخطار بده زیاد منو با عقایدش عصبانی نکنه.
محمد غزالی گفت:《 حالا کجا میشه یوتاب رو پیدا کرد》.
گفتم:《 معلومه وزارت سحر و جادو》.
آنگاه خودشان را غیب کردند و در باجه ی تلفن ظاهر کردند. به زور خودشان را در باجه ی تلفن جا کردند.
صدای یک خانم گفت :《 به وزارت سحر و جادو خوش آمدید. دلیل ورود یا پست خودتون را بگویید..》
گفتم:《 بازدید کنندگان گریک الیوندر ، محمد غزالی و ابو سعید》.
_ به وزارت سحر و جادو خوش آمدید.
به سمت آسانسور رفتند و وارد شدند.
آرتور ویزلی گفت:《 الیوندر اینجا چیکار میکنی.》
گفتم:《داستانش طولانیه میدونی یوتاب کجاست؟》
جلوی دفتر وزیر ایستاده گفته تا وقتی وزیر وزارت سحر و جادو به حرفش گوش نده همون جا می ایسته.》
ابو محمد گفت:《 عجب دیوانه ای نکنه فکر میکنه وزیر حرفشو جدی میگیره》.
آرتور گفت :《 با یکسری از حرفاش موافقم ولی... خب رسیدیم.
وزیر وزارت داشت از اتاقش بیرون می آمد و با زیر دست خود صحبت می کرد که یوتاب را دیدند که دنبالش می رفت و به قانون های وزارت اعتراض میکرد. وقتی یوتاب من را دید به سمتم آمد و ...


ویرایش شده توسط گریک الیوندر در تاریخ ۱۴۰۱/۹/۲۱ ۱۷:۳۳:۴۴



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ شنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۱
#52
خلاصه:
آرتور ویزلی رییس تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض بود. تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، رییس زمین بود. زمین یک عالمه میلیارد سال پیش عبوژ شد و از بین رفت ولی آدما بدنشو به هم چسبوند و دوباره زمین ساخت. باسیهاگر ترکیبی از باسیلیسک و هاگرید بود و تو زندگیش فقط هرمیون گرنجر خواست. ولی هیچ هرمیونی نبود چون آدما منقرض شد و فقط ویزلیا زنده موند. پس باسیهاگر خواست آرتور ویزلی رو یک بار و برای همیشه شکست داد. باسیهاگر فقط یکی بود و ویزلی زیاد بود. ولی سرباز-ویزلی‌ها لوله شد. جینی ویزلی برای درست کردن سربازای لول، باید مامورای قالیشویی لول‌آوران -که لول برد و لول آورد- رو دنبال کرد و سربازای نالول رو ازشون دزدید.

آرتور ویزلی باروفینه بود.

وینکی جن خوووب بود.

------



کیلومترها آن‌طرف‌تر، ابوسعید ابوالخیر، سوار بر امام محمد غزالی، همچنان داشت پروازکنان از پشت کوه های بلند لندن پدیدار می‌شد.

کیلومترها آن‌طرف‌ترتر، سیریوس سوروس ویزلی، سوار بر ماشینش توی خیابان‌های ویزلی‌لند ویراژ می‌داد و کلی عجله داشت و این‌طرف و آن‌طرف می‌پیچید و از همه سریع‌تر می‌رفت و هیچکس جلویش را نداشت و همه را می‌زد و از روی ماشین‌ها می‌پرید و پرواز می‌کرد و آن‌وسط چهار-پنج‌تا ویزلی را هم زیر گرفت و چهار-پنج‌تا ویزلی دیگر که شاهد جرم و جنایاتش بودند را هم با ماشینش دنبال کرد و آن‌ها را هم زیر گرفت و توی دفتر یادداشتش نوشت یاد داشته باشد بعدا یک بسته ده‌تایی ویزلی از ویز‌لی‌کالا سفارش دهد و جایشان بگذارد که کسی شک نکند.
همه این‌ها که تمام شد، سیریوس سوروس ویزلی، ماشینش را جلوی کاخ سلطنتی تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، پارک کرد و از تویش بیرون پرید و بدو بدو رفت ببیند آرتور ویزلی منظورش چه بود که توی تلگرامش یک عالمه خط و نقطه فرستاده بود و آیا آرتور ویزلی واقعا اشتباهی به جای اینکه با تلگراف، تلگرام بفرستد، با تلگرام، تلگرام فرستاده بود و آیا اصلا کسی که این‌طوری مغزش زغال‌سنگ می‌سوزاند واقعا لیاقت زنده گرفتن موجودات جادویی در حال انقراض را دارد؟ آیا وقتش رسیده بود آرتور ویزلی از ریاست جهان کنار رود تا جایگزین برحقش، سیریوس سوروس ویزلی، از موجودات جادویی حفاظت کند؟ آیا بعد از استعفای آرتور، سیریوس سورورس ویزلی با مالی ازدواج می‌کرد و بابای رون و فرد و جورج و پرسی و جینی و بقیه‌شان می‌شد؟ آیا سیریوس بالاخره می‌توانست به رویایش برای زندگی با مالی و ساختن ماشین‌های پرنده و شونصدتا بچه داشتن و سوپ پیاز خوردن و فقیر بودن، جامه حقیقت بپوشاند؟ آیا سیریوس باید از این هم فراتر می‌ر--

- نقطه خط نقطه خط نقطه خط خط نقطه خط نقطه خط خط خط نقطه
- عه قربان. چرا دارین سکته می‌کنین؟

آرتور ویزلی روی میز ریاستش ولو شده و از دهانش کلی کف بیرون زده بود و یک عالمه داشت تشنج می‌کرد. سیریوس سوروس ویزلی خواست به آرتور کمک کند و زنگ بزند سنت مانگو بیاید ببردش که یادش آمد همه دکترها و سنت‌ها و مانگوها مرده‌اند و فقط ویزلی‌ها اند که مانده‌اند. آرتور تعجب کرد و گفت حالا چی شد که این سکته کرد و نکنه یواشکی کلسترولش بالا بود و مگه آرمانای ویزلیا سوپ پیاز و آبدوغ‌خیار نبود و ای مرتیکه پشنگ رذل دو روی مالفوی‌صفت مادی‌گرای بورژوا، همون بهتر که مردی که از اولشم لیاقت مالی جونمو نداشتی. که یکهو از پنجره دفتر آرتور چشمش خورد و دید چرا آرتور ویزلی سکته کرده بود و کلی پشیمان شد که آرتور را جاج کرده بود و خیلی کارش زشت بود و تصمیم گرفت خودش هم برود روی میز آرتور سکته کند.

بیرون پنجره دفتر آرتور، فضایی‌ها از سفینه‌شان پایین آمدند.

آن‌طرف‌ترترتر، نیمه‌شب بود و رعد و برق می‌زد و باران می‌بارید و باد زوزه می‌کشید و باسیهاگر در قبرستان ریدل‌ها ایستاده بود. کنار باسیهاگر دوتا ویزلی بی‌هوش افتاده بودند و جلوی باسیهاگر یک پاتیل بود که باسیهاگر یک ویزلی را برداشت و تویش انداخت و یک ویزلی دیگر را هم برداشت و خونش را روی آن یکی ویزلی ریخت و گذاشتش زمین و یک دست خودش را هم درآورد و توی پاتیل انداخت.
محتویات پاتیل شروع به جوشیدن کرد و غل‌غل کنان سرریز شد و رفت و رفت تا همه قبرستان را در بر گرفت. بالای پاتیل، سایه خوفناک و مشکوک و هراس‌انگیز و سیاه و قرمزی پدیدار شد.

- هرمیون، مای لاو... فاینالی! آی هو کراسد دی اوشنز آو تایم تو فایند یو.
- باسیهاگر، سرنوشت تو شکست آرتور ویزلی باروفینه بود. چگونه توانستی به وظیفه‌ات در حق باسیهاگرها و هگریون‌های کوچولویی که به تو امید داشتند، پشت کنی؟ برو که در آغوش هرمیون سایه‌ها جایی برای بزدلان نیست.

باسیهاگر که نمی‌دانست هرمیون چی می‌‌گفت و باسیهاگرهای کوچولو که بودند و هگریون از کجا آمده بود و چرا اصلا باید آرتور ویزلی را شکست می‌داد و برای چه زندگی‌اش اینقدر سخت بود و کاش وقتی همه مردم مرده بودند، باسیهاگر هم باهاشان می‌مرد و در دنیایی دیگر با هرمیون به خوبی و خوشی زندگی می‌کرد و همش تقصیر ولدمورت بود که سالیان پیش یواشکی باسیهاگر را هورکراکسش کرده بود و باعث شده بود باسیهاگر قوی باشد و منقرض نشود و کلی غصه خورد.

آن‌طرف‌ترترترتر، لرد ولدمورت یادش‌ آمد باسیهاگر هورکراکسش است و زنده شد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۱
#53
فردی ناراحت با موهای شلخته درحال راه رفتن در راهروهای هاگوارتز بود. همینطور که راه میرفت باخود میگفت:
- آخر چرا اون سوال رو اینطوری جواب دادم؟ سوال 8 رو بگو! آخر کدام جادوگر درست حسابی ای آن را اشتباه جواب میدهد! حتی یادم رفت برای ورد آگوامنتی چوبدستی رو باید چندبار بچرخانم.

حین این بحث و جدل جذاب ذهنی ناگهان صدایی را از سمت راستش شنید. سراپاگوش بود که شاید صدای دیگری بشنود که ناگهان...

- سلام مرد جوان! حالت چطور است؟ دنبال شوالیه شجاع هاگوارتز میگشتی؟
این صدا از طرف تابلو سرکادوگان بود.

-آه! میشه محض رضای مرلین هم که شده یک بار دست از سر من برداری؟
- با من درست صحبت کن ای پسرک خاطی! اگر جرعتش را داری بایست و مبارزه کن!

اما گابریل طرف صدایی که دوباره شنیده میشد را گرفت و به شوالیه اهمیتی نداد.

سرکادوگان با ناامیدی گفت:
- آهای! کجا میروی ای جنگجوی رذل؟

گابریل وقتی به منشا صدا رسید چیزخاصی را ندید. با خود گفت:
- حتما بازم خیالاتی شدم. شاید قرصامو نخوردم! صبرکن ببینم مگه من قرص...

قیژ! قیژ!

به طرف راستش که قبلا دیوار بود نگاه کرد. الان دری بزرگ جای آن را گرفته بود. آیا باید خطر میکرد و به داخل میرفت؟ تصمیم گرفت ریسک کند. به هرحال جادو گاهی ریسک با خود داشت.

وارد آن اتاق شد که بیشتر شبیه انباری با کلی وسیله های ساعت مانند بود. کمی ترسیده بود و از طرفی هیجان زده بود.با خود اندیشید (زمان برگردان!)

به جلو رفت و یکی از آنها را برداشت. فکری هوس انگیز به ذهنش رسید که بر ترس و هیجانش می افزود. فکر اینکه بتواند امتحان وردهای جادویی اش را پاس شود او را بیش از حد خوشحال میکرد. تنها مشکل تعداد چرخش زمان برگردان بود. زیرلب گفت:

- به احتمال زیاد 60 چرخش 1 دقیقه ای است. آره خودشه!

پس شصت بار آن را چرخاند...

در جنگل ممنوعه

حیران و تعجب زده به اطرافش نگریست. اینجا برایش آشنا بود...

از دور هیبت فردی درشت هیکل را می دید. غول غارنشین؟ شاید هم تک شاخ!
- هی انسان! چطور جرعت کردی به قلمرو ما نفوذ کنی؟

گابریل من و من کنان گفت:
-م...من؟ ن...نفوذ؟ مممم...راستش...من....گم شدن...

حرف هایش قابل قبول نبود و سانتور نیز همین نظر را داشت.
- باید تقاصش را پس بدهی!
- چی؟ م..من فقط یه دانش آموزم! لطفا!
- هوممم...دانش آموز نه؟ گفته بودیم به توله ها آسیب نمیزنیم اما فکر کنم وقتش است رژیمم را کنار بگذارم.

همان موقع گابریل به یاد آورد کجا است و چگونه آمده اینجا. پس هرچند بار میتوانست زمان برگردان را چرخاند تا از آن جا بزند به چاک. بنگ! فیلچ را دید که خانم نوریس را نوازش میکند. بنگ! لوپین به گرگینه تبدیل میشود. بنگ! جنگ. بنگ! اسنیپ دارد گریه میکند. ب...صبر کن ببینم چی؟ بنگ!

- هوفففففففففف.

نفس راحتی کشید زیرا دوباره به زمان قبل( حال) برگشته بود. سریع زمان برگردان را پرتاب کرد و گفت:
- نه! این به درد من نمیخورد!

سپس سریع آن مکان را ترک کرد. در راه دوباره به سرکادوگان برنخورد اما توان فکر کردن به این موضوع را نداشت. در سر راهش هیچ کدام از دانش آموزان را ندید. تنها خانم نوریس را دید که با تعجب به او خیره شده.

وقتی به ورودی سالن هافلپاف رسید نتوانست وارد شود و هرچقدر به بشکه ضربه میزد فایده ای نداشت.
در نهایت تسلیم شد و طولی نکشید که فهمید سال تحصیلی تمام شده بوده است...


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۱
#54
اکثریت خوابگاه های هاگوارتز در حیاط تجمع کرده بودند و شعار میدادند.

حالا که جامو دادین به هافلپاف، نیکلاس دیگه رئیس ماست.

-عه. راستی چرا اصلا باید رئیسمون باشه. ربطی نداره اصلا.
-راست میگی ها چرا قبل از اینکه خودمون بلند بلند براش شعار بدیم، فکر نکرده بودیم؟
-حالا فکر کنیم؟
-نه پاتریک الان وقت تصمیم گیریه. آهای ملت چرا شعار میدین؟


صورتِ خندانِ مرگبارِ نیکلاس پشت سر جماعت ظاهر شد.
-چون من طلسمتون کردم. هی ها ها ها ها...

هرمیون گِرِنخَرخون یه لوموس فرستاد هوا و از روح آلبوس طلب کمک کرد.

...


آسمان تیره و تار شد. زمین لرزید. برق چیزی در چشمان نیکلاس افتاد. زیر پایش خالی و به عقب پرت شد و به سمت آسمان کشیده میشد.

برق سفید.

شَتَرَق. بــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!!!


نیکلاس معلوم نبود! در میان برق سفید، زمین میشکافت و پایین تر میرفت.
رئسای هاگوارتز، بدو بدو جلو آمدند و یک دستشان را به حالت دفاع بالا آوردند.

نور رفته رفته محو شد و در امتداد چاله ی تو خالی جادواموزان بودند که به سختی خودشان را نگه داشته بودند تا لای زمین فرو نروند. همه به هم کمک میکردند. هافلپافی ها طبق معمول کار های همیشگی شان را کردند چون در هر صورت ان ها سختکوش بودند و همیشه بهترین کار را میکردند. برق رعد و برق آلبوس چشمان ریونکلاوی هارا حسابی درخشان کرده بود و مثل الماس در هوا شناور بودند. اسلیترینی ها از هاگوارتز و از خودشان و بقیه با طلسم هایی حفاظت میکردند. گریفیندوری ها کار را کمپلت برداشته بودند و در حال تحلیل خسارات وارده بودند تا کار تعمیر و احیای هاگوارتز را انجام دهند.


رئیس اول هاگوارتز، بالای سکو رفت و بلندگوی چوبدستی اش را تا ته زیاد کرد.
-کی از آلبوس درخواست کمک کرد؟
-بهتر نیست بپرسیم چرا اصلا البوس به این درخواست مهر تایید زده؟

نیکلاس وقتی از لبه ی چاله خودش را بالا کشید نفسش را بیرون داد و خودش را تکاند. چیز کمی از پیراهنش باقی مانده بود و از کفش ها و دست هایش دود بلند میشد و موهایش شاخ شده بود.

-نه بهتر نیست! بهتر نیست. ببین وضعو. خجالت نمیکشی طلسم میکنی مردمو؟
-خودشون خواستن به جام دست بزنن منم گفتم باشه، ولی بهایی داره.

جادوجوهای بیشتری وارد مکالمه شدند.
-اصلا نیکلاس مارو بیچاره کرده.
-اره خانوم اجازه؟ همش میاد جامش رو میکنه تو چشم ما.

نگاه ها به سمت پیکت رفت که توی جیب رز بود.

چند لحظه سکوت شد و باز توپ در زمین نیکلاس بود.

-خب چی داری بگی؟ اصلا رعایت نمیکنی. من متاسفم باید اجازه بدم بری.
-اجازه بدین برم؟
-ینی دیگه اینجا کاری نداری.
-اما من خیلی خفنم.
-متاسفم اینجا لایق خفنیت تو نیست.
-بسیار خب... .

نیکلاس اندوگین شد اما چاره ای نداشت ساکش را ظاهر کرد و جام را از تویش برداشت و توی دست سدریک و رز گذاشت؛ بعد هم درش را بست و به سمت دروازه ی خروجی رفت.


جمعیت پشت سر نیکلاس به هم پیوستند و رفتن او را نظاره کردند.
-پچ پچ پچ چ پچ.
-اره برو.
-زودتر برو.
-یه قدم دیگه.

نیکلاس از در خروجی دور شد و در پشت سرش بسته شد.

-واقعی رفت؟
-واقعی واقعی؟
-بچه ها شروع کنید.

ارکست ها کوک و باند ها تنظیم شدند. یوان بالای جمعیت رفت و میکروفون رو به دست گرفت.

-اوووو. افترپارتی مدرسه است. بترکونین تا ترم دیگه.

دوبس دوبس دوبس دوبس.تصویر کوچک شده


کل هاگوارتز در حال شادی بودند و دوست داشتند کتاب هاشان را اتش بزنند. اما چون کتاب داخل گوشی شان بود. اینکار را نکردند و به بغل کردن هم و پایکوبی کردن بسنده کردند تا سالی دیگر و ترم هاگوارتز دیگری.

و هرمیون در حالی که با رون میرقصید به اسمان نگاهی کرد.

-ممنونم آلبوس.
-قابلی نداشت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۰:۴۰:۱۰
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۰:۴۱:۱۱
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۲:۱۰:۵۳

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
#55
آرام نگاهی به سرسرای بزرگ انداخت و آهی از حسرت و دلتنگی کشید. دستی به شکم برآمده اش کشید و لبخندی زد. زمان برگردان را در دستش فشرد و زیر شنل نامرئی جایی که هیچ کس نمی رفت قایم شد. زمان متوقف شد. کمی فکر کرد و سپس به عقب برگشت. جیانا آدم ها را می دید که عقب عقب می رفتند و دیوار ها جدید تر می شدند. کم کم به زمانی که میخواست رسید. زمان به حرکت درآمد. جیانا و کتی مو های کل مدرسه را قرمز کردند. جیانا خنده ای آرام کرد...جیانا و لیلی و آلبوس دردسر درست کردند ... اولین جام قهرمانی کوویدیچ و گروه ها را بالا بردند...جیانا در آزمون سمج قبول شد...اولین بوسه...کلاه گروهبندی او را گریفیندور فرستاد... به اسکورپیوس و آلبوس مخفیانه کمک کرد...چند بار به خاطر کار هایش تنبیه شد...زمان بالاخره به حالت عادی برگشت. شنل را تا کرد و در جیب ردایش که طلسم گسترش رویش اجرا کرده بود گذاشت. آلبوس پیشش آمد.
- حالت خوبه؟
-آره تا وقتی تو کنارمی عالی ام... داشتم به خاطرات فکر می کردم...چه روزایی بود.

آلبوس جیانا را در آغوش می گیرد و دستی به شکمش جایی که بچه شان بود می کشد .
- به زودی اونم میاد اینجا و خاطرات خوبی می سازه ، حتی بهتر از ما...البته اگه پرونده های مامانش تو ادراه کاراگاه ها بگذاره.
جیانا می خندد و با آرنج سلقمه ای به آلبوس می زند.
-شوخی کردم گرچه واقعا دل خودمم تنگ شده بود. اگه به خاطر پرونده ات نبود اینجا نبودیم . درست قبل از شروع سال تحصیلی...
- ببینم یادته از اینجا متنفر بودی؟
-خب...وقتی یکی باشه تا باهاش قانون رو یکم بشکنی و ...
- آلبوس.
- باشه ... باشه...امیدوارم اخلاقش به تو نره.
- چطور جرعت میکنی؟
آلبوسودر حالی که از خنده روده بر شده به جیانا نگاه می کند که می خندد.
- مرلین رو شکر که دست کم مطمئنم مثل مادرش سرسخت میشه.
- آلبوس خب خودتم سرسختی..ممنونم...
-کتی رو ازش خبر داری؟
- دیروز دیدمش داشت برای سمینار حیوانات جادویی و شوخی های جادویی آماده می شد.
-واقعا؟خب امیدوارم کارمند های آب نبات فروشی در امان بمونن .
-آلبوسسسس.
-راستی پروفسور مک گانگال میخواد ببینتت فکر کنم تو دردسر افتادی.
- یادش بخیر.

هر دو به سمت در سرسرا می روند.جیانا زیر لب زمزمه می کند:
- تو هم میای اینجا زیاد طول نمی کشه .
ناگهان جیانا می ایستد.
- چی شد؟
- بچه...بچه لگد زد!
- واقعا؟الان؟
آلبوس خوشحال و متعجب به سمت جیانا می آید. دستش را روی شکم جیانا می گذارد طولی نمی کشد که او هم حرکت بچه را حس می کند


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
#56
وسایلش را به آرامی در چمدان قهوه‌ای رنگش می‌چید. گلویش فشرده می‌شد و دلش نمی‌خواست باور کند تمام این دوران خوش به پایان رسیده است. در عین حال در قلبش شوق شروع مرحله‌ای نو، مانند پروانه‌هایی با بال‌های هفت رنگ به پرواز در آمده بود.
دوستانش هم در اتاق، وسایلشان را جمع می‌کردند.
خاطرات در ذهن همه‌شان در حال مرور بود. صندلی محبوبشان که همیشه برای آن دعوا می‌کردند، آنجا بود. به افرادی فکر می‌کردند که در سالیان آینده روی آن خواهند نشست و برایش دعوا خواهند کرد. به تمام آن‌هایی که قرار بود تمامی آنچه آن‌ها پشت سر گذاشته بودند را پشت سر بگذارند و بعد یک روز وسایلشان را جمع کنند و برای همیشه آنجا را ترک کنند.
سرش را بلند کرد و به دوستش نگاه کرد. بغضشان که شکست، هیچ کدام نمی‌دانستند از دلتنگی که آغاز شده بود می‌گریند یا از رویای فردایی که دیگر برای امروز بود.
این اولین پایان برای او نبود. این اولین پایان برای هیچ کدامشان نبود.
با خودش که فکر کرد، دید شاید آنچه بیشتر از همه قلبش را به درد می‌آورد، فراموشی است. می‌دانست مثل بقیه‌ی خاطراتش، احساساتی که به این روزهایش جان می‌دهد، با گذشت زمان، کم کم محو خواهند شد.
-اگر یادمون بره چی؟

بغض صدایش، خبر از دردی حقیقی می‌داد.

-یادمون نمیره. یعنی... شاید یادمون بره اما وقتی چیزی رو تجربه می‌کنی، حتی اگه یادت بره بازم بخشی از وجودته. مهم نیست چقدر زمان بگذره، حتی اگر نخوای، این روزها روی قلبت حک میشه. فرقی نمیکنه که چقدر گرد فراموشی و غبار زمان روی قلبت رو بگیره. مهم نیست چندتا حکاکی دیگه روش بشه. همیشه داخل قلبت باقی میمونه و شاید یک روز، مثل باستان شناسی که یک حکاکی قدیمی رو از زیر خاک بیرون میکشه، تو هم غبار این خاطرات رو پاک کنی. اون روز شاید تصمیم بگیری این قسمت از قلبت باید بافت قدیمیش رو حفظ کنه و این روزها هم از دفن شدن زیر خونه‌های جدید نجات پیدا کنن. شاید حتی روزهایی که دلت می‌گیره، به اینجا سری بزنی تا بتونی چشمات رو ببندی، یک نفس عمیق بکشی و اجازه بدی نسیم خاطرات موهات رو نوازش کنه.

در چمدانش را بست. رفتن، وقتی می‌دانی می‌شود برگشت، آسان است.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#57
-فرزندم توبت توئه ها!

سو تکانی خورد و از جایش پرید. سرش را بالا آورد. به نظر می‌رسید متوجه حرف دامبلدور نشده است، اما از نگاه های اطرافیانش فهمید نوبت به او رسیده است.
بی آن که حرفی بزند چند قدم به جلو برداشت. از فاصله ای که با قدح داشت، مشخص بود از مدتها قبل غرق در خیالاتش شده و فراموش کرده بود در صف جلو برود.

-فقط آروم سرت رو ببر داخل. امیدوارم به جای خوبی بری... یا زمان خوبی!

دامبلدور لبخند آرامش بخشی زد و کنار رفت. نور نقره‌ای از درون قدح بیرون می‌تابید. لحظه ای گمان کرد ماه را در آن به بند کشیده اند. سرش را جلو برد و درون قدح را نگاه کرد. لحظه ای قبل از آنکه سرش را به طور کامل در آن فرو ببرد، توانست انعکاس تصویر خودش را در درخشش نور تشخیص دهد.

نفهمید یک لحظه طول کشید یا بیشتر که شروع به سقوط کرد. وحشت، تمام وجودش را گرفت. لحظه ای تصور کرد که این پیشگویی بی‌رحمانه ترین تصویریست که قدح می‌توانست به او نشان دهد. تمام عمرش ترس از سقوط را همچون رازی مهم مخفی کرده بود و حالا زمان روبه‌رو شدن با آن بود؟!
اشتباه می‌کرد. این را تا زمانی که زمین را زیر پاهایش حس نکرد، متوجه نشد. لب باز کرد تا چیزی بگوید اما نمی‌دانست چه.
-اینجا...
-اینجا خوبه. بیاین بشینیم.

جا خورد. همیشه فکر می‌کرد افراد درون خاطره او را نمی‌بینند. پس چطور گابریل با او سخن گفته بود؟!
زمانی که سه نفر از پشت سرش آمدند و از او عبور کردند، فهمید که مخاطب، خودش نبوده است. در واقع... خودِ فعلی اش نبوده است!

به یاد آورد که قدح او را به چه زمانی آورده است. احساس کرد چیزی در سینه اش فرو ریخت.

-خب... شروع کنید.

چهار بازیکن کوییدیچ با رداهای آبی-مشکی شان به یکدیگر نگاه کردند.
-یعنی هیچ فکری ندارین؟ چیزی به بازی نمونده ها!

آندریا مِن و مِنی کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-من یه دونه داشتم. ولی به درد این بازی نمی‌خوره. شاید بعدا...

سه بازیکن دیگر سر تکان دادند.
-منم مغزم کار نمی‌کنه. امروز خیلی فکر کردما! ولی هیچی به هیچی.

سو لبخند زد. خودش خوب می‌دانست آن روز، مسابقه‌شان را به کل از یاد برده بود. اما خجالت می‌کشید مقابل هم تیمی هایش به آن اقرار کند.

-جنابمان ایده ای پروراندیم!

سه جفت چشم با اشتیاق به لادیسلاو خیره شد.

-هر یک به کنجی آپارات نموده و نخستین چیزی که یافتیم به همراه می‌آوریم. از همان‌ها استفاده می‌بریم ز بهر مسابقه.

آندریا و گابریل با لبخند تایید کردند. هر دو سو هم خندیدند. هم‌زمان و یک شکل.
آن‌قدر سرعت رفتن و آمدن بازیکنان زیاد بود که با هیچ‌یک همراه نشد و نفهمید خاطره ای که واردش شده، متعلق به کدامشان است.
خودش را دید که به زحمت، چرخ خیاطی ای را در بغل گرفته و آورده بود. هنوز نمی‌دانست چه شد که سر از آن مغازه‌ی ماگلی در‌آورد.

وقت زیادی تا شروع مسابقه نمانده بود. به دنبال بازیکنان راه افتاد. می‌خواست بار دیگر خودشان را هنگام استفاده از آن وسایل ببیند؛ اما زمانی باقی نمانده بود!

دلتنگ بود. بیش از آنچه که فکر می‌کرد، دلتنگ بود.
سرش را بلند کرد. نگاهی به چهره های منتظر درون اتاق انداخت و لبخند کم جانی زد. گویی همه در انتظار آن لبخند بودند تا به کارشان ادامه دهند. در راه خروج از اتاق، خوشحال بود که برای بقیه، تشخیص مایع درون قدح از قطرات اشک، ممکن نبود.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#58
چند ساعتی از برگشتن هوچ به قلعه نگذشته بود که طبق درخواست سدریک، هوچ تصمیم گرفت او هم سری به اردو بزند: واو بهتر از این نمیشه. مثل یه جشن خوشامدگویی نمیمونه؟ از همین اول با اردو شروع میکنم.^^ حالا اردو کجا هست؟ هاگزمید؟
-نوچ‌
-زمین کوییدیچ؟
-نوچ.
-جنگل تاریک که نمیتونه باشه؟

لبخند گشادی روی لبان سدریک پهن شد.
-شوخی میکنی؟ آخه جا قحط بود چرا جنگل تاریک که برای دانش آموزا ممنوعه.

هوچ انقدر تند و باهیجان حرف میزد که مجالی برای حرف زدن سدریک نمیگذاشت. بالاخره بعد مدتها برگشته بود و ذوق زده بود: البته برای من که مشکلی نیست خیلیم بهم خوش میگذره بعد مدتها گشت و گذار با شما هافلپافیا....
-یه لحظه نفس بگیر هوچ تا منم برات تعریف کنم.

هوچ لپاش گل انداخته بود: زیاده روی کردم نه؟ حالا اینی که تو هم گفتی خیلی خوبه انقدر این چند مدت بیرون قلعه بودم که داخل قلعه برام جذاب ترم هست... بزن بریم قدح اندیشه.

دقیقه ای طول نکشید که هوچ با دیدن جمعیتی که دور قدح اندیشه جمع شده بودند از حرف خود پشیمان شد: این همه جادوگر موقع رفتن تو قدح اندیشه بهت زل می‌زنن؟ آه استرس زاست!!!
دامبلدور که با صدای هوچ توجهش جلب شده بود دست هوچ رو کشید و رو به جمع گفت: به به! آخرین داوطلب هم پیداش شد!
بوسه ای به دست هوچ زد و آهسته تر رو به او گفت: خوش برگشتی! خیلی وقت بود ندیده بودمت مادام!

هوچ که در ذهنش داشت غر میزد که آخه من کی داوطلب شدم و به روح ولدمورت فوش می‌داد، لبخندی به دامبلدور زد و با خوش رویی و خنده گفت: مشتاق دیدار پروفسور!

اما دامبلدور مجالی برای حال و احوال پرسی به هوچ نداد و او را به سمت قدح اندیشه هل داد و هوچ با سر توی قدح فرو رفت و احساس کرد که پایش از زمین سنگ فرش شده ی دفتر دامبلدور جدا شد. انگار داشت در فضای تاریک قدح اندیشه پیچ و تاب میخورد. هوچ چشمانش را بسته و نفسش را حبس کرده بود چون میترسید به خاطر این پیچش ها بالا بیاورد. ناگهان انگار خم و پیچش قدح متوقف شد و زمین سفت را حس کرد: آخ جون تموم شد. بهتره برگردم خوابگاهم...

با بازکردن چشمانش نتوانست جمله اش را کامل کند. نیمه شب بود. چند نفر با رداهای سیاه روبروی او ظاهر شدند و به سمت دختر جوانی که عقب تر با چوب جاروی نقره ای قدیمی ای ایستاده بود رفتند. موهای خاکستری و چشم های زردی که مثل شاهین بودند حدس زدن اینکه او خودش، رولاندا هوچ است سخت نبود. نگاهی به خودش انداخت. حالا بعد از 90 سال پیر و چروک شده بود.
فریاد مردی با صدای زمختش او را از افکار مقایسه ای خودش با خودش بیرون کشید : به دلیل تخطی از دستورات و قوانین وزارت سحر وجادو بازداشتید. جاروی شما توقیف میشه و باید با ما به وزارت سحر و جادو بیاید.
-نه چوبم رو پس بده...

میخواست جلو برود و خودش را از دست مردان شکنجه گر قرون وسطایی نجات دهد ولی با صدای داد مرد دیگری که حدود دوبرابر او قد داشت در جایش میخکوب شد. مطمئنن دو رگه غول انسان بود که همچین هیبتی داشت: مقاومت فقط وضعیت و جرمتون رو سنگین تر میکنه بهتره با پای خودتون همراه ما بیاین قبل از اینکه مجبور بشیم...
ناگهان تمام مردان پیش رویش در تاریکی فرو رفتند و صحنه دیگری جلویش پدیدار شد در ساختمانی در نزدیکی زندان اکباتان ایستاده بود. مردی بلندقامت و لاغر اندام با موها و ریش بلند مشکی که تا کمرش میرسید با لبخند پهن آشنایش جلوی او ایستاده بود. چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های عینکش نیز گویای همه چیز بود جز موها و ریش سفید شده اش همه چیز مانند همان قیافه ای بود که همین چند لحظه پیش دیده بود. آنقدر غرق چهره ی آشنای ناجیش بود که متوجه مرد دیگری که کنارش ایستاده بود نشد. موهای پرپشتی داشت و با آن زخمی که از پیشانی تا گوشش کشیده شده بود چهره ی ناخوشایندی برای هوچ بود، که او را میترساند. رو به هوچ جوان کرد و با اشاره به دامبلدور جوان گفت: باید از جناب دامبلدور ممنون باشی که وساطت کردند و گرنه الان باید گوشه زندان آب خنک میخوردی!
دامبلدور جوان نگاهی به هوچ جوان کرد و رو به مرد گفت: اینجوری صحبت نکن منو میترسونی بکمن! دیگه ما میریم!

هوچ جوان با ترس به سمت عقب قدم برداشت تا همراه دامبلدور از آنجا خارج شود ولی مرد دستش را گرفت و گفت: حواست باشه که با ضمانت دامبلدور آزادی. مبادا دست از پا خطا کنی و اعتبار دامبلدور زیر سوال بره! همچنین باید تا اطلاع ثانوی از جادو و پرواز امتناع کنید.

همه جا دوباره تیره و تاریک شد همه جا دور سرش چرخید و حالا در جایی دیگر بود. خداروشکر که اینبار جای ناخوشایندی برای هوچ نبود. اینجا خانه اش بود، هاگوارتز!
دانش آموزان در سرسرا جمع شده بودند و دامبلدور روبرویش ایستاده بود: ورودت به عنوان پروفسور به هاگوارتز رو تبریک میگم مادام هوچ عزیز!
صدای " خیلی ممنونم" هوچ جوان با چشمان اشکی در هیاهوی دانش آموزان گم شد و صدای هیاهوی دانش آموزان در تاریکی!
این بار با پدیدار شدن تاریکی دنیا دورش نچرخید و مستقیم به عقب کشیده شد انگار کسی با دستی دور کمرش او را عقب میکشید. چشم هایش را که باز کرد انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود هنوز هم دانش آموزان دورش بودند و روبرویش چشم های آبی روشنی زیر شیشه ای گرد میدرخشیدند و به او خیره بودند تنها تفاوتی که احساس میشد آن بود که حالا صاحب این چشمان دریایی با موهای صدفی رنگ جلویش ایستاده بودند.
-خجالت آورترین صحنه ای بود که میتونستم ببینم... ولی همچنین لحظه سرنوشت سازی هم بود. لحظه ای که زندگی متحول شد. لحظه ای هیچ موقع نمیخوام فراموشش کنم. ازت ممنونم آلبوس.

دامبلدور لحظه ای با شک به او خیره شد ولی بعد قیافه ای کنجکاو به خود گرفت: کاش میدونستم که چی دیدی که اینو میگی مادام؟
هرچند هوچ بهتر از هرکسی میدانست که دامبلدور از همه چی خبر داشت چون کار خودش بود! اصلا امکان نداشت دیدن این خاطرات جوانی اش اتفاقی باشد!
هرچند آن لحظات تحقیرآمیز بهترین هدیه ی خوش‌آمدگویی نبودند ولی همچنان از دامبلدور ممنون بود.

هرچند نمیدانست تا دقایقی دیگر خاطره ی خجالت آور دیگری به خاطراتش اضافه خواهد شد شکه شدن دامبلدور به خاطر تشکر ناگهانی هوچ نبود. او دامبلدور را در میان انبوه دانش‌آموزان و پروفسوران آلبوس صدا زده بود.


ویرایش شده توسط مادام هوچ در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۲۳:۰۵:۱۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#59
روز به نیمه ی خودش رسیده بود و خورشید در وسط آسمان قدرت نمایی می کرد. آفتاب روی دیواره ی قلعه ی بزرگ و پر ابهت هاگوارتز افتاده بود و سنگ های خاکستری رنگش درخشش عجیبی پیدا کرده بودند. از پنجره ی بزرگ یکی از راهرو ها یک مرد حدوداً سی و چند ساله دیده می شد که کت بلند و خیلی بزرگی پوشیده بود و آرام و با طمأنینه به قدم بر می داشت. قد کوتاه و اندام نحیفش باعث نمی شد که سنش کمتر به نظر برسه. مخصوصاً با اون حجم از ریش و موی قهوه ای رنگ و پرپشتی که معلوم بود خیلی وقته مرتب نشدن. راهروهای خلوت قلعه رو یکی بعد از دیگری طی می کرد تا بتونه به موقع به قرار ملاقاتش برسه.
بالاخره به مجسمه ی کله اژدری آشنایی رسید و زیر لب چیزی زمزمه کرد. بلافاصله مجسمه شروع به چرخیدن کرد و یک راه پله ی مارپیچ پشتش مشخص شد. چند لحظه بعد سه ضربه ی خیلی کوتاه به در دفتر دامبلدور زد و با شنیدن صدای «بیا تو.» وارد دفتر قدیمی مدیر هاگوارتز شد.

- خوش اومدی برودریک. امیدوارم از حضور دوباره ت توی هاگوارتز لذت ببری. یادمه قبلاً خیلی اینجا رو دوست نداشتی.

برودریک بود نگاهی به اطراف انداخت. این دفتر خیلی براش آشنا بود. انگار همین چند لحظه پیش بود که خود شونزده ساله ش اینجا اومده بود و از فکر این که بزرگترین جادوگر قرن داره شخصاً بهش کمک می کنه در پوست خودش نمی گنجید.

- الان هم مثل همون موقع س. چیز زیادی فرق نکرده. فقط این که هر کسی من رو توی هاگوارتز می بینه چنان با تعجب نگاه می کنه که می فهمم من مال اینجا نیستم. این کلاس ها هم که دیگه بدترش کرده. من با این ها خیلی متفاوتم آلبوس.

دامبلدور به پهنای صورتش لبخند زد. می دونست که ممکنه برودریک اونجا راحت نباشه ولی به وضوح می دید که برودریک بعد از فاجعه هایی که براش اتفاق افتاده و مدت طولانی ای که توی سنت مانگو بستری بوده حالا داره آروم آروم توانایی های خودش رو دوباره پیدا می کنه. دستش رو روی شونه ی بود گذاشت و گفت:
- به هر حال خوشحالم که به توصیه من پیرمرد گوش کردی. امیدوارم به زودی بتونی برگردی به وزارت. ما خیلی وقته که نیاز به نیروهای خوبی توی وزارتخونه داریم.

برودریک چیزی نگفت. فقط لبخند خیلی کمرنگی زد. خودش هم نمی دونست که دیگه بعد این همه اتفاقاتی که براش افتاده و بعد از اون همه داستانی که پشت سر گذاشته می تونه دوباره به روال گذشته و کار قبلی ش برگرده یا نه.

پروفسور دامبلدور ادامه داد:
- خب بریم سر کار خودمون. همینطور که می دونی این یه برنامه س برای این که یه کم خستگی رو از تنتون بیرون کنیم. قراره یه جورایی یه اردوی تفریحی براتون باشه. ولی فکر کنم چیزی که برای تو آماده کردم از همه بهتر باشه. خیلی تلاش کردم که این خاطرات رو جمع کنم. امیدوارم وقتی بر می گردی انرژی بیشتری گرفته باشی فرزندم.

وقتی حرف هاش تموم شد، فشار کوچکی با دستش به شونه ی برودریک داد و اونو به سمت قدح اندیشه ی باستانی راهنمایی کرد. مثل همیشه مایع نقره ای رنگی کف اون ظرف سنگی جمع شده بود. خیلی وقت بود که برودریک این کار رو نکرده بود ولی حس و حال خاصش رو هیچوقت فراموش نمی کرد. همیشه از رفتن توی خاطرات خوشش میومد. اونجا چیزهای کمتری بودن که اذیتش کنن.
ناخودآگاه خم شده بود و صورتش رو نزدیک به مایع مرموز نقره فام کرد. به محض این که نوک بینیش سطح مایع رو لمس کرد احساس کرد پاهاش از زمین بلند میشن و تصاویر اطرافش به سرعت جابجا شدن. بالاخره روی زمین صاف فرود اومد و نگاهی به اطرافش کرد.

اومده بود به سال ها قبل. دقیقاً می تونست اونجا رو به یاد بیاره. اون شلوغی برای انتخابات وزارت بود. کمی چشمانش رو تنگ کرد تا درست بتونه ببینه. مورفین گانت رو داشت می دید که سخنرانی پر شوری می کنه. هر چند دقیقه صدای شلیک خنده از اطراف شنیده می شد! کاملاً یادش رفته بود جذاب ترین و خنده دار ترین نطق های زندگیش رو از مورفین شنیده بود. روی پلاکارد های اطراف عبارت «دولت تابستان» به چشمش می خورد و در طرف دیگر دلوروس آمبریج رو می دید که داره با خشم به مورفین نگاه می کنه. می دونست که خیلی زود یه جنگ تمام عیار بین این دو راه میفته!

یه لحظه دوباره تصویر عوض شد! فهمید که قراره چندین خاطره رو با همدیگه تجربه کنه و قطعاً توی هر کدوم هم زیاد باقی نمی مونه.

وقتی دوباره تصویر ثابت شد زیر خنده زد! دو تا بچه ی فسقلی رو میدید که داشتن نقشه برای عصبانی کردن ولدمورت می کشیدن! جیمز سیریوس پاتر و تد ریموس در به سرعت داشتن چیز هایی آماده می کردن. نمی دونست این دفعه قراره چی به سر ولدمورت بیارن ولی مطمئن بود که لرد قراره از عصبانیت منفجر بشه. از فاصله ی بیشتر ویولت بودلر رو می دید که داره بهشون نزدیک میشه. عنوان مدیریت ش روی لباسش به شدت خودنمایی می کرد و ظاهراً دوباره قصد داشت جلوی جیمز و تدی رو بگیره که یه گند دیگه بالا نیارن.

باز هم تصویر عوض شد.

این بار خودش رو توی خونه گریمولد دید. پروفسور دامبلدور جوونتر رو دید. یا همونطور که خودش دوست داشت اون موقع ها صداش کنن... پروف! در حال حرف زدن با محفلی ها بود. اینطور که از حرف هاشون می شنید قرار بود یه جنگ دیگه با مرگخوار ها داشته باشن و این ها آخرین حرف های قبل از شروع جنگ بود. بین محفلی ها چهره های آشنای خیلی زیادی می دید. دوست های قدیمی ش... چقدر دلش میخواست اون ها هم می تونستن برگردن.

میخواست بیشتر ببینه ولی باز هم تصویر عوض شد.

توی یکی از بازی های کوییدیچ بود. اسم یکی از تیم ها رو یادش نمی اومد ولی تیم مقابل رو یادش اومد! کی سی ارزشی! وای خدا عجب لیگی شده بود اون سال. لودو بگمن عجب بازی هایی می کرد. البته یادش نمی رفت که لودو هر چقدر بازیش خوب بود ولی در عین حال حاشیه های زیادی داشت. نگاه دقیق تری کرد ببینه عنوان مدیریت رو گوشه ی لباسش می بینه یا نه؟ نه هنوز مدیر نشده بود. ولی هنوزم بازیش رو می دید و عجب بازیکنی بود.

قبل این که تصویر عوض بشه می تونست حدس بزنه قراره به هاگوارتز بره.

جشن آخر سال بود و این بار ماندانگاس فلچر مدیر هاگوارتز شده بود. یه جشن با شکوه و خیلی شلوغ و پلوغ با یه عالمه دانش آموز جوونی که بعد ها خیلی هاشون تبدیل به بزرگترین جادوگر های زمان خودشون شدن. یوآن آبرکومبی، گیدئون پریوت، رز زلر و بقیه ای که هر کدوم از همون موقع معلوم بود قراره تبدیل به جادوگر های خفنی بشن. دانگ در حال سخنرانی بود و گیدئون رو بهترین دانش آموز هاگوارتز معرفی کرد. همه در حال تشویق بودن که برودریک دستی رو روی شونه ش حس کرد.

این دامبلدور بود که اونو از خاطرات بیرون کشیده بود.

چند لحظه روبروی هم ایستادن، لبخندی به هم زدن و برودریک سری تکون داد و از در اتاق مدیریت خارج شد. وقتی از پلکان مارپیچ پایین می رفت همینطور که لبخند میزد چشم های خیسش رو هم با پشت آستین کت گشادش پاک کرد.



پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#60
چیزی به نوبت جرمی نمانده بود. جادوآموزان به نوبت سر خود را وارد قدح می‌کردند و وقتی بعد از مدت کوتاهی، آن را بیرون می‌آوردند، هر کدام واکنش های مختلفی داشتند. یکی لبخند به لب داشت، دیگری اشک بر گونه. یکی هیجان زده بود و آن یکی مضطرب. جرمی منتظر نوبت خود بود و امیدوار بود که خاطره، خاطره خوشی باشد.
آلنیس، سر خود را از قدح بیرون آورد و با خونسردی تمام، رو به پروفسور دامبلدور، زیر لب چیزی گفت. چهره او نه خوشحال بود و نه غمگین. نه هیجان زده و نه مضطرب. پرفسور دامبلدور، در حالی که آلنیس را به سمت دیگری از خود هدایت می‌کرد تا جلوی قدح مسدود نباشد، به جرمی اشاره کرد که نوبت اوست.

جرمی با قدم هایی آهسته جلو رفت. نگاهی به مایع شناور درون قدح انداخت. با احتیاط سر خود را در آن فرو برد. مایع تیره، دور سرش چرخید و کم کم، همه چیز تغییر کرد. حالا دیگر نه خبری از همهمه جادوآموزان بود و نه خبری از روشنایی. سکوت محض بود و تاریکی. گویی شرارت، بر همه جا تسلط یافته بود. نمی‌توانست تشخیص دهد کجاست یا در چه زمانی است. فقط صدای مکالمه‌ای نه چندان واضح را می‌شنید.
مدتی که گذشت، چشمانش به تاریکی عادت کرد. دیگر می‌توانست در و دیوار آجریِ کهنه ساز را ببیند. از بویی که به مشامش می‌خورد، فهمید که آجر ها نم دارند. محیط چندان برایش آشنا نبود، اما احساس می‌کرد قبلا در آنجا حضور داشته. صدا ها، از پشت دیوار کنار جرمی می‌آمدند. او از چند نفر از جادوآموزان شنیده بود که در خاطرات، می‌توان از دیوار ها گذشت یا کار های مختلفی انجام داد. به سمت دیوار قدم برداشت. وقتی از آن رد شد، صحنه ای را دید که چندان انتظارش را نداشت.
جرمی، رو به روی آلنیس، روی تختی که به دیوار متصل بود نشسته بود. چهره ای نگران داشت. نظرگاهی از آینده رو به روی جرمی جوان‌تر بود. به نسخه دیگر خود چشم دوخت. دیگر سرحال نبود. در حال شوخی کردن و خندیدن هم نبود. چهره ای آشفته و به دور از همه اینها داشت. شاید موفق شده بود درون خود را به نمایش بگذارد. یا اوضاع آنقدر ناجور بود که به خود اجازه شوخی کردن نمی‌داد. نسخه دیگر جرمی، که به نظر بین بیست تا سی سال سن داشت، از جرمیِ جوان‌تر، تنومند تر بود. سختی هایی که چشیده بود، باعث شده بود که مسن تر از سن واقعی‌اش به نظر برسد. بار مشکلات، بر شانه هایش سنگینی کرده بودند و موجب شده بودند گردنش کمی قوز داشته باشد. آلنیس هم وضع چندان دلنشینی نداشت. چروک های پیشانی‌اش به وضوح دیده می‌شدند. برخلاف جرمی، لاغر بود و رگ های پشت دستش خودنمایی می‌کردند. با وجود همه آنها، جرمی مطمئن بود که آن دو، بیشتر از سی سال ندارند.
وقتی جرمی وارد اتاق، که به آلونکی می‌ماند شد، شعله چهار شمعی که در چهار گوشه اتاق واقع شده بودند، سوسو زد. آلنیس ناگهان به سمت جرمی جوان رو کرد، چوبدستی‌اش را از پشت سرش برداشت و به سمت او گرفت. نفس نفس می‌زد. جرمی بزرگسال نیز آرام سر برگرداند و به آنجا و شعله ها چشم دوخت. بعد از چند ثانیه، شعله نارنجی رنگ شمع ها، به سفیدی پر قو شد. او گفت:
- نگران نباش. خودیه.

انگار اطراف اتاق، با طلسمی محافظ پوشانده شده بود که حتی اگر فردی خاطره‌گرد به آنجا سر می‌زد، آنها متوجه می‌شدند. جرمی جوان، از رنگ شعله ها و حرف خود بزرگ‌ترش، متوجه شد که طلسم علاوه بر حضور آن فرد، باطن او را نیز نشان می‌دهد.
این که آن خاطره ثبت شده و غیرقابل تغییر بود، و شعله ها نیز تنها به سپیدی گروییده بودند، نشانه از آن بود که تنها افراد سپید قابلیت دیدن این لحظه از آن خاطره را داشتند.

- باور کن من اطمینانی به این نقشه ندارم. اصلا از لحاظ امنیتی تاییدش نمی‌کنم.

آلنیس آرام به چپ و راست سر تکان داد و این را گفت. جرمی با صدایی آرام پافشاری کرد:
- ولی باور کن جواب می‌ده! خودم بار ها توی سرم تک تک مراحلش رو ترسیم کردم، چک کردم، مطمئنم که شدنیه!

آلنیس از روی تخت بلند شد.
- متاسفم جرمی.

در چهره جرمی بزرگسال، نگرانی بابت قبول نشدن نقشه‌اش، نمایان بود. او نیز بلند شد و رو به آلنیس که پشتش به او بود گفت:
- تمام جوانب رو در نظر گرفتم! کلید نجات‌مون همینه! مگه نمی‌خوای زودتر از این وضعیت خلاص بشیم؟ می‌دونم که از ته دلت می‌خوای.

آلنیس با ناامیدی چشمانش را بست.
- باید از آلبوس مشورت بخوایم.
- ولی ما حتی نمی‌دونیم اون کجاست!
- لو می‌دونه.

آلنیس به جغدش، لویی اشاره داشت. وقت تنگ بود. هم برای جرمی کوچک و هم برای آلنیس و جرمی بزرگ. آلنیس چوبدستی‌اش را در دست گرفت. به جرمی نگاه کرد.
- باید زودتر برم. وقتی رسیدم براش نامه می‌نویسم. البته هنوز جواب نامه قبلیم به دستم نرسیده. امیدوارم که اتفاقی نیفتاده باشه.
- من هم همینطور... راستی، کجا مستقر شدی؟
- زیرزمین خونه مادربزرگ گادفری.

جرمی مکث کرد. با همان حالت دلواپس ادامه داد:
- می‌دونی که بهش اعتماد کامل ندارم. مخصوصا توی این اوضاع باید خیلی بیشتر احتیاط کرد.
- جای بهتری پیدا نکردم. واقعا بهتر از بی‌جا موندنه.

برای جرمی نوجوان تماما وضوح داشت که خیلی چیز ها به ویرانی کشیده شده. از جمله امنیت و آرامش.

- از گابریل خبر نداری؟ واقعا نگرانشم.
- نه جرمی. همه نگرانیم. البته به ظاهر همه.

جرمی پس از درنگی کوتاه گفت:
- سلام من رو به باربا لونگا برسون.

آلنیس به نشانه بله سر تکان داد. سپس، به در اتاقک نزدیک شد. ناگهان افسون محافظی که در اتاق به کار رفته بود، به شکل حبابی بزرگ و نسبتا شفاف، که کل فضای درون اتاق را می‌پوشاند درآمد. روی حباب علامت هایی به چشم می‌خورد که برای جرمی کوچک ناشناخته بود. شاید حتی افسون ها و طلسم های محافظتی دیگری هم برای حفظ امنیت اتاق به کار رفته بود که او نمی‌دانست. آلنیس چوبدستی خود را به سمت در نشانه گرفت و عبارت رمزی را گفت و وردی زیر لب خواند. نوری از نوک چوبدستی او به سمت حباب رفت و وقتی به آن برخورد کرد، سوراخی میان آن به وجود آورد. جلو رفت و در را باز کرد. وقتی میان چهارچوب در قرار گرفت، جرمی گفت:
- آلنیس؟

آلنیس سرش را برگرداند.

- فقط... مواظب خودت باش.

جرمی کوچک، دو دستی که شانه هایش را می‌کشیدند را احساس کرد. تصویر صورت نگران خود آینده‌اش، مانند محیط اطراف او و هر چیز دیگر محو شد و بعد از گذشت تنها چند ثانیه، جرمی دوباره به هاگوارتز بازگشت. جادوآموزی را دید که جرمی را از قدح بیرون کشیده بود. در حالی که می‌خندید، سر خود را به قدح فرو برد. تمامی سر و صدا ها دوباره برگشتند و آن هیاهو، پس از سکوت و سکونی که در خاطره موج می‌زد، جرمی را آزرد.
جرمی شاهد تمام آن ماجرا ها بود. سر خود را چرخاند و دنبال آلنیس گشت. آلنیس، گوشه ای به دور از جمعیت ایستاده بود. به نظر می‌رسید منتظر باشد. جرمی لحظات پیش از اینکه وارد قدح بشود را به خاطر آورد. به نظر می‌رسید آلنیس نیز موضوع مهمی برای مطرح کردن داشته. تصمیم گرفت به او بپیوندد.


RainbowClaw








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.