هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پروفسور.فلیت.ویک)



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴
#81
آرسینوس به نقاشی نگاه میکرد که کسی در زد و وارد شد. او به ریتا نگاه کرد. هدف او از این که گفته بود ریتارو بیارند چی بود؟ این بشر چجوری میتوانست هورکراکس رو بدزده؟!
-بشین.

ریتا نشست. ریتا از صدای خسته وی فهمید که وی خسته هست . باور نمیکرد، جیگر معروف قبل از شروع شدن مهمونی خسته بشه!
-بله کاری داشتی؟
-هورکراکس کجاست؟
-میشه بپرسم لوراکس چیه؟ اسمشو تو مجله های مشنگی خوندم ولی...
-ریتا جدی باش لوراکس نه هورکراکس.
-خب؟ هورکراکس چیه؟
-یهنی تو واقعا نمیدونی؟
-نه.

ارسینوس دیگر نمیتوانست بیشتر از این تحمل کند با صدای خسته خود گفت:
-بابا جان پیچ. یعنی اسمشو تا حالا نشنیدی؟ همونایی که کله زخمی میخواست نابودشون کنه :vay:
-آهان؛ زودتر میگفتی دیگه. چرا عصبی میشی؟ آرامش خودتو حفظ کن.
-ما واقعا داریم به کدامین سو میرویم؟
-خب؟
-خب که چی؟
-خب داشتی میگفتی هورکراکس؟آهان باید باهاش جمله درست کنم؟! صبر کن الان میگم.

ریتا داشت به هورکراکس فکر میکرد که میتونه با اون چه جمله ای بسازه که یک لحظه نگاهش به چشمان خشمگین جیگر افتاد.
-ام... چیه مگه؟ اهان نباید فکر میکردیم؟ باشه اهان یادم اومد. من هورکراکس را دوست دارم. اینم یه جمله از هورکراکس. الان برم دوباره ارایشمو تجدید کنم؟! اخه الانه که مهمونی شروع بشه.

آرسینوس به قدری عصبانی شده بود که جمله آخر ریتا را نشنید لب هایش را محکم به هم میفشرد. البته ریتا متوجه شدت خشم او و سرخ شدن او نشد. آرسینوس اینور ماسک بود و ریتا اونور ماسک!
-چرا به این مهمونی اومدی؟
-آیا مهمونی بدون خانم زیبا و متشخصی بدون...
-خیله خوب فهمیدم. تو مهمونی چیز عجیبی درباره هورکراکس نشنیدی؟ مثلا کسی درباره اون حرف بزنه؟
-مهمونی؟ وا مگه شروع شده؟! پس چرا کسی به من نگفت؟ من از وقتی اومدم اینجا تو دستشویی داشتم ارایش میکردم.
-برو بیرون بیرون
آرسینوس فکر کرد که چجوری باید هورکراکس اربابش را پیدا کند. هنوز افراد زیادی مونده بودند که ازشون بازجویی نشده بود. هنوز اول کار بود و او خسته شده بود.


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۱ ۱۵:۰۸:۳۴
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۱ ۱۵:۵۷:۲۲

Only Raven


پاسخ به: ☆⚀کازینو دو دانه لودر⚅☆
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴
#82
-چی شده لودو؟ معجون میخوای؟
-

هکتور به سمت دیگه ای رفت، مثل این که دنبال چیزی میگشت. پس از مدتی با لبخند گفت:
-اهان ایناهاش. معجون ضد آب دهن! اگه اینو بخوری دیگه اینجوری نمیشی.
-عه مگه من چمه؟! نه بابا دیگه آب دهنم نمیاد. هکتور؟
-چیه؟
-میخواستم بگم... این بوی چیه داره میاد؟

هکتور و لودو هر دو به پاتیل نگاه کردن. دود ابی رنگی از ان بیرون میامد.
-وای نه... معجونم. زود باش خسارتشو بده! نمیدونی چقدر براش زحمت کشیده بودم.
-اما آخه...
-اما نداره. حالا هم حرفتو بگو و زود برو.
-میخواستم بپرسم که...

ناگهان در با شدت باز شد و رودولف با عصابانیت وارد شد.
-ارباب کارت داره هکتور.
-چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟
-مثل این که یکی از بچه ها هورکراکسی که ارباب بهش داده بود رو گم کرده باید بریم پیداش کنیم.

هکتور و رودولف هر دو به سرعت خارج شدند و لودو تنها موند. لودو عصبانی شده بود. هکتور و رودولف از هیچکودوم نمیتونست هورکراکس رو بگیره.
-وای من باید چیکار کنم.

محفل

-مطمعنی؟ یعنی میتونه بیاره؟
-اره باو جلو اون همه مردم قول داد.
-پس فرزندان روشنایی من، هری اونو نابود میکنه، بعد میره پیش ولدمورت، بعد اونو نابود مبکنه و میشه یه قهرمان.


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۱ ۱۲:۲۷:۰۰

Only Raven


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
#83
-دامبلدورِ بوووووووووووق... آخه من بهش چی بگم. :vay:
ارسینوس پس از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت تا شخص دیگری را برای بازپرسی بیاورد. به تک تک افراد حاظر نگاه کرد؛ دنبال کار یا نگاه مشکوکی بود تا این که دید یکی از صندلی ها دارن تکون میخورند! به اطراف صندلی نگاه کرد ولی چیزی ندید! آرام آرام به سمت ان رفت و با دیدن فلیت ویک فکری به سرش زد؛ آرام زیر لب گفت:
-فیلیوس قدش کوتاهه، هوش ریونی هم که داره؛ پس راحت میتونه هورکراکس ارباب را برداره بدون این که کسی متوجه شه. عه راستی استاد درس وردهای جایی هم هس پس...

-چرا داری با خودت حرف میزنی؟! دیوونه شدی؟
-نوبت تو هم میشه رودولف، از تو هم بازجویی میکنم.
-بزنمت با قمه...
-نمیتونی اخه من اختیارشو دارم از هر کی که دلم بخواد بازجویی کنم. قبول نداری برو از ارباب بپرس.
-بعدا به حسابت میرسم .
-حالا هم برو این فلیت ویک رو ببر اتاق بازجویی منم الان میرم.

در اتاق بازجویی

ارسینوس در اتاق داشت راه میرف و منتظر فلیت یک بود.

پنج دقیقه بعد

آرسینوس با عصبانیت روی صندلی نشت. تصمیم داشت برود پیش رودولف که ناگهان صدایی از سمت صندلی خالی امد.
-میشه یه لیوان آب بدی؟!
-چی؟
-آّب.
-تو تو میتونی حرف بزنی؟
-بله. هر کسی میتونه حرف بزنه.
-من الان دارم با صندلی حرف میزنم!!

صدای پوفی از صندلی آمد!صندلی تکانی خورد و فلیت ویک کوچک اندام از روی ان بلند شد.البته فرقی در بلندی قدش نکرد، ولی با کنار امدن او آرسینوس توانست اورا ببیند.
-نه من صندلی، میز، کلاه متحرک و خیلی چیزای دیگه نیستم! چرا همه همیشه همین فکرو میکنن؟!

آرسینوس که تازه متوجه فلیت ویک شده بود گفت:
-تو تمام مدت اینجا بودی؟
-بله میشه...
-پس چرا هیچی نگفتی؟
-آخه چیزی نپرسیدی. حالا میشه...
-خب پس شروع میکنیم بشین.

فیلیوس به آرامی به سمت میز رفت و سر جایش نشست.
-حالا میشه...
-هورکراکس ارباب کجاست؟
-من نمیدونم؛ میـــ....
-پس چرا اومده بودی اینجا؟!
-من نمیخواستم بیام ولی منو مجبور کردن بیام...
-مجبـــــــــــــور کی مجبورت کرده بود؟

آرسینوس از این که نمیتوانست فلیت ویک را ببیند عصبانی بود ولی به روی خودش نمیاورد و فقط به صندلی مثلا خالی خیره شده بود. فکر میکرد سرنخی پیدا کرده بود.

-رودولف لسترنج. گفته بود اگه نیام منو با قمه به 100 تکه تقسیم میکنه. مثل این که همه رو اینجوری تهدید کرده تا به این مراسم بیان فک کنم دستور اربابتون بود.فکر خوبی بود اینجوری همه شرکت کردند. مراسم باشکوهی بود. حالا میشه...
-بله فکر اربابمون بود. همیشه فکراشون عالین.
-میشه یه...
-خووووووووووووب پس یعنی ادعا میکنی هورکراکس ارباب رو تو برنداشتی؟
-نه.میـــ
-پس وقت دزدیده شدنش کجا بود؟
-آخه نمیتونم بگم!
-بگو کجا بودی؟
-دستشویی
-از کجا بفهمم که راست میگی؟
-به مرلین. من همیشه راست میگم. حالا میشه...
-چیه هی میشه میشه میکنی؟
-هیچی اب میخواستم میرم بیرون میخورم.
-برو بیرون.

آرسینوس برای اولین بار بود که در سه بازجویی شکست خورده بود.


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۴ ۲۳:۱۹:۱۴

Only Raven


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
#84
منم به گلرت پرودفوت ناظر تالار خصوصي راونكلاو رای میدم. چون خیلی خوب به تازه واردها کمک میکنه و ناظر بسار خوبی هست.


Only Raven


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
#85
سلام
ببخشید اون اشتباه شد!
میه به جای اون، اینو نقد کنید؟

اونو اشتباهی فرستادم! شرمنده.


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۴ ۲۲:۴۴:۰۲
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۴ ۲۲:۴۵:۳۳

Only Raven


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
#86

اسم : فیلیوس فیلت ویک

رنگ مو : قهوه ای

قد : بسیار کوتاه

سن : پیر و وی در جوانی قهرمان دوئل بوده

تخصص : تلسم ها وی استاد درس طسم های جادویی هست

دفتر:طبقه هفتم انتها برج غربی

گروه:راونکلاو

فلیت ویک استاد درس وردهای جادویی می باشد. او یک جادوگر کوچک اندام است ولی قدرت های جادویی اش اصلا کوچک نیستند. وی یک جادوگر ماهر است و بر طبق یک شایعه، در دوران جوانی اش قهرمان دوئل بوده. فلیت ویک یک مرد احساساتی است.وی، زمانی که فهمید جینی ویزلی را به داخل تالار اسرار برده اند، شروع به گریه کرد. ظاهرا وی روح لطیفی دارد. در کلاس وردها، زمانی که دست و پا چلفتگی نویل باعث شد که فلیت ویک در هوا معلق باقی بماند، او این مسئله را با خوشرویی پذیرفت و به خاطر این کار با نویل با عصبانیت برخورد و او را مجازان نکرد. ولی او گذشته از اندام کوچکش و خوشرویی اش، انتظار احترام متقابل را دارد.

انجام شد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۳ ۲۲:۵۲:۲۵
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۳ ۲۲:۵۴:۲۶

Only Raven


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
#87
مرلین و مورگانا دوباره شروع کرده بودند که یک لحظه صدای هکتور باعث شد همه آنها به او نگاه کنند.
-معجـــــون میفروشم معجـــــــونای قشنگ آی خونه دارو بچه دار گالیونتو بردارو بیار.

اسنیپ و رودولف با فرمت ابتدا به هکتور و بعد یه آرسینوس نگاه کردند. مرلین که انگار تازه متوجه آنها شده بود گفت:
-شماها اینجا چیکار میکنید؟! جمع کن اینارو مگه اینجا مغازه معجون فروشیه؟
-یعنی تو هیچی یادت نیست؟
-مگه چی شده؟ چی باید یادم باشه؟! راستی تو چرا اینقدر سیاه و کبود شدی؟
-یعنی نمیدونی؟
-چیرو؟
-هیچی ول کن.
ظاهرا مورگانا نمیخواست که مرلین از موضوع باخبر شود.هکتور که از هیچ جیز باخبر نبود رو به آرسینوس کرد و گفت:
-اینجا چه خبره؟ مگه تو نگفتی که میایم اینجا و من معجونامو میفروشم؟ پس چرا کسی چیزی نمیخره؟
-آخه... چیزه...تو خیلی پرشون کردی بیا یکمیشو اینجا خالی کن.
آرسینوس به او لیوان بزرگی داد و هکتور یکی از معجوناشو توش خالی کرد، ولی به دلیل بوی خاصی که در فضا پیچید همه فورا آن محل را ترک کردند.
اسنیپ که تازه از کار آرسینوس باخبر شده بود رو به او گفت:
-این چه کاریه که کردی؟ آوردیش اینجا تا معجون بفروشه؟ مگه همه این خرابکاریا به خاطر اون نبود؟200 امتیاز از گریفــــ
-نه خواهش میکنم این دفعه...
-به خاطر این که حرفمو قطع کردی 300 امتیاز از گریفندور کم میکنم.حالا هم که اثر معجون رفته برو جمع کن بریم.
- :worry:

آرسینوس به سمت هکتور رفت تا با او حرف بزند ولی با دیدن صحنه روبرو خشکش زد.مرلین ظرفی را که او به هکتور داده بود را سر کشید.او لیوان مرلین را به هکتور داده بود.
-نه، نه، نباید این اتفاق میوفتاد!


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۳ ۲۲:۴۸:۰۸
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۳ ۲۲:۵۰:۴۶

Only Raven


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
#88
به نظر منم لرد ولدمورت از همه بهتره


Only Raven


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
#89
مدرک ، هفته ، لاوگود ، جیرینگ جیرینگ ، لباس ، مشت ، عجیب ، چوبدستی ، عینک ، جنبه


در یک روز زمستانی سرد دانش اموزان هاگوارتز به گردش هاگزمید رفته بودند. مثل همیشه هری با هرمیون و رون بود. هر سه آنها روی برف ها نشسته بودند و مشغول صحبت کردن با یکدیگر بودند.

بعد از این که کمی هوا سردتر شد رون رو به بقیه کرد و گفت:
-من سردمه؛ پاشین بریم.
-آره بهتره بریم.

هر سه آنها از سرجایشان بلند شدند و راهی هاگوارتز شدند.
-هری؟
-چیه؟! چرا اونطور نگام میکنی؟
-رون نگاه کن.

رون مشغول خوردن شکلاتایی بود که تازه خریده بود.
-چیرو نگا کنم.

هرمیون جیغی زد و هم هری و هم رون با نگرانی به او خیره شدند.
-چیه؟! چی شده؟
-رون به صورت هری نگاه کن.
رون به هری نگاهی کرد و سپس جیغی کوتاه کشید.
-این عجیبه
-م... من... صورتم چشه؟!
هرمون چوب دستی هری را بهش داد و گفت:
-بیاین بریم. خودت میبینی.

هر سه وان دوان به هاگوارتز رسیدند و داخل قلعه شدند. هرمیون صورت هری را با شال گردنش پوشانده بود. هری میترسید. مگر صورت او چه مشکلی داشت؟!
هرمیون از استرس دست هایش را مشت کرده بود.هر سه آنها جلو در اتاق اساتید ایستاذه بودند. هرمیون در زد.

-بله؟
-پروفسور، میتونم بیام تو؟
-بله بفرمایید.

هرمیون، رون و هری وارد اتاق شدند. همه با تعجب به آنها نگاه میکردند.
-چیزی میخواین بگین؟
-بله پروفسور هری... هری... بهتره خودتون ببینید.
با گفتن این حرف هرمبون شالش رو برداشت و همه با تعجب به هری نگاه کردند.
-چی شده؟
-یهویی اینجوری شد.
هری به اینه خیره مانده بود! باور نمیکرد. این او بود. ترسیده بود.صورت هری پر خون بود؛ گویی اصلا پوست نداشت!
-چ... چرا اینجوری شده؟ چطور ممکنه؟

ناگهان صدای جیرینگ جیرینگی آمد. هرمیون اطرافش را نگاه کرد، اسنیپ را دید که تازه وارد اتاق شد و در دستش چیزی بود. اسنیپ که گویی تازه آنها را دیده بود آن را در جیب لباس خودش گذاشت و با خشم گفت:
-شما ها اینجا چــیـــــــــــــــکار میکنید؟

بعد این حرف چهره هری را در اینه دید، متعجب شد؛ اما به روی خودش نیاورد.
-چی شده آقای پاتر؟
پروفسور مک گونگال به اسنیپ نگاه کرد و گفت:
-معلون نیس یهویی اینجوری شده. شما چه تشخیصی میدهید؟
-من؟
-بله. شما استاد دفاع در برابر جادوی سیاهید. به نظرتان...
-نه این یه جادوی سیاه نیست.
با گفتن این حرف اسنیپ به تندی بیرون رفت. هرمیون با نگرانی به هری نگاهی کرد سپس به رون نگاه کرد، او هم ترسیده بود و نگران بود. هرمیون گفت:
من چنین چیزی تو کتابام نخوندم.

سروصدایی از بیرون امد، همه گوش ها را تیز کردند.
-شما مدرک دارید خانم لاوگود
-نه ولی خودم دیدم.

صدای اسنیپ و لونا بود. مک گونگال بیرون رفت.
-اینجا چه خبره؟
-هیچی فقط خانم لاوگود... بهتره خودش بگه.
اسنیپ لبخند خبیثانه ای زد و به لونا اشاره کرد. لونا هول شده بود و گفت:
-من... من... فقط میخواستم بگم که من جیرینگ جیرینگمو میخوام که هفته پیش گمش کردم. مطمعنم ایشون برداشتند. چون صداش داشت میومد.
-جیرینگ جیرینگ چیه؟!
-خب طولانیه...
-نه... نه...نمیخواد توضیح بدی این توهین بزرگیه که داری به یه استاد..
-ولی...
-من کار دارم باید برم.

هرمیون هنوز به صورت هری خیره بود.
-هری عینک...
-عینک چی؟
-عینکی که الان از فروشگاه شوخی خریدی...
با گفتن این حرف هری سریع عینکش را در اورد و به اینه نگاه کرد. مدتی بعد صورت هری درست بود. درست عین اولش.
-این بد ترین شوخیه.

هرمیون که گویی راحت شده بود با خوشحالی گفت:
-حالا بی جنبه بازی در نیار همه رو ترسوندی.
-نمیخواین برید بیرون؟
-اوه ببخشید یادمون رفته بود.

هرسه با خوشحال بیرون رفتند و هری عینکش را شکست و دور انداخت.


Only Raven


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۹:۲۳ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
#90
همه در سرسرای عمومی نشسته بودند و مشغول خوردن شام خود بودند. در همین لحظه پروفسور دامبلدور شروع به سخنرانی میکند:
-اهم اهم... یک لحظه لطفا همه توجه کنید.

بعد از این حرف همه به او نگاه میکردند.

-موضوعی رو که میخواستم بهتون بگم...

سرو صدایی از سمت چپ دامبلدور به گوش رسید.همه برگشتند و نگاه کردند.
-اه وای، آخ!

دامبلدور به پایین نگاه کرد.
-اوه شمایید بفرمایید بشینید.

بعد از این حرف همه با تعجب به همدیگر نگاه میکردند!
میز اسلیترینی ها:
-وا! داشت با کی حرف میزد!
-دیوونه شده ها.
-دیوونه بود.

میز گریفندوری ها:
-
-داره با ارواحی که دیده نمیشن حرف میزنه!
-

داملدور ادامه داد:
-خب داشتم میگفتم... یه موضوع مهمی میخوام بهتون بگم... بله؟!کاری دارین؟!

دامبلدور پس از گفتن این حرف سرش را دوباره به همان قسمت چرخاند و با صندلی خالی حرف زد.

-بله میخواستم یه چیزی رو به همه بگم.

همه با حیرت داشتند نگاه میکردند! صندلی جلوی انها حرف زده بود.
-صندلی بودا! خودم با چشم خودم دیدم!
-منم دیدم.

-اهم... اهم میخواستم بهتون بگم که من دو روز دیگه میخوام آزمونی از همه بگیرم! از همه دانش آموزان. چه ترم اولی و چه ترم آخری.

-وا صندلی میخواد امتحان بگیره! این یعنی چی.

داملبدور به همه نگاه کرد. همه آنها چهره ی متعجبی به خود گرفته بودند، گویی ترسیده بودند!
-شما ها مشکلی دارید؟!
-بله پروفسور!چطور یه صندلی میخواد از ما آرمون بگیرد.

دامبلدور لبخندی زد و گفت:
-پروفسور فلیت ویک! فقط چون یه مقدار قدشون کوتاهه میز ازشون بلندتره دیده نمیشن.

فلیت ویک بر روی صندلی ایستاد و لبخندی زد. چهره همه شاد شد و از نگرانی در امدند! ولی بعد به یاد امتحان افتادند و...
دامبلدور ادامه داد:
-داشتم میگفتم! فقط خواستم بگم که خوب بخوابید.


Only Raven






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.