کوییرل همانطور که مشغول سر و سامان دادن به افکار خبیثانه اش بود،سراپای ایوان را بر انداز کرد.
-ایوان؟نظرت در مورد...آبوت چیه؟
-کویی جون همچین میگی آبوت که انگار نمیشناسیشون.ماشاالمرلین یکی دوتا که نیستن!کدومشون؟
-هانا...هانا آبوت.
چشمان ایوان برای لحظه ای برق زد و کوییرل را خشنود کرد.
-هانا آبوت...هوم...بد نیست.واسه کدوم گروه هاگوارتزه؟
-هافلیه...ولی خیر سرمون مدیریما...تو اسلی حسابش کن.
-پروف...نتونی پیشینش رو درس کنی،بابام از ارث محرومم میکنه ها.
-نترس بابا.
-اوکی پروف...البته یه خورده با کیس مورد پسند من فرق داره ها.ولی یه دوروز رژیم بگیری همونی میشه که من میخوام.
کوییرل که یاد نقاشی ایوان از همسر مورد علاقه اش افتاده بود،لحظه ای برای هانا افسوس خورد.
-ایوان اونی که تو دوست داری رو فقط میشه تو قبرستان ریدل پیداش کرد.حالا بزن بریم هانا رو پیدا کنیم.
و دوتایی به سمت تالار هافلپاف حرکت کردند.
-کویی گفته باشما...عروسی من باید بهتر از اون آنتونین باشه ها.
-نگران نباش ایوان...این هانا آبوت باباش حسابی پولداره...سه تا صندوق توی گرینگوتز داره.میتونه خرج مراسم آنتونین رو هم بده.
همون موقع به در ورودی تالار هافلپاف رسیدند،کوییرل از دختری که دم در تالار ایستاده بود خواست تا هانا را صدا کند.چند دقیقه ی بعد هانا از تالار خارج شد.
-سلام پروفسور...وای...سلام ایوان...خوبـــی؟
کوییرل که حوصله ی تماشا ی ابراز علاقه ی آنها را نداشت،حرف ایوان را قطع کرد.
-آره دخترم خوبه...ما برای یه امر خیری مزاحم شدیم؛این ایوان یه مدتیه که از تو خوشش اومده.
-بابا برو سر اصل مطلب.
-حالا میخواد بدونه شما هم چنین احساسی-
ایوان که حوصله تشریفات را نداشت،حرف کوییرل را قطع کرد.
-با من ازدواج میکنی؟
هانا لحظه ای خیره یه ایوان نگاه کرد و یک دفعه غش کرد و یک ربع بعد،با هزار زحمت به هوش آمد.
-با اجازه ی بزرگترا یا بدون اجازشون بــــله!
کوییرل که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت،دستارش را به هوا پرت کرد.
-لی لی لی لی مبارکــه!