هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: قدرت جادویی من
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۸۹
من میتونم فکر ملت رو بخونم. درواقع حدسیاتم خیلی خوبه.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: جادو رو به خاطر خودش مي خواي يا به خاطر هري ؟
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۹
معلومه که به خاطر خودش! باب هری پاتر کیه؟



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: تمام كتابهاي هري پاتر براي موبايل
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۹
واقعا زحمت میکشی. ممنون.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۹
- اما ارباب دامبلدور داره میاد این طرف!
- پس مجبوریم قلعه رو دور بزنیم... دامبلدور فکر کرده با یه سری افسون امنیتی میتونه منو نگه داره.. اما کور خونده...

دامبلدور به سرعت پیش میرفت و به گروه مرگخواران که دور تر میشدند نگاه میکرد.با دیدن حرکت شتاب زده ی آنها از حرکت باز ایستاد. حتی اگر مقصر مرگخواران بودند میشد کاری کرد؟او باید به دیگران میپیوست و جنگل را نجات میداد. دامبلدور به سرعت بازگشت و در کمال تعجب و ناراحتی متوجه شد که تعداد دانش آموزان در حال آب پاشی نصف شده است.او مسئولیت جنگل و گروه باقیمانده ی دانش آموزان را به مینروا واگذار کرد و راه افتاد. به پشت جنگل رسید و با موضوعی مواجه شد که درکش بسیار مشکل بود.
آتش در حال گسترش بود و به سمت قلعه پیش میرفت.


آن سوی قلعه مرگخواران

- عالیه! بالاخره داریم میرسیم..
- اوه.. ارباب... قلعه خیلی وسیعه.. راه زیادی مونده...
- نگران نباش آستوریا! پیروزی که اونجا منتظر ماست ارزش همه ی این راهو داره.
مرگخواران با سختی و مشقت در آن گرمای طاقت فرسای آتش به راهپیمایی پایان ناپذیرشان ادامه میدادند. تا این که با صدای جیغ رز از حرکت ایستادند.او با انگشتش به قسمت غربی قلعه که در حال سوختن بود اشاره میکرد.لرد ولدمورت فریاد زد:
- سریع تر!
و به میزان قابل توجهی به سرعت خود افزود به طوری که رفتنش بی شباهت به دویدن نبود.قلعه نباید از بین میرفت. مخصوصا بالاترین برج غربی. که در آن شمشیر گریفندور در دفتر دامبلدور در گرمای آتش محسور شده بود.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۶ ۱۲:۴۸:۳۰


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۹
- ببینم پس اون ممتحنه که تبدیل به کرگدن کردی کجاست؟
هری تمام سالن را از نظر گذراند اما هیچ کرگدن یا ممتحن عصبانی ندید. برگشت و ماجرا را با هرمیون در میان گذاشت و با هرمیون به جستجوی کرگدن پرداختند.

در محوطه ی قلعه- جمعی از مرگخواران
- واقعا؟کرگــــــــدن؟
و تمامی مرگخواران از خنده منفجر شدند. ناگهان فریاد آنتونین به هوا رفت و هشدار داد که دامبلدور به جمع دوستانه ی آنها نزدیک میشود. انها همه ساکت و سر به راه ایستادند تا اخبار جدید را بشنوند. دامبلدور با لبخندی چندش آور جلو آمد و گفت:
- خب..دانش آموزان موفق من!! یه خبر جالب براتون دارم. اربابتون برای فهمیدن وضعیت درسی شما اومده اینجا... همه ی ممتحن ها از شما راضی ان. البته من هنوز موفق نشدم پروفسور اینگل ساید رو پیدا کنم... به هر حال اربابتون داره میاد اینجا.

تمامی مرگخواران با سکوتی آمیخته به ترس و احترام منتظر ایستادند و وقتی لرد سیاه به آنها رسید اولین سخنی که به زبان آورد این بود:
- خوبه.. خوبه...
و تنها چیزی که توسط مرگخواران به آن توجه شد، کرگدنی رم کرده بود که از دور با سرعت زیادی به سمت کمر لرد سیاه پیش می آمد. مرگخواران نگاهی به یکدیگر انداختند و آب دهانشان را قورت دادند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۹
- اونوقت اگه نجینی چیزی یادش بیاد چی؟
- خب... اونوقت منو تو بدبخت میشیم.
- پس بهتر نیست بریم به ارباب بگیم؟
رز و آنتونین طول راهروی بسی بسیار طویلی را پیمودند و در راه در مورد اینکه این خبر عظیم را با چه جملاتی بیان کنند حرف زدند.
- ببین رز... همه جهان میدونن که زنا بیشتر و بهتر حرف میزنن...
- ببین آنتونین تو باید بگی... ارباب به تو بیشتر اعتماد داره..
- نه..
-
- باشه...
رز و آنتونین آرام وراد اتاق شدند و به لرد سیاه که روی میز نشسته بود و در حال مدیتیشن بود نگاه کردند. آنتونین گفت:
- ارباب...
لرد سیاه به شدت از جا پرید و علت کار آن دو را جویا شد. و وقتی که آنتونین همه چیز را توضیح داد. لرد سیاه رو به رز کرد و گفت:
- عجب.... رز زود برو به اسکورپیوس و ویکتور بگو بیان اینجا. مسئولیت تحقیق و پرده برداشتن از این ماجرا به عهده ی شماست.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
- خب ببینین بچه ها این معجون فقط برای یک نفر کافیه... من میرم بعد واسه شما ازین معجونا میارم کلیدم که دست منه... میارمتون بیرون...
اصغر با عصبانیت نگاهی به استن انداخت و گفت:
- پس بده به من. من میرم بعد واسه شما دوتا ازین معجونا میارم کلیدم که دست منه.
جعفر گفت:
- اگه این طوریه که من میرم...
دعوا بالا گرفت و چندین نگهبان شب گرد از پیچ راهرو ظاهر شدند. جعفر و اصغر سکوت کردند. نگهبانان با چهره هایی خشمگین جلو می آمدند.
به سمت استن که بیرون از سلول و در راهرو ایستاده بود.
- راستش من... من توی این مدت خیلی لاغر شدم... از بین میله ها رد شدم... میخواین فضای بین میله ها رو تنگ تر کنین؟
نگهبانان استن را به درون سلول پرتاب کردند و میله ها را محکم کشیدند. استن محکم به زمین خورد و کلید ها از جیبش بیرون افتاد. چشمای نگهبانان به کلید ها دوخته شده بود.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
دکتر پروفسور مک گونگال از کیفش معجونی را بیرون آورد که دکتر زندان تا به حال ندیده بود. معجونی نسبتا غلیظ و خمیری با رنگ سبز فسفری. دکتر زندان پرسید:
- ببخشید... من خیلی تازه کارم....میشه بگین این معجون چیه؟
دکتر نگاهی سرزنش آمیز به دکتر زندان انداخت و گفت:
- پس شما با چی بیمارو معاینه میکنین؟ این معجون تاریخ دقیق مرگ، علت مرگ رو نشون میده....
دکتر زندان نفس راحتی کشید.برای مک گونگال زمان مرگ مهم نبود.. مهم علت مرگ بود که آن هم با جا زدن جسد دیگری حل شده بود... دکتر در ادامه ی حرفش گفت:
-....و وجود یا عدم معاینات قبلی.
دکتر زندان به خودش لرزید و از اتاق بیرون رفت.
با چشمانش به ریچارد قضیه را فهماند و رفت. در این هنگام مک گونگال جلو آمد و گفت:
- اگه اشکالی نداره...که میدونم نداره... میخواستم طرز کار دکترم رو ببینم. گفتی زندانی شماره چند بود؟
ریچارد به دنبال دکتر سالن را از نظر گذراند. نمیدانست کدام جسد. بنابراین بدون هیچ حرفی دستش را به سمت در سرد خانه گرفت و مک گونگال را به درون سرد خانه راهنمایی کرد. هیچ کس دیگری جز پزشکان و کسانی که اجازه ی صریحی از وزارت داشتند حق ورود به سرد خانه را نداشتند.ریچارد با تصور نتیجه ی این دو مشکل جدید به خود لرزید.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
تكاليف: 1. نام كاشف و نحوه‌ی كشف گياه رو بنويسيد. ( 15 امتياز )

روزی روزگاری در سال 1999 گروهی 6 نفره برای تحقیق و تفحص راهی جنگل شدند. نام اعضای این گروه پات، آتین، لی لی، اسپارتاکوس، دیوید ، یاسین بود. هرکدام از آنها از یک سرزمین و ملیت بودند اما دور هم گرد آمده بودند تا به دانش بشریت اضافه کنند( ) آنها در جنگل میچرخیدند و گیاهان و جانوران مختلفی را از نزدیک رویت میکردند... تا این که روزی پات به شدت بیمار شد. بقیه ی گروه به دنبال گیاه اسطوخودوس و گل گاو زبون و خیلی گیاه های دیگر در جنگل به جستجو پرداختند. که ناگهان پای لی لی لیز خورد و با سه چهار تا چرخ 50 امتیازی روی زمین افتاد. در همین هنگام رنگین کمانی در آسمان ظاهر شد و لی لی به خودش نگاهی انداخت و متوجه شد که گیاهی به دست چسبیده. آنها این اتفاقات را به فال نیک گرفتند و گیاه را نزد پات بردند .آن را جوشاندند و به خورد پات دادند. در عرض 1 ساعت پات بار دیگر توانست روی پاهایش بایستد.اما با خود فکر میکرد که ای کاش دوستانش گل های روی گیاه را شسته باشند.بعد ها آن 6 نفر اوایل اسامی خودشان را به هم چسباندند و نام گیاه را پالادی گذاشتند.



2. يك رول بنويسيد كه در آن بيماری به طرزی معجزه آسا توسط گياه پالادی درمان شود. ( 15 امتياز )
-آه .. مادر.. میتونی به پدر بگی که خیلی دوستش دارم؟
- نه.. پسرم.. خودت بهش میگی....
- نه مادر.. فقط عیسی مسیحه که میتونه مرده رو زنده کنه...()
مادر رویش را برگرداند تا پسرش اشک هایش را نبیند... به آشپزخانه رفت و با یک حرکت چوبدستی چراغ ها را روشن کرد. الان چندین ساعت میشد که شوهرش به دنبال طبیب از خانه بیرون رفته بود.اشک هایش را خشک کرد.برای توجیه ورود به آشپزخانه لیوانی قهوه برای خود ریخت و به اتاق بازگشت. به قهوه اش نگاهی انداخت و آن را کنار گذاشت. نزدیک پسرش نشست و دست او را گرفت.به در خیره شد و گفت:
- نگران نباش پسرم پدرت به زودی میاد...
چندین ساعت گذشت. پسرک همچنان در تب میسوخت. مادر لباس پوشید و خود به دنبال طبیب رفت. به مطب او که رسید او را یافت و ماجرا را برای او شرح داد. طبیب به سرعت با زن راه افتاد. و وقتی که به آن خانه ی نمور رسیدند بالای سر پسر رفت و او را معاینه کرد.پسرک به خواب فرو رفته بود. طبیب او را بلند کرد و پسر گفت:
- مادر.. چرا چراغ ها رو خاموش کردی؟
مادر با نگرانی به پسرش نگاه کرد. چراغ ها همه روشن بودند. طبیب با چهره ای گرفته رو به مادر برگرداند و کور شدن ابدی پسرش را اعلام کرد. در همین هنگام پدر پسرک از در وارد شد و بدون توجه به گریه های همسرش و صحبت های شتاب زده ی طبیب به سمت پسرش رفت دهان او را باز کرد و گیاهی را به زور در دهان او گذاشت.چند دقیقه بعد پسرک دوباره چشمانش را باز کرد و به خانه شان نگاه کرد. لحظه ای ناراحت شد که دیگر قرار نبود این خانه را ببیند. چهره ی پدرش بالای سرش به او لبخند میزد. مادر با تعجب پدر را به آشپز خانه فراخواند و در را پشت سرش بست. از مرد پرسید:
- اون چی بود که به خورد بچه دادی؟ درسته که خوبش کرد اما اگه عوارض داشته باشه چی؟
مرد با لبخندی ملایم جواب داد:
- اونو توی کتاب های تاریخی ام پیدا کردم. اسمش پالار یا یه همچین چیزی بود... تمام شب دنبالش میگشتم..یه مقدار هم آوردم که توی خونه داشته باشیم...


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۲ ۱۷:۳۸:۴۳


ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۹
- خدا عالمه.
کوییرل از استرجس گذشت و به بارون نزدیک شد و پرسید:
- خصوصیات مورد نظر تو چیه بارون؟
- روح باشه، خوشگل باشه ، روح باشه.
در این هنگام صدای فریاد شوق آنتونین به هوا رفت و کوییرل رفت تا اسامی را بخواند:
- لاوندر براون، پروتی پتیل، پادما پتیل، پانسی پارکینسون....
ناگهان استرجس از حالت چفت شدگی بیرون آمد و 'گفت:
- اون اینجاست؟ پانسی عزیز اینجاست؟
همه:
آنتونین در حالی که با نا امیدی به لیست همسران مناسبش خیره شده بود گفت:
- پس اونوقت تا حالا اینو میخواست؟ یالا بچه ها باید بریم پانسی رو بیاریم. خدا رو شکر که از خودمونه.

- ولی...
- ولی چی؟
- آخه اون همیشه از استرجس متنفر بوده.
-



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.