هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۰
-خشششش...خش.

صدا نزدیک و نزدیک تر میشد و ضربان قلب استر تندتر. درختان رو به روی استر تکان خوردند و صدای نفس های تند و پشت سر هم و خشنی از آن سو به گوش رسید. قلب استر به قفسه ی سینه اش برخورد کرد و درختان به آرامی کنار رفتند. بوی نسبتا آشنایی به مشام رسید و درختان کاملا کنار رفتند. قیافه ای آشنا با دستاری روی سرش از بین درختان بیرون آمد و رهان گشود:

- تو کجا بودی بچه؟ فکر کردم گمت کردم.... خدا رو شکر که اینجایی....

استرجس درحالی سعی میکرد خود را خونسرد نشان دهد و آثار ترس چند لحظه قبل را نمایان نکند گفت:
- توی هاگزهد بودم.
- آخه توی هاگزهد چیکار میکردی بچه؟ نمیگی مادرت تو رو به من سپرده؟ نمیگی بلایی سرت بیاد مامانت تو رو از من میخواد؟ نمیگی میری اونجا دوست ناباب پیدا میکنی؟نمیگی...
- بسه.. بسه... من کار دارم. این آنتونین کجاست؟مبخوام برم بکشمش..

- بس کن بچه... یه خانمی برات پیدا کردم توپ!! خانم، کدبانو، تمیز، آشپز و خیلی خصوصیات دیگه.
- کی هست حالا؟
- پروتی پتیل!!!
- کی؟ پتولی پریت کیه دیگه؟



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۰
مینروای عزیز، مدیرای سایت دقیقا مثل بقیه ی ما انسان هستند خوشبختانه. اونا هم حق دارند که برن مسافرت. تعطیلات عیده و هر کسی حتی اگه صد تا سایت داشته باشه حق داره بره مسافرت. من منظوری ندارم و امیدوارم کسی این حرفای منو به خودش نگیره و ناراحت نشه. اما خب صبر کنین. وقتی از مسافرت برگردن حتما جواب میدن.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۰
- آخ سرم!! مرتیکه کچل بی خاصیت حواست کجاست؟
- بیچاره زانوی من که خورده توی سر توی پشمک!

درک ناگهانی مطلب به طور کاملا ناگهانی() هر دو نفر را از پا در آورد. در حالی که هر دو روی نیمکتی می نشستند رو به یکدیگر کردند.

- تامی پسرم.... تو اینجا چی کار میکنی؟ پس مرگخوارنت کجان؟

- هیچ کس خبر نداره. فقط میدونم آنتونین رفته اهنگر شده... رز و اسکورپیوس چوب بری باز کردن... روفوس شوفر شده....گلرت نونوایی داره.... ایوان حموم عمومی باز کرده. دار و دسته ی تو کجان ریشی؟

-باو من که دار و دسته نداشتم...کلا 4نفر بودن.... دسترسی مینروا که گرفته شد... گودریک رفت شمشیرشو برق بندازه افتاد لای سوهان مرد.... کینگزلی ول کرد رفت معلوم نشد کجا....سیریوس هم همین دور و برا می پلکه اما دیگه توی محفل نمیاد..

هر دو نفر آهی از سر حسرت کشیدند. چند دقیقه ای سکوت آزار دهنده ای برقرار شد.تا اینکه فکر نابی به ذهن لرد سیاه بی یاور رسید و در چشمانش برقی عمیق درخشید. او رو به دامبلدور بی یاور کرد و گفت:

- میتونیم یه گروه راه بندازیم این دفعه با هم... اسمش هم میذاریم ققنوس خوار ها! چطوره؟

صبح روز بعد تیتر روزنامه ها این گونه بود:

دو جبهه هم جهت میشوند! گروه ققنوس خوار ها راه اندازی شد! هنوز اطلاعاتی از اقدامات این گروه در دست نیست اما داوطلبین میتوانند برای عضویت به آدرس زیر مراجعه کنند یا با این شماره تلفن تماس بگیرند:........



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ سه شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۰
اما قبل از اینکه مرگخواران بتوانند به لی لی کوچیک و بینوا درست بزنند تا کشته شوند توجه همه ی مرگخواران به خونی که از دست لرد بیرون می آمد جلب شد. خون ابتدا به رنگ سبز ، بعد به رنگ زرد، نارنجی و در انتها قرمز تبدیل شد! مرگخواران در حالی که فریاد هایی از سر شوق سر میدادند لی لی را به کناری انداختند تا زیر دست و پا له شود!! محفلی ها هم که از خدا میخواستند با گروه مرگخوارانی که در آن لحظه از شادی سر از پا نمیشناختند درگیر نشوند لی لی را برداشتند و بیرون رفتند. آنقدر ترسیده بودند که حتی به چهره ی جدید لرد سیاه هم توجه نکردند.

10 دقیقه بعد

لرد سیاه پس از اینکه به کمک روفوس دماغش را از بین برده بود دیگر تا قبلا فقط به اندازه ی چند تار مو فاصله داشت که با وجود آتش سوزی و روش های مختلف باز هم رشد کرده بود. بعد از اینکه روفوس با قیچی شکسته از اتاق بیرون آمد دیگر مرگخواران به تکاپو افتادند و مشکل را جدی گرفتند.

20 دقیقه بعد
لوسیوس کچل شده در حالی که از کله ی دوده زده اش بخار بلند میشد از اتاق بیرون آمد. همین که از پاگرد پله ها عبور کرد ناگهان بمب خنده ای در تالار منفجر شد. مرگخواران آنقدر خندیدند که اشک از چشمانشان سرازیر شد. تا اینکه اسکورپیوس گفت:

- ببینم لوسیوس کچل شده بود؟

مرگخواران از خنده دست برداشتند و به سمت در اتاق لرد سیاه هجوم بردند و همه با هم وارد شدند و روی یکدیگر افتادند.
- ببینم این چه حرکات جلفیه جلوی ارباب؟

افراد مشتاق یکی یکی بلند شدند و گوشه ای ایستادند و برای تنبیه رویشان را به دیوار کردند. رز که نفر آخر بود در حالی که کاغذ شده بود و برای به حالت اول برگشتن هرکدام از استخوان هایش جرق جرق میکرد از جا بلند شد و قبل از اینکه رویش را به دیوار کند نگاه پیروزمندانه ای به کله ی بدون موی لرد سیاه انداخت.
- آه ارباب!! به شکل اولتون برگشتید!! این لیزر پیشنهاد من بود!

لرد سیاه دستی به کله اش کشید و اعلام کرد:
- درسته اربابتون به شکل اولش برگشت! نجینی ارباب چه پیشنهاد خوبی داد ها!

رز:

پایان سوژه


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۹ ۲۰:۱۳:۵۲


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ یکشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۰
سوژه ی جدید

دروازه هایی که به تالار مرمرین گرینگوتز منتهی میشدند ناگهان کامل باز شدند. مردی در حالی که کت و شلوار جادوگری زیبایی پوشیده و ماری دور گردنش چمبره شده بود جلو آمد. کمی که جلو تر آمد کچلیش مشخص شد. مرد در حالی که کفش های برندش جیر جیر می کرد، جلوی میز یکی از جن ها ایستاد و با حالتی کاملا متشخص دستش را در جیب فرو برد. پوزخندی زد که دندان های زیبایش را به نمایش گذاشت و با یک حرکت چوبدستی گروه محافظینش را فراخواند. بار دیگر دستش را در جیب برد و این بار کلیدی طلایی که به بهترین شکل ممکن نگه داری شده بود را بیرون آورد.

- صندوق شماره ی 1234 جن!

لرد ولدمورت ناگهان پولدار شده بود و تریپی به هم زده بود.

- الان قربان.هوی ریگن!

جنی که ریگن نام داشت با پا های کوتاهش جلو آمد و نگاهی به جمعیت انداخت. بی شک این تعداد بازدید کننده احتیاج به یک واگن دوبل دو طبقه داشتند. همین که واگن دوبل دو طبقه حاضر شد، همه ی مرگخواران سوار شدند و شروع به شمارش صندوق ها کردند.
1
2
3
.
.
.
.
.
1230
1231
1232

انتظار داشت به پایان می رسید...
1233
1235!

- چی؟؟ امکان نداره! پس صندوق ارباب کجاست؟
- نمیدونم اما همه تون الان پیاده میشین و تمام طونل های بانک رو با پای پیاده میگردید تا صندوق من، یعنی ارباب شما رو پیدا کنین! وگرنه سرنوشت شومی در انتظارتونه!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ یکشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۰
- نه...اون چاقو رو بیار... آهان با اون اره هه..

غژ....غــــــــــــــــــــــژ..

مرگخواران در زیر زمین دور از چشم لرد سیاه مشغول ساختن یویو بودند. لرد سیاه طبقه ی بالا خواب بود . یا مرگخواران فکر میکردند خواب است.
- بیا اسکورپیوس.. این سوهان... گردش کن...
- فکر کنم دیگه آماده شد!


بنگ



-

طبقه ی بالا اتاق لرد سیاه

لرد سیاه با آرامش روی مبل راحتی اش لم داده بود و به بیرون از پنجره خیره شده بود. به مرگخوارانش اطمینان کامل داشت و به شب فکر میکرد که با بقایای بدن دامبلدور خیره نگاه میکرد.
فش فشی خشم آمیز.نگاه لرد سیاه به روی زمین افتاد. نجینی که ظاهرش نشان میداد از چیزی دلخور است خزید و جلو آمد . آرام آرام از پایه ی مبل بالا رفت و دور گردن لرد سیاه آرام گرفت.
-فسی فس فس؟(چیزی شده دختر بابایی؟)
- فس فس... فو خیشا فیش...( داستانش درازه... مرگخوارات...)
- :sissis:

زیر زمین

مرگخواران با تلاش فراوان توانسته بودند یویو را بسازند و آن را جلوی چشم دامبلدور به جیمز هدیه کرده بودند. آگوستوس تیغ به دست جلو رفت و تمام ریش دامبلدور را بدست آورد. وردی به زبان آورد و ریش را آتش زد. دامبلدور برای ندیدن سوختن عزیزترین و ارزشمند ترین چیزش در دنیا چشمانش را بست. سوختن ریش تمام شد. رز خاک اندازی آورد و با سختی و مشقت تمام خاکستر ها را جمع کرد. دامبلدور چشمانش را باز کرد. سوروس جلو رفت و فریاد زد:
- آواداکداورا!
.
.
.
.
دامبلدور با چشمانی کودکانه و لبخندی احمقانه به آنها خیره شده بود. بله! آنها ریش را طبق دستور جلوی چشمش نسوزانده بودند! و دیگر ریشی نمانده بود تا مرگخواران بسوزانند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ جمعه ۵ فروردین ۱۳۹۰
اسکورپیوس در حالی که در اتاق نگهبانی اش نشسته بود و چوبدستی اش را برق می انداخت زیر لب با خود حرف میزد. او از وقتی که زندانبان آزکابان شده بود دیگر وقت نداشت که به اربابش خدمت کند و در ماموریت های او شرکت کند و افسوس میخورد. شاید اگر همه ی زندانیان میمردند وقت بیشتری پیدا میکرد. اما اگر همه ی زندانیان را به اربابش میداد چه؟ سریع این فکر را از ذهنش خارج کرد. نه. او بیش از یک مرگخوار خود شیرین یک زندانبان بود. سریع خود را آماده کرد و ذرت بوداده ی خودش را آماده گذاشت تا فردا سر دعوا آن را بخورد. چندین بار افسون سپر مدافع را تمرین کرد تا یک وقت دیوانه ساز ها به او حمله نکند. سپس با خییالی نسبتا آسوده از حفظ جان خودش و در عوض با هیجانی وافر نسبت به خشونت و دعوای فردا به خواب رفت. خواب اشفته ای دید.

بارتی در حالی که پاورچین پاورچین راه می رفت حرکت کرد. با اره ای که خودش اختراع کرده بود میله را برید و با حرکت دستش علامت داد که دیگران پشت سرش بیایند. سریع چوبدستی زندانبان لینی که خواب بود را از جیبش برداشت راه افتاد. درست اتاق اسکورپیوس را بلد نبود اما میتوانست پیدایش کند.

تلق تلوق تق تق تتق تاق!

- هیــــــس! چه خبرتونه؟
- هیچی. پای بلا گیر کرد به صندلی.
- زود باشین راه بیفتین.

اتاق اسکورپیوس
گروه زندانیان پاورچین پاورچین حرکت کردند و بالای سر اسکورپیوس رسیدند که خر و پف ملکوتیش فضا را پر کرده بود. بارتی چوبدستی اش را بالا آورد و سپر مدافعی دم در اتاق ایجاد کرد تا دیوانه ساز ها مزاحم آنها نشوند. همین که چوبدستی را به سمت اسکورپیوس گرفت...
- اوادا..
- نه!

اسکورپیوس از خواب پرید و با یک دست از روی تخت جست زد و چوبدستی اش را برداشت. درون تخت جایی که طلسم مرگبار بارتی به آن برخورد کرده بود سوراخ بزرگی به وجود آمده بود. بارتی گفت:

- یه تنه از خودت دفاع کن. ما در برابر تو همه با هم متحدیم.

همین که اسکورپیوس قصد کمک خواستن از دیوانه ساز ها را پیدا کرد چشمش به سپر مداقع افتاد. بارتی چوبدستی را به بلا داد و با مشت و لگد به جان اسکورپیوس افتاد تا چوبدستی اش را بگیرد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ جمعه ۵ فروردین ۱۳۹۰
- هیچی. انقدر تمرین میکنی تا یاد بگیرید.
- ارباب! یه سوال. شما که دماغ نداشتین چه طوری دماغتون دراز شد؟

لرد ولدمورت به فکر فرو رفت و سریع آینه ای را از روی زمین قاپ زد. به خودش نگاه کرد. موهایی پر پشت داشت و بینی عقابی که حالا دراز شده بود. همچنین عینکی نیم دایره ای که روی قوز بینی اش تکیه داده شده بود.

-


جهنم

مرگخواران شکست خورده بودند. گلرت در تمام طول مبارزه تمام قضایا را فاش کرده بود اما هیچ اتفاق به خصوصی نیفتاده بود. گلرت بینی اش را از خون تمیز کرد. اگوستوس موهایش را درست کرد. و آلبوس دامبلدور در انتظار ماموران حراست بود در حالی که نمیدانست که نیازی به آمدن ماموران حراست نیست. ناگهان چشم های دامبلدور صاف و مانند آینه دید. اتفاقی که سال ها بود نیفتاده بود. دامبلدور دستی به عینکش زد اما متوجه شد که عینکش نیست. دستانی سفید پیدا کرده بود. سفید و بی رنگ. سریع خود را در آهن گداخته ای در آن اطراف دید. آه بینی اش! بینی قشنگش! دیگر نیود. چیزی مثل دو سوراخ. مو هایش! ریشش!

- تام!!!!!!! من تام شدم!!!!

جسم دامبلدور در بهشت رفته بود اما روحش نه. همین طور جسم لرد سیاه. و روح لرد سیاه اکنون در بدن دامبلدور و روح دامبل در بدن لرد سیاه بود.

اکنون فقط کافی بود جای روح ها عوض شود که دیگر کار ماموران جهنم نبود. ماموران بهشت باید روح ها را جا به جا میکردند که تا دو روز دیگر طول میکشید و روح ها به مرور جا به جا میشدند. مرگخواران دو روز وقت داشتند تا آن افسون نجات بخش را بیاموزند و گرنه همه بعد از انتقال کامل روح اربابشان به جهنم منتقل میشدند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ جمعه ۵ فروردین ۱۳۹۰
- تقدیم با عشق!

این صدای آنتونین بود که با حالت حال به هم زنی ادا شد.

کوییرل:
آنتونین:
پانسی:

کوییرل همچنان به سر خود میکوبید تا اینکه ناگهان جو تغییر کرد. پانسی چشم هایش را تنگ کرد و آنتونین جرئت یافت.

- با من ازدواج میکنی؟
- بـــــــــــله!

کوییرل هنوز در شک بود و ایوان داشت از حسودی سرخ میشد. همین که کوییرل دید از گوش ایوان دود خاکستری بیرون می آید پیشنهاد داد که دو نو گل نو شکفته را تنها بگذارند و دنبال شخص مناسبی برای ایوان راه بیفتند. در همین لحظه آنتونین گفت:

- گفته باشم کویی من یه عروسی میخوام که همتا نداشته باشه. یه عروسی شاهانه.

ایوان در حالی که هنوز از گوش هایش بخار بیرون می زد گفت:

- بشین تا برات همچین عروسی بگیریم.

- منم دسترسی تو به ایفای نقش رو میگیرم ازت تا بفهمی! خب میگفتم کویی... لباس پانسی باید زر کوب شده باشه و منم یه کت و شلوار دنباله دار میخوام که پایینش موج نخوره و سرشونه ش برام بزرگ نباشه. شام هم که دیگه گفتن نداره... عالی ترین گوشت و ماهی. به اضافه ی انواع دسر ها و غذا های رایج...

کوییرل دیگه منتظر نموند تا کل لیست آنتونین رو بشنوه. به جای اون راه افتاد تا یه کاری برای ایوان بکنه و این وسط یه جوری برای در آوردن خرج عروسی آنتونین یه پولی به جیب بزنه. میدونست چه طوری!! این وسط باید از ایوان استفاده میکرد!! میدونست که یک زن عاشق و دل باخته ی ایوانه و اون کسی نیست جز هانا آبوت!!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۰
اتاق لرد سیاه در کلینیک

لرد سیاه در حالی که زیر لب میخندید در حالی اجرای انواع افسون ها بر روی دماغش بود تا آن را دوباره از بین ببرد. او میخندید چون هیچ کدام از مرگخوارن نمیدانستند که او واقعا حافظه اش را از دست نداده بود!
لرد سیاه افسونی به رنگ بنفش اجرا کرد و دوباره بی رنگ و بی روح شد. اما پس از چندین ثانیه ی طلایی دوباره به شکل اول برگشت.
لرد سیاه اهی از سر حسرت کشید و دوباره کتاب های مختلف را باز کرد.
بعد از اجرای طلسم های مختلف بالاخره داد لرد سیاه به هوا رفت و روفوس به اتاق احضار شد.

- کاری از دست من بر میاد سرورم؟
- روفوس به من نگاه نکن.
- چشم. حتما. کاری از دست من بر میاد سرورم؟
- روفوس یادت نره به من نگاه نکنی.
- اوکی. کاری از دست من بر میاد سرورم؟
- اگه نگاه کنی کاری میکنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.
- ارباب قسم میخورم. کاری از دست من بر میاد؟
- میدونی چطوری میشه دماغی که رفته وسط پیشونی رو به جای اولش برگردوند؟
-


بیرون از اتاق

مرگخواران عذا گرفته بودند و به خاک نشسته بودند. بر سرشان می زدند و مویه میکردند. تا اینکه با حرف آنتونین اندکی امید در ذهنشان پیدا شد.

- خب. ما نمیتونیم کله زخمی یا دامبل رو بیاریم. باید یه کار ساده تر پیدا کنیم.
-
- خب میتونیم از یکی از بچه های پاتر استفاده کنیم! اونا هم خون پاتر توی رگ هاشون جریان داره!
- کدومشون؟
- فکر کنم کوچیکه از همه راحت تر باشه! چون هم کوچیکتره و هم دختر!
- اما خب دردونه س!
- اشکالی نداره! ما قوی ترین گروه جادگری هستیم مثلا!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.