هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
آرسینوس جیگر
VS
دوریا بلک


سوژه: معجون شانس

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آرسینوس وارد کتابخانه ی خانه ی ریدل شد و با چشمانی که کمی تا قسمتی خشمگین مینمودند روی یکی از صندلی ها نشست و بدون هیچ مقدمه ای رو به ایرما پینس گفت:
- خوب... بعد از شکست بی سابقه ای که در دوئل خوردم میخوام بیشتر مطالعه کنم... میشه یک کتاب بهم بدید؟
- میشه آقای جیگر... چه کتابی میخواید؟
- ترجیحا یه زندگینامه... در مورد یکی از معجون سازای تاریخی و قدیمی!
- این کتاب مناسب شماست آقای جیگر.

ایرما پس از گفتن این جمله کتابی کوچک با جلد سیاه را از یکی از قفسه ها بیرون آورد، دستش را با حالت نوازش روی آن کشید و سپس آن را مقابل آرسینوس گذاشت و آرسینوس در حالی که با بدبینی به کتاب نگاه میکرد آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد:

صبح یکی از روز های پاییزی سال 1582 بود.

آن روز هوا ابری و گرفته بود و خورشید خودش را پشت نقاب ابر های سیاه و خاکستری پنهان کرده بود... و اما در جنوب شرقی انگلستان... در خانه ای کوچک و حقیرانه با دیوار هایی پوسیده و اسباب و اثاثیه ای که تنها شامل یک عدد تخت خواب و یک میز و یک صندلی پوسیده میشد مردی با مو و ریش بلند، خاکستری و ژولیده بر روی تخت خواب خوابیده بود... همچنان که مرد غلتی در خواب زد ناگهان یکی از پایه های تخت پوسیده شکست و مرد به سختی به زمین خورد و بیدار شد.

همچنان که روی زمین دراز کشیده بود و به سقف سفید و پوسیده ی خانه نگاه میکرد با خودش فکر کرد:« چرا بزرگترین معجون سازی که تا به حال زندگی کرده باید چنین وضعی داشته باشه؟! چرا زیگمونت باج (Zygmunt Budge) بزرگ باید اینچنین فقیر و بی پول شود؟!»

همچنان که این افکار نا امید کننده به ذهنش راه میافت با صدای بلند و کلفتش گفت:
- من نا امید نمیشم... باید هرجور شده از این وضعیت و حقارت نجات پیدا کنم!

با گفتن این جمله به سختی از جا بلند شد و به طرف تنها میز خانه رفت و روی صندلی مقابل آن نشست و با صدای بلند گفت:
- واقعا چرا من اینجا هستم؟! من باید خودم رو از این بدشانسی نجات بدم! هر طور که شده!

تنها دلیلی که با صدای بلند با خودش صحبت میکرد برای این بود که نمیخواست دیوانه شود و یا صحبت کردن را فراموش کند...

همچنان که تفکر میکرد تک کلمه ای در ذهنش شکل گرفت و فریاد کشیده شد:« شانس

درست بود... او به شانس نیاز داشت. ولی در هیچ کجای دنیا شانس فروخته نمیشد. حتی او که یک جادوگر و معجون ساز خبره بود نمیتوانست شانس را بسازد! با این تفکرات نا سزایی به زمین و زمان و حال و روزش داد و از جا بلند شد و غرید:
- زندگی باید ادامه پیدا کنه! من باید هر طور شده از این وضعیت نجات پیدا کنم! دیگه خسته شدم... از زمانی که از هاگوارتز برگشتم وضعیتم همین بوده... ولی دیگه بسه!

اندکی امید و شجاعت در قلبش پدیدار شد... پس دوباره به سمت تخت محقرش رفت و از درون لحاف نازک و نم گرفته ی آن چوبدستی اش را بیرون کشید و همانطور که ایستاده بود با خود فکر کرد:« دقیقا کجا باید برم؟ اصلا چرا من چوبدستیم رو برداشتم؟ » همچنان که مغزش درگیر این تفکرات میشد با صدای بلند و غرغرویش گفت:
- شاید حرف زدن رو فراموش نکرده باشم... ولی به نظر میاد مغزم داره زنگ میزنه! باید برم یه جایی... آهان! پیدا کردم! میرم کوچه ی دیاگون! :

پس روی کوچه ی دیاگون تمرکز کرد و با صدای پاق بلندی غیب شد... اما به محض اینکه غیب شد خانه ی پوسیده فرو ریخت... مشخص بود که عمر خانه تمام شده بود و کاملا پوسیده بود... چرا که تنها با یک صدای پاق از هم پاشیده شده بود!

در کوچه ی دیاگون:

زیگمونت ناگهان در وسط کوچه ی دیاگون که البته در آن موقع سال بسیار خلوت بود ظاهر شد و کمی تلو تلو خورد ولی موفق شد تعادلش را حفظ کند... همین که به مغازه ها نگاه کرد لب هایش را بر هم فشرد... باید پولی پیدا میکرد... پس با همان لباس های پاره و کثیفش به سمت بانک گرینگوتز به راه افتاد. همچنان که حرکت میکرد توجه معدود جادوگران ساحره هایی که در کوچه پرسه میزدند به او جلب میشد ولی او به هیچ کس اهمیت نمیداد... و بالاخره به مقابل در های بانک رسید... جن نگهبان که لباس رسمی ای به رنگ قرمز تند پوشیده بود با لبخند زشتی به او گفت:
- شما اینجا چی میخواید آقا؟
- اومدم که برم مرلینگاه! :| خوب اومدم پول هامو بردارم دیگه!

لبخند جن روی لب هایش خشکید و در بزرگ و طلایی رنگ بانک را باز کرد و همزمان با لحنی سرد گفت:
- بفرمایید داخل آقا... من میتونم راهنماییتون بکنم!
- نیازی به راهنمایی نیست... از پشت کوه که نیومدم! راه رو بلدم!

جن با تردید به زیگمونت نگاهی کرد و از مقابل راه او کنار رفت. زیگمونت وارد بانک شد.

اولین چیزی که توجه زیگمونت را به خود جلب کرد خلوتی و سکوت بانک بود سپس او لوستر های بزرگ و طلایی با صد ها شمع که سالن را روشن میکردند، دید و سپس با چهره ای مطمئن و آرام به سمت جنی رفت که پشت میزی بزرگ نشسته بود... زمانی که به جن رسید متوجه لرزش دست، موهای سفید و چهره ی پیر و چروک او شد... پس لبخندی بر لبش نشست و گفت:
- آقا... میشه لطفا من رو به صندوق زیگمونت باج راهنمایی کنید؟
- شما کلید دارید آقا؟
- اممم... کلید؟!... یک لحظه صبر....

دو دقیقه بعد(!):

- پس چی شد این کلید آقا؟!
- پسر شد! پیداش کردم... بفرمایید!

زیگمونت با نیش باز شده کلید را به دست جن داد و جن پس از اینکه لایه ای خاک را از روی کلید فوت کرد (!)، گفت:
- کلید درسته آقا... بالدریک شما رو راهنمایی میکنه!

زمانی که جن این جمله را بر زبان راند جن دیگری که قدش نسبت به دیگر جن ها کوتاه تر بود جلو آمد... او دارای صورتی سبزه و موهایی قهوه ای همراه با کت و شلواری قرمز بود.

زیگمونت سری تکان داد و به دنبال جن وارد راهرو های تاریک شد تا سوار بر واگن کوچک و تند رو به صندوقش برود...

یک ربع ساعت بعد:

زیگمونت با چهره ای که به خاطر سرعت واگن سبز شده بود پیاده شد و با صدایی لرزان پرسید:
- پس این واگن لعنتی کجاست؟!
- همینجاست آقا، بفرمایید.

زیگمونت به سرعت به دنبال جن وارد صندوقش شد و چیزی که مشاهده کرد کپه ای بسیار کوچک از گالیون بود... ولی زمانی که مقدار آن را دید دوباره بر شانس خود لعنت فرستاد و نعره زد:
- لعنت به این شانس! فقط دویست گالیون؟! من با این مقدار چیکار کنم آخه!
- اگر کارتون تموم شده لطفا هرچه سریعتر بیاید آقا!

زیگمونت همچنان که اشک از چشمانش فوران میکرد گالیون ها را جمع کرد و از بانک خارج شد و در راه همچنان به یک کلمه فکر میکرد...
شانس!
همچنان که این کلمه برای بار ده هزارم به ذهنش وارد شد زیر لب گفت:
- مگه من بزرگترین معجون ساز قرن نیستم؟! چرا نباید شانس داشته باشم! واقعا چرا هیچ کس نباید طلسم یا معجون شانس درست کرده باشه آخه؟!

ناگهان از حرکت ایستاد و با صدای بلند فریاد زد:
- معجون؟! معجون؟! چرا من نباید معجون شانس رو اختراع کنم؟!

زیگمونت بدون توجه به اندک جادوگران و ساحرگانی که با تعجب به او نگاه میکردند به سمت یک مغازه ی فروش لوازم معجون سازی دوید.

زیگمونت با چهره ای خیس از عرق وارد مغازه شد و با فریاد به فروشنده ی متعجب گفت:
- یه پاتیل سایز معمولی! یک کیلو خاکستر اسب آبی! نیم کیلو حشره ی توربال! دو کیلو تخم ماهی مرکب! یک کیلو و نیم هم جگر پودر شده ی خفاش!

فروشنده ابتدا با کمی تعجب به او نگاه کرد و سپس مواردی را که زیگمونت درخواست کرده بود روی میز گذاشت و گفت:
- میشه صد و هشتاد گالیون جناب!

زیگمونت بلافاصله صد و هشتاد گالیون جدا کرد و روی میز گذاشت و موارد خریداری شده را برداشت و از مغازه بیرون دوید...

او با تمام سرعت به سمت پاتیل درزدار رفت و به مرد فرتوتی که پشت پیشخوان بود گفت:
- واسه ی شیش ماه اتاق میخوام! در ضمن من بزرگترین معجون ساز قرن هستم!
- قابل نداره! میشه سی صد گالیون!
- خیلی خوب! الان بیست گالیون رو میپردازم بعدش وقتی که خواستم برم دویست و هشتاد تای باقی مونده رو میدم! چطوره؟
- قبوله! شماره ی اتاق شما 32 هست!

زیگمونت همراه با وسایلش از پله ها بالا رفت و به اتاق کوچکش رفت... به سرعت گلدان کوچکی که در گوشه ی اتاقش بود را خالی کرد و با افسونی درون آن آتشی روشن کرد و پاتیلش را روی آن گذاشت و چوبدستی اش را به سمت آن گرفت و گفت:
- آگوامنتی!

آب از نوک چوبدستی اش وارد پاتیل شد و زیگمونت به سرعت افسون را باطل کرد و یک کیلو خاکستر اسب آبی را داخل آن خالی کرد... بی درنگ شش دور در جهت عقربه های ساعت آن را بهم زد و سپس دو کیلو تخم ماهی مرکب را داخل آن ریخت... محلول به زنگ سبز در آمد ولی او اهمیتی نداد و باز هم هشت دور در خلاف عقربه های ساعت آن را بهم زد و پس از آن نیم کیلو حشره ی توربال را در آن ریخت و لبخندی زد.
- باید شش ماه بجوشی... و بعد آماده ای!

شش ماه بعد:


زیگمونت صبح یک روز بهاری از خواب بیدار شد... شش ماه بود که غذایش تنها یک وعده نان و پنیر بود و بسیار لاغر شده بود اما آن روز بسیار خوشحال بود و زمانی که معجون درون پاتیل را دید نیز خوشحالی اش دو چندان شد و گفت:
- طلایی... من عاشق رنگ طلایی هستم! قربونش برم چقدر معجون خوشگلی شده!

ریگمونت لبخندی زد و محتویات پاتیل را به یکباره سر کشید! همین که آن را نوشید حس شادی و امید وجودش را فرا گرفت... حس میکرد همه چیز بهتر خواهد شد... پس لبخندی زد و از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین رفت...

- قربان... نامه براتون اومده!
- واسه ی من؟! چه نامه ای؟!
- یک نامه ی رسمی اومده قربان... ظاهرا از وزارتخانه!

زیگمونت به سرعت نامه را از دست صاحب مهمانخانه قاپید و آن را باز کرد.

نقل قول:
با سلام و عرض ادب بر جناب زیگمونت باج

جناب باج شما به عنوان بزرگترین معجون ساز قرن به وزارتخانه دعوت شده اید! لطفا جهت اطلاعات بیشتر هرچه سریعتر به دفتر وزیر سحر و جادو مراجعه کنید.

با تقدیم احترامات، وزارت سحر و جادو


زیگمونت یک لحظه با تعجب به نامه نگاه کرد و ناگهان بدون هیچ حرفی با صدای پاقی غیب شد...

وزارت سحر و جادو:

زیگمونت با لباس های پاره کثیف و سر و روی ژولیده اش در میان ده ها جادوگر و ساحره ظاهر شد و به سرعت به همه تنه زد و مستقیما به سمت دفتر وزیر رفت... در میان مسیر هر کس او را میدید با احترام از سر راهش کنار میرفت و به همین دلیل رسیدن به دفتر وزیر چندان طول نکشید.

وزیر سحر و جادو با ردایی فاخر روی صندلی سیاهش در مقابل میزی چوبی نشسته بود و بلافاصله با دیدن زیگمونت لبخندی بر لبش نشست و با هیجان گفت:
- جناب باج! این واقعا شما هستید؟! خیلی خوشحالم که افتخار دادید و به اینجا اومدید قربان!

زیگمونت که انتظار این همه احترام نداشت با فروتنی گفت:
- بله جناب وزیر... من هم خوشحالم که شما رو ملاقات کردم قربان... حالا اگر میشه بریم سر اصل مطلب... منظورم همون سخنرانی هست!
- آه... بله... در واقع سخنرانی تنها دلیلی بود که به ذهنمون رسید تا شما رو به اینجا بیاریم! واقعیت موضوع اینه که ما میخوایم که شما از این به بعد معجون های حفاظتی و امنیتی وزارتخانه رو درست کنید!
- م...م..من؟! شوخی میکنید قربان؟! من بسیار خوشحال میشم که این وظیفه رو انجام بدم!

وزیر لبخندی زد و کیسه ای بسیار بزرگ را به دست زیگمونت داد.
- جناب باج، این 3000 گالیون هست به عنوان پیش پرداخت! لطفا قبولش کنید!
- بله... خیلی ممنون جناب وزیر!

زیگمونت با لبخندی آن را گرفت و پس از مرلین حافظی از وزارتخانه خارج شد و به دوباره به پاتیل درزدار برگشت!

پاتیل درزدار:

زیگمونت با لبخندی جلو آمد و دویست و هشتاد گالیون به فروشنده داد و سپس از مهمانخانه خارج شد تا چند دست ردا برای خود بخرد.

یک هفته بعد:


- جناب باج، این هم از حقوق این ماهتون! شما مثل همیشه کارتون رو به خوبی انجام دادید!
- اوه... ازتون ممنونم جناب وزیر!

و بدین ترتیب زیگمونت باج با اختراع معجون شانس یا فلیکس فلسیس به خوشبختی و خوش شانسی دست پیدا کرد... به راستی که او بزرگترین معجون ساز قرن بود، هرچند که هرگز این موضوع را فاش نکرد که چگونه به ترکیب ساخت این معجون دست پیدا کرده.

پایان


آرسینوس که چهره اش کبود شده بود کتاب را بست و با تشر گفت:
- واقعا؟! بزرگترین معجون ساز قرن؟! این کتاب رو داده بودید که فقط من رو تحقیر کنید نه؟!
- نه جناب جیگر! فقط میخواستم بهتون کمک کنم! در ضمن... شما خاطره و یا زندگینامه خواسته بودید!
- و شما به من چی دادید دقیقا؟
- گلچین خاطرات زیگمونت باج!
- من دیگه حرفی ندارم!

آرسینوس پس از گفتن این جمله یک بطری معجون شانس از جیبش بیرون آورد و نوشید تا شاید کمی از عصبانیت و بدشانی اش کاسته شود!



پاسخ به: دفتر وكلای پایه 1
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
نارسیسا مالفوی

به توانایی های شما هیچ شکی ندارم! مطمئن هستم که شما بهترین دفاع (نابود کردن) رو انجام خواهید داد!

تایید شد!


وندلین شگفت انگیز

شما رو یعنی من واقعا باید تایید کنم؟! مطمئن باشم سر موقع به دادگاه میرسید؟! به عبارت دیگه مطمئن باشم تا تاریخ دادگاه زنده زنده آتیش نمیگیرید و نمیمیرید؟!

تایید شد!


رون ویزلی

اگر وجدان و احساس و اینا داشتم به خاطر احساسات صادقانه ی دوستیتون ناراحت میشدم قطعا!

تایید شد!


مورگانا لی فای

تهدید زندانبان در زندان خودش؟! اهم... جدی هستی ظاهرا! واقعا میخوای در راه نابودی نجات هری پاتر قدم برداری؟!

تایید شد!




لیست وکلای تایید شده تا این لحظه:

ایرما پینس
رودولف لسترنج
هرمیون گرنجر
روبیوس هاگرید
نارسیسا مالفوی
وندلین شگفت انگیز
رون ویزلی
مورگانا لی فای

در ضمن... فراخوان همچنان ادامه داد!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۲ ۱۶:۲۹:۰۴


پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
ستون مصاحبه
پیام امروز
12 فروردین 1394



مصاحبه با زندانبان آزکابان در مورد اقدامات اخیر وزارت سحر و جادو.

با سلام و درود بر خوانندگان روزنامه ی پیام امروز! ما امروز میخوایم با زندانبان آزکابان جناب آرسینوس جیگر مصاحبه ای انجام بدیم تا اطلاعات بیشتری در مورد واکنش محفل و اقدامات وزارتخانه به دست بیاریم... پس با ما همراه باشید!


- با سلام بر جناب جیگر! لطفا خودتون رو معرفی کنید تا خوانندگان دیگر هم با شما آشنا بشن.


- سلام بر خوانندگان عزیز! بنده آرسینوس جیگر هستم... و مدتی هست که سمت ریاست زندان آزکابان بهم محول شده!

- خوب... جناب جیگر به عنوان سوال اول ازتون میپرسم... شما به چه دلیلی هری پاتر یعنی پسر برگزیده رو دستگیر کردید؟

- هری پاتر چند شب پیش همراه با گروهی از دوستانش با حالتی اعتراض آمیز اومدن جلوی زندان و شعار های ضد وزارتی سر دادند!

- آیا منظور شما از شعار های ضد وزارتی شعار " باشد تا وزارت نباشد" هست؟

- بله... جناب پاتر دقیقا همین شعار رو درست در مقابل ساختمان وزارتخانه فریاد زد... البته... باید بگم که ما در ابتدا قصد نداشتیم ایشون رو دستگیر کنیم تا اینکه وزرا دستور دادن معترضین رو دستگیر کن و البته بنده فقط گفتم:« هر کس که میخواد دستگیر بشه خودش رو معرفی کنه!» و البته تمام دوستان آقای پاتر به سرعت از محل متواری شدن ولی ایشون جلو اومد و خودش رو معرفی کرد و چیزی که مشخصه اینه که ما هم دستگیرش کردیم!

- اهم... خوب... درسته... و در جواب اخبار و بیانیه های اخیر محفل چه صحبتی دارید؟

- بله... در مورد محفل ققنوس... من به عنوان سخنگوی وزارت از همینجا بهشون اعلام میکنم که اگر بخوان هر کاری بر علیه ما انجام بدن به شدت باهاشون برخورد میکنیم! لازم به ذکره که بگم تاریخ دادگاه هری پاتر کاملا نامشخصه تا محفل ققنوس نتونن به طور ناگهانی در دادگاه دخالتی انجام بدن!

- بله... و به عنوان حرف آخر میخواید چی بگید؟

- به عنوان حرف آخر هم از همینجا میگم که محفل ققنوس اگر بخواد کاری بکند ما مشت محکمی بر دهانش میکوبیم! یا به عبارت دیگر باشد که محفل قق نباشد!

- با تشکر از جناب جیگر که در این مصاحبه شرکت کردند!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۲ ۱۶:۱۶:۱۷


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ دوشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۴
سلام و درود بر سرورمان!

ارباب اگر میشود این پست دوئل ما را یک نقدی بزنید!



پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۴
با سلام و تقدیم احترامات بر آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور

در ابتدا قرار بود که یکی از وزیران جواب نامه ی شما رو بده منتها ما در طی یک جلسه ی بسیار فوری به این نتیجه رسیدیم که این بحث هنوز به سطح وزرا نرسیده، و در جواب درخواست شما مبنی بر آزادی هری جیمز پاتر، وزارت سحر و جادو مخالف این امر میباشد و متهم هری جیمز پاتر در دادگاه محاکمه خواهد شد و هر گونه اقدامی از سوی شما و محفل ققنوس با سرکوب شدید از سوی وزارتخانه روبرو خواهد شد.

با تقدیم احترامات، ریاست آزکابان

امضا: آرسینوس جیگر



پاسخ به: دفتر وكلای پایه 1
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۴
مرلین صغیر کبیر

شما مطمئن هستید میخواید وکیل بشید؟! احیانا نمیخواستید جلاد یا شکنجه گر بشید؟!

عه... از پشت صحنه اشاره میکنن ایشون همین الان رفت واسه ماموریت عالم بالا، پس در نتیجه....

تایید نشد!



ایرما پینس


به نظر من شما علاوه بر کتابدار وکیل به دنیا اومدید!

تایید شد!


رودولف لسترنج

شما اومدید وکالت کنید یا ساحره های دادگاه رو عقد کنید؟!

پاتر تبرئه بشه یا محکوم بشه کل ساحره هایی که باهاش در ارتباطند واسه شما!

تایید شد!


هرمیون گرنجر

شما هم میخواید وکیل بشید؟! این هری پاتره ها! کله زخمی! جن خونگی نیست ها! مطمئنید؟! من شباهتی بین این کله زخمی و جن های خانگی نمیبینم! ولی به هرحال...

تایید شد!


روبیوس هاگرید

اتفاقا در مورد اون هیپوگریفت شنیدم! ببینم هنوز زندست؟! اگر زندست سعی میکنم واسه یه پرونده ی خوب درست کنم!

تایید شد!


چارلی ویزلی

آقای ویزلی... برید بیرون خواهشا! اصلا من رو نگاه هم نکنید! برید بیرون ببینم! شما میخواید با وجود داشتن دشمنی بشید وکیل این متهم؟! با این وضعی که شما میخواید وکیلش بشید فکر کنم خودش از خودش دفاع کنه زنده بیاد بیرون!

تایید نشد!



از دیگر وکلا نیز همچنان دعوت به عمل می آید تا در این دادگاه ما را یاری کنند!



پاسخ به: دفتر وكلای پایه 1
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴
سلام بر ساحرگان و جادوگران آگاه!


تصویر کوچک شده



نام مجرم: هری جیمز پاتر

جرائم: مخالفت و دسیسه چینی بر ضد وزارت سحر و جادو

محل برگزاری دادگاه: دادگاه آزکابان



نام قاضی: سیوروس اسنیپ

چکش دار و محافظ نظم (!):
آرسینوس جیگر

وکیل/وکلا ی مجرم: هنوز اعلام نشده!


از تمامی وکلای دنیای جادوگری دعوت میشود تا جهت پذیرفتن وکالت هری جیمز پاتر فرم زیر را پر کنند.

مهلت انتخاب وکلا برای این متهم تا نوزدهم فروردین 1394 میباشد!

آیا شما با قوانین وکالتی آشنایی دارید؟ (نداشتید هم مهم نیست حالا!)

شما تا چه حد متهم مورد نظر (هری پاتر) را میشناسید؟


آیا شما میتوانید این متهم را از مجازات نجات دهید؟




ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۸ ۲۳:۲۵:۲۱


پاسخ به: لیست زندانیان
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ جمعه ۷ فروردین ۱۳۹۴
لیست زندانیان پس از ماه ها آپدیت میشود:

Number 107: Harry Potter


تصویر کوچک شده


جرم: مخالفت آشکار با وزارت سحر و جادو.

مدت حبس: نامشخص! (تا زمانی که وزیر دستور آزادی را صادر کند.)

مجازات: اینترنت 2 کیلوبایت بر ساعت + هم سلولی بودن با ریتا اسکیتر و دلوروس آمبریج.

بند در نظر گرفته شده: ساحرگان کودتا گر 707 ، سلول 55

Number 108: rita skeeter


تصویر کوچک شده


جرم: کودتا و مخالفت با وزارت سحر و جادو، نشر شایعات بی اساس و دروغین علیه وزارت.

مدت حبس: نا مشخص! ( تا زمانی که وزیر دستور آزادی را صادر کند.)

مجازات: اینترنت یک کیلوبایت بر ساعت، منع از رفتن به مرلینگاه، جویدن ته قلم پر و هم سلولی بودن با هری پاتر.

بند در نظر گرفته شده: ساحرگان کودتا گر 707، سلول 55


لیست در آینده بروز میشود!



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ جمعه ۷ فروردین ۱۳۹۴
خلاصه:

لرد به خاطر خوردن یک معجون اشتباه وارد توهم شده و در اون توهم در یک سلول انفرادی زندان آزکابان قرار داره. در خانه ی ریدل هم لودو خودش رو به شکل لرد در آورده با این تفاوت که بینی داره و همچنین میخواد نصف ساحره ها رو به عنوان همسر خودش بگیره!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لرد تقلبی یا لودوی شیاد که به شدت عرق میریخت و نگاه های مرگخواران را روی خود حس میکرد به سرعت با مغز نداشته اش ماجرا را تجزیه و تحلیل کرد:« چی کار کنم الان؟! اینا اگر بفهمن که من رو میکشن! آهان! پیدا کردم! باید مثل ارباب رفتار کنم تا اینا متوجه نشن!

همچنان که لودو مشغول تجزیه و تحلیل بود الادورا دوباره جیغ زد:
- من همچنان نفهمیدم قضیه رو! اگر شما ارباب هستید پس اون جنازه چیه؟!

لودو در حالی که میکوشید لرزش صدایش را به حداقل برساند گفت:
- اهم اهم... الادورایمان... بله... ما ارباب هستیم... اون هم یک لولو خورخوره ی پیر بود که ظاهرا خفه شده و مرده اونجا!

ملت مرگخوار:

اما آنتونین در بین تعجب مرگخواران ناگهان فریاد زد:
- این لودوی بوقی کجاس پس؟! خیلی وقته ندیدمش اینجا!

لرد تقلبی یک بار لحظات پست قبل را در ذهن مرور کرد و ناگهان نعره زد:
- دالاااااااهوووف! میکشیمت! جلوی ما صدات رو میبری بالا؟! مگه ما نگفتیم لودو رو فرستادیم ماموریت! بزنیم نابودت کنیم الان؟!

- غلط کردم ارباب! شرمنده ارباب! دیگه تکرار نمیشه!

- خیلی خوب... دیگه تکرار نشه ها! نبینم باز دوباره! آ باریکلا پسر! خیلی خوب... شما بروید شامی برای ما آماده کنید... ما هم برویم جنازه ی آن لولو خورخوره را بندازیم تو کمد!

- ارباب؟! ما همچنان قضیه ی بینی شما رو نفهمیدیم!

- بینی؟! ... بینی؟!... آها!... یادمان اومد... بینی... بله خوب... ما بینی داشتیم! منتها انقدر قشنگ و زیبا و اینا بود نشون نمیدادیمش!

- سرورم... من به عنوان مورخ مرگخواران همین الان این رو در مرگخوار نامه ثبت میکنم!


لرد تقلبی که از مخمصه نجات یافته بود به سمت اتاق لرد به راه افتاد و با خود فکر کرد :« لرد بودن هم خیلی خوبه ها! فکر نکنم دیگه از این فرصتا نصیبم بشه... بهتره تا وقتی ارباب بهوش نیومده از این فرصت سوءاستفاده رو ببرم قشنگ! »

همچنان که میرفت تا بدن لرد را داخل کمد پنهان کند به یاد آورد که باید سراغ مرلین هم برود و تکلیفش را در مورد تعداد همسرانش روشن کند.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۷ ۱۹:۵۶:۵۸


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ جمعه ۷ فروردین ۱۳۹۴
تانکس کمی به فکر فرو رفت و گفت:
- مطمئنی؟!

- البته که مطمئنم! سریع و راحت، میریم تو یه مزرعه چند تا تخم مرغ برمیداریم و میایم بیرون!

- منظورت اینه که بدزدیم؟!

- چاره ی دیگه ای نداریم خواهر گلم!

- ولی آخه اینکار با روحیات محفلی من جور در نمیاد!

- فکر کن داریم واسه محفل جهاد میکنیم!

- خوب... ولی من الان همچین روحیه ای ندارم!

- عیب نداره! منم الان روحیه ی جهاد محفلیم خستس! میفهمی؟ خستس!

- خوب پس چیکار کنیم؟

- هیچی دیگه... بریم از همین مزرعه بغلی چند تا تخم مرغ بدزدیم، بعدشم حالا هروقت تونستیم پولشون رو میاریم میدیم به صاحب مزرعه!

- خیلی خوب فلو! این شد یه چیزی! بزن بریم تخم مرغ رو برداریم!

بدین ترتیب فلورانسو و تانکس لبخند دیگری به یکدیگر زدند و راهشان را به سمت مزرعه ی بغل جنگل کج کردند تا تخم مرغ ها را بردارند.

آنها پس از کمی راه رفتن به نرده های مزرعه رسیدند... فلورانسو به سختی خودش را بالا کشید و وارد مزرعه شد.
- دورا؟! زود بیا دیگه! بیا زودتر تخم مرغ رو برداریم... بعدشم بریم آب رو از رودخونه ای جایی گیر بیاریم و برگردیم خونه!

- چیزه... یه مشکلی وجود داره... میدونی... من...

- بیخیال دورا! چیزی نمیشه بیا... هرچه زودتر کارا رو انجام بدیم زودتر میتونیم برگردیم خونه!

- باوو... خو بذار صحبت کنم فلو! من از ارتفاع میترسم! میترسم از نرده ها بیام بالا!

-







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.