سوال: سپر مدافع ریگولوس مستقیما در ژرفای دره سقوط کرد.
جواب: خب که چی؟
هر چرندی که در مدرسه توی سرتان فرو کرده اند را بریزید دور. سوالی بودن یا نبودنِ جمله را علامت سوال تعیین نمی کند.
***
مردمک چشم های آملیا سوزان بونز، درست همان جایی که سپر مدافع لحظه ای پیش محو شده بود را نشانه رفته بود.
_جهش ژنتیکی. واو.
_ریداکتو!
بنظر می رسید آملیا، در میان زوزه ی باد تنها همان یک کلمه را شنیده باشد و بنظر میرسید کلمه ی مذکور به اندازه ی کافی سنگین بوده باشد. "ریداکتو" نه البته. "جهش ژنتیکی".
_جهش ژنتیکی... هه.
آملیا چشم هایش را چرخاند. بنظر می رسید موقتا دیوانه شده باشد. صدا های ممتد حاصل از درگیری ای که پشت سرش در حال وقوع بود، ثانیه ای متوقف نمی شد.
"ریداکتو".
ویولت که راستش احساس میکرد مدتهاست به فضای خالی روبرویش زل زده، به سمت دو نفری برگشت که روبروی آملیای حیرت زده و مستاصل، چوبدستی های "جادویی" خود را تهدید آمیز به سمت "جادو" خوار هایی که دورشان را گرفته بودند، نشانه رفته بودند و راستش را بخواهید تنها ویولت میدانست که حتی نمیدانند با یک چوبدستی جادویی در مقابل یک جادوخوار چه میتوان کرد.
_باشه... اینجوریه؟
لب های مرد جوان، به سمت بالا انحنا برداشتند.
_بسیارخب! نشونتون میدم.
بنظر نمی رسید ذره ای هم عجله داشته باشد. شاید چون... نمیدانست چه چیزی را باید "نشونشون" دهد.
می دانید... حجمی سیاه رنگ و عظیم الجثه، در آن سوی دره به چشم می خورد.
_هنوزم دارم میریم هاگوارتز؟
شتاب اشعه ی سرخ رنگی که از چوبدستی ریگولوس بیرون جهید، خودش را هم به عقب راند.
ویولت، طوریکه انگار ریگولوس همان لحظه با فیگورِ علامه ی دهر گرد بودن زمین را اظهار داشته است، به او خیره شد. پلک سمت راستش آهسته بالا پرید.
_داوشم اون توئه!
_میدونم خب. حتما تو و جادوخوارای دنبالت خوب میتونین ازش محافظت کنین.
صدای ویولت بلند تر شد. چرخش دسته ی چاقوی ضامن دارش کف دستش را خراشید.
_میگم اون توئه! باس بریم ورش داریم!
_ویولت. ما نمیتونیم ورش-ویولت!
_لعنتی تو چرا نمی فهمی؟
_ویولت.
_خودت بودی وایمیسادی نگا کنی برن جرواجرش-
_
بودلر!می دانید... ریگولوس برای ساکت کردن کسی مثل ویولت اصلا عددی نبود. میل شدید به حمله و ریز ریز کردن موجودِ عجیب و غریبی که روبروی ویولت ایستاده بود، فریاد ویولت را سرکوب کرد و وادارش کرد به نهایتِ آن چشمانِ سیاه رنگ و براق خیره شود: ریگولوس به سمت او برگشته بود.
صدایش، در کسری از ثانیه، دوباره آرام بود.
_ویولت.
_ها؟
_آروم باش.
نگاه ویولت، روی نقطه ای بالای شانه ی ریگولوس ثابت شد.
نگاه ریگولوس، آگاه از فاجعه ای که یک لحظه پشت کردنش به بار آورده بود، و ناتوان از پشت سرش را نگاه کردن، هنوز توی چشمان ویولت گره خورده بود. نگاه ویولت، روی مبارزه ی عظیمی که پشت سر ریگولوس در حال وقوع که... چه عرض کنم... به پایان رسیده بود متمرکز شد و راستش را بخواهید، ریگولوس ترکیدن چیزی را درون آن حجمِ قهوه ای رنگ احساس کرد. درست همزمان با... صدای جیغی که از پشت سرش شنیده شد.
منتظرش بود. می دانید؟! چشمانش منتظر صدای جیغ مانده بودند. پاهایی که به ورونیکا پشت کردند، منتظر صدای جیغش مانده بودند.
با صدای برخورد جسمی آهنی به زمین، صدای اره ی برقی به ناگاه قطع شد.
می دانید... ترسناک بود که تمام این ها داشت پشت سرِ "او" اتفاق می افتاد، ریگولوس نمی خواست به ماجرا ربطی داشته باشد. نمیخواست ورونیکا پشتِ سرِ او مُرده باشد، نمی خواست ورونیکا اصلا مرده باشد.
ریگولوس، جایی در پیش روی ویولتی که داشت کسری از ثانیه را صدم به صدم تجربه می کرد، چشم هایش را بست.
_تموم شد؟
در پاسخ، تنها توانست برخورد حجمِ هوای سردی را احساس کند که در اثر دویدن و گذشتنِ ویولت به شانه اش برخورد کرد.
_اوکی... درک میکنم. تازه شروع شده.
***
سوال: خب که چی؟
جواب: سپر مدافع ریگولوس مستقیما در ژرفای دره سقوط کرد.
هر چرندی که در مدرسه توی سرتان فرو کرده اند را بریزید دور.