تكاليف: 1. نام كاشف و نحوهی كشف گياه رو بنويسيد. ( 15 امتياز )
روزی روزگاری در سال 1999 گروهی 6 نفره برای تحقیق و تفحص راهی جنگل شدند. نام اعضای این گروه پات، آتین، لی لی، اسپارتاکوس، دیوید ، یاسین بود. هرکدام از آنها از یک سرزمین و ملیت بودند اما دور هم گرد آمده بودند تا به دانش بشریت اضافه کنند(
) آنها در جنگل میچرخیدند و گیاهان و جانوران مختلفی را از نزدیک رویت میکردند... تا این که روزی پات به شدت بیمار شد. بقیه ی گروه به دنبال گیاه اسطوخودوس و گل گاو زبون و خیلی گیاه های دیگر در جنگل به جستجو پرداختند. که ناگهان پای لی لی لیز خورد و با سه چهار تا چرخ 50 امتیازی روی زمین افتاد. در همین هنگام رنگین کمانی در آسمان ظاهر شد و لی لی به خودش نگاهی انداخت و متوجه شد که گیاهی به دست چسبیده. آنها این اتفاقات را به فال نیک گرفتند و گیاه را نزد پات بردند .آن را جوشاندند و به خورد پات دادند. در عرض 1 ساعت پات بار دیگر توانست روی پاهایش بایستد.اما با خود فکر میکرد که ای کاش دوستانش گل های روی گیاه را شسته باشند.
بعد ها آن 6 نفر اوایل اسامی خودشان را به هم چسباندند و نام گیاه را پالادی گذاشتند.
2. يك رول بنويسيد كه در آن بيماری به طرزی معجزه آسا توسط گياه پالادی درمان شود. ( 15 امتياز ) -آه .. مادر.. میتونی به پدر بگی که خیلی دوستش دارم؟
- نه.. پسرم.. خودت بهش میگی....
- نه مادر.. فقط عیسی مسیحه که میتونه مرده رو زنده کنه...(
)
مادر رویش را برگرداند تا پسرش اشک هایش را نبیند... به آشپزخانه رفت و با یک حرکت چوبدستی چراغ ها را روشن کرد. الان چندین ساعت میشد که شوهرش به دنبال طبیب از خانه بیرون رفته بود.اشک هایش را خشک کرد.برای توجیه ورود به آشپزخانه لیوانی قهوه برای خود ریخت و به اتاق بازگشت. به قهوه اش نگاهی انداخت و آن را کنار گذاشت. نزدیک پسرش نشست و دست او را گرفت.به در خیره شد و گفت:
- نگران نباش پسرم پدرت به زودی میاد...
چندین ساعت گذشت. پسرک همچنان در تب میسوخت. مادر لباس پوشید و خود به دنبال طبیب رفت. به مطب او که رسید او را یافت و ماجرا را برای او شرح داد. طبیب به سرعت با زن راه افتاد. و وقتی که به آن خانه ی نمور رسیدند بالای سر پسر رفت و او را معاینه کرد.پسرک به خواب فرو رفته بود. طبیب او را بلند کرد و پسر گفت:
- مادر.. چرا چراغ ها رو خاموش کردی؟
مادر با نگرانی به پسرش نگاه کرد. چراغ ها همه روشن بودند. طبیب با چهره ای گرفته رو به مادر برگرداند و کور شدن ابدی پسرش را اعلام کرد. در همین هنگام پدر پسرک از در وارد شد و بدون توجه به گریه های همسرش و صحبت های شتاب زده ی طبیب به سمت پسرش رفت دهان او را باز کرد و گیاهی را به زور در دهان او گذاشت.چند دقیقه بعد پسرک دوباره چشمانش را باز کرد و به خانه شان نگاه کرد. لحظه ای ناراحت شد که دیگر قرار نبود این خانه را ببیند. چهره ی پدرش بالای سرش به او لبخند میزد. مادر با تعجب پدر را به آشپز خانه فراخواند و در را پشت سرش بست. از مرد پرسید:
- اون چی بود که به خورد بچه دادی؟ درسته که خوبش کرد اما اگه عوارض داشته باشه چی؟
مرد با لبخندی ملایم جواب داد:
- اونو توی کتاب های تاریخی ام پیدا کردم. اسمش پالار یا یه همچین چیزی بود... تمام شب دنبالش میگشتم..یه مقدار هم آوردم که توی خونه داشته باشیم...