بلاتریکس و دیگر مرگخواران که به سختی ولدمورت را می دیدند، گفتند:
_ارباب! این پیرمرد قصد کشتن شما را دارد. اگر اجازه دهید، با شش هجا نابودش گردانیم!
_توت هندی با ماست و موز...
_چه فرمودید، ارباب؟
_اسکلت با طعم موش...
_ارباب دیوانه شده است! هوریس، به سنت مانگو زنگ بزن و یک روانپزشک تقاضا بکن!
_چشم، خانم لسترنج!
هوریس فورا تلفن را برداشت تا به سنت مانگو تلفن بکند. پس از شماره گیری، کمی صبر کرد تا اینکه یکی از پرستاران تلفن را برداشت و گفت:
_شما با بیمارستان سنت مانگو تماس گرفته اید. بخش مورد نظر را انتخاب کرده و منتظر بمانید.
_بخش اعصاب و روان !
_لطفا مشکل بیمار را ذکر بکنید تا دکتر های مورد نظر را اعلام نماییم.
_توهم!
_شما ما را مسخره کرده اید جادوگر محترم؟ بهتر است بیمار معتادتان را به کمپ ترک اعتیاد انتیس جانیچ در کوچه ی بلک ورت ببرید. از ما کاری بر نمی اید!
هوریس با چهره ای پکر به طرف بلاتریکس حرکت کرد و بلاتریکس به او گفت:
_چی شد؟
_موز با گردو و پارچه در تراکتور مخلوط شدند!
_گفتند که باید به کمپ ترک اعتیاد مراجعه بکنیم!
_حتی نمی توانی یک ساحره ی پرستار را هم راضی بکنی!
پیرمرد و ولدمورت پیش هم نشسته بودند و هزیان می گفتند. بلاتریکس هم داشت سر هوریس غرغر می کرد و فضای اتاق پر از دود شده بود.