هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۲
#81
14 اسفند 1392- وقت غروب خورشید

میدونی امروز از کجا پیدات کردم؟ ریر همون سنگِ تق و لق کنار تختم! وقتی از خواب بیدار شدم، روش فرود اومدم و سنگه دونیم شد و یهویی تورو پیدا کردم. واسم تداعی کننده و یادآور همه ی اون روزا بودی و هستی. سه چهار صفحه رو خالی گذاشتم و دوباره شروع کردم به نوشتن. شاید رنگ سفیدشون خاطرات این بیست سال توی مغزمه! با این که خالیه، ولی پر از حرفای ناگفتس!

دنیایی که سرتاپا عوض شده! دیگه هیچی مثل قدیما نیست! آدما، خیابونا، مغازه ها، جاروها، چوبدستیا و حتی نوع حرف زدن عوض شده!

دنیا به اندازه بیست سال تغییر کرده و من هیچی ازش نمی دونم. دفتر تاریخ ورق خورده و من لاش گیر کردم. نه چیزی از اونور یادم میاد و نه از اینور چیزی می دونم. باید تاریخ بیست سالو یاد بگیرم و از همه مهم تر باید پسرمو بشناسم. پسری که تنها چیزی که ازش می دونم اینه که عاشق گیاهاس!

خجالت آوره که یه مادر بچشو نشناسه. راستی غذاهام عوض شده و من تقریبا دیگه هیچ غذایی بلد نیستم. اولین غذایی که برای نویل پختم، هیچ وقت یادم نمیره. با هزار بدبختی یه چیزی سرهم کردم و جلوی نویل گذاشتم. یادم نمیره که چقدر بد شده بود، ولی نویل تا تهشو خورد. فکر نکنم واسه نویل این چیزا مهم باشه. اون فقط تشنه محبته و من باید عشقو تو تک تک سلولاش بگنجونم!

باز یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم، مثل همیشه. خیلی از این که نویل راه منو و پدرشو ادامه داده خوشحالم!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲
#82
1. کاری که گفتم رو انجام بدین و در یک رول شرح بدین! (30 نمره)

مثل همیشه با بی قراری به صف طویل دانش آموزان که به نوبت خودشونو پرتاپ میکردنو با دست و پای شکسته برمی گشتند، خیره شده بود ولی فکرش یه جایی غیر از کلاس پرواز، در پرواز بود.

- نوبت توئه آلیس!

از پرواز ذهنیش بیرون اومد و به پرواز واقعی برگشت. جاروشو از رو زمین برداشت و به دست گودریک داد. به سمت لبه ی برج رفت و با دو سه سانتی متر فاصله واستاد. نفس عمیقی کشید و سرشو یکم خم کرد. مغزش سوت کشید و دو سه قدم عقب اومد. یکم از ارتفاع می ترسید. اگه جارو رو نمی گرفت چی؟ :worry:

کمی این پا و اون پا کرد و زیرلبی غر زد:
- زمان ما که از این کارای خطرناک نبود. مربی های این دوره زمونه اصلا جون ما واسشون اهمیت نداره!

نفسشو تو سینش حبس کرد و خودشو بغل کرد و بدون هیچ درنگی پرید. دو سه متر بعد از سقوط به ذهنش زد که واسه دیدن و گرفتن جارو باید چشماشو وا کنه، پس فوری چشماشو وا کرد و دور و برشو جستجو کرد. خبری از جارو نبود. چپ، راست، بالا، پایین و حتی وسط!

سرشو برد بالا و جاروشو تو دست پروفسور دید. گودریک حواسش پرت شده بود و با پاش به زمین ضربه می زد. ( به علت فاصله ی زیاد هنوز تا زمین فاصله هس!) خون تو بدنش منجمد شد و جیغ کشید:
- پروفسور! جارو!

گودریک تکونی خورد و بی اختیار جارو رو رها کرد و جارو درست روی مغز آلیس فرود اومد. آلیس قبل از این که جارو از دیدرسش خارج بشه، با هزار مکافات روی جارو سوار شد و به سرعت از برج دور شد. مرلین مرلین می کرد که گودریک باز محو زمین و سنگ های خوشرنگش شده باشه و دنبالش نیاد اما....

طلسم های رنگاورنگ دور و ورشو گرفتند و بارش سیل آسای طلسم ها شروع به باریدن کرد. دوسه تا از طلسم ها از بیخ گوشش رد شدند و معلوم نشد کدوم طلسم روی گردنشو خراش داد.
سرعت بیشتری به جارو داد و پاهاشو مثل شنای قورباغه حرکت می داد و اصلا حواسش نبود که این کارش هیچ ربطی به سرعتش نداره!

جارو رو چرخوند و سرشو عمود بر زمین گرفت و با زاویه نود درجه مثل پرتویی که زاویه ی تابشش با بازتابش مساویه و برابر با صفره و بتا برابر با نود درجه است، هوارو شکاف داد. قصد داشت زودتر به برج برگرده تا کمتر نیاز به سنت مانگو پیدا کنه! ولی حقش کارساز نشد و گودریک نقششو فهمید.

آلیس که درمانده شده بود، جاروشو نگه داشت و همین یه لحظه غفلت، موجب شد یکی از طلسم ها به زانوش برخورد کنه. جیغی کشید و بی اختیار دستشو روی پاش گذاشت. در همین حین، سرشو بلند کرد و گودریکو دید که با چهره ای که آثاری از نگرانی داشت، بهش خیره شده بود. فکری به سرش زد و لبخندی روی لبش نقش بست. شروع به داد زدن کرد ولی موفق به اشک ریختن نشد!

گودریک به سمتش پرواز کرد و وقتی به اندازه کافی بهش نزدیک شد، آلیس از جاش کنده شد. با سرعت تمام و قلبی که داشت از دهنش بیرون میومد، به سمت برج پرواز کرد. جرئت نکرد برگرده و پشت سرشو نگاه کنه.

وقتی به برج رسید، از جارو پایین پرید و توی بغل لینی فرود اومد.

- چی شده؟؟

آلیس خودشو از تو بغل لینی بیرون کشید و به آسمون مهربون که استادی نامهربون توش درحال پرواز بود و خشم از سر و روش می بارید، نگاه کرد. نفس نفس زنون گفت:

- هیچی! فقط اگه نفر بعدی تویی، مواظب خودت باش!

آلیس سکندری خوران و با نفسی بندآمده به سمت پله های برج دوید و منتظر امتیازشم نموند. بعدا از لینی می پرسید.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خیزش RESURRECTION جلد اول از دوگانه آخر الزمان
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۲
#83
خوب موفق به خوندنش شدم!
به نظر خیلی جالب میاد. قبل از خوندن فصل پنج در نظر داشتم به این که یه نویسنده ایرانی چرا شخصیتاش خارجین، اعتراض کنم. ولی با فهمیدن این که یکی از سه قدرت به یه ایرانی میرسه، پشیمون شدم.
قلم خوبی داری و موقعیاتو رو خوب توصیف کردی، فقط امیدوارم در آینده درمورد دو قدرت دیگه بیشتر صحبت بشه!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲
#84
سلام بر دامبلدور قرن!
اگه وقتتان تنگ نیست این پست منو نقد بفرمایید!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲
#85
- اِ...ا....آخ.
- مثل این که داره به هوش میاد!
- اره، ولی هنوز تا به هوش اومدنش طول می کشه. فلور کجاست؟
- طبقه بالا.

صدای کفش هایی که دور می شدند، خیالش را راحت کرد. گوشه ی چشم هایش را اندکی گشود. ورمی که چشم هایش داشت، اجازه دیدن اتاق را به او نمی داد. حدس زد که در آشپزخانه، به صندلی بسته شده. خونی که از گوشه ی لبش سرازیر بود، باعث آزارش بود. اما نمی توانست برای پاک کردن آن اقدامی بکند. حس می کرد طلسم دالاهوف به سینه اش خورده، زیرا سوزشی را در قفسه ی سینه اش احساس می کرد. ای کاش می توانست از در امان بودن ویکتوریا، اطمینان حاصل کند.

در با صدای وحشتناکی باز شد و چند نفر داخل شدند.

- فلور، ببین بیهوشه؟
دالاهوف بود.
صدای کفش های زنانه ای که به او نزدیک می شدند و عطزی که او را به یاد روزهای دور می انداخت، سرش را درد می آورد. ذهنش پر از خاطرات محو بود.

فلش بک

- ویکی، اگه می تونی منو بگیر!
- تدی، حوصله ندارم. بیا آب بازی کنیم.
لحظاتی بعد، صدای خنده های کودکانه شان در فضا پیچید.

- پوووف! تدی، خسته شدم.

ویکتوریا روی شن و ماسه داغ ساحل ولو شد و به مادرش که با دو لیوان شیر به سمتشان می آمد، خیره شد.
لبخندی کودکانه روی صورتش نقش بست. تدی هیچ گاه آن لبخند را فراموش نمی کرد.

پایان فلش بک

سیلی های پی در پی ای که به صورتش می خوردند، پرده خاطراتش را درید. ورم چشم هایش کمی خوابیده بود و اکنون قادر به دیدن زنی بود که جای دست هایش روی صورتش حک می شدند.
این زن و چشم هایش هیچ شباهتی به زن دایی او نداشتند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده سال
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲
#86
گزینه های زیادی روی میزه و هیچکدوم زیر میز نمیره متاسفانه!
مورفین، جیمز، مروپی.
اما چون به بانو مروپی اونور رای دایم، در این قسمت به جیمز سیریوس پاتر که یکی از پستاش دقیقا نیم ساعت منو خندوند، رای میدم.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ناظر سال
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲
#87
بانو مروپ گانت

شخصا از زحماتی که ایشون واسه وبزنگاموت میکشه، خیلی خوشم میاد و بنظرم لیاقت این عنوانو دارند. هم چنین نقداشون از یه بعد دیگه به ماجرا نگاه میکنن کلا!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲
#88
1. کاری که گفته شد را انجام بدهید. (۳۰ امتیاز)

مغازه های پرزرق و برق دور و برش را گرفته بودند. میان آن همه چراغ و تبلیغات گم شده بود. حتی چند دقیقه ای فراموش کرده بود، برای چه کاری آن جاست. اما با یادآوری تصمیمش، عزمش را جزم کرد و از یکی از رهگذرهای خیابان پرسید:
- خانم، ببخشید! لباس فوتبال از کجا می تونم تهیه کنم؟

زن که بچه ای در بغلش بود، بچه را محکم تر بغل کرد و جوری به آلیس نگاه کرد که آلیس یک لحظه از سوال خود پشیمان شد. اما بعد با پررویی تمام در چشم های زن زل زد و منتظر جواب ماند. زن پس از چند لحظه تسلیم شد و جواب داد:
- سه کوچه پایین تر، مغازه مش ممده. بعد از دوتا مغازه، مغازه ی کورممده. از اون بپرس، بهت میگه.

سپس راهش را کشید و رفت. آلیس بهت زده به جای خالی زن نگاه کرد و جمله ای را در ذهنش حک کرد:
- هیچ وقت از یه مشنگ آدرس نپرس.

آلیس پس از سه ساعت جست و جو و پرس و جو از مش ممد و بقیه، موفق به یافتن مغازه ای شد که به نظر می آمد، لباس ورزشی می فروشد. وارد مغازه شد و یکراست به سمت پیشخوان رفت و رو به صاحب مغازه که مردی کچل بود، کرد و پرسید:
-سلام آقا! یه دست لباس فوتبال می خواستم!

مرد به جعبه ای مکعبی شکل که در دستش بود، خیره شده بود و انگشت هایش با سرعت روی آن حرکت می کردند، بدون این که سرش را بلند کند پرسید:
- پسرتون چن سالشه؟

آلیس لبخند زد و جواب داد:
- واسه خودم می خوام!
مرد سرش را بلند کرد و آلیس برای اولین بار چهره او را دید. کمی شبیه ولدمورت بود و فقط دماغی که داشت اصلا مناسبش نبود.

مرد کچل نهیب زد:
- بفرمایید خانوم!

دور و برش را نگاه کرد و پرسید:
- کجا می تونم پرو کنم؟

مرد با بیحوصلگی پاسخ داد:
- پرو نداریم، خانوم! زودتر حساب کن، کار داریم.

آلیس زیرلب زمزمه کرد:
- حیف که به نمره احتیاج دارم وگرنه...

از مغازه خارج شد و به سمت ورزشگاهی که برای یک روز رزرو کرده بود، رهسپار شد.

روی صندلی ولو شد. به زمین چمنی که روبرویش بود، نگاه کرد و آهی کشید. بسته ی کنار دستش را برداشت و به سمت رختکن رفت.
با تعجب به کفش های اسپورتش که مارک رویش می درخشید و پیراهنش که شماره هشت روی آن حک شده بود، خیره شده بود.
سلانه سلانه به سمت وسط زمین رفت. چوبدستیش را بلند کرد و وردی را زیر لب زمزمه کرد. وقتی چشم هایش را باز کرد، 22 نفر دورش ایستاده بودند. 11 نفر مانند خودش قرمز پوشیده بودند. پس از سوت داور کاپیتان ها باهم دست دادند. آلیس به قیافه ی نفر روبروییش که مثل دمنتوری بود که تازه از حموم دراومده، نگاه کرد و خندش رو فرو خورد.

بازی شروع شد و آلیس بالاخره بعد از، از دست دادن 754 پاس موفق به گرفتن پاسی از جانب یکی از هم تیمیاش شد. مثل وحشی های آمازونی به سمت دروازه هجوم برد.

دوتا از ابی های دمنتورشکل یا دمنتورهای آبی شکل، به سمتش هجوم آوردند و با یه حرکت ساده، هم موفق به گرفتن توپ و هم موفق به زمین زدن آلیس شدند.
آلیس بر روی زمین دراز کشیده بود و ساق پایش می سوخت. به خورشید بالای سرش نگاه کرد. کمبود اکسیژن داشت و نفسش بالا نمی آمد. آخرین چیزی که دید، گلی بود که وارد دروازه شد.

2. نقشه ی روی تخته سیاه رو رسم کنید. (امتیاز تشویقی)

گذاشتم رو میزتون!


ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۹ ۱۸:۴۷:۳۹


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو سال
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۲
#89
لینی وارنر

فعالیت زیاد، پست زیاد، کیفیت خوب!

لینی اینجا، لینی اونجا، لینی همه جا!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۲
#90

1. یه سوال مربوط به درس تاریخ از خودتون بسازین و خودتونم بهش جواب بدین! (7 امتیاز)

جادوگرها از چه زمانی شروع به درست کردن مدرسه و آموزش گروهی به جادوگرها و ساحره های نوجوان کردند؟

قدیم مدیما که مدرسه ای نبود، پدر و مادرها تلاش می کردند تا تو خونه به بچه هاشون اصول جادوگری رو یاد بدهند و به خاطر این موضوع بود که بعضی از خانواده ها، طلسم های مخصوص خودشونو داشتند و یکی از دلایل کم بودن جادوگرهای خیلی ماهر همین بود. چون بالاخره مادره دیگه! میگه اول بزار بچم غذاشو بخوره، بازیشو بکنه و الی آخر. :mama:
کم کم گروه هایی دور هم جمع شدند و جاهایی به نام مجدو خونه ( بر وزن مکتب خونه ) رو درست کردند و این مجدو خونه ها یزرگ و بزرگنر شد، تا این که جاهایی مثل هاگوارتز شکل گرفت.

2. از کدوم سوال یا مبحث درس کلاس تاریخ بیشتر خوشتون اومد؟ چرا؟ (3 امتیاز)

مبحث جلسه قبل استاد!
چون جن های خونگی یه موضوعی بود که تاریخچشون هنوز کامل حداقل واسه من جا نیفتاده بود.
و هم چنین مبحث مرلین و چهارسازنده هاگوارتز نیز بسی جالب بود.

3. دوست دارین اگه قراره اسمتون تو تاریخ ثبت شه، با چه عنوانی ثبت بشه؟ (8 امتیاز)

جادوگر سفید و سفید که جای خود داره! و هرکسی دوست داره تو این جایگاه باشه.( البته مرگخوارا جدا)
اما من دوست دارم به عنوان اولین مایتابه جادویی ساز معرفی بشم!
حتما الان با خودتون میگین عجب دانش آموز خنگی! مایتابه که خیلی وقته ساخته. در واقع منظور من مایتابه ای همه کاره و هوشمنده. این مایتابه باید توانایی درک و هم چنین پنج حس درون و بیرون رو داشته باشه. توانایی هایی اعم از بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی و لامسه. یاد گرفتن، صحبت کردن و....
و مهم تر از همش، همیشه نیمروی آماده داشته باشه!

الف: چند جلسه تو این کلاس شرکت کردین؟ با این جلسه، چهار جلسه.
ب: امتیازتون به کلاس از 30 نمره چنده؟ ما از اوناش نیستیم نمره کم بدیم. هیچ دلیلیم واسه نمره کم کردن ندارم. 30

5. یه نقاشی از چهره یکی از آدمای ثبت شده تو تاریخ جادوگری بکشین! (3 امتیاز)

بفرمایید!
من میخواستم روونا ریونکلاو رو بکشم. فک کنم بچگیش دراومد.

6. آیا کار سایت جادوگران روزی به پایان میرسه و تبدیل به جسد میشه یا تا ابد (حتی با وجود فعالیت کم) پابرجا میمونه؟ چرا؟ (7 امتیاز)

عمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا!
حتی اگه ماهی یه بارم پست زده نشه، حتی اگه هیچکس توش آن نشه، حتی اگه همه یادشون بره که یه روزی یه جایی فعالیت میکردن، این جا یکی از خونه های ماست.
خونه ای که شاید با نگاه کردن به هرکدوم از پستایی که زدیم یاد یکی از روزای زندگیمون و تلخیا و شیرینیاش میوفتیم.
چون سایتیه که با عشق و علاقه زیربناش زده شده و ادامه بنا با عشق ساخته شده و عشق هیچوقت از بین نمیره.



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.