هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ☆⚀کازینو دو دانه لودر⚅☆
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
_زکی! نه باو...همین الان میخوامش!

همه نگاه ها به طرف لودو برگشت که شر شر عرق میریخت و در عرض چند ثانیه به دلیل عرق ریزی پیاپی چندین کیلو وزن کم کرد و به اصطلاح توی چند ثانیه هیکلش اومد رو فرم!
لودو که خودش رو توی منگنه میدید هیچ فکری به ذهنش برای فرار نرسید...تنها تونست این جمله رو بگه:
_باشه...تا 24 ساعت آینده هورکراکس ارباب رو میام میدم بهت!

ویولت زیر چشمی نگاهی به لودو کرد و گفت:
_خیله خو...پس من میرم فردا همین موقع میام هورکراکس رو ازت میگیرم!

ویولت بعد از گفتن این جمله از جاش بلند شد و لی لی کنان کازینو رو ترک کرد!
لودو هم گیج و منگ به طبقه بالا که دفترش بود برگشت و خودش رو روی صندلیش پرت کرد...
_چه غلطی خوردم! حالا هورکراکس ارباب از کجا گیر بیارم؟!

هنوز لودو تو فکر این بود که چه غلطی بخوره که صدای در زدن آرسینوس جیگر که میخواست بیاد تو اتاق لودو،رشته افکار لودو رو پاره کرد...
_لودو...میشه بیام تو؟!
_میشه؟!چه با ادب شدی...قبلا مثل تسترال در رو باز میکردی میومدی تو!
_خب آخه الان یه چیزی ازت میخوام!

آرسینوس وارد اتاق شد و یکراست رفت و یه جعبه پر از شیشه معجون گذاشت روی میز لودو...
_اینم اون معجون هایی که خواستی...فقط یکم هزینه تهیه اش بالاتر رفت...واسه همین دو برابر قرار قبلیمون باید بسلفی!
_چی؟!من خودم از همه میکنم...تو میخوایی از من بکنی؟!
_هرجور میلته...اگه میخوایی برو از هکتور معجون بگیر بنداز توی حلق مشتریات تا فردا بیان به جرم مسمومیت و قتل مشتری ها کازینو رو پلمپ کنن!

لودو نگاهی به آرسینوس کرد و گفت:
_باشه...ولی فردا بیا تا ببینم چی میشه...فعلا باید ببینم واسه هورکراکس ارباب چه غلطی بخورم!
_چه غلطی بخوری؟!مگه هورکراکس ارباب رو نداری؟!
_معلومه که ندارم!
_خب من فکر میکردم ارباب به تو هم حداقل یکی از هورکراکس هاشون رو داده...ولی خب واسه چی ناراحتی؟!میتونی بری از یکی از اونایی که هورکراکس ارباب دستشونه،هورکراکس رو بگیری.
_از کجا بدونم هورکراکس ارباب دست کیه آخه؟!بعدش هم...چرا اونا باید اونا هورکراکس ارباب رو بدن بهم؟!
_خب...ببین...مثلا احتمالا یکیشون دست رودولف باشه...مگه ارباب یکی از هورکراکس هاشون دست بلا نبود؟!شاید یکی هم دست رودولف باشه...در ضمن...اگه به رودولف وعده چندتا ساحره رو بدی راحت هورکراکس رو بهت میده! یا هکتور...دست اونم میتونه باشه...وعده پیدا کردن مشتری واسه معجون هاش بده...یا آشا...بهش میتونی وعده شکار پیکسی رو بدی!یا سیوروس...میتونی...هی کجا میری...دارم حرف میزنم!

لودو اما در حالی که اورکتش رو پوشیده بود به سرعت به سمت در خروجی رفت و گفت:
_وقت ندارم!باید برم سراغ گیر اوردن هورکراکس...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ ۱۴:۱۶:۱۷



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۵۳ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳
ارباب...این رو دیدن؟!

دیدن من کشته شدم؟! چرا؟!

ارباب...البته پست دوئلم خیلی بدی بود!میدونم...ولی آخه دو ساعت نشسته بودم پاش...بعد دوساعت اصلا هیچ انرژی نمود که دوباره پست رو بخونم و اشکال گیری کنم!
این بنفش هم سریع پشت سر من پستش رو زد...دیگه اصلا فکر نکردم که برگردم مشکلات نوشته ام رو ببینم و برطرفش کنم!

ارباب...(این قسمت رو ویولت نشنوه!)درسته که رول و ایده ای که برای سوژه ویولت در اورده بود عالی بود،ولی خب منم قهرمانی حقم بود...طلا تو مشتم بود!

میشه نقد و برسیش کنید این پست دوئلم رو؟!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۳
دوئل با ویولت بودلر

سوژه:یک روز زیر یک سقف!


رودولف چشمانش را با شدت بیشتری باز کرد تا مطمئن شود چیزی که میبیند واقعی است...نه...او اشتباه نمیدید...زیر تخت او شخصی دراز کشیده بود...شخصی در سلول رودولف در آزکابان بود...اتفاقی که در طول مدت چهار سالی که رودولف به جرم شکنجه لانگ باتم ها و البته مرگخوار بودن،در آزکابان زندانی بود اتفاق نیوفتاده!

چهار سال رودولف هیچکس و هیچ چیز را ندیده بود...هیچ...تنها چیزی که رودولف به مدت چهار سال دیده چهار دیوار،یک سقف،یک زمین سفت و سخت،یک تخت،یک در پولادی که هیچ روزنه ای نداشت و البته بشقابی که هر روز بعد از بیداری از خواب به اندازه ای که بتواند بدنی را زنده نگه دارد پر میشد...

رودولف هیچ موجود زنده ای ندید بود...حتی دیوانه سازان را...شاید مجازات تنهایی محض برای بسیاری از اشخاص سنگین ترین و سخت ترین محکومیت بود...شاید وزرات و زندان میخواستند با این کار رودولف را تنبیه کنند...عذاب دهند...شکنجه کنند...اما رودولف مثل خیلی از اشخاص نبود! او نه تنها از تنهایی رنج نمیبرد،بلکه برای او این تنهایی لذت بخش بود!

ولی چیزی که در آزکابان رودولف را سخت آزار میداد،بی اطلاعی بود...ندانستن.
چهار سال بود که او نمیدانست که چه اتفاقاتی افتاده است...او اطلاع نداشت در بیرون آزکابان یا حتی در داخل آزکابان چه اتفاقی افتاده بود...بارها با خود اندیشیده بود که سرانجام یارانش،خانواده اش،دشمنانش و البته اربابش چه شده...با خود فکر میکرد که آیا اربابش بازگشته؟!چون به بازگشت لرد ایمان داشت...

چهار سال تمام رودولف تنها کاری که انجام داده بود،فکر کردن بود...فکر کردن به گذشته...فکر کردن به حال...فکر کردن به آینده...
چهار سال تمام رودولف خیالبافی میکرد! او اطلاعی از دنیای اطراف نداشت...تنها حدس میزد...گمان میکرد...خیالبافی میکرد که چنین و چنان شده...خیالبافی میکرد که حالا چنین و چنان اتفاقی در حال رخ دادن است...خیالبافی میکرد که چنین و چنان خواهد شد...

اما بعد از چهار سال حالا این فرصت را داشت که واقعیت را بفهمد و از حدس و گمان دوری کند...این فرصت را داشت که از تازه وارد غریبه اطلاعات دنیای خارج را به دست آورد...میتوانست بعد از چهار سال بفهمد حقیقتی که در دنیای بیرون در حال وقوع است چیست.

نگاهی به شخصی که زیر تخت او دراز کشیده بود انداخت...صورت آن شخص روی زمین بود...اگر رودولف نفس کشیدن او را نمیدید شاید گمان میکرد که او مرده است...اما چیزی ما بین خواب بودن و بیهوش بودن بیشتر به وضعیت این شخص میخورد...

رودولف بلاخره از جایش برخواست و به طرف شخص رفت تا بتواند صورت او را ببیند...بعد از چهار سال این اولین باری بود که شخص دیگری را میدید...اما صورت آن شخص به شدت برایش آشنا بود.
او آن شخص را جایی دیده بود...اما کجایش را به یاد نداشت!بیشتر و بیشتر فکر کرد...ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد...آن شخص فیلیپ بود!

رودولف مطمئن بود که کسی که حالا زیر پایش خوابیده و یا بیهوش شده فیلیپ است...چهره فیلیپ را به خوبی به یاد داشت...فیلیپ همان مامور وزارت بود که باعث دستگیری خودش،همسرش،برادرش و بارتی جونیور شد...آن شب فلیپ یکی از اشخاصی بود که در به دام افتادن آنها نقش داشت...او مطمئن بود که نامش فیلیپ است...شبی که آنها دستگیر شدند مودی گفته بود که "کارت درسته فیلیپ...تو موفق شدی!"

رودولف آن لحظه با تمام وجود آرزو کرد که ای کاش میتوانست چوب جادویش را در اختیار داشته باشد تا بتواند از افسون کشتن یعنی آواداکاوا استفاده کند!
اما حقیقت این بود که رودولف چهار سال است که جادو نکرده...چوب جادو نداشت و آزکابان هم با طلسم های مختلفی مثل طلسم ممنوعیت آپارات،انجام هر گونه جادویی را برای او غیر ممکن کرده بود...

دوباره با خشم به صورت فیلیپ نگاهی کرد...چشمان فیلیپ تکانی خورد...فیلیپ در حال بیدار شدن یا شاید هم به هوش آمدن بود...
هنگامی که چشمان فیلیپ بلاخره باز شد و توانست نگاهی به اطراف بیندازد،چشمانش بر روی رودولف خیره ماند...فیلیپ بدون شک باور نمیکرد کسی که رو به رویش ایستاده رودولف لسترنج باشد...دهناش را به سختی باز کرد و گفت:
_ر...ر...رو....رودولف ل...لسترنج؟! امکان نداره! تو باید الان تو آزکابان باشی!

اگر کوچکترین شکی نزد رودولف بود که آیا این شخص فیلپس است یا خیر،با شنیدن صدای فیلیپ برطرف شد...این صدا همان صدایی بود که آن شب در جواب مودی گفته بود "متشکرم قربان...انجام وظیفه بود!"
دوباره نگاهی به صورت زرد،ترسیده و بهت زده فیلیپ کرد و گفت:
_آره...باید تو آزکابان باشم...و هستم...اگر چشمات رو بیشتر باز کنی و نگاهی به دور و برت بکنی،میبینی که اینجا آزکابانه!

فیلیپ سرش را بالاگرفت و نگاهی به اطرافش کرد...هر لحظه وحشت در صورت فیلیپ نمایان تر میشد...
_امکان نداره...نه...من فقط یه اشتباه کوچیک انجام دادام...من مستحق چنین مجازاتی نیس...

برخورد زانوی رودولف به سینه فیلیپ باعث شد که نتواند جمله اش را کامل کند...رودولف به سمت فیلیپ حمله برد و خودش را روی او انداخته بود...فیلیپ که نفس اش بند آمده بود،زیر دست رودولف سعی کرد مقاومت کند...اما مشت رودولف بر فک او باعث شد دیگر نتواند کاری بکند...رودولف دوباره مشتش را بالا آورد و با شدت بیشتری آن را روانه صورت فیلیپ کرد...دوباره و این بار مشت دیگر اش را بالا اورد و به صورت فیلیپ زد...رودولف همینطور ادامه میداد...او به صورت متوالی مشتهایش را روانه سر و صورت فیلیپ میکرد...اهمیت نمیداد که صورت خودش پوشیده شده بود از خون فیلیپ...اهمیت نمیداد که دیگر استخوان سالم و نشکسته ای در صورت فیلیپ باقی نمانده...اهمیت نمیداد که دیگر هیچ چیز از صورت فیلیپ معلوم نبود...اهمیت نمیداد که فیلیپ مرده بود!
رودولف فقط با تمام قدرت و انرژی که داشت به فیلیپ ضربه میزد...ضربه میزد...ضربه میزد...

رودولف سرانجام بعد از چند دقیقه که پشت سر هم مشت میزد،به نفس نفس افتاد...خسته شد...دیگر بازویش یاری نمیداد که بالا بیایید...دیگر انگشتانش از شدت درد مشت نمیشد...نگاهی به صورت فیلیپ کرد...هیچ چیزی از آن باقی نمانده بود...فقط یک تکه گوشت خون آلود که داخل آن چندین استخوان خورد شده بود...
به سختی خودش را از روی جسد بی جان فیلیپ کنار زد و خودش را به تخت رساند...به شدت خسته بود...چشمهایش سنگین شده بودند...باید میخوابید...اما قبل از اینکه به خواب فرو رود با خود اندیشید که بعد از چهار سال بلاخره شخصی را دیده بود...بعد از چهار سال بلاخره این شانس را داشت که از دنیایی خارج این سلول اطلاعاتی به دست آورد...اما...اما شاید خودش هم ترجیح میداد خیالبافی کند!
چشمانش بسته شده بودند...
چشمانش را باز کرد...اثری از جسد نبود...تنها خون خشک شده ای بر زمین بود و بشقابی که دوباره پر شده بود...مطمئنا به خواب نه چندان کوتاهی رفته بود...دیوانه سازها حتما جسد فیلیپ را از سلول خارج کرده بودند!

به شدت احساس گرسنگی میکرد...به سمت بشقاب خوراکی رفت و شروع به خوردن کرد...در حین خوردن با خود اندیشید که چرا باید بعد از چهار سال شخصی را هم سلولی او میکردند.آن هم شخصی مثل فیلیپ! شاید این مجازات فیلیپ بود...شاید عامدانه فیلیپ را در سلول اش قرار داده بودند!
رودولف پوزخندی زد...به این فکر کرد که فلیپ چه خطایی انجام داده که مجازاتش این بود تا یک روز زیر یک سقف با رودولف لسترنج که به خون او تشنه بود،محکوم شود.

احساس رضایت میکرد...بدون جادو کشتن اگر به اندازه به وسیله ی جادو کشتن لذت نداشت،کمتر از آن لذتبخش نبود!




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۳
جیمز به دنبال تدی گرگ شده،ویولت ماگت به دست و خانواده هالوزاده گرگ شده میدوید...هی میدوید ولی خب آنها سریع بودن لامصب!و این امر باعث شد که جیمز کم بیاره و از اونها جا بمونه...
جیمز که از نفس افتاده بود،به کنده درختی تکیه دادتا نفسی چاق کنه...اما همین که به درخت رسید جسم سیاهی توجه اش رو جلب کرد...جیمز که پسر هری پاتر بود و گریفندوری و نترس،جیغی زد....حالا ملت به جز در مواقع ترس جیغ نمیزنن،ولی خب حتما جیغ های جیمز به خاطر ترس نبود...اصلا رولینگ ناراحت میشه ما این طور فکر کنیم!
به هر حال...جیمز جیغی کشید:
_....سیاهی....کیستی؟!
_منم پپسی کولا!
_ شوخی دارم باهات؟! یا بیا خودت رو معرفی کن یا اکسپریاموس بارونت کنم

سیاهی از سیاهی بیرون آمد و مردی زیبا روی،ساحره کش و هیکلی زیر نور مهتاب نمایان شد...مرد زیبا روی،ساحره کش و هیکلی و با اعتماد به نفس بسیار رو به جیمز ایستاد و گفت:
_لسترنج....رودولف لسترنج!
_....رودولف لسترنج؟! اینجا چیکار میکنی؟!
_خوب...حقیقتا من داشتم اون پایین دهکده با ساحره های با کمالات معاشرت میکردم که یکهو صدای زوزه و جیغ شنیدم از تو جنگل...احتمال دادم قضیه مربوط به گرگینه میشه...واسه همین سریع خودم رو رسوندم به جنگل!
_که چی؟!
_راستیتش من به دلایلی،یکی از سرگرمی هام شکار گرگینه هاست!
_مگه تو ون هلسینگ هستی؟! گلوله نقره ایت کو پس؟!

رودولف چند قدم به جیمز نزدیک شد...ناگهان خم شد و از تو جورابش قمه ای در آورد....سپس قمه رو طوری که زیر نور ماه قرار بگیره،بالا برد و گفت:
_خب...گرگینه های دیگه ای رو با این قمه نقره ای شکار کردم...همون اثر گلوله رو داره...راستی تو کی هستی؟!

جیمز به قمه که زیر نور مهتاب درخشش نقره ایش به شدت محسوس بود،نگاهی کرد...
جیمز خیلی خوشحال میشد که رودولف خانواده هالوزاده رو از بین ببره! اما برادر خونده اش...

صدای جیغ نه چندان دوری که شاید مربوط به ویولت و یا خود تدی بود،رشته افکار جیمز رو پاره کرد!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۲ ۲۲:۱۰:۰۶



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۳
با سلام خدمت مدیریت!

میخواستم ببینم میشه مثل گذشته توی صفحه اول سایت،یه بلاک از انجمن ها بذارید؟!

الان هر دفعه میاییم واسه اینکه بریم تو انجمن ها،باید یه کلیک کنیم روی قلم پر که آنتونین دالاهوف مهمونشه و صفحه قلم پر ماندانگاس مرحوم باز میشه!

همین دیگه!
باتچکر!


_________

پاسخ:

با سلام

در حال به روز رسانی در سیستم سایت هستیم. تغییرات مورد نظر به زودی انجام میشن.



ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۹ ۲۱:۰۲:۲۵



پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
چی شده؟!

عه؟!هاگرید کو؟!سوالا ادامه داشت...این کیه الان نشوندیش تو پاتیل هکتور!
نه بابا!ویولت بولدر؟!

هر سولی میشه پرسید؟!چه خوب!

سوال اول...کی رو زدی اینقدر لات شدی؟!
بگم بچه ها بریزن با قمه و شمشیر سامورایی و چوب بیسبال بریزن اینجا؟!
شوما قاطیی ما قاطی تریم!عاره آبجی...
ولی چرا فکر کردی و به این نتیجه رسیدی که ویولت بولدر باید لات باشه...اونم دقیقا برعکس صفت اون ویولت بولدری که خارج سایته!(ترسیدم بگم اصلیه بیایی بگی اصلیه منم!)

سوال بعدی...آرسینوس؟!آخه آرسینوس؟!بد سلیقه...من به این جذبه...به این سبیل کلفتی به هیکل قشنگی...بعد آرسینوس باید بپرسه وضعیت تاهلت چه طوریاس؟!تازه الان بلا هم نیست...بلا باشه هم مرلین تا چهل تا رو حلال کرده!
ولی جدا از این قضایا...ویولت بولدر شووری،چیزی چرا نداره؟!


ویولت بولدر یه داداش گاز گیرنده داشت تا جایی که یادمه...چی شد؟!خوردیش؟!


و اما سوال آخر...اگه بارزترین صفت ویولت رو بخوای بگی،اون چیه؟!

و...نه دیگه!
همین...جواب بده!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
یا مرلین!

این بنفشه چیه اسمش؟!همینی که یه حیوون داره که شبیه هیچ حیوونی نیست!همونی که با جک و جونور میپره...چی بود اسمش؟!
آها...بچه ها از پشت صحنه اشاره میکنن اسمش ویولت بولدر هست...
آره...به دوئل دعوت میکنم!




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳
بعد از مدتی پیش رفتن درون جنگل، بالاخره سالگو می‌ایستد و با حرکت دستش تام را نزد خود فرا می‌خواند. تام با غرور و قدم‌هایی محکم جلو می‌آید و کنار سالگو قرار می‌گیرد ...
_خوب جوون...چوبدستی داری دیگه حتما...ها؟!

تام با تعجب به سالگو خیره شد...آیا سالگو او را مسخره کرده بود؟!این چه سوالی بود که از تام پرسیده؟!
تام با احتیاط و بسیار آرام چوبدستیش را بدون گفتن کلمه ای از ردایش خارج کرد.

سالگو نیز همین کار را کرد و از تام پرسید:
_مغز چوبدستیت چیه جوون؟!
_پر ققنوس...
_اوه!خیلی عالیه...خیلی!

سالگو بعد از گفتن این جمله سریعا جستی زد و طلسمی روانه تام کرد...اما تام نیز خیلی سریع طلسم را دفع کرد!
تام حیرت زده به سالگو نگاه کرد...او منتظر بود تا قدم بعدی سالگو را ببیند...آماده بود تا اگر طلسمی از طرف سالگو به طرفش آمد،آن را دفع کند...حتی به این فکر افتاد که پیش دستی کند و اول او به سالگو حمله کند...
اما سالگو چوبدستیش را پایین آورد و آن را در ردایش گذاشت...تام نیز چوبدستیش را پایین آورد...سالگو چند قدم به تام نزدیک شد و گفت:
_اشتباه...اشتباه کردی جوون!
_اشتباه کردم که طلسم رو دفع کردم؟!
_گلرت رو میشناسی جوون...گلرت گریندل والد...میدونی کی بود؟!
_البته...اون بزرگترین جادوگر قر...
_نه!

با فریاد نه سالگو،جمله تام را ناتمام ناتمام ماند...او به چشم تام خیره شد و گفت:
_اون یه احمقه!یه احمق!میدونی چرا؟!

اگر هر کس دیگری به غیر از تام بود و سالگو اینگونه به چشم او خیره شده بود،قلب اش از کار می افتاد...اما تام هر کسی نبود...اون حرفی نزد و فقط به زل زدن در چشم سالگو ادامه داد...
سالگو همانطور که چشم در چشم تام قرار داده بود گفت:
_گلرت شکست خورد...توی یه دوئل شکست خورد...کسی که توی دوئل شکست بخوره احمق نیست...نه...احمق کسیه که توی دوئلی به اون سطح صبر کنه،چوبدستیش رو پایین بیار و یا به حریفش فرصت بده...فهمیدی؟!

تام سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد!
سالگو نیز بلاخره چشم از تام برداشت...پشتش را به تام کرد و قبل از اینکه به راهش ادامه دهد گفت:
_درس اول این بود...حالا باید تا ماه بعد صبر کنی!

تام به فکر فرو رفت...او اصولا فرد صبوری به حساب نمی آمد...یک ماه هم به نظر او زیاد بود...اما اون پیمانی بسته بود...و مجبور بود صبر کند...و البته شاید مجبور نبود...او تام ریدل بود...مطمئن بود که راهی برای این موضوع پیدا خواهد کرد!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱ ۲۱:۵۴:۵۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲ ۲۰:۵۸:۲۳
دلیل ویرایش: راه رو نوشته بودم راه خو!



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
_من یه فکر دیگه دارم...به نظ...
_آواداکداورا!

مرگخوارها به دومین جسدی که در چند دقیقه گذشته توسط بلاتریکس کشته شد نگاهی کردند...
_بلا...میدونم ناراحتی ولی توی ده دقیقه گذشته این دومین مرگخواری بود که کشتی! همینطور پیش بره تا سه چهار ساعت دیگه،هیچ مرگخوار زنده ی دیگه نخواهد بود!
_میکشم که میکشم روونا...خب اعصابم خورد شد!هر دم به دقیقه هی یه نظر جدید میدین!

هکتور که شعله های خشم همیشگی رو دوباره توی چشم های بلاتریکس دیده بود فرصت رو غنیمت میشماره...
_حق با بلاست...باید هدفمون رو مشخص کنیم...هدفمون شکلاته!

هکتور بعد از گفتن این جمله، منتظر بود مثل همیشه مخالفت دیگر مرگخوار ها رو در مقابل نظراتش بشنوه...اما اینبار هیچ کدوم از مرگخوارها هیچگونه مخالفتی نکردن.هکتور بعد از دیدن این صحنه با تعجب گفت:
_یعنی هیچکدوم مخالفتی ندارین؟!همه موافقن بریم دنبال شکلات؟!
_هوووم...خب آره!
_مطمئنید؟!آخه همیشه وقتی من پیشنهاد و نظری میدادم همتون مخالفت میکردین!
_خب آخه همیشه پیشنهادهات در مورد معجونهات بودن!

هکتور باور نمیکرد...هکتور خشکش زد...هکتور چشمهاش گشاد شد...با خودش گفت که چه طور این فکر از اول به ذهن خودش نرسیده بود؟!
_یافتم...یافتم...راه حل معجون شکلاته!

صدای تق حاصل از برخورد کف دست با پیشانی مرگخوار ها به طور همزمان فضا رو پر کرد...
_اممممم...هکتور...نظرت چیه همون راه حل پیدا کردن شکلات رو دنبال کنیم؟!
_نه...راه حل معجون!
_میگم هکتور...به نظرم بیا خودمون رو اصلاح کنیم...اصلا بیخیال شکلات و معجون شو!
_نه...راه حل معجون!
_اٍاٍاٍاٍاٍاٍاٍ...هکتور...یه راه حل بدون نیاز به معجون به ذهنمون برسه چه طور؟!
_نه...راه حل معجون!
-پتريفيكوس توتالوس!

طلسم سیوروس باعث منجمد شدن و همچنین نجات جون هکتور شد! اگر چند ثانیه سیوروس در اجرای این طلسم دیر کرده بود،طلسم سبز رنگ از چوبدستی بلاتریکس خارج میشد!
سیوروس رو به باقی مرگخوارها کرد وگفت:
_بهتره سریعا دست به کار بشیم...باید بریم و شکلات تهیه کنیم...پس بهتره همین الان حرکت کنید!

مرگخواران نگاهی به هکتور خشک شده کردند...سپس نگاهی به سیوروس...بعد از اینکه آب دهنشون رو قورت دادن،برای پیدا کردن شکلات از خانه ریدل ها خارج شدن...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۳۰ ۱۶:۱۳:۴۸



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
سوژه جديد

_بلا؟!داري گريه ميکني؟!مگه ميشه؟!

بلاتريکس سرش را بالا اورد...خشم توي چشمهاش موج ميزد...لب هاش ميلرزدن...تنها کاري که کرد اين بود که چوبدستيش رو بالا اورد...
_آواداکداورا!

همه مرگخوارها بهت زده به بلاتريکس نگاه کردن...کسي جرات گفتن هيچ کلمه اي نداشت...سرانجام رودولف با من و من گفت:
_بلا! ميدوني الان يکي از دوستان مرگخوارمون رو کشتي؟!
_مهم نيست...وقتي ارباب نباشن هيچي مهم نيست!
_ميدونم...ولي خب...
_ولي چي؟!منظورت چيه؟!مگه نميبيني...ارباب ترکمون کرده! ارباب از ما دلسرد شد و ما رو تنها گذاشت...ما لياقت داشتن چنين اربابي رو نداشتيم!ما...ما...

گريه ديگر امان حرف زدن رو از بلاتريکس گرفت...اون هق هق کنان اتاق رو ترک کرد...انگار ديگه براش مهم نبود بقيه مرگخوارها در موردش چه فکري ميکنن.

مرگخوارها همه سر هايشان پايين انداخته بودن...
هکتور دستش رو از درماندگي رو پيشونيش گذاشت و گفت:
_بلا راست ميگه...ما ارباب رو نااميد کرديم...
_ما نميخواستيم که اينطور بشه هکتور...
_ولي شد...اي کاش ميتونستيم به ارباب ثابت کنيم که چقدر بهشون وفاداريم...کاش!
_الان هم ميتونيم آرسينوس!

همه ي سر ها به طرف سيوروس برگشت...مرگخوارها چه طور ميتونستند حالا که لرد رفته به او ثابت کنن که وفادارن؟!
مورا بلاخره تحمل نکرد و گفت:
_ميشه بدونم چه جوري سيو؟!
_ما بايد ارباب رو پيدا کنيم...

خنده روونا صحبت هاي سيوروس رو قطع و نيمه تموم گذاشت...
_سيو...فکر ميکني ما ميتونيم ارباب که بزرگترين و پيشرفته ترين جادوگره رو پيدا کنيم وقتي اون نخواد؟!ميدوني چقدر مشکله؟!ميدوني چه مشکلاتي برامون پيش مياد اگه بخواييم بريم دنبال ارباب؟!
_ميخواي بگي برامون خطر داره روونا؟!مثلا خطر مرگ؟!
_صد در صد سيو...شک نکن که پيدا کردن ارباب سخت ترين و مشکل ترين کاري هست که ميشه انجام داد!خطر مرگ که طبيعيه!
_خب؟!يعني براي پيدا کردن ارباب و اعلام وفاداري بهشون،ارزش نداره که جونمون رو بذاريم وسط؟!

مرگخوارها به سيوروس خيره شدن...سيوروس درست ميگفت!
ليني سکوت مرگخواران رو شکست و گفت:
_شرم آوره!يک لحظه به کارهايي که ارباب برامون انجام داده فکر کنيد...به ياد بياريد که ارباب براي هرکدوم از ما چه کارهايي که نکرده...

مرگخوارها به فکر فرو رفتن...لرد ولدمورت براي اونها چيزي فراتر از يک ارباب بود...لرد ولدمورت براي اونها همه چيز بود...خانواده،دوست،گذشته،آينده،همه چز اونها لرد بود.

رودولف بلند شد و نگاهي به بقيه مرگخوار ها کرد...سپس قصد کرد از اتاق خارج بشه...
_کجا رودولف؟!
_مگه نميريم تا به ارباب نشون بديم که بهش وفاداريم؟!دارم ميرم بلا رو بيارم تا با هم بريم...
_چرا...ميريم دنبال ارباب و بهشون ثابت ميکنيم که بهشون وفاداريم...








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.