ایوان که تنها کسی بود که صدای باز شدن در شنیده بود، سرش را بلند کرد و با مشاهده افراد ایستاده در آستانه در وحشت زده از جا جست.
- ای داد بی داد! آهای با شما سه تام... یالا از هم جداشین! :
ایوان در حالیکه این جملات را به زبان می آورد خودش را به آنتونین رساند و سعی کرد آنتونین را از روی استر که او هم بر روی کوییرل افتاده بود بلند کند اما استر که هنوز جو گیرانه مشغول ضربه زنی به آنتونین و کوییرل بود ناخواسته چنان ضربه محکمی به ایوان زد که جسم لاغرمردنی ابوان نتوانست چنین فشاری را تحمل کند و بیهوش بر پیکرهای در هم تنیده شده سه تای دیگر افتاد.
صبح روز بعد:با خواندن هر جمله چهره ی کوییرل قرمز و قرمز تر می شد. بالاخره در حالیکه روزنامه را از شدت خشم و ناراحتی ماچاله می کرد، گفت:
- راحت شدید! همینو می خواستید! دیگه همین رو کم داشتیم که سوژه روز ریتا اسکیتر بشیم...
و بعد با ناراحتی روبه بارون خون آلود کرد و گفت:
- چطور فراموش کردی به ما بگی قرار بوده خانواده های دخترا شب بیان اینجا!
- من ... من ...راستش با هلنا که هستم گذشت زمان یادم میره.
ایوان که هنوز آثار سیلی بر صورتش بود با عصبانیت حرف بارون خون آلود را قطع کرد و گفت:
- یاد رفت... یادت بره نون خوردن...
اما با بیاد آوردن اینکه بارون خون آلود سال هاست مرده جمله اش را تصحیح کرد و گفت:
- ام... آرزوی نون خوردن داشته باشی تا ابد!
آنتونین با ناراحتی به بقایای پارچه ای که روزی لباس بود نگاه کرد و با بغض گفت:
- یعنی... یعنی دیگه هیچ راهی نیست که با پانسی حرف بزنم و متقاعدش کنم که اونو خونوادش اشتباه متوجه شدن! بابا آخه این یه سوتفاهم بود!
کوییرل سرش را تکان داد و گفت: دیگه تموم شد. فعلا باید فکری برای آبروی از دست رفته مدیران بکنیم!
استر با تنی کبود شده در حالیکه که از ترس آن سه نفر دیگر جرات جیک زدن نداشت،آهسته سرش را از گوشه تخت خواب که در پشت آن سنگر گرفته بود بیرون آورد و گفت:
- ام... م..من یه فکری دارم.
اما با مشاهده بیرون آمدن چوب دستی ها دوباره به زیر تخت پناه برد.
شب قبل زمانیکه خانواده دختران قصد داشتند همسران آینده فرزندانشان را ببینند. خانواده پانسی پارکینسون از ریتا اسکیتر، دوست خانوادگیشان دعوت کردند تا در این مراسم شرکت کند. اما از بخت بد ورود خانواده ها همزمان با زد و خورد بین استر و کوییرل و... شد و این دقیقا همان صحنه ای بود که ریتا اسکیتر فرصت طلب از آن عکس گرفته بود و با تیتر درشت "چهار مرد پیژامه پوش درهم تنیده شده!" و با زیر عنوانِ "فساد در خوابگاه مدیران، این افتضاح بزرگ" در صفحه نخست دیلی پرافت چاپ کرد.
اکنون تنها چیزی که مدیران آرزو داشتند پناه بردن به جایی بود که نامه های عربده کش و شوم به دستشان نرسد.
پــــــــــــایــــــــــــان