هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#81
در واقع، ریگولوس که همان لحظه در پاسخ به لبخند ژکوندی که تحویل رودولف داد، توسط رودولف به داخل کیف کشیده شده بود و فحش خورده بود، بطرز روی اعصابی از ساحره ی پشت تلفن دفاع می کرد.
_راس میگه خب رودولف، به نام وزارت نمیشه یکی رو همینجوری بیخود راه داد به داخل وزارت! برعکس حتی! البته من که جذابم و فرد اول کشوری ام اصلا قضیه م فرق میکنه!

تپ.

ریگولوس با پس گردنیِ سخاوتمندانه ی رودولف به درون کیف پرتاب شد و راستش ثانیه ای نگذشت که دوباره کله اش در کنار صورت رودولف ظاهر شد.
_من کلا از اول هم سری در میان سر ها داشتم.
_لامصب! حرف دهنتو میفهمی یا حرف دهنمو بزنم تو... دهن آدمو باز میکنین هی.

ریگولوس که تجربه ی خوبی از نفهم بودن در برابر حرف دهن نداشت، آن هم در مقابلِ رودولف، بسرعت سرش در میان سر ها را واگذار کرده به داخل کیف پرید، و ترجیح داد بیشتر از آن دهان رودولف را باز نکند، چرا که خمیازه واگیر دارد. و چرا که جای نفهم بودنِ قبلی هنوز خوب نشده بود.

_خب؟

صدای خفه ی ریگولوس از داخل کیف، به رودولف پاسخ گفت.
_خب چی؟
_خب چرا این کوفتی راه نمیره؟

صدای کنت از داخل کیف نعره کشید.
_چون تمام مدت داشتی با این بیشعور مذاکره میکردی!

بیشعور مذکور، بلافاصله به حرف آمد.
_بنام ملت مستحکم انگلستان، دیدی چیکار کردی؟ وزارتو نابود کردی.
_ریگولوس... فقط خفه شو.
_زودتر میگفتی.

و ریگولوس خفه شد.

_دوستان؟

صدای ساحره ی پشت خط، بار دیگر باعث شد رودولف تا کمر از درون کیف بزند بیرون و بدون اینکه به قمه اش نگاه کند، آنرا در هوا تکان بدهد و نیمی از ابرو های ریگولوس را با افکت "خرچ" روی زمین بریزد.
_اوه... مثکه دارم از سمت راست شروع میکنم به سرطان گرفتن.
_ریگولوس!
_عه ببخشید یادم نبود.

و ریگولوس دوباره خفه شد.

می دانید... آنها در باجه جا شده بودند، چرا که کیف مورگانا حجم زیادی داشت. بنابرین، حجمی از مرگخوارانِ درون کیف کم و زیاد نشده بود، و آنگاه، نتیجه می گیریم که جرمشان هم درست همان جرمی بود که با آن درون باجه آمده بودند. و می دانید این یعنی چی؟
باجه فقط برای پنج نفر طراحی شده بود.

با صدایی شبیه صدای ترکیدن هندوانه، باجه ی سرخ رنگِ تلفن ناگهان از جایش ول شد و پایین افتاد.

_همش تقصیر توئه رودولف، وزارت رو نابود کردی. انگلستان رو نابود کردی. ویوا یوونتوس.
_چه ربطی داشت؟
_بکوش مربوط بودن در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری.
_تا جاییکه یادمه تو قرار بود خفه شی.
_اوه بله.

ریگولوس برای بار سوم خفه شد، درست پیش از صدای بلندی که حاکی از برخورد باجه ی تلفن با زمین بود.
_بفرمایین... بطور غیر لفظی به بچها گفتم بیارنتون پایین، به وزارت خوش اومدین.
_ریگولوس!
_چشم.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۱۴:۵۱:۵۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۴۷ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
#82
سوال: سپر مدافع ریگولوس مستقیما در ژرفای دره سقوط کرد.
جواب: خب که چی؟

هر چرندی که در مدرسه توی سرتان فرو کرده اند را بریزید دور. سوالی بودن یا نبودنِ جمله را علامت سوال تعیین نمی کند.

***

مردمک چشم های آملیا سوزان بونز، درست همان جایی که سپر مدافع لحظه ای پیش محو شده بود را نشانه رفته بود.
_جهش ژنتیکی. واو.
_ریداکتو!

بنظر می رسید آملیا، در میان زوزه ی باد تنها همان یک کلمه را شنیده باشد و بنظر میرسید کلمه ی مذکور به اندازه ی کافی سنگین بوده باشد. "ریداکتو" نه البته. "جهش ژنتیکی".
_جهش ژنتیکی... هه.

آملیا چشم هایش را چرخاند. بنظر می رسید موقتا دیوانه شده باشد. صدا های ممتد حاصل از درگیری ای که پشت سرش در حال وقوع بود، ثانیه ای متوقف نمی شد.

"ریداکتو".

ویولت که راستش احساس میکرد مدتهاست به فضای خالی روبرویش زل زده، به سمت دو نفری برگشت که روبروی آملیای حیرت زده و مستاصل، چوبدستی های "جادویی" خود را تهدید آمیز به سمت "جادو" خوار هایی که دورشان را گرفته بودند، نشانه رفته بودند و راستش را بخواهید تنها ویولت میدانست که حتی نمیدانند با یک چوبدستی جادویی در مقابل یک جادوخوار چه میتوان کرد.

_باشه... اینجوریه؟

لب های مرد جوان، به سمت بالا انحنا برداشتند.
_بسیارخب! نشونتون میدم.

بنظر نمی رسید ذره ای هم عجله داشته باشد. شاید چون... نمیدانست چه چیزی را باید "نشونشون" دهد.

می دانید... حجمی سیاه رنگ و عظیم الجثه، در آن سوی دره به چشم می خورد.

_هنوزم دارم میریم هاگوارتز؟

شتاب اشعه ی سرخ رنگی که از چوبدستی ریگولوس بیرون جهید، خودش را هم به عقب راند.

ویولت، طوریکه انگار ریگولوس همان لحظه با فیگورِ علامه ی دهر گرد بودن زمین را اظهار داشته است، به او خیره شد. پلک سمت راستش آهسته بالا پرید.
_داوشم اون توئه!
_میدونم خب. حتما تو و جادوخوارای دنبالت خوب میتونین ازش محافظت کنین.

صدای ویولت بلند تر شد. چرخش دسته ی چاقوی ضامن دارش کف دستش را خراشید.
_میگم اون توئه! باس بریم ورش داریم!
_ویولت. ما نمیتونیم ورش-ویولت!
_لعنتی تو چرا نمی فهمی؟
_ویولت.
_خودت بودی وایمیسادی نگا کنی برن جرواجرش-
_بودلر!

می دانید... ریگولوس برای ساکت کردن کسی مثل ویولت اصلا عددی نبود. میل شدید به حمله و ریز ریز کردن موجودِ عجیب و غریبی که روبروی ویولت ایستاده بود، فریاد ویولت را سرکوب کرد و وادارش کرد به نهایتِ آن چشمانِ سیاه رنگ و براق خیره شود: ریگولوس به سمت او برگشته بود.

صدایش، در کسری از ثانیه، دوباره آرام بود.
_ویولت.
_ها؟
_آروم باش.

نگاه ویولت، روی نقطه ای بالای شانه ی ریگولوس ثابت شد.

نگاه ریگولوس، آگاه از فاجعه ای که یک لحظه پشت کردنش به بار آورده بود، و ناتوان از پشت سرش را نگاه کردن، هنوز توی چشمان ویولت گره خورده بود. نگاه ویولت، روی مبارزه ی عظیمی که پشت سر ریگولوس در حال وقوع که... چه عرض کنم... به پایان رسیده بود متمرکز شد و راستش را بخواهید، ریگولوس ترکیدن چیزی را درون آن حجمِ قهوه ای رنگ احساس کرد. درست همزمان با... صدای جیغی که از پشت سرش شنیده شد.

منتظرش بود. می دانید؟! چشمانش منتظر صدای جیغ مانده بودند. پاهایی که به ورونیکا پشت کردند، منتظر صدای جیغش مانده بودند.

با صدای برخورد جسمی آهنی به زمین، صدای اره ی برقی به ناگاه قطع شد.

می دانید... ترسناک بود که تمام این ها داشت پشت سرِ "او" اتفاق می افتاد، ریگولوس نمی خواست به ماجرا ربطی داشته باشد. نمیخواست ورونیکا پشتِ سرِ او مُرده باشد، نمی خواست ورونیکا اصلا مرده باشد.

ریگولوس، جایی در پیش روی ویولتی که داشت کسری از ثانیه را صدم به صدم تجربه می کرد، چشم هایش را بست.
_تموم شد؟

در پاسخ، تنها توانست برخورد حجمِ هوای سردی را احساس کند که در اثر دویدن و گذشتنِ ویولت به شانه اش برخورد کرد.
_اوکی... درک میکنم. تازه شروع شده.

***

سوال: خب که چی؟
جواب: سپر مدافع ریگولوس مستقیما در ژرفای دره سقوط کرد.

هر چرندی که در مدرسه توی سرتان فرو کرده اند را بریزید دور.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۴
#83
عارثینوص!

بنظرت دقیقن من چقدر محشرم؟
بنظرت من دقیقا چقدر جذابم؟
بنظرت من با این اقدامات عظیمی که تا الان انجام دادم میتونم مادام العمر معاونتو بگیرم؟
بنظرت اگه بتونم چقد طول میکشه که ترور بشم؟
بنظرت من!
چرا؟
چگونه؟
چطور تونستی؟
رمز موفقیتت چیه؟ البته الان که نگا میکنم کلا موفق نشدی تو هیچ کار خاصی.
همونطور که احتمالا بمب کود حیوانی پارسالو یادته، امسال برا تولدت چی میخوای؟
از چی بیشتر از همه میترسی شب بیارم دم اتاقت؟
این که زن نمیگیری به دلیل قیافه ی افتضاحته یا اخلاق غیر قابل تحملت؟
این که منو بعنوان معاونت انتخاب کردی چی، این بدلیل قیافه افتضاحته یا اخلاق غیر قابل تحملت؟
چقد پول میدی منو سر به نیس کنن؟ دوبرابرشو میگیرم با یه پراید، خودم میرم تضمینی

درباره ی اینا اولین چیزی که میادو بگو!

من
من
من
من
علاحه مورگانا
عاگوثتوصِ بابا
عنتونین جان
عمه ی من!

خداحافز گوله ناز!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۱ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴
#84
ویولت بودلر یه گربه‌ی زشت داشت.
ویولت بودلر یه مارمولک بین موهاش وول می‌زد همیشه.
ویولت بودلر یه قورباغه‌ی نامه‌رسون داشت.

ویولت بودلر مثل گربه از درخت ِ خونه‌ی ریدل بالا می‌رفت.
ویولت بودلر مثل مارمولک از دیوار خونه‌ی گریمولد بالا می‌رفت.

و...

مسلما قرار نیست کل رول ویولت رو اینجا کپی پیست کنم.
من الان بهتون میگم ریگولوس بلک چی داشت.

"اونجایی که هستی تاریکه؟"

قلمش بیشتر روی کاغذ فشار آورد. کاغذ داشت سوراخ میشد و راستش رو بخواین ریگولوس حتی اگر از بی کاغذی می مرد و حتی اگر بجای اکسیژن کاغذ تنفس میکرد، حال نداشت بره یدونه جدیدشو بیاره. باید زودتر به نتیجه میرسید. قبل از اینکه کاغذ سوراخ شه و روحیه ی رشید و بشدت استوارش کلا قضیه ی نامه و این چرندیاتو فسخ کنه بندازه کنار.

"اونجایی که هستی میتونی ستاره ها رو بشمری؟"

قلمش بیشتر فشار آورد. میدونین... من قرار بود بهتون بگم ریگولوس بلک چی داشت.

_خیله خب... ام... تولدت مبارک! با آرزوی... هممم... خوشبختی بسیار... و... هممم...

خط خطی ش کرد.

"احساس میکنی که... هزاران مایل از خونه دوری؟"

_بسیارخب! تولدت مبارک. امیدوارم تو زندگیت به... ام... موفقیت... و...

خط خطی های جدیدی که بدن کاغذ رو خراش دادن، باعث میشدن دلش بخواد بزنه زیر میز و بلند شه بره. به جهنم که تولدش بود اصن!

میدونین... ریگولوس بلک خیلی احساس داشت. نه مثلِ... دخترا. خیلی احساس داشت. همین. خیلیا رو دوست داشت. خیلیا رو یه چیزی بیشتر از "دوست" داشت. و همونقدر که احساس داشت، همونقدرم زبون نداشت بگه. اینجا بود که کار خراب میشد. اینجا بود که نمیدونست تولد دختره ی لعنتی رو چجوری تبریک میگن.

"اونجایی که هستی... گم شدی؟"

اگه اتاق ریگولوس انقدر پر بود که جایی برای ویولت نمی‌موند، اون می‌نشست روی لبه‌ی پنجره! لبه‌ی پنجره‌ها مال ِ هیشکی نیست و آدمایی رو که لبه‌ی پنجره می‌شینن رو هم هیشکی نمی‌تونه بیرون کنه، حتی خود ِ صاحب ِ اتاق! از لردک یه عمره داره این کارو می‌کنه بپرسین!

چشمش به سمت پنجره ی اتاقش چرخید. میدونست که نمادین و سمبلیک و از این مسخره بازیا بوده ها، میدونست! ولی بازم انتظار داشت بتونه چشمای قهوه ای رنگش رو ببینه که از پشت شیشه بهش زل زدن و بار ها و بار ها تولدش رو یادآوری میکنن و گندش رو در میارن.

"وقتی خیلی دوری میتونی راهت رو پیدا کنی؟!"

میدونین... تو زندگی ریگولوس بلک اتفاقای خوب زیادی نمیفتادن. یعنی... خودش خوشحال بود! از همینقدر اتفاق خوب هم راضی بود. بغلشون میکرد. اما نمی افتادن. میدونین؟!

"اونجایی که هستی... ترسیدی؟"

کلا وقتی یه نفر یه لبخند بهش می زد، انقدر طرفو دوست میداشت که گندش در میومد و طرف میگفت داداش ول کن غلط کردم. اتفاقاتم متوجه شده بودن نباید جرئت کنن بهش لبخند بزنن. فهمیده بودن اگه بیان تو زندگیش دیگه هیچوقت نمیتونن برن بیرون.

"هزار شب تنها بودی..."

چون ریگولوس لبخند می زد... کادو می خرید... نقاشی می کشید... بغل می کرد و تو یه ثانیه به خودت نگاه میکردی و به خونه ی دورت نگاه میکردی و می دیدی ای وای. ریگولوسه. همه جاش. کلِ خونه ریگولوسه. و دیگه نمیتونستی بندازیش بیرون.

"اینم از این... ما اینجاییم! درگیر هزار جور احساس و مشغله. یه ماشین می دزدیم و می زنیم به دل اقیانوس."

در کل، آدما اصولا دو دسته ن. "دوستت دارم" ها و "منم همینطور" ها. و ریگولوس دسته ی سوم بود. تنهای تنها تو دسته ی سوم بود. دسته ی "من بیشتر" ها.

"من و تو... توی طولانی ترین شب زندگیمون... درگیر یه نور شدیم، که داره محو میشه."

شاید بخاطر این بود که ریگولوس اتفاقای خوب معدود زندگیشو... زیادی محکم بغل میکرد. نگاهش هنوزم روی پنجره و طاقچه ی لبه ی پنجره ثابت شده بود. لبه ی پنجره ها مال هیشکی نیست و آدمایی رو که لبه ی پنجره میشینن هیشکی نمیتونه بیرون کنه. حتی صاحب اتاق. ریگولوس لبه ی پنجره رو دوست داشت.

"خوشحالم که روی لبه ی پنجره ای. چون نمیتونن بیرونت کنن. هیچ کدومشون."

هیچوقت نگفت تولدت مبارک. میدونین؟! هیچوقت نگفت. تولد بنظرش چیز خوشحال کننده ای نبود، ولی خب ویولت بنظرش چیز خوشحال کننده ای بود.

آخر هم نگفتم ریگولوس بلک چی داشت. اصلا... مهم هم نیست در واقع. وقتی به لبه ی پنجره خیره شد، متوجه شد چیزایی که داره بیشتر از این حرفان که بشه نام برد.

ویولت بودلر یه گربه داره.
یه مارمولک.
و یه قورباغه.

و...

؟!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ ۰:۰۶:۵۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
#85
"بایست ویولت."
"نه."
"بایست مروپ."
ایستاد. مروپ، با همان لبخند اغواگر همیشگی اش، چین و شکن موهایش را به عقب راند و برق خیره کننده ی چشمانش برای یک لحظه چشم رز را گرفت.

ایستاد. مروپ، با همان بینی همیشه بالا گرفته اش، و همان خم ملکه مانند ابروهایش، وزنش را روی یک پایش انداخت و به دختری خیره شد که گریه میکرد.

_بلند شو...

چیزی در درونش تکان خورد. برای یک لحظه، چشمان سیاه رنگی که برای همیشه بسته شده بودند و رقص قطرات سرخ رنگ خون روی صورتی رنگ پریده، لحن خشم آمیز دختری که بر سر پیکر دوستش فریاد می کشید، چرخ دنده های زنگ زده ی چیزی بغیر از مروپ گانت را به کار انداختند.

"مروپ."
"ریگولوس..."
"مروپ!"
"ریگولوس."
"اون دیگه بلند نمیشه."

به رز زل زد. بنظر نمیرسید که دیگر بلند شود. هرگز. اما... میدانید... گاهی لازم است پیش از آنکه کاملا مروپ شوید، از داخل ویولت تان "غریزه" را بردارید و با خود به مروپ ببرید. شاید اگر برق چشمانش چشمان خودش را نیز کور نکرده بودند، می توانست گربه ی سیاه رنگی را ببیند که اگر زانو می زد، احتمالا دیگر بلند نمی شد. ولی... لاکرتیا ایستاده بود.

در یک حرکت، پیش از آن که بتواند گوشه های منحنی لبش را فرو نشاند، ناخن های تیز حجمی سیاه رنگ که بر صورتش هجوم آورد، گونه اش را شکافت و به پیشانی اش رسید. جایی در آن میان چشمش را احساس کرد که می رود، از خاموش شدن درخشش اش فهمید.

توانست صدای فریاد خودش را بشنود. در درونش طنین انداخت. بیرون نرفت... پژواک شد. توانست صدای دختری را بشنود که موهای قهوه ای رنگش را دم اسبی بسته بود و سعی داشت دوستش را وادار کند که بلند شود.

در کسری از ثانیه، لاکرتیا بود که با تمام توان ناخن هایش را در گردن زن ناشناس پیش رویش فرو می کرد... زنی که حتی مروپ هم نبود.
ریگولوس بود.
هکتور بود.
خیلی ها بود. همه ی ما.
و همین کافی بنظر می رسید.

صدای جیغش، به همراه تکه ی جدیدی از روحش از بدن جدا شد و در هوا پخش شد. زمانی که روی بدنش افتادن وزن دخترکی را احساس کرد که گریه کردنش را تمام کرده بود، توانست روح سرخ رنگ و گرمش را احساس کند که از دهانش به بیرون می پاشد و توانست جیغ های پی در پی کسانی را احساس کند که حتی خودشان هم نمی دانستند پیِ چه آمده بودند.

نفهمید چه زمانی چشم دیگرش با ناخن های لاکرتیا همراه شد، و در واقع اهمیتی هم نمی داد. هرآنچه برای بقا نیاز داشت در ذهنش بود. زمانی که دوباره مرور کرد، متوجه شد که حتی به بقا هم نیاز نداشت.

دستش که با تمام قدرت گردن گربه ی سیاه رنگ و کوچک اندام را فشرد، با ضربه ی محکمی از ناکجا آباد رها شد و جیغش که با چیزی میان... خشم و... نفرت، تهدید میکرد، در صدای جوشش خون از رگ گردنش گم شد.

چند دقیقه بعد، زمانی که رز بالاخره گربه ی کوچک را بلند کرد و به چشمان براقش خیره شد، صدای چکیدن قطره قطره های خون روی بدن بی جان "محافظ" به گوش میرسید. خونی که... از دندان های گربه ی کوچک سرچشمه میگرفت.

در بالا، چشمان معصومش قرار داشتند. و در پایین، رنگ سرخی که دور دهانش را فرا گرفته بود.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۴ ۲۱:۳۲:۱۶
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۴ ۲۱:۳۶:۱۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴
#86
_دیگه هیچی مثل قبل نیست.

پسر قد بلند و مو مشکی ای که کنار دیوار ایستاده بود و بنظر می رسید که دیوار را مخاطب قرار داده است، ریگولوس بلک نبود. چرا که چشمانی سبز رنگ داشت و چرا که در وضعیتی که بوجود آمده بود، در واقع میشد گفت که هیچ کس ریگولوس بلک نبود.
_اون یه شب اومد و گفت که توی بُعد تاریک روحم گم شدم، و بعد بین لایه های مغزش برای همیشه ناپدید شد.

بنظر میرسید برای پسر قد بلند و مو مشکی ای که ریگولوس بلک نبود ولی بطرز عجیبی هاله ی بنفش رنگی از "ریگولوس بلک" را با خود حمل می کرد، اصلا فرقی نداشته باشد که دقیقا با کدام قسمت از دیوار حرف می زند، چرا که در حال توصیف بُعد تاریک روحش، بسرعت گام برمیداشت.
_دیگه هیچی مثل قبل نیست. میتونم حسش کنم. میفهمی دیوار؟ میتونم حسش کنم! خیلی هم ناجور!

درد نمی کشید. گام برمیداشت. انگار که... یک تکه اش مُرده بود. یک تکه ای که فرصت نکرد زیاد گام بردارد. دیوار پاسخ گفت.
_می فهمم.
_نه... نمی فهمی. تو یه دیواری! چجوری باید بفهمی؟

این واقعیت که دیوار ها چیزی را نمی فهمند، در مغزش درست مثل گلوله ای آهنی، متصل به یک طناب نقره ای رنگ که جزئی از یک آونگ باشد، به گلوله ای دیگر که حقیقتِ ترسناکِ "دیوار ها اصلا حرف نمی زنند" بود برخورد کرد و آن را به عقب راند.

هکتور چشم هایش را بست.
_چجوری باید حرف بزنی؟
_تو خودت دقت کردی چه چرندیاتی داری میگی؟

راست میگفت. حرف های هکتور را آدم ها نمی توانستند بفهمند. مگر این که دیوار ها می فهمیدند.

***


در واقع، ویولت به یاد نداشت که پیش از این تابحال روی زمینی به این نرمی گام برداشته باشد. پاهایش، محکم و استوار، چنان نرم زمین را به چالش می کشیدند که می توانست فرو رفتنش را زیر کفش هایش احساس کند.

درد نمی کشید. گام برمیداشت. انگار که... یک تکه اش مرده بود. یک تکه ای که فرصت نکرد زیاد گام بردارد.
دیوار...
پاسخ گفت.
_ویولت؟

از جا پرید. این یکی، انتظار نداشت پاسخی از دیوار بگیرد.
چرا که... شاید هنوز حرفی نزده بود. و شاید هم... بخاطر این که از ساعت ها پیش، درست از زمانی که ویولتی دیگر از راهرو بیرون آمده بود، برای این یک کلمه برنامه ریزی کرده بود. منتظر نشسته بود یک نفر برسد و بگوید "ویولت؟"، و او همان ویولتی شود که همین چند ثانیه پیش، زمین را به انحنا کشیده بود.

شاید هم چون کسی به اسم "ویولت" را نمی شناخت.

با پرش نرم و زاویه دارش، فردی که صدایش را شنیده بود را با مشت محکمی به دیوار کوبید، و درخشش خنجرش بود که گردن مهاجم را عقب کشید. چیزی در چشم های مهاجم آشنا بود. چیزی که... از "مهاجم" بودنش کم میکرد. ویولت چشمانش را بست تا مهاجم، مهاجم بماند.

بالا و پایین رفتن گلوی پسرک را در اثر فرو دادن آب دهانش، زیر تیغه ی خنجر احساس کرد.
_ام... بزنیم قدش؟

چشمان ویولت باز شدند. جرقه های گنگ و زرد رنگی، تکه چوبی در پس ذهنش را به آتش کشیده بودند.
_هکتور.
_ویولت...
_ریگولوس مرده.

همین. آنقدر ناگهانی، که هکتور برای لحظه ای احساس کرد هنوز هم با دیوار صحبت می کند.
_اوه.
_آره.
_اوه.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۸:۱۷:۱۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#87
در واقع، نویسنده خودش به تنهایی گندِ این "در واقع" را در آورده است؛ و در واقع، تیله های افزایش خون چیزی نیستند که هر جایی یافت شود. همانطور که تیله های کاهش خون و تیله های دیابت و تیله های دیفتری و سرخک و اسکوروی و کزاز هم هر جایی یافت نمی شوند.

متاسفانه ایلین فراموش کرده بود که تیله های اسهال را با خودش بیاورد، اما بهرحال اگر می آورد هم احتمال این که می توانست آن ها را به خورد هاگرید بدهد زیاد نبود.

از نظر فنی، وقتی یک نفر یک کیسه پر از چیز هایی که دوستشان داری را معجون میکند و بعد از ذوق ویبره می زند و نعره می کشد، احساس می کنی کاملا حق داری هردویتان را با هم قورت بدهی؛ اما وقتی کیسه ی پر از چیز هایی که دوستشان داری در واقع کیسه ای حاوی تیله های درد و مرض باشد، این اتفاقی ست که می افتد.

ایلین اول از همه به رنگ صورتی در آمد. ایلین، سپس پررنگ و پررنگ تر شد. ایلین سپس شروع به ورم کردن کرد، و سپس ترکید و به نیستی تبدیل شد و سپس با افکت اسلوموشن، خلاف نظریه ی بیگ بنگ را اثبات کرد. پس از آن ایلین خود نظریه را هم اثبات کرد، و همین که داشت آماده می شد که به سراغ فرضیه ی نسبیت انیشتین برود، روند اثباتی اش با تک ویبره ی ناگهانی و شدید هکتور که باعث شد سرش به سقف برخورد کرده و سقف ترک بردارد، قطع شد.
_من تاحالا معجون تیله درست نکرده بودم! مال چه مرضی بودن اینا؟! مایلم هویت شاهکارمو شناسایی کنم!

ایلین بی درنگ به سراغ اثبات رابطه ی فیثاغورث رفت و در حالیکه خودش و هکتور را دو خط موازی در نظر گرفته بود، پی در پی هجوم خط مورّبِ عبورِ طلسم مرگ را به سمت هکتور تصور کرد.
_تیله ی بختک... تیله ی یرقان... تیله ی حناق...
_من همین الان موفق به ساخت معجون بختک-حناق-یرقان شدم! بحقان یرناق!

در واقع شاید ایلین با وجود تمام مکالمات و توصیفات بالا، خونسردی اش را به خوبی حفظ کرده و به هکتور حمله نکرده بود؛ اما دیالوگ آخری هکتور، حتی اگر تا کلمه ی آخر قابل تحمل محسوب می شد، درست در قسمت "بحقان یرناق"ش مخاطب را منفجر می کرد. ایلین در عرض کسری از ثانیه درست مثل دستمال کاغذی خیسی که از ارتفاع روی زمین می افتد، شپلق صدا داد و به سمت هکتور حمله کرد.
_می کشمت. من این آدمو می کشم!
_چشم دیدن استعدادمو ندارین. لعنتیای تماشاگر نمای پر حاشیه!

چند ثانیه نگذشت، که ایلین و هکتور تبدیل به توده ی خاکستری رنگی متشکل از انواع فحش به زبان های متفاوت، انواع ملاقه در اندازه های متنوع و انواع توحید ظفرپور در رنگبندی های متناسب و نوجوان پسند شدند.

در واقع، هکتور معجون ساز بزرگی بود، اما ایلین مادر یک معجون ساز بزرگ دیگر بود. بنابرین وقتی توانسته بود یک معجون ساز را تربیت کند... حتما دومی را هم می توانست.
نه؟!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#88
"رفیق."

این صفت، در واقع یک فحش است. در واقع، نه در همه‌ی مواقع، اما وقتی این صفت را به کسی نسبت می‌دهیم که خودش هم خوب می‌داند به هیچ وجه‌من‌الوجوه "رفیق" نیست، به‌نظر می‌آید به‌طرز خنده‌داری متلک می‌پرانیم. و طرف ناراحت می‌شود.

اما "طرف" هم برای ناراحت شدن شرایطی دارد. می‌دانید؟! اولین شرط ناراحت شدن این است که یک جانوری که سر انسان و دم عقرب و مایتعلقاتی چهل‌تکه از گوشه‌گوشه‌ی جهان کائنات را در خود دارد، به "طرف" حمله نکرده باشد.

بنابرین، ریگولوس بلک در واقع وقتی دیالوگی با مضمون "نمی‌ذارم خورده بشی، رفیق!" را از جایی پشت سر مانتیکور توانست بشنود، در نگاه اول درست نفهمید چه احساسی قرار است داشته باشد.

***

می‌دانید... سنجاب های آدم خوار چیزی نیستند که هر روز با آن مواجه شوید. مثل این است که کله ی باب اسفنجی را روی گردن باربی بچسبانیم. می‌دانید؟! بعضی اتفاقات با بعضی موجودات... نمی‌شود که با هم وجود داشته باشند. البته در این مورد، به این دلیل نمی‌توانند با هم وجود داشته باشند که باب اسفنجی در واقع اصلا گردن ندارد.

آریانا، در حالی که چشم هایش روی سنجاب کوچک و قهوه‌ای رنگی خیره مانده بودند که تهدیدآمیز چشم در چشم او دوخته بود و می‌غرید، آهسته عقب و عقب‌تر رفت، تا جایی‌که دیگر نتوانست عقب‌تر برود چرا که عقب‌تر دیوار بود و آریانا، حتی اگر پیغمبر هم بود نمی‌توانست از دیوار رد شود؛ چرا که آنجا آزکابان بود ناسلامتی.

_چه... پیشی... نازی...!
در واقع، آریانا کاملا آماده بود که زنده‌زنده قلع‌ و قمع شود، چرا که سنجاب در جواب او تنها نعره کشید. پاهای کوچکش خم شدند... خیز برداشتند و آماده شدند برای پرتاب. برای هجوم... آریانا کاملا آماده بود که زنده‌زنده قلع و قمع شود.

توانست زمین را ببیند که زیر فشار ناخن های ظریف سنجاب فرو می‌رود، و توانست دندان هایش را ببیند که می‌درخشیدند. و درست همان لحظه، همان لحظه‌ای که همه‌چیز به‌نظر می‌رسید دیگر به سرانجام رسیده باشد، توانست چیز دیگری را هم حس کند.

صدای جیغ وحشت زده ای که نامش را صدا می‌کرد، جایی بیرون از سلولی که آریانا را در خود نگه داشته بود طنین‌انداز شد.

_لاکرتیا.

***

در واقع، ریگولوس بلک ویولت بودلر را درست نمی‌شناخت. لااقل، نه تا وقتی که از پشت روی مانتیکور نپریده بود.

می‌دانید؟! در کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها، درصد خطری که هر جانور برای گونه‌ی انسان دارد، با ضربدر نشان داده شده است. جلوی نام مانتیکور، پنج ضربدر وجود دارد. ویولت بودلر، از پشت روی یک مانتیکور پرید. بیشترین تعداد ضربدری که در این کتاب جلوی نام یک جانور وجود دارد...

پنج است.

ویولت بودلر از پشت روی یک مانتیکور پرید. و ریگولوس بلک، درست در لحظه‌ای که احساس کرد وقتش است کاری بکند، متوجه شد که در واقع هیچ کار نمی‌تواند بکند. هیچ کار نمی‌تواند بکند که... افتضاحِ به بار آمده را بزرگ‌تر نکند.

می‌توانست درخشش برق خنجر ویولت را در هوا احساس کند، و می‌توانست ببیند که هیچ غلطی از دستش بر نمی‌آید.

در واقع، انسان نمی‌تواند بیشتر از پنج دقیقه جلوی موجودی که "پنج" ضربدر دارد، خشمگین است و تهدید را احساس می‌کند بایستد. و وقتی موجود مذکور نام مسخره‌ای مثل "مانتیکور" داشته باشد، این رقم به "دو" دقیقه کاهش پیدا می‌کند. و ریگولوس می‌توانست پایان دو دقیقه اش را حس کند که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

ویولت داشت کم می‌آورد. خنجری که به گردن جانور می‌فشرد، هر لحظه با قدرت کمتری فشار می‌آورد و تکان‌های شدید و پی در پی جانور باعث می‌شدند ویولت هر ثانیه به پرتاب نزدیک‌تر شود.

درست زمانی‌که رها شدن دستش را احساس کرد و همه چیز از حرکت ایستاد، صدای سقوط بدن سنگینی روی زمین باعث شد چاقو را رها کند. سرش را بالا آورد، و جانوری را توانست ببیند که منشاِ خونِ گرمی شده بود که زمین را سرخِ سرخ رنگ می زد.

وسط پیشانی اش، می‌توانست خنجر کوچک و نقره‌ای رنگی را ببیند که تا نیمه فرو رفته بود. ریگولوس در حالیکه به سمت جسد می رفت تا خنجرش را بیرون بکشد، به ویولت خیره شد.
_تو خسته‌ش کردی من گرفتمش.
_عمرا بذارم به اسم خودت تموم کنی.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۰:۰۶:۳۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۴:۲۲ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#89
در واقع، "به حق کله‌اژدری‌های یورتمه‌برو" اصلا عبارتی نیست که دوست داشته باشی قبل از مرگ قهرمانانه‌ات بگویی. مثلا نمی‌شود درحالی‌که باران به تن برهنه‌ی زمین سیلی می‌زند و شخصیت اول از بلندای یک برج شیشه‌ای به پایین پرتاب می‌‌شود، یکی آن وسط داد بزند: «به حق کله‌اژدری‌های یورتمه‌برو!»

یوآن هم استثنا نبود. خب باشد. در خیلی زمینه‌ها استثنا بود. ولی در این یک زمینه استثنا نبود. او حقیقتا دوست نداشت این جمله پایانش را رقم بزند. در واقع دوست نداشت کلا پایانش رقم بخورد، و بدتر از آن این که به‌دست یک عده کله‌اژدری یورتمه‌برو رقم بخورد؛ چه برسد به این که آخرین جمله‌ش چنین دیالوگی باشد.

او نمی‌توانست دیالوگی که از دهانش در رفته بود را پس بگیرد؛ بنابراین تنها راهش برای جمع کردن افتضاحی که در پیش بود، این بود که جلوی پایان را بگیرد. پایانی که به رغم نزدیکی‌اش، لااقل مثل دیالوگ احمقانه‌اش، هنوز از دهانش در نرفته بود. البته پایان یوآن قرار نبود از دهانش در برود؛ و راستش اصولا پایان ها از دهان در نمی روند، ولی خب. بگذریم. وقتی یک نفر رو به موت است، اصلا درست نیست که درباره‌ی محل در رفتن پایانش بحث کنیم.

به‌هرحال، زمانی‌که یوآن با صدای پیاپی شلیک مسلسل از جا پرید و خودش را روی زمین پرتاب کرد، نتوانست کله‌اژدری‌های یورتمه‌برو را ببیند که دانه دانه به زمین می‌افتادند؛ چرا که از ترس موجود چپ‌اندر‌قیچی دیگری مثل "کله‌اژدری تک‌تیر‌انداز" یا "ژنرال یورتمه‌بروی سواحل عاج" محکم چشم‌هایش را بسته بود. او نتوانست جن کوچک اندامی را ببیند که با لبخندی غرور آمیز و رضایتمند، پایان یوآن را موقتا به تعویق می‌انداخت.

***


در واقع، برای یک عقاب خیلی سخت است که مثل آدم‌ها رفتار کند؛ و متقابلا برای یک آدم هم خیلی سخت است که شبیه عقاب‌ها رفتار کند. چیزی که این وسط مشخص نبود، این بود که کدام یک از این شرایط سخت برای دوشیزه کوییرک پیش آمده بود، چرا که به‌نظر می رسید در تبدیل شدن کمی ‌به مشکل خورده باشد.

اورلا کوییرک، در حالیکه چشمان آبی و براقش را بر هم می فشرد، به‌ سختی در تلاش بود بال‌هایش را باز کند، و یا لااقل برای شروع اول بال در بیاورد! یا لااقل به عقاب بدون بال تبدیل شود... یا اصلا هر اتفاقی که مربوط به عقاب بود برایش بیفتد.

که نمی‌افتاد!

اورلا نمی‌دانست هم‌تیمی‌اش کمی آن‌سوتر، آپشن های پیامبرانه‌اش را بطرز عجیبی از دست داده است.
شاید اگر می‌دانست، آنقدر غصه‌ی بال‌هایش را نمی‌خورد.

***


اگر به کتاب "موجودات جادویی و زیستگاه آنها" نوشته‌ی نیوتون آرتمیس فیدو اسکمندر مراجعه کنید، می‌بینید که... می‌بینید که از شدت طولانی بودن اسم نویسنده کلا یادتان رفته است دنبال چه می‌گشتید در کتاب لعنتی. بهرحال از کسی که اسم همسرش "پروپنتینا" ست توقع بیشتری نمی‌رود.

اگر پس از تلاش ناموفق اول، این بار بدون نگاه کردن به اسم نویسنده سریع کتاب را باز کنید و اگر موفق شوید چشمتان یک ثانیه هم به اسم نویسنده نخورد و با موفقیت عملیات ورود به صفحه ی نود و چهار را کامل کنید، احتمالا چشمتان به اسمی می‎خورد که حتی از اسم نویسنده‌ی کتاب هم مسخره‌تر است و...
و آنگاه اگر به اندازه‌ی کافی در نقش ریگولوس فرو رفته باشید، وحشت را در ذره ذره‌ی سلول‌های تشکیل‌دهنده‌ی بدن‌تان احساس می‌‌کنید.

مانتیکور
مانتیکور نوعی جانور بسیار خطرناک یونانی است که سر انسان، تنه ی شیر و دم عقرب دارد. این جانور به اندازه ی شیمر خطرناک و همچنین کمیاب است. خواندن لالایی و آواز زیر لبی مانتیکور هنگام خوردن شکارش معروف است. پوست مانتیکور تقریبا تمام جادو های شناخته شده را دفع می‌‌کند و نیش آن باعث مرگ فوری قربانی می‌‌شود.


می‌دانید... ریگولوس حتی اگر موفق می‌‌شد پوست یک مانتیکور را بکند، جادویی برای دفع کردن در آزکابان وجود نداشت. ریگولوس اصلا قرار نبود موفق شود پوست موجود چپ‌اندر‌قیچی ای که روبرویش ایستاده و با لبخندی ملیح نگاهش می‌‌کرد را بکند. ریگولوس اصلا نمی دانست که شیمر دیگر چه کوفتی است، اما در واقع، حضور گرم مانتیکور عزیز بیشتر از اسم "نیوتون آرتمیس فیدو اسکمندر" و حتی بیشتر از اسم "آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور" اثربخش بود. ریگولوس هر چه به یاد داشت، و هر چه از یاد برده بود را در یک آن به فراموشی سپرد.
- خب. در حقیقت. نظرم عوض شد.

شاید کاری نکردن ایده‌ی چندان خوبی نبود!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲:۲۷ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴
#90
من یادم نیست قبلا اینجا رای دادم یا نه.
ویولت بهرحال.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.