رکسان خالیvsاگلانتاینسوژه: کمرنگتاک...تاک تاک...تاک...- اَه...این لعنتی هم که روشن نمیشه!
پافت فندکش را کنار گذاشت و پیپ خاموش را بر لب گرفت.
- حالا وقت آرامشِ...
به قسمت مورد علاقه ی روزهایش رسیده بود...ساعت از نیمه شب گذشته و همه در خواب عمیقی فرو رفته بودند.
روی کاناپه ی اتاقش در خانه ی ریدل ها لم داده بود و به صدای خروپف دیگر مرگخواران گوش می کرد.
به ساعت روی میزش نگاهی انداخت.
تیک...تیک...تیک...عقربه ی ساعت از روی عدد سه گذشت.
- خب...وقتشه!
پیپ را پایین گذاشت، روی صندلی جمع تر شد و فریاد زد:
- ای قشنگتر از دلاکور...تنها تو دیاگون نرو...جادوگر های محل دزدن...دلاکور منو می دزدن...
ثانیه ای نگذشت که صدای فریاد مرگخواران عصبانی، خانه ی ریدل ها را پر کرد.
- دهنتو ببند پافت...
- یکی اونو خفش کنه!
- چوبدستی من کجاست؟
اگلانتاین روی تخت افتاد، پتو را روی سرش کشید و خروپف ساختگی ای سر داد.
به رسم عادت هر شب، مرگخواران در اتاق را کندند تا دلیل بیدار شدنشان را پیدا کنند...و درست مثل شب های قبل با پافتی مواجه شدند که در خواب هذیان می گفت.
- این خواب بوده که...
- توی خواب آواز می خوند؟
- با توجه به تحقیقات دانشمندانِ مامان، شام فست فود خوردن موجب روان پریشی میشه...بریم بخوابیم.
و درست طبق عادت هرشب دوباره به تخت هایشان برگشته و اگلانتاین را که سعی می کرد خنده اش را ساکت کند، تنها می گذاشتند.
****تیک...تیک...تیک...عقربه ی ساعت از روی عدد سه گذشت.
- خب...وقتشه!
پیپ را پایین گذاشت، روی صندلی جمع تر شد و فریاد زد:
- ای قشنگتر از دلاکور...تنها تو دیاگون نرو...جادوگر های محل دزدن...دلاکور منو میدزدن...
انتظار فریاد های عصبانی و هجوم مرگخوارها به اتاقش را داشت...انتظار داشت مثل شب های قبل بیایند و با دیدن او که خود را به خواب زده، به اتاق هایشان برگردند؛ اما با بی توجهی مطلق روبه رو شد.
روی تختش رفت، پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید و باز هم منتظر ماند....و منتظر ماند.
- خب...نیومدن. شاید خیلی خسته بودن و اصلا بیدار نشدن.
می دانست...بیدار شده بودند.
****اگلانتاین خمیازه ای کشید و چشم هایش را باز کرد.
صبح شده بود...خانه ریدل به طرز عجیبی سوت و کور بود.
نه بلاتریکس و رودولفی دعوا می کردند، نه مروپی به دنبال لرد سیاه می دوید تا به او دمنوش بخوراند و نه هکتوری ویبره کنان زلزله درست می کرد.
فکر کرد" بالاخره تصمیم گرفتن آروم باشن."
از اتاق خوابش بیرون رفت و با لرد تنها که گوشه ی میزی نشسته، روبه رو شد.
- عه...ارباب...شما چرا تنهایید؟ پس مرگخوارها کجا رفتن. واقعا خجالت نمی کشن بدون این که...
- پافت؟ تو این جا چی کار می کنی؟...چرا با بقیه نرفتی مأموریت؟
اگلانتاین با تعجب پلک زد.
- مأموریت؟...ولی ارباب، کسی به من نگفته بود که مأموریتی وجود داره.
- خب بله...تو رو یادمان رفت...اشکالی ندارد، به هر حال به دردی هم نمی خوردی...یارانِ به درد بخورمان عصر از مأموریت برمی گردند. تو هم تا عصر برو...این طرف ها آفتابی نشو. علاقه ای به دیدنت نداریم...
- ولی ارباب...
لرد سیاه درحالی که از سر میز بلند می شد زیر لب گفت.
- یه مرگخوار درست و حسابی هم نموند لااقل ما از دیدنش متنفر نباشیم...
پافت صدای اربابش را نشنید...یا شاید هم ترجیح می داد نشنود.
به اتاقش رفت، روی کاناپه نرمش لم داد و پیپ خاموشی بر لب گرفت...سعی کرد بخوابد تا سکوت خانه ی ریدل ها دست به خفه کردنش نبرد.
کم کم داشت خوابش می برد که سوزشی روی مچ دست چپش احساس کرد...فکر کرد حشره ای نیشش زده و دست برد تا آن را کنار بزند، اما سوزش کمتر نمی شد.
آستینش را بالا زد و با علامت شومی که به رنگ خاکستری درآمده بود، مواجه شد.
- هی...چه بلایی سر علامت شومم اومده؟ این...باید به ارباب نشونش بدم.
با خوشحالی برای این که دلیلی دارد تا با اربابش حرف بزند، از اتاق بیرون رفت.
- فنر رو جا بذارید...فنر رو جا بذارید.
دینگ...
صدای بسته شدن در، فریاد های فنریری که پشت در مانده بود و قهقه زدن های پیاپی مرگخواران، نشان از اتمام مأموریت آنها و برگشتشان به خانه بود.
پافت با مرگخوارانی که درون هم گره خورده و نوبتی از توی چشمی، به فنریر آن سوی در نگاه می کردند، روبه رو شد.
- سلام بچه ها...اومدید بالاخره؟
هیچکس نگاهش را از در برنگرداند...هیچکس به خودش زحمت جواب دادن به او را نداد.
- دیگه کسی نمیخواد فنر رو ببینه؟
- من...من...من میخوااام!
اگلانتاین درحالی که از حنجره اش، بیش از حد توان کار می کشید، باز هم فریاد کشان گفت:
- من هنوز ندیدمش...
- خب...پس اگه دیگه همه دیدنش، بریم گزارش مأموریت رو به ارباب بگیم.
- من ندیدم...من...
پافت جلوی چشمان بلاتریکس بال بال میزد؛ اما او توجهی نمی کرد...گویی اصلا اگلانتاین را نمی دید.
اگلانتاین آدم جوگیری بود. حتی قوانین فیزیک را دور زد و چند سانتی متر هم از زمین بلند شد...اما همچنان توجهی به او نمی کردند.
- من...من اینجام...من...
مرگخواران فریاد زنان به سمت اتاق لرد رفتند و پافت، بهت زده پشت سرشان به راه افتاد.
-...سرورم و این بود خلاصه مأموریت ما.
- ما گوش فرا سپرده و خشنود شدیم...حالا می توانید بروید و ما را با برنامه هایمان تنها بگذارید.
مرگخواران با خوشحالی رفتند تا
باز هم بخورند و بخوابند و یللی تللی کنند به دنیای سیاهی خدمت کنند و اگلانتاین را تنها در اتاق لرد رها کردند.
- ارباااب...ارباب منو ببینید. اینجا...ارباب...
پافت از لوستر آویزان شده بود تا حداقل شاید لرد، کروشیویی نثارش کند؛ اما باز هم با بی توجهی مطلق روبه رو شد و حتی وقتی که در گوش های اربابش فریاد می کشید، با جمله ی" خونه ی ریدل این روزها چرا انقدر ساکته." مواجه شد.
کم کم باور کرد که نامرئی شده، که هیچکس قادر به دیدن او نیست و می تواند مدتی بی دغدغه گوشه ای بنشیند و یه کارهای عقب افتاده اش برسد.
با خوشحالی روی کاناپه اتاقش لم داد، پیپ ای گوشه ی لبش گرفت و جلوی تلویزیون مشنگی نشست...بالاخره وقتش رسیده بود که با خیال راحت، سریال هایی می خواست ببیند را تماشا کند.
- کاش ارباب اینجا بودن و می گفتن، این چرت و پرت ها چیه نگاه می کنی.
اگلانتاین باورش نمی شد این حرف را میزد. کسی که همیشه از دخالت های دیگران غر میزد، حالا داشت قبول می کرد که شاید بودن در کنار بقیه، هرچقدر هم آزار دهنده، آنقدر ها هم بد نباشد.
اما فعلا گوشه ای آسوده نشستن، لذت خیلی زیادی داشت.
یک هفته بعد:- نه...فقط یه قسمت دیگه...فقط یدونه دیگه نگاه می کنم و بعد می خوابم.
پافت با دست چشمانش را باز نگه داشته بود تا نخوابد و باز هم تلویزیون تماشا کند.
دلش می خواست بیرون برود و با باقی مرگخواران اوقاتش را بگذراند اما آنها او را نمی دیدند و تنها فیلم دیدن می توانست باعث شود احساس دلتنگی نکند.
تق...صفحه ی تلویزیون خاموش و دود خاکستری رنگی از آن خارج شد.
- اه...لعنت به مشنگ ها...لعنت به اختراعات شون...لعنت به مشنگ های مخترع...لعنت به...
اگلانتاین درحالی که به زمین و زمان لعنت می فرستاد از اتاق بیرون رفت تا شاید سرگرمی دیگری پیدا کند.
- اگه چشم هامو پس ندی با کله میام تو صورتت!
- تو اصلا چشم نداری بتونی من رو ببینی.
هکتور برای اینکه ثابت کند بدون چشم هم می تواند رودولف را بزند، به سمت جایی که حدس میزد او ایستاده باشد حمله کرد.
- هک مامان...اصلا کار درستی نکردی...
هکتور به جای اینکه سمت رودولف برود، به طرف لیوان آب پرتقال بانو مروپ حمله کرده و آب پرتقالی که قرار بود به اتاق لرد سیاه برود را پخش زمین کرده بود، و حالا چشمی هم نداشت تا ببیند که مروپ چطور ساطور هایش را تیز می کند.
اگلانتاین مات و مبهوت به دعوایی که به راه افتاده بود چشم دوخت.
ثانیه ای نگذشت که دعوا به سایر مرگخوار ها نیز سرایت کرد و آشوبی بر پا شد که پافت در عمرش نظیر آن را ندیده بود.
زمانی بود که خودش هم جایی میان آنها مشغول کتک کاری شده باشد، اما حالا آن دوره به پایان رسیده بود...اگلانتاین نمی توانست با حریفی که او را نمی بیند وارد رینگ شود.
دقیقه ای به تماشای مرگخواران نشست اما حوصله اش سر رفت و به سمت اتاق اربابش روانه شد.
لرد پشت میز اتاقش نشسته و مشغول خط خطی کردم کاغذی بود.
- پس وقت هایی که میگه "کارهای مهمی داریم" در واقع کاغذ خط خطی میکنه.
اگلانتاین این حرف را بلند زد و از اینکه ولدمورت صدایش را نشنید، ذوق کرد.
ناخودآگاه نگاهش را به سمت مچ دست چپش برد و با فضایی خالی رو به رو شد.
آستین بلوزش را بالا برد...و باز هم بالا برد، اما علامت شومش را نیافت. گویی از اول آن را حک نکرده بود.
روی صندلی نجینی نشست و تکه ای از پیتزای مخصوصش را بلند کرد؛ هیچ وقت اجازه نداشت که از آن بخورد و حالا وقت مناسبی برای آن کار بود.
-حالا که ناراحتیم، کسی نیست تا ازمان بپرسد. پس این پافت کجاست تا باز هم با سوال تکراریاش مزاحممان شود؟
اگلانتاین متعجب به سمت اربابش برگشت. باورش نمی شد آن حرف را از زبان لرد می شنود.
مچ دست چپش گز گز می کرد...لذت بخش ترین سوزشی که در تمام زندگیش حس کرده بود.
سعی کرد برش پیتزای نجینی را زمین بگذارد که...
- اگلانتاین...در اتاق ما چه می کنی؟...اون پیتزای دخترمان است؟...به چه اجازه ای...
- ارباب...چیز ارباب...من رو می بینید؟
- البته که می بینیم...نکنه فکر کردی اربابی هستیم نابینا؟
- نه ارباب...غلط کردم ارباب!
پافت در کمال ناباوری متوجه شد که همه چیز به روال عادی اش برگشته...و این اولین بار بود که از عادی بودن همه چیز خوشحال میشد.
خوشحال بود ظاهر شده و حالا می تواند به دعوای دیگران ملحق شود؛ اما بیشترین چیزی که خوشحالش می کرد این بود که به دست اربابش ظاهر شده بود.
از یاد همه رفته و نامرئی شده، و حالا فقط با بردن اسمش و زنده بودن نامش، می توانست روال عادی زندگیش را در پیش بگیرد...هیچ وقت فکر نمی کرد این حرف را از زبان خودش بشنود اما واقعا" عادی بودن زندگی نعمت بزرگیه."