هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
صبح یک روز سرد زمستانی بود.برفها با سرعت زیادی زمین را سفیدپوش میکردند و خبری از سرو صدای همیشگی پرندگان نبود.
وینست کراب شنل زخیمش را دور خود پیچید و وارد خانه ریدل شد.

-من میخوام لردو ببینم.
-نمیتونی.
-چرا؟
-لرد دستور داده تو رو هر جا که دیدیم بکشیم.
-ولی اینجا که هر جایی نیست.اینجا خونه لرده.من با پای خودم اومدم اینجا.اومدم جبران کنم.
-خیلی دیر شده کراب.تو از دستور لرد سرپیچی کردی.دستورات ارباب استثنا ندارن.وقتی دستور بده که یکیو بکشی تو باید این کارو بکنی.حتی اگه نزدیکترین دوستت باشه.همین دیروز به من دستور داد نارسیسا رو بکشم منم این کارو کردم.گرچه زیاد نمرد و هنوز نفس میکشه.ولی به هر حال دستورو اجرا کردم.
-ولی گویل...نمیتونستم اونو بکشم.بذارین اربابو ببنیم.


لوسیوس مالفوی با بی میلی از سر راه کراب کنار رفت و به او اجازه ورود به اتاق لرد سیاه را داد.کراب وارد اتاق شد.اتاق لرد مثل همیشه تاریک و سرد بود.کراب میدانست که این سرما ربطی به زمستان سردی که در بیرون حاکم بود نداشت.اتاق لرد وسط تابستان هم به همین سردی بود.حتی با وجود شومینه ای که ظاهرا در تمام فصول سال روشن بود.سرما در عمق وجودش نفوذ کرده بود.کراب جلو رفت و زانو زد و گفت:
-ارباب من اومدم.
-خوش اومدی.
-ارباب منو ببخشید.
-لرد سیاه هرگز نمیبخشه.تو باید مجازات بشی کراب.به شدیدترین شکل ممکن.
کراب سرش را بلند کرد ولی هنوز جرات نمیکرد به چشمان لرد نگاه کند.همانطور که به دیوار روبرویش خیره شده بود گفت:
-ارباب هرکاری بخوایین میکنم.گویل به منم خیانت کرد.باید همون موقعی که دستور داده بودین میکشتمش.من فکر میکردم اون دوست منه.با هم به سیبری فرار کردیم.ولی اونجا خیلی سرد بود.گویل پتوی منو کش رفت...منو قال گذاشت و فرار کرد!

لرد سیاه حرف کراب را قطع کرد و گفت:

خفه شو ابله!ارباب اجازه نداد وارد بشی که خاطراتتو براش تعریف کنی.باشه یه شانس دیگه بهت میدم.تو یه دوست دیگه هم داشتی.دراکو!باید برای اثبات وفاداریت اونو بکشی.

کراب از شدت تعجب لبهایش را به هم فشرد.دراکو تنها دوستی بود که بعد از گویل برای او باقی مانده بود.کراب تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.داشت به این موضوع فکر میکرد که آیا دراکو حاضر خواهد شد همراه او به سیبری فرار کند؟


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
تریلانی دستش را به قبر پاورل زد. کلماتی که بیششتر شبیه ورد بود را زیر لب می خواند. چند ثانیه مکس کرد و دوباره این کار را انجام داد. مرتب ورد های جدیدی به زبان می آورد. پس از گذشت نیم ساعت ولدمورت که دیگر از کار های تکراری تریلانی خسته شده بود فریاد زنان گفت:
- تریلانی. چرا پس نمیاد؟ مگه من بی کارم. نیم ساعته هنوز هیچ کاری نکردی.

تریلانی از ترس خودش را پشت قبر پاورل پنهان کرد تا از کروشیو های احتمالی اربابش در امان باند. وقتی که مطمئن شد خطری او را تهدید نمی کند گفت:
- ارباب... راستش... من ... من بلد نیستم احظار روح کنم.

ولدمورت بعد از شنیدن حرف تریلانی با صدایی بلندتر از قبل گفت:
- بلد نیستی؟ مگه تو کارت این نیست؟ آخه من باید با تو چی کار کنم؟ هیچ کاری که بلد نیستی. الان من باید چی کار کنم؟

سپس نجینی را بر داشت و به نشانه تهدید نجینی را به طرف تریلانی گرفت. تریلانی از ترس دستتانش می لرزید و در آن موقع فکر کردن برایش کار شختی بود. اما پس از لحظه ای کوتاه به گفت:
- ارباب فهمیدم. فهمیدم باید چی کار کنیم. من یه دوست دارم کارش همینه. یعنی فقط بلده احظار روح کنه.

ولدمورت دستی بر چانه اش کشید. نجینی را بر روی شانه هایش گذاشت و گفت:
- باشه. ما میریم پیش دوستت. ولی وای به حالت اگه اونم مثل تو بلد نباشه. به مرلین این قدر بهت کروشیو میزنم که بمیری.

تریلانی با اعتماد به نفس کامل گفت:
- ارباب. مطمئن باشید این دفعه رو سفیدتون می کنم.

ولدمورت در حالی که نجینی را نوازش می کرد گفت:
- حالا بگو این دوستت کجاس.


این شناسه قبلیمه

شناسه جدیدمه

ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک

ای جادوگران و ساحره ها. بدانید که هری مرد بزرگی بود. راه او را ادامه دهید.
ارزشی ولدک کش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲:۱۹ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
[spoiler=خلاصه:]
مامان کندرا به آرگوس فیلچ میگوید که دیگر وقت ازدواجش است و باید یک خانم را انتخاب کند. آرگوس با توجه به اخلاق و رفتار تندخویانه ش مناسبترین فرد را بلاتریکس لسترنج میبیند و از کندرا میخواهد بلاتریکس را برایش خواستگاری کند. مامان کندرا و پدر پرسیوال به زور آلبوس دامبلدور را راضی میکنند تا بلاتریکس را از لرد ولدمورت خواستگاری کند. دامبلدور هم با ولدمورت صحبت میکند و ولدمورت میگوید که فردا شب در خانه ریدل منتظرشان خواهند بود! اما آلبوس مشکوک میشود...
[/spoiler]

آرگوس: نــــــه آلبوس! هیچ جای شکی وجود نداره. من یک عمر تو هاگوارتز سرایداری کردم اینه مزد زحماتم؟ حالا که عاشق شدم میخوای ناکام بمونم؟ مـــامــــان کندراش یه چیزی بش بگو

مامان کندرا: خب راس میگه آلبوس! حالا که بچه بعد یه عمری عاشق شده تو نمیذاری سر و سامون بگیره؟
آلبوس: آخه مادر...
پدر پرسیوال: آخه نداره و رو حرف مادرت حرف نزن! همینکه ما گفتیم! فردا شب میریم خانه ریدل خواستگاری! شیر فهم شد؟
آلبوس:


فردا شب

همه اعضای محفل با دسته های گل بسمت خانه ریدل آپارات کردند و جلوی آن جا ظاهر شدند که ...

فلش های دوربین های جادویی خبرنگاران پیام امروز چشمان محفلی ها را خیره کرد و تا متوجه شدند اوضاع از چه قرار است لرد ولدمورت جلو آمد و گفت:
_ دامبلدور! میبینم که سر موقع اومدی. خب ما منتظریم ... حرفتو بزن.

آلبوس دامبلدور یک نگاه به آرگوس()، یک نگاه به پدر پرسیوال() و یک نگاه به جماعت خبرنگار حاضر در محل انداخت و آب دهانش را قورت داد. تام آن ها را در دام انداخته بود. تنها راه فرارش این بود که جلوی همه خبرنگاران حاضر یک بهانه مناسب برای آمدن همه اعضای محفل با لباس پلوخوری و گل و شیرینی!! در جلوی در خانه ریدل می آورد...


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱:۲۱ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
برق عجیبی در چشمان جیمز به چشم میخورد. دوان دوان خود را به قدح اندیشه رساند و با هیجان به آن چشم دوخت . سپس تصمیم خود را گرفت و سرش را به قدح نزدیک کرد...

_ وایسا ببینم بچه! داری چیکار میکنی؟

جیمز وحشت زده به عقب پرید و مالی ویزلی را دید که دست به کمر پشت سرش ایستاده بود.
_ سلام خاله!
_ گیرم که علیک! داشتی چیکار میکردی؟

جیمز سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با پاهایش شد.
_ من... هیچی... فقط... خاله تروخدا به عمو دامبلدور و بابام نگو!

مالی ویزلی اندکی فکر کرد و پس از آن دستمال گردگیری اش را در دست جیمز گذاشت.
_ خیلی خب حالا فعلا بیا بگیر یه دستی به سر وگوش این اتاق بکش تا بعدا ببینم چی میشه!

و خود بر روی صندلی ای نشست و نظاره گر کار جیمز بخت برگشته شد...

_ جیمز درست تمیز کن. چقدر بگم اونجوری پاک نمیشه... تف ننداز بش بدتر میشه!

جیمز که از دست دستورها پی در پی مالی به تنگ آمده بود با خشم دستمال گردگیری را به زمین انداخت و با پایش آنرا لگدمال کرد.
_ نمیخوام! همه دارن به من زور میگن...اصن من اعتراض دارم... من به سازمان حمایت از کودکان شکایت میکنم... اونها حق من، کودک رنج کشیده و زحمت کش رو از شما زورگویان و مستبدان خواهند گرفت... بـــله!

مالی حیرت زده گفت: چـــــی میگـــــی بچه؟! چرا بیخودی شلوغش میکنی؟ هنوز 5 دقیقه هم نشده فقط 2 تا مجسمه رو تمیز کردی که اونم اونقدر تف مالیشون کردی که بدتر از قبلش شده... تو که نمیخوای دامبلدور و هری بفهمن میخواستی چیکار کنی؟

جیمز با مظلومانه ترین نوع ممکن به مالی نگاه کرد.
_ خاله ای! من که کاره بدی نمیخواستم بکنم فقط میخواستم ببینم دامبلدور و ولدمورت برای چی خواستن که محفلی ها و مرگخوارا باهم زندگی کنن... چرا من باید با اون اسکور توی اتاقم شریک شم؟ چرا شما باید اون بلاتریکس گند دماغو تحمل کنین؟ چرا ما حق نداریم بدونیم؟ چرا نمیتونیم بپرسیم؟مگر پرسیدن و دانستن عیب است؟! و صدها چرای بی جواب دیگر...!

مالی ویزلی با چشمانی از حدقه در آمده جیمز را برانداز کرد.
_ نیم وجب بچه چه حرفایی میزنه ها!
و ادامه داد : اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم تو راست میگی جیمز... محفلی ها خودشون کم بودن که این دامبلدور بی انصاف اینهمه مرگخوارم اورده سر من بیچاره خراب کرده؟! مگه من چقدر توانایی دارم آخه؟

جیمز سراسیمه دستمال گردگیری زیر پایش را برداشت و به مالی داد.
_ خاله ای گریه نکن حالا...ببین منم گریم میگیره ها

_ آه جیمز! تو منو آگاه کردی پسرم... از تو ممنونم! ما باید هرچه زودتر به این وضع خاتمه بدیم!

_ ینی حالا باید چیکار کنیم؟!

_ اعتصاب!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۹ ۱:۲۸:۳۶

im back... again!


Re: جادو رو به خاطر خودش مي خواي يا به خاطر هري ؟
پیام زده شده در: ۰:۳۵ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
نه پس بخاطر زیرشلواری مرلین می خوام !! واس خودش میخوام دیه !!



Re: جادو رو به خاطر خودش مي خواي يا به خاطر هري ؟
پیام زده شده در: ۰:۳۰ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
بخاطر هرمیون می خوام !


ویرایش شده توسط ارگ کثیف در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۹ ۰:۳۱:۵۶

arAm EsSa


Re: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۰:۲۵ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰
من دوست داشتم جای سوروس اسنیپ بودم !



Re: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
هرمیون گرنجر یا ویرجینا ویزلی(خودم)


هیچ وقت به کسی یا مکانی دل نبندچون ممکنه ازدستش بدی


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
بالاخره پس از چند دقیقه فس فس کردن های ولدمورت و نجینی به پایان رسید و نجینی از دور گردن ولدمورت پایین آمد و دور پاهای دامبلدور شروع به گردش کرد.

ولدمورت لبخند بی روحی زد و جرعه ای از نوشیدنی اش را سر کشید. دامبلدور که از برخورد بدن لزج نجینی به پاهایش مور مورش شده بود پاهایش را کمی جمع کرد.
_ خب تام نظرت چیه؟

ولدمورت چند جرعه دیگر از لیوانش را نوشید.
_ همم... اونطور که پیداست شماها دارید به زبون بی زبونی اعلام آتش بس میکنید اینطور نیست آلبوس؟

دامبلدور زیرچشمی نگاهی به نجینی انداخت.
_ خب تقریبا" یه چیزی تو همین مایه ها!

لبخند گشادی بر لبان ولدمورت نقش بست.
_ آلبوس... آلبوس پیر عزیز! ارباب از اینکه میبینه بالاخره شماها سر عقل اومدید خوشحاله... فردا شب منتظرتونیم! بریم نجینی!

نجینی فس فسی کرد و از پاهای ولدمورت بالا رفت و دور گردن او پیچید. ولدمورت دستی بر سر نجینی کشید و آخرین جرعه نوشیدنیش را سر کشید و ازجایش بلند شد.دامبلدور با شک و تردید به لبخند کج و معوج ولدمورت نگاهی انداخت و آنگاه او نیز از سر میز بلند شد.

خانه ریدل
_ چــــی؟ به چه جرئتی همچین حرفی زدن؟

ولدمورت با آرامش خاصی بر روی کاناپه لم داده بود و به چهره برافروخته بلاتریکس نگاه میکرد. سایر مرگخواران دور تا دور اتاق نشسته یا ایستاده بودند و پوزخند زنان به بلاتریکس مینگریستند. بلاتریکس با عصبانیت چندین بار عرض اتاق را طی کرد.
_ مرتیکه ی فشفشه! میکشمش! با همین دستام خفش میکنم... حالا میبینید! رز تو به چی میخندی؟هان؟

رز سریعا لبخندش را پنهان کرد.
_ هیـ... هیچی بخدا!

ولدمورت هنوز ساکت نشسته بود و با چشمان بیروحش بلاتریکس را نگاه میکرد. بلاتریکس با ناراحتی بر روی زمین نشست بغض گلویش را میفشرد.
_ ارباب! چطور تونستید اینکارو با من بکنید؟ چرا بهشون گفتید فردا شب بیان اینجا؟چرا؟

ولدمورت کمی بر روی کاناپه جا به جا شد و به دور دستها چشم دوخت.
_ نگران نباش بلا... ارباب خوب میدونه داره چیکار میکنه

جمع محفلی ها

_ جدا"؟! واقعا قبول کرد؟ اوه عالیه! مگه نه نوریس؟

گربه فلیج با نارضایتی میییییویی کرد و از آغوش فلیچ بیرون پرید.
فلیچ که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت توجهی به گربه اش نکرد و به سوی آلبوس رفت و او را در آغوش کشید.
_ ممنونم آلبوس تو بینظیری

آلبوس به سختی فلیچ را از خود جدا کرد.
_ اما من به این قضیه مشکوکم! باورم نمیشه ولدمورت به این زودی با ازدواج این فشفشه بی عرضه با بلاتریکس یکی از وفادارترین مرگخواراش موافقت کرده باشه!! به نظر شما کمی عجیب نیست؟

هاله ای از ابهام محفلی ها را در برگرفت.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۸ ۲۱:۴۰:۴۱
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۸ ۲۱:۴۲:۳۴

im back... again!


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
خانه ی جسیکا و ریگولوس:

- نگران نباش عزیزم!

- پس مطمئن باشم که جو مارو بهم نمیزنی؟ چون میدونی که تو مرگخوار بودی و دوستای منم همه شون در گذشته محفلـ...

- جس، این هزارمین باریه که داری میپرسی و اینم 10 هزارمین باریه که دارم میگم خیالت تخت. اصلا میخوای وقتی دوستات میان من خونه نباشم؟

- لطف میکنی!

- شوخی کردم!

- ولی من جدی گفتم.

- یعنی باید برم؟

جسیکا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: آره دیگه الانا باید برسن.

ریگولوس آهی کشید و روزنامه اش را تا کرد و روی میز گذاشت. سپس بارانی اش را پوشید و بعد از خداحافظی کردن از جسیکا، به درون خیابان قدم گذاشت. در راه سیریوس و گلرت را دید که به سمت خانه اش در حال حرکت بودند.

- زینگ زینگ ...

جسیکا در را باز کرد و با دیدن کینگزلی و هری، لبخندی زد و با اشتیاق گفت: اوه خوش اومدین!

دقایقی بعد:

- شمام در مورد ققنوس خوارا شنیدین؟ به نظر جالب میاد.

جسیکا روزنامه را از دست سیریوس قاپید، آن را بالا گرفت و گفت: دقیقا واسه همین همه تونو دعوت کردم بیاین. خیلی خوب میشه اگه بازم مثل قدیما دور هم جمع شیم!

صدای " درسته درسته " در سراسر خانه پیچید و در نهایت جسیکا گفت:

- پس نظرتون چیه که فردا همگی بریم یه سر به اونجا بزنیم؟

حرکت سر آن ها نشان دهنده ی این بود که همه ی آن ها با انجام این کار موافق هستند.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.