هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۴۲ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#61
- ببین...برای آخرین بار میگم؛ باید این دمنوش رو بخوری.
- نمی خورم...نمی خوام.
- آخه برای چی؟

اگلانتاین پشت میز نشسته و به لیوان دمنوش جلویش نگاه و سعی میکرد به چشم غره های عزرائیلِ آن سوی میز توجهی نکند.
اخم هایش بیشتر در هم رفت و گفت:
- اربابمون دمنوش دوست نداشتن...من هم دوست ندارم.

عزرائیل که نمی توانست آرامشش را حفظ کند از بین دندان های به هم فشرده اش توضیح داد.
- این رو میخوری، همه ی خاطرات بد گذشته ات رو فراموش می کنی و با خاطرات خوب میری بهشت...
- نخیر.
- خاطرات بد، به درد نمی خورن و فقط بیشتر ذهنت رو درگیر می کنن...اگه این رو نخوری مجبوری بری جهنم...
- نمی خورم.
-ازت متنفرم و...

جمله عزرائیل به پایان نرسید چون صدای ناقوس بلندی اتاق را به لرزه انداخت و لیوان دمنوش روی میز جابه جا شد.
-
- چیه؟...ترسناک نگاه می کنی.
- تو این دمنوش رو نمی خوری...کارهای بدی کردی. استحقاق فراموشی رو نداری، باید زودتر می فهمیدی...فراموشی یه نعمته، این طوری درد نمی کشی.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
#62
- ما این همه سال کنار هم زندگی کردیم...چه اتفاقاتی که پشت سر نذاشتیم، چه چیزهایی دیدم و شنیدم که الان جزو رازهاتون شده...

درخت درحالی که با لبخند چهره مرگخواران را از نظر می گذراند، ادامه داد.
- چه صدای داد فریاد هایی که از پنجره این خونه نشنیدم...روزهای سختی که می اومد و تحملشون می کردیم...شادی هایی که باهم شریکشون بودیم. گوش کنید بچه ها، الان چه بخوایید و چه نخوایید ما جز یه خانواده ایم...ما که اعضای خانواده رو تنها نمیذاریم...میذاریم؟
-
- نه...نه نمیذاریم. من به خانواده خیلی وفادارم!

مرگخواران با بی حوصلگی به درخت زل زده بودند و فکر میکردند چطور میتوانند او را...
- بیایید آتیشش بزنیم.
- نچ نچ نچ...به طبیعت آسیب رسوندن؟ نکنه فکر کردی فقط چون فندک داری میتونی هرکی که می خوای رو آتیش بزنی...نکنه فکر کردی...

مرگخواران اگلانتاین را تنها گذاشتند تا باز هم مورد خشم تام قرار بگیرد و سمت مشکل اصلیشان برگشتند.
- میگن بی توجهی بدترین سلاحه...بیایید بی توجهی کنیم شاید ولمون کنه.



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
#63
رکسان خالیvsاگلانتاین

سوژه: کمرنگ

تاک...تاک تاک...تاک...
- اَه...این لعنتی هم که روشن نمیشه!

پافت فندکش را کنار گذاشت و پیپ خاموش را بر لب گرفت.
- حالا وقت آرامشِ...

به قسمت مورد علاقه ی روزهایش رسیده بود...ساعت از نیمه شب گذشته و همه در خواب عمیقی فرو رفته بودند.
روی کاناپه ی اتاقش در خانه ی ریدل ها لم داده بود و به صدای خروپف دیگر مرگخواران گوش می کرد.

به ساعت روی میزش نگاهی انداخت.
تیک...تیک...تیک...
عقربه ی ساعت از روی عدد سه گذشت.
- خب...وقتشه!

پیپ را پایین گذاشت، روی صندلی جمع تر شد و فریاد زد:
- ای قشنگتر از دلاکور...تنها تو دیاگون نرو...جادوگر های محل دزدن...دلاکور منو می دزدن...

ثانیه ای نگذشت که صدای فریاد مرگخواران عصبانی، خانه ی ریدل ها را پر کرد.
- دهنتو ببند پافت...
- یکی اونو خفش کنه!
- چوبدستی من کجاست؟

اگلانتاین روی تخت افتاد، پتو را روی سرش کشید و خروپف ساختگی ای سر داد.
به رسم عادت هر شب، مرگخواران در اتاق را کندند تا دلیل بیدار شدنشان را پیدا کنند...و درست مثل شب های قبل با پافتی مواجه شدند که در خواب هذیان می گفت.

- این خواب بوده که...
- توی خواب آواز می خوند؟
- با توجه به تحقیقات دانشمندانِ مامان، شام فست فود خوردن موجب روان پریشی میشه...بریم بخوابیم.

و درست طبق عادت هرشب دوباره به تخت هایشان برگشته و اگلانتاین را که سعی می کرد خنده اش را ساکت کند، تنها می گذاشتند.

****

تیک...تیک...تیک...

عقربه ی ساعت از روی عدد سه گذشت.
- خب...وقتشه!

پیپ را پایین گذاشت، روی صندلی جمع تر شد و فریاد زد:
- ای قشنگتر از دلاکور...تنها تو دیاگون نرو...جادوگر های محل دزدن...دلاکور منو میدزدن...

انتظار فریاد های عصبانی و هجوم مرگخوارها به اتاقش را داشت...انتظار داشت مثل شب های قبل بیایند و با دیدن او که خود را به خواب زده، به اتاق هایشان برگردند؛ اما با بی توجهی مطلق روبه رو شد.
روی تختش رفت، پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید و باز هم منتظر ماند....و منتظر ماند.
- خب...نیومدن. شاید خیلی خسته بودن و اصلا بیدار نشدن.

می دانست...بیدار شده بودند.

****

اگلانتاین خمیازه ای کشید و چشم هایش را باز کرد.
صبح شده بود...خانه ریدل به طرز عجیبی سوت و کور بود.
نه بلاتریکس و رودولفی دعوا می کردند، نه مروپی به دنبال لرد سیاه می دوید تا به او دمنوش بخوراند و نه هکتوری ویبره کنان زلزله درست می کرد.

فکر کرد" بالاخره تصمیم گرفتن آروم باشن."
از اتاق خوابش بیرون رفت و با لرد تنها که گوشه ی میزی نشسته، روبه رو شد.
- عه...ارباب...شما چرا تنهایید؟ پس مرگخوارها کجا رفتن. واقعا خجالت نمی کشن بدون این که...
- پافت؟ تو این جا چی کار می کنی؟...چرا با بقیه نرفتی مأموریت؟

اگلانتاین با تعجب پلک زد.
- مأموریت؟...ولی ارباب، کسی به من نگفته بود که مأموریتی وجود داره.
- خب بله...تو رو یادمان رفت...اشکالی ندارد، به هر حال به دردی هم نمی خوردی...یارانِ به درد بخورمان عصر از مأموریت برمی گردند. تو هم تا عصر برو...این طرف ها آفتابی نشو. علاقه ای به دیدنت نداریم...
- ولی ارباب...

لرد سیاه درحالی که از سر میز بلند می شد زیر لب گفت.
- یه مرگخوار درست و حسابی هم نموند لااقل ما از دیدنش متنفر نباشیم...

پافت صدای اربابش را نشنید...یا شاید هم ترجیح می داد نشنود.
به اتاقش رفت، روی کاناپه نرمش لم داد و پیپ خاموشی بر لب گرفت...سعی کرد بخوابد تا سکوت خانه ی ریدل ها دست به خفه کردنش نبرد.

کم کم داشت خوابش می برد که سوزشی روی مچ دست چپش احساس کرد...فکر کرد حشره ای نیشش زده و دست برد تا آن را کنار بزند، اما سوزش کمتر نمی شد.
آستینش را بالا زد و با علامت شومی که به رنگ خاکستری درآمده بود، مواجه شد.
- هی...چه بلایی سر علامت شومم اومده؟ این...باید به ارباب نشونش بدم.

با خوشحالی برای این که دلیلی دارد تا با اربابش حرف بزند، از اتاق بیرون رفت.

- فنر رو جا بذارید...فنر رو جا بذارید.

دینگ...
صدای بسته شدن در، فریاد های فنریری که پشت در مانده بود و قهقه زدن های پیاپی مرگخواران، نشان از اتمام مأموریت آنها و برگشتشان به خانه بود.

پافت با مرگخوارانی که درون هم گره خورده و نوبتی از توی چشمی، به فنریر آن سوی در نگاه می کردند، روبه رو شد.
- سلام بچه ها...اومدید بالاخره؟

هیچکس نگاهش را از در برنگرداند...هیچکس به خودش زحمت جواب دادن به او را نداد.
- دیگه کسی نمیخواد فنر رو ببینه؟
- من...من...من میخوااام!

اگلانتاین درحالی که از حنجره اش، بیش از حد توان کار می کشید، باز هم فریاد کشان گفت:
- من هنوز ندیدمش...
- خب...پس اگه دیگه همه دیدنش، بریم گزارش مأموریت رو به ارباب بگیم.
- من ندیدم...من...

پافت جلوی چشمان بلاتریکس بال بال میزد؛ اما او توجهی نمی کرد...گویی اصلا اگلانتاین را نمی دید.
اگلانتاین آدم جوگیری بود. حتی قوانین فیزیک را دور زد و چند سانتی متر هم از زمین بلند شد...اما همچنان توجهی به او نمی کردند.
- من...من اینجام...من...

مرگخواران فریاد زنان به سمت اتاق لرد رفتند و پافت، بهت زده پشت سرشان به راه افتاد.

-...سرورم و این بود خلاصه مأموریت ما.
- ما گوش فرا سپرده و خشنود شدیم...حالا می توانید بروید و ما را با برنامه هایمان تنها بگذارید.

مرگخواران با خوشحالی رفتند تا باز هم بخورند و بخوابند و یللی تللی کنند به دنیای سیاهی خدمت کنند و اگلانتاین را تنها در اتاق لرد رها کردند.
- ارباااب...ارباب منو ببینید. اینجا...ارباب...

پافت از لوستر آویزان شده بود تا حداقل شاید لرد، کروشیویی نثارش کند؛ اما باز هم با بی توجهی مطلق روبه رو شد و حتی وقتی که در گوش های اربابش فریاد می کشید، با جمله ی" خونه ی ریدل این روزها چرا انقدر ساکته." مواجه شد.

کم کم باور کرد که نامرئی شده، که هیچکس قادر به دیدن او نیست و می تواند مدتی بی دغدغه گوشه ای بنشیند و یه کارهای عقب افتاده اش برسد.
با خوشحالی روی کاناپه اتاقش لم داد، پیپ ای گوشه ی لبش گرفت و جلوی تلویزیون مشنگی نشست...بالاخره وقتش رسیده بود که با خیال راحت، سریال هایی می خواست ببیند را تماشا کند.
- کاش ارباب اینجا بودن و می گفتن، این چرت و پرت ها چیه نگاه می کنی.

اگلانتاین باورش نمی شد این حرف را میزد. کسی که همیشه از دخالت های دیگران غر میزد، حالا داشت قبول می کرد که شاید بودن در کنار بقیه، هرچقدر هم آزار دهنده، آنقدر ها هم بد نباشد.
اما فعلا گوشه ای آسوده نشستن، لذت خیلی زیادی داشت.

یک هفته بعد:

- نه...فقط یه قسمت دیگه...فقط یدونه دیگه نگاه می کنم و بعد می خوابم.

پافت با دست چشمانش را باز نگه داشته بود تا نخوابد و باز هم تلویزیون تماشا کند.
دلش می خواست بیرون برود و با باقی مرگخواران اوقاتش را بگذراند اما آنها او را نمی دیدند و تنها فیلم دیدن می توانست باعث شود احساس دلتنگی نکند.

تق...
صفحه ی تلویزیون خاموش و دود خاکستری رنگی از آن خارج شد.
- اه...لعنت به مشنگ ها...لعنت به اختراعات شون...لعنت به مشنگ های مخترع...لعنت به...

اگلانتاین درحالی که به زمین و زمان لعنت می فرستاد از اتاق بیرون رفت تا شاید سرگرمی دیگری پیدا کند.

- اگه چشم هامو پس ندی با کله میام تو صورتت!
- تو اصلا چشم نداری بتونی من رو ببینی.

هکتور برای اینکه ثابت کند بدون چشم هم می تواند رودولف را بزند، به سمت جایی که حدس میزد او ایستاده باشد حمله کرد.
- هک مامان...اصلا کار درستی نکردی...

هکتور به جای اینکه سمت رودولف برود، به طرف لیوان آب پرتقال بانو مروپ حمله کرده و آب پرتقالی که قرار بود به اتاق لرد سیاه برود را پخش زمین کرده بود، و حالا چشمی هم نداشت تا ببیند که مروپ چطور ساطور هایش را تیز می کند.

اگلانتاین مات و مبهوت به دعوایی که به راه افتاده بود چشم دوخت.
ثانیه ای نگذشت که دعوا به سایر مرگخوار ها نیز سرایت کرد و آشوبی بر پا شد که پافت در عمرش نظیر آن را ندیده بود.

زمانی بود که خودش هم جایی میان آنها مشغول کتک کاری شده باشد، اما حالا آن دوره به پایان رسیده بود...اگلانتاین نمی توانست با حریفی که او را نمی بیند وارد رینگ شود.
دقیقه ای به تماشای مرگخواران نشست اما حوصله اش سر رفت و به سمت اتاق اربابش روانه شد.

لرد پشت میز اتاقش نشسته و مشغول خط خطی کردم کاغذی بود.

- پس وقت هایی که میگه "کارهای مهمی داریم" در واقع کاغذ خط خطی میکنه.

اگلانتاین این حرف را بلند زد و از اینکه ولدمورت صدایش را نشنید، ذوق کرد.
ناخودآگاه نگاهش را به سمت مچ دست چپش برد و با فضایی خالی رو به رو شد.
آستین بلوزش را بالا برد...و باز هم بالا برد، اما علامت شومش را نیافت. گویی از اول آن را حک نکرده بود.

روی صندلی نجینی نشست و تکه ای از پیتزای مخصوصش را بلند کرد؛ هیچ وقت اجازه نداشت که از آن بخورد و حالا وقت مناسبی برای آن کار بود.

-حالا که ناراحتیم، کسی نیست تا ازمان بپرسد. پس این پافت کجاست تا باز هم با سوال تکراری‌اش مزاحممان شود؟

اگلانتاین متعجب به سمت اربابش برگشت. باورش نمی شد آن حرف را از زبان لرد می شنود.
مچ دست چپش گز گز می کرد...لذت بخش ترین سوزشی که در تمام زندگیش حس کرده بود.
سعی کرد برش پیتزای نجینی را زمین بگذارد که...
- اگلانتاین...در اتاق ما چه می کنی؟...اون پیتزای دخترمان است؟...به چه اجازه ای...
- ارباب...چیز ارباب...من رو می بینید؟
- البته که می بینیم...نکنه فکر کردی اربابی هستیم نابینا؟
- نه ارباب...غلط کردم ارباب!

پافت در کمال ناباوری متوجه شد که همه چیز به روال عادی اش برگشته...و این اولین بار بود که از عادی بودن همه چیز خوشحال میشد.
خوشحال بود ظاهر شده و حالا می تواند به دعوای دیگران ملحق شود؛ اما بیشترین چیزی که خوشحالش می کرد این بود که به دست اربابش ظاهر شده بود.
از یاد همه رفته و نامرئی شده، و حالا فقط با بردن اسمش و زنده بودن نامش، می توانست روال عادی زندگیش را در پیش بگیرد...هیچ وقت فکر نمی کرد این حرف را از زبان خودش بشنود اما واقعا" عادی بودن زندگی نعمت بزرگیه."



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۰:۳۴ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹
#64
خلاصه:

اوضاع اقتصادی موزه بد شده. برای همین مدیریت موزه تصمیم به خریدن اشیای قدیمی مردم می گیره.
همه برای فروش اشیای قدیمی و به نظر خودشون، با ارزششون صف کشیدن.

******


- خب...نفر بعدی.

صدای رئیس موزه بلند تر از حد معمول بود.
- بفرمایید آقا...شما چی برای موزه دارید؟

پافت پیپِ خاموش روی لبش را جابه جا کرد، گویی می خواست از به همراه داشتنش مطمئن شود، سپس از جیب کتش پیپ دیگری بیرون آورد.
- این...لطفا خوب ازش مراقبت کنید. بچه ی خیلی حساسیه!

رئیس موزه هیچ توجهی به پیپ روی میزش نداشت؛ بلکه به پیپ خاموش اگلانتاین زل زده بود.
- اون چی؟

پافت سعی کرد بین نقطه ای که مرد نشان میداد و پیپ ای که روی میز گذاشته بود، اشتراکی پیدا کند.
- چی؟ تو به این... تو اینو می خوای؟

اگلانتاین پیپ روی لبش را برداشت و به آن نگاه کرد.
- نه نه...من بچه های خودم رو خوردم ولی حاضر نشدم این رو بفروشم و با پولش غذا بخرم...این...این پسرمه...این...این...

پافت درحالی که هذیان میگفت و سعی میکرد از پیپش محافظت کند، روی زمین افتاد.
وقتی که امدادگران با برانکارد، پیرمرد را بیرون می بردند؛ رئیس موزه لبخندی تمسخر آمیز زد و پیپِ روی میزش که برایش مجانی تمام شده بود را برداشت.
- نفر بعد...

سو لی سرش را از میان چهار چوب در داخل برد.
- میشه بیام تو؟



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#65
سلام
درخواست دوئل با رکسان خالی دارم.
هماهنگ شده و مهلت دوهفته.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#66
سلام ارباب...خوبید ارباب؟
ناراحت شدید ارباب؟
ارباب اول نمی خواستم پستم رو بفرستم...ولی گفتم ببینم نظر شما چیه.
میشه پستم رو نقد کنید ارباب.
همواره خوشحال باشید ارباب.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#67
کابوس همیشه یکی بود.
زنجیر هایی دور دستانش...اما این چیزی نبود که با آن مشکلی داشته باشد.
افراد جلوی رویش، آن خواب را به کابوس تبدیل می کردند.
صورت هایی بی حالت و روح مانند...آدم هایی که او را مقصر سختی هایشان می دانستند.
این عذاب نبود...عذاب کشیدن مثل هرچیز دیگری بود، کمی که می گذشت به آن عادت می کرد...اما این حس شرمساری بود که ذره ذره وجودش را میسوزاند. او از درون می سوخت.

باز هم زمزمه ها و تهمت هایی که واقعیت...شاید نداشتند. اما او این را نمی دانست. باورش شده بود که مسبب اصلی اتفاقات بوده و هست...قبول کرده بود که همه ی حوادث از خودش نشات می گیرد.

سعی کرد زنجیرهایی که او را به حصر کشیده اند باز کند...اما آن زنجیر ها وجود خارجی نداشتند.
زنجیر ها از جای قدرتمندی نیرو می گرفتند...

***


"حقیقت واسه آدم هاییه که خیال پرداز نیستن"
ترجیح می داد خیال پرداز باشد...بارها و بارها این جمله را توی صورتش کوبانده بودند...بارها و بارها به او گفته بودند که باید قوی تر باشد...که وقتی هست و نیستش را ستانند بهترین راه این است که از صفر شروع کند.
ترجیح می داد در نقطه ی صفر بماند...ترجیح میداد چیزی برای از دست دادن نداشته باشد...به اندازه ی کافی رنج کشیده بود. دلبستگی هایش را در مشت گرفته، برای حفظ آنها جنگیده و وقتی آخر کار انگشتان زخمی و خون آلودش را از هم جدا کرده بود...به فضای خالی میان انگشتانش رسیده بود.
آدم های زیادی را از دست داده بود...خیلی زیاد...

***


نور طلسم های مختلف، میدان نبرد را روشن و صدای فریاد ها خرابه هارا می لرزاندند.
دوستانی که صبح با آنها سر میز صبحانه بگو بخند کرده بود، حالا بی حرکت روی زمین افتاده و با چشمانی خیره به ستاره های نقره فامِ آسمانِ شب، چشم دوخته بودند.
صدای فریادی به گوش رسید و...
اشک ها دیدش را تار کرده بودند...اما دیگر به چشمهایش نیازی نداشت تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است.
نبود اربابش را با چشم نمی دید...اما با قلبش احساس می کرد.

***


در این جا هیچ زیبایی یا خوشی واقعی وجود نداشت، فقط مردمی که دنبال راه فرار یا فراموشی رنگارنگ و یا خواب زوال بودند که هروقت می خواستند از آن بیدار می شدند.

اما او نمی خوابید...نمی خوابید چون از دیدن کابوس تکراری به تنگ آمده بود.
در هر حال، تفاوتی هم برایش نداشت...در بیداریش کابوس هایی میدید که باورشان داشت.
این که می توانست نجاتشان بدهد، اما نداده بود.
این که نتوانسته بود عذرخواهی اش را به گوش آنها برساند...و حالا گوش شنوایی نمانده بود تا کمی از عذاب وجدان او بکاهد.

باز هم می گریست، اما هرگز اشک نمی ریخت. اشک ها فضای خالی درونش را پر می کردند و چاه اندوه و ناامیدی درست میشد که هر شب همچو تخته سنگی خود را درون آن غرق می کرد.

او هزار بار مرده بود...به اندازه ی تمام دوستانی که باید مراقبشان می بود.
جهنم او از زبانه های آتش ساخته نشده بود...جهنم او...جهنمی که درونش زندگی می کرد، از انسان هایی ساخته شده بود که دست هایشان را به امید کمکی به سویش دراز می کردند...اما از قبل برق ناامیدی در چشمانشان حلقه زده بود.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸
#68
- خجالت نمی کشید؟
- اممم...باز کدوم کارم رو شده؟
- خجالت که نه...ولی چیزای دیگه می کشیم.
- چرا باید خجالت بکشیم؟
- چون من وزیر این مملکتم...من باید برم مغز هکتور رو بشکافم؟
- منم بلای این مملکتم.

گابریل با لبخند شیرین بلاتریکس رو به رو شده بود و میدانست این آرامش قبل از طوفان است.
- اممم...راست میگی بلا. منطقی بود.
- پس خدافظ گَب.

گابریل باید زود دلیل قابل توجهی پیدا می کرد.
- هی...اون کلاغه رو.

شوخی، بسیار بی مزه و لوس تر از آنی بود که مرگخواران به خودشان، زحمت نگاه کردن به نقطه ای که گابریل نشان میداد را بدهند.
- خیلی خب...تلاشت رو کردی. حالا برو دیگه.
- آخه...آخه میدونید؟ من...

بلا به گابریل اجازه تمام کردن جمله اش را نداد و با لگدی او را به طرف هکتور پرت کرد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
#69
تاتسویاvsاگلانتاین

سوژه: شوخی!


- تات...آروم تر برو...خسته شدم!
- نه اگلا چان...ما باید عجله کنیم. تا این جای کار هم زیادی دیر کردیم.
- این سرِ منه و من باید عجله داشته باشم...که ندارم. تو چرا انقدر تند میری؟
- من هنوز روح رهای یک سامورایی اصیل رو پیدا نکردم. فقط وقتی یه روح رها داشته باشم، میتونم به آرامش برسم.

اگلانتاین سرش را از یک دست، به دست دیگرش داد و خود را به خاطر دروغی که به تاتسویا گفته بود نفرین کرد.

فلش بک:

- تو چرا نصفت توی زمینِ؟

تاتسویا چند لحظه ای مردد به پافت نگاه کرد و بعد دوباره سرگرم تیز کردن کاتانا شد. دختر سامورایی معنی شوخی اگلانتاین را درک نمی کرد، و البته اهمیتی هم به حرف هایش نمی داد.

- تو چرا یه دوست هم نداری؟ ها؟ فقط با اون کاتانای مسخره، روز و شبتو میگذرونی.

سامورایی معنی این جمله را درک می کرد. او هرچیزی که به کاتانا مربوط بود را درک می کرد.
- حرفتو پس بگیر!
- هی...من فقط شوخی کردم...چرا معنی شوخی رو نمی فهمی؟

پافت پیپ اش را روشن کرد، چند لحظه ای سرگرم کشیدن شد و بعد دوباره پرسید:
- یک کمی اضافه وزن پیدا نکردی؟
- بس کنید اگلا چان...

تاتسویا اضافه وزن پیدا نکرده بود؛ یا شاید وزنش اصلا برایش اهمیتی نداشت.

- اهم...

صدای سرفه ای آمد و بعد رکسان از میان درختان پدیدار شد.
- اوس رکسان تان.
- اممم...این دختر سامورایی یکم منو میترسونه...نه یعنی...کاتانا چندش آوره!

کاتانا دستانش را به کمرش زد و زبان درازی ای به رکسان کرد.
تاتسویا تیز کردن شمشیرش را تمام کرد، چهار زانو روی زمین نشست و دستانش را روی زانویش گذاشت.
- کاتانا سان...این حرکات از یه سامورایی اصیل بعیدِ. از رکسان تان معذرت خواهی کنید.

کاتانا تعظیم نصفه نیمه ای کرد و بعد کنار صاحبش روی زمین نشست.
پافت پیپش را کنار گذاشت، به رکسان نگاهی انداخت و نیشخندی روی لبانش نشست.
- هی خالی...هیچ میدونستی موهات مثل هویج می مونه؟ فقط یه فرق کوچیکی بینشون وجود داره...موهای تو از هویج هم زبر تره.

رکسان با ناراحتی دستش را میان موهایش برد و آنها را مرتب کرد.
- موهای من قشنگ نیست؟
- قشنگ؟ نه قشنگ نیست. اما به صورتت میاد...این طوری هم موهات زشته، هم قیافه ات.

پافت از خنده روی زمین پخش و متوجه رکسان که با چشمان اشک آلود آنجا را ترک می کرد، نشد.

- سلام کردن می کنم!
- اوس بچه سان.

بچه نزدیک پافت روی زمین نشست و شروع به خوردن انگشت شستش کرد.
- بچه...تو بدون رابستن این جا چی کار می کنی؟
- من بزرگ شدن کردم.
- آره...آره. تو بزرگ شدن کردی. آخه این چه طرز حرف زدنه؟

بچه گویی گیج شده بود. تا به حال هیچ کس حرف زدن اورا مسخره نکرده بود.
- حرف زدن من بد بودن میشه؟
- نه...نه...تو بابات یه فضایی. حتی آدم هم نیست که به بچه اش درست حرف زدن رو یاد بده.

بچه بغض کرده بود. برای ثانیه ای خواست حرفی بزند، اما پشیمان شد و گریه کنان دور شد.
پافت شروع به قهقه زدن کرد و رو به تاتسویا برگشت.
- دیدی؟ دیدی داشت ...اممم تاتسویا...این چیه روی شاهرگ من؟
- ببین اگلا چان...بین شوخی و مسخره کردن یه مرز باریکی وجود داره به اسم "شعور".

دختر سامورایی کاتانا را کشید و ثانیه ای بعد، سر اگلانتاین روی زمین قل می خورد.
- سرم...سرم داره میره...بدنم مونده اون طرف...

تاتسویا وحشت زده به بدن اگلانتاین که دنبال سرش میدوید نگاه کرد.
- کاتانا می خواد بدونه شما چرا این شکلی هستید؟ چرا نمردید؟...سامورایی خودکشی می کنه...سامورایی نباید همچین صحنه ای ببینه...

تاتسویا، شروع کرده بود دنیا جهانبخت طور، خود را خفه کند که بدن پافت جلو رفت و اورا متوقف کرد.
- نه تاتسو...تو نمیمیری؛ اول سرِ منو به تنم میچسبونی و بعد...میتونی از چسب یک دو سه استفاده کنی...یا شایدم دوقلو...

سر اگلانتاین دوباره شروع به خندیدن کرد.
تاتسویا سعی کرد آرامش اش را حفظ کند و بتواند با متانت با پافت صحبت کند.
- اگلا چان...سامورایی نمی دونه چجوری سر آدم هارو به تنشون بچسبونه...
- لطفا تاتسو...لطفا! ببین...میدونستی روح رهای هر سامورایی چجوری به وجود میاد؟ ها؟ می خوای روح رهای یک سامورایی با شرافتو داشته باشی ؟

تاتسویا ساکت ایستاده و به حرف های اگلانتاین گوش می کرد؛ گویی تنها موضوعی که توجهش را جلب کرده، همین بود.
پافت از آب گل آلود ماهی گرفته و دوباره سخنرانی اش را شروع کرد:
- اگه می خوای روح پاکی داشته باشی...اگه می خوای سامورایی اصیلی باشی، باید کمکم کنی...لطفا کمکم کن تاتسو! 
- اممم...ولی اگلا چان! من نمیدونم چجوری سر آدم ها...

کاتانا جلو رفته و زیر گوش تاتسویا زمزمه می کرد.
سر اگلانتاین جلوی پای موتویاما قل می خورد و تنش گوشه ای نشسته و منتظر دستور "سر" بود.
- درسته کاتانا سان...امیدوارم جناب هیدیز سرشون خیلی شلوغ نباشه.

پایان فلش بک:

- خب...اگلا چان رسیدیم.
- من...من واقعا درک نمی کنم. این همه راه تا دنیای زیرین اومدیم...این همه پیاده روی کردیم تا به این برسیم؟ ...تا به این برسیم.

قصر هیدیز، خدای مردگان، خیلی بزرگتر از چیزی بود که در کتاب های داستان نقاشی شده بود. دیوار هایی سرتاسر سیاه و پرچم هایی با نماد اسکلت که برافراشته شده بودند.
تاتسویا طوری که گویی راه را بلد بود و آن را بارها طی کرده بود، به طرف دروازه رفت.
- اوس نگهبان تان.

دستان اگلانتاین سرش را بلند کرده تا او هم بتواند نگهبان دروازه را ببیند.
نگهبان شباهت عجیبی به...شباهت عجیبی به...
- چه خانوم با کمالاتی!

به رودولف داشت.
تاتسویا که کمی معذب به نظر میرسید گفت:
- ما محموله ای برای جناب هیدیز داریم.
- چه محموله ی با کمالاتی.

دختر سامورایی دستش را روی قبضه کاتانا گذاشت، اما اگلانتاین جلو آمد.
- خب پس...بذارید بریم تو.

نگهبان، نگاه عجیبی به پافت انداخت و درحالی که زیر لب می گفت "این یکی اصلا با کمالات نیست" دکمه ای زده و در را برایشان باز کرد.

درون قصر هم مانند فضای بیرونی، سرتاسر با کاشی هایی سیاه رنگ پوشانده شده بود.
تاتسویا با اعتماد به نفس از میان راهرو ها می گذشت.
بعد از پیاده روی ای نسبتا طولانی، درحالی که پافت بازهم داشت غر میزد، تاتسویا با احتیاط دری را باز و تعظیم کرد.
- اوس جناب هیدیز.

پافت با تعجب نگاهی به ایزد دنیای مردگان انداخت و بعد او هم سعی کرد تعظیم کند، درحالی که سری نداشت تا خم بشود.
- اوس تاتسویا...می بینم که دوباره برگشتی.
- اممم...شما همو می شناسید؟
- بله اگلا چان...جناب هیدیز یه زمانی استاد من بودن.
-

هیدیز، شنلی بلند به تن داشت و روی تخت پر زرق و برقی، نشسته بود.
- خب...من وقت ندارم. سریع درخواستتون رو بگید.
- جناب هیدیز...من سرِ دوستم رو قطع کردم...
- چه کار شایسته ای...
- حالا ازتون می خواییم سرش رو به تنش وصل کنید.

هیدیز لحظه ای مکث کرد و بعد قیافه اش درهم رفت.
- اون سرش قطع شده و هنوز زنده ست؟

رو به اگلانتاین برگشت و فریاد کشید.
- تو داری قانون های من رو زیر پا میذاری؟...به چه جرئتی؟ تو قانون ایزدِ ایزد هارو شکستی؟
- ولی...ایزد همه ی ایزد ها...مگه زئوس نبود؟

تاتسویا سرش را به معنای تأسف تکان داد. کمتر کسی بود که این حرف را به هیدیز زده و زنده مانده بود.
دود از گوش های ایزد بیرون می آمد و صورتش از خشم قرمز شده بود.
- من...من تورو نابود می کنم. من تو رو پودر می کنم...تو ارباب مردگان رو مسخره می کنی؟ ...تو...
- من که ارباب خودم رو ترجیح میدم...

و این آخرین حرفی بود که پافت در زندگی اش زد...و بعد از آن جز گردی که روی کف پوش قصر ریخته، چیزی ازش نمانده بود. درستش هم همین بود. هر کسی که فرق شوخی و مسخره کردن را نداند، همین عاقبتش خواهد بود و عقوبت ایزدی، دامن گیرش خواهد شد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
#70
هافلپافvsگریفندر

سوژه: شورش

- هووی پافت! کجا میری نصف شبی؟ ها؟
- دورا...ولم کن بابا! حالم خوب نیست...میرم یکم هوا بخورم.
- خیلی خب...فقط یادت نره فردا مسابقه داریم، زود برگردیا!

پافت از درهای خوابگاه بیرون رفت و بعد از چند دقیقه قدم زدن، توجهش به صدای اهنگی بلند و آتشی که جلوی کلبه هاگرید روشن بود، جلب شد. به طرف کلبه رفت و کمی دورتر از آتش، روی زمین نشست.

در کلبه هاگرید مهمانی ای برپا شده بود.
لیوان های نوشیدنی پر و ثانیه ای بعد خالی میشد و کل فضای کلبه را دود پر کرده بود.
مهمان ها که از فرط شادی و خوشحالی فقط درحال قهقه زدن و پر کردن دوباره لیوان هایشان بودند، توجهی به پیرمرد عبوسی که ثانیه ی پیش به جمعشان اضافه شده بود، نکردند.
- پیس...پیس!

پافت روبه صدا برگشت.
- جان؟ با من بودید؟
- آره عزیزم...چی شده؟ چی ناراحتت کرده؟ بگو باهم رفعش کنیم.
- اممم...آخه میدونید...من فردا مسابقه دارم، ولی سطح من خیلی پایین تر از بقیه تیمه...اونا همشون قوی و باهوشن. باید سیکس پک های سدریکو ببینید...من اصلا در حد اونا نیستم. آخه میدونید...نه این که سنی ازم گذشته و از همون هفت ماهگی پیپ می کشیدم و اصلا توی زندگیم ورزش نکردم، فکر کنم تاثیر گذاشته روی کویدیچ بازی کردنم...

لبخند ترسناکی روی صورت مرد نشسته بود ولی پافت روده دراز تر از این حرف ها بود.
- مامانم میگفت تغذیه سالم داشته باش...هر اتفاقی هم می افتاد به نظر بابام دلیلش دیر خوابیدن بود...ای کاش حداقل به حرف هاشون گوش می کردم تا شاید...

پافت خیلی روده دراز بود.
- خیلی خب...خیلی خب...مشکلتو فهمیدم...
- اگه سیب رو جای گزین پیپ...
- اه...یه دیقه خفه شو ...خب...خوب به من گوش کن. واقعا می خوای مشکلت حل بشه؟
-
- واقعا حاضری هرکاری انجام بدی؟
-
- واقعا می خوای قوی و قدرتمند بشی؟
-

مرد سر جایش ایستاد و هیجان زده شروع به تکان دادن دست هایش کرد.
- اسفناج های فرآوری شده برای این که ملوان زبل خود شوید...فقط و فقط با ارسال پیامک به شماره زیرنویس شده، می توانید از اسفناج های ملوان زبل استفاده کنید.

اگلانتاین گیج به مرد نگاه می کرد.
- ولی آخه میدونید...اون اسفناج نبود...از بچگی ایسگا گرفته بودن...

مرد چند لحظه ای مکث و به حرف های پافت فکر کرد، سپس با خوشحالی پودری درون پیپش ریخت و آن را به دستش داد.
- خیلی خب...میبینم که طرفدار ملوان زبل نیستی. پس یه چیزی برات پیدا کردم اعلای اعلا...فردا صبح قبل مسابقه بکش...میدونم مشتری میشی.

*****


- اگلا...کجا بودی تا الان؟
- سد...بیرون بودم...حالا بخواب...شب به خیر.
- آخه بیرون؟ تا حالا؟

اگلانتاین بدون اینکه لباس هایش را عوض کند، با کفش زیر پتو خزید و شروع به خروپف کرد.

روز مسابقه:

- سد...پس اگلانتاین کجاست؟ چرا نیومده؟
- گفت یه کاری داره...خودش میاد.

هافلپافی ها آماده، در کنار جارو هایشان ایستاده و به حرف های انرژی بخش رز گوش می کردند.
- ما میشیم برنده...ما هستیم قوی و خشن و...
- با کمالات!
- نه رودولف...با میکنیم پرواز با جاروهامون ما میگیریم اسنیچو...ما له میکنیم...

در رختکن باز شد و پافت هراسان وارد شد.
- دیر کردم نه...ببخشید.

روی صحبت اگلانتاین با جارویش بود؛ اما کسی توجهی به او نکرد چون فریاد یوان، نشان از شروع شدن بازی میداد.
- حالا اعضای تیم هافلپاف نامرتب تر از همیشه وارد زمین میشن...و اعضای تیم گریفندر پشت سر سرکادوگان با قدم های کشیده، منظم بودن خودشون رو به نمایش می ذارن.

سوت شروع بازی به صدا در آمد و چهارده جارو از زمین بلند شد.
- حالا سرخگون دست آرتور ویزلیه...یه شوت خوب به سمت دروازه و...توپی که از بین دست های دیگوری رد شده و وارد دروازه میشه...گل برای گریفندر.

بازی کماکان ادامه داشت و تا این جای کار 70-40 به نفع گریفندر تمام شده بود.
چون هیچکس علاقه نداشت به عله جیلتی بی احترامی کند، موقع گل زدن جلویش را نمی گرفتند و به ترامپ نیز نزدیک نمیشدند، زیرا نگران بودند به لیست تحریم ها اضافه شوند.

- هافلی ها حق دارن که نمیتونن سرخگون رو بگیرن...وقتی فنر دندون های نیشش رو به نمایش می ذاره هرکسی از جلوش کنار میره.

یوان که از شوخی خودش شروع به قهقه زدن کرده بود، با صدای فریاد جمعیت ساکت شده و به اگلانتاین نگاه می کرد.
- اوه اوه...یه بازدارنده به پافت میخوره؛ خیلی عجیبه که نمیتونه از خودش دفاع کنه...ببینید...پافت داره با بازدارنده صحبت می کنه...می خوام برای بهتر کردن جو یه جک قشنگ براتون...

تماشاگری عصبانی صندلیش را از جای کنده و به طرف یوان پرتاب می کند تا اورا ساکت کند.

اگلانتاین شروع به خندیدن کرد و بعد ناگهان ایستاد و خنده ها، جایشان را با فریادش عوض کردند.
- عه! نکن...لعنتی چی کار می کنی؟

پافت دستش را تکان تکان می داد و هم زمان فرود می آمد.
- دست راست...ساکت بشین ببینم.

بقیه بازیکنان هم پشت سر اگلانتاین فرود آمدند و با تعجب و گیجی به او نگاه کردند.
اگلا دوباره فریاد زد.
- شورش چیه؟...من با شما خوب رفتار نمی کنم؟...دست چپ...مودب باش ببینم، این چه حرف هایه؟ بی تربیت...

پافت با عصبانیت پای راستش را به زمین زد.
- فرار چیه؟ تو می خوای فرار کنی؟ بشین سر جات ببینم.

گویی اعضای بدن اگلانتاین درحال شورش بودند، چون او به اطراف می دوید و فریاد کشان از اعضای بدنش میخواست که سر جایشان بمانند.

رودولف به سمت هاگرید که میان تماشاچیان نشسته بود رفت و زمزمه کنان گفت:
- هاگرید...هاگرید...ببین پافت شبیه اون یارویی نبود که دیشب اومد کلبه؟
- کولبه؟ کولبه چیه؟
- هیچی...ببین اصغر سگ سبیل گفت به کی جنس داده؟
- یه پیر مردی که پیپ داشت و امروز مسابقه اش بود.
- هوووم...ببین برنامه اینه...میری پافت و می گیری و میاری.
- چرا؟
- تو جیبش پیتزا داره...پیتزا قایم کرده. اگه بگیریش و ببری کلبه، پیتزاهاش مال تو میشه.

هاگرید به سمت اگلانتاین یورش برد، او را روی شانه اش گذاشت و فریاد کشان به سمت کلبه اش دوید.
- برید کنار...من گوشنمهههه...

*****


- خب...خب...اگلانتاین خوبی؟
- اممم...آره فکر کنم...چه خبر شده؟ چرا من سرم درد می کنه؟

پافت برگشت و به اطرافش نگاه کرد.
- شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟ من کی ام اصلا؟
- اممم...میگم رودولف...به نظرت ضربه خیلی محکم بود؟
- نمیدونم...ولی در هرحال اثر کرده...اگه مهمونی یادش می موند، معلوم نیست به مأمورا چی میگفت.

پافت که گویی سر ذوق آمده بود، گفت:
- مهمونی؟ یادم میاد من دیشب توی یه کلبه بودم...

تالاپ...

رودولف دسته قمه اش را دوباره بر فرق سر پافت کوبید. اگلانتاین بیهوش روی تخت افتاد.
- امممم...رودولف یکم محکم نزدی؟
- اشکال نداره...نفس نکشه بهتره.


ارباب...ناراحت شدید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.