«کتاب هایی هست که آدم روی نیمکت,نشسته میخواند,پشت میز تحریر دبستانی.
کتاب هایی هست که انسان در راه میخواند.
کتاب هایی نیز هست که من در دلیجان خوانده ام و ته انباری های قصیل.
برخی را برای اینکه آدمی باور کند که روحی دارد,و برخی دیگر را برای نومید ساختن روح.
برخی دیگر هست که انسان بدست نمی آورد,جز در کتابخانه های خصوصی.
و برخی دیگر که ستایش بسیار یافته اند از بسا منتقدان نافذ.
برخی دیگر هست که در آن ها جز مسئله ی تربیت زنبور عسل نیست و عده ای گمان میکنند اندکی تخصصیست.
و برخی دیگر که در آن طبیعت چنان مورد بحث است که پس از خواندن دیگر نیازی به جست و جو نیست.
برخی دیگر هست که مردان فرزانه را تحقیر میکند و در مقابل,کودکان خرد را به هیجان می آورد.
برخی دیگر هست که "منتخبات" نامیده میشود و در آن هرچه را که در در هر باب بهتر گفته شده,جمع کرده اند.
برخی دیگر هست که میخواهد شما را به دوست داشتن حیات وادارد.
و برخی دیگر که نویسنده اش پس از آن خود را کشته.
برخی دیگر هست که تخم کین میپراکند و همان را میدرود که کاشته.
و برخی دیگر که انسان وقتی میخواند ,انگار درخشنده و آکنده از جاذبه اند و دلپذیر از تحقیر.
و برخی دیگر که انسان هم چون برداران معصوم تر ,عزیزشان میدارد و بسیار بهتر از خود ما زیسته اند.
و نیز برخی دیگر با رسم الخط های عجیب که انسان نمیفهمد.ولو بسیار تتبع کند.
ناتانائیل,آخر کی همه ی کتاب ها را خواهیم سوزاند!
برخی دیگر هست که چهارپول نمی ارزد.
و برخی دیگر که بهای معتبری دارد.
برخی دیگر هست که از شاهان و شهبانوان سخن میراند و برخی دیگر,از مردمان بسیار فقیر.
ناتانائیل آخر کی همه ی کتاب ها را خواهیم سوزاند؟
برای من خواندن اینکه شن ساحل ها نرم است کافی نیست:
میخواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند.معرفتی که قبل از آن احساس نباشد برای من بیهوده است.»
برایم خواندن کتاب ها بیهوده بود.این آخرین کتاب را نیز به درون آتش انداختم.تمامش به خاکستر تبدیل شد و تنها صفحه ی چرمی اول آن باقی ماند و چند کلمه که بر آن نقش بسته بود.
آندره ژید-.....
جلال آل احمد-.....
وسائل سفر آماده بود.خانه ام را فروخته بودم و ساکنان جدید تا ساعتی دیگر از راه میرسیدند.
برایم نشستن در گوشه ی اتاق و نگریستن به اراجیف مکتوب نه تنها کافی نبود,بلکه عشقم را به تجربه کردن بیشتر میکرد.
من نمیتوانستم خدایی را تصور کنم.باید خدا را میدیدم.
خود را به راه سپردم و عهد کردم که برای دیدن او هر خطری را تحمل کنم.
به اولین شهر رسیدم.مردمی لوچ با پوست سوخته بر اثر آفتاب, ساکن آن بودند.
پرسیدم:خدا کجاست؟
گفتند در بالای سرت.و در حالیکه دست را سایه بان چشمان خود قرار داده بودند به خورشید اشاره کردند.
سری تکان دادم و با تاسف از شهرشان خارج شدم.
به دومین شهر رسیدم.
مردمانی با پوست سفید و سر های بدون مو به دیدنم آمدند.لباس هایی از جنس ابریشم بر تن داشتند و سنگ هایی غریب بر لباس خود معلق کرده بودند.
پرسیدم :خدا کجاست؟
گفتند:در بالای آن کوه عظیم.
در تمام مسیر چرخ هایی قرار داشت که با ریزش آب میچرخیدند و در هنگام چرخیدن نوایی را تولید میکردند.پله های سنگی صعود به قله ی کوه را سرعت میبخشید .
پس از ساعت ها پیاده روی به بالای کوه رسیدم.اما خدایی وجود نداشت.در زیر گنبد طلایی مجسمه ای از سنگ سفید قرار داشت و بر گردن آن مدال هایی از طلا و نقره آوند کرده بودند.
زشت ترین ساخته ی بشر را در آن جا دیدم.چروکی از خشم بر چهره ی مجسمه افتاده و تا سر بی مویش ادامه یافته بود.چشمانی همانند بادام و لبهای بسیار بزرگ.
از مجسمه دور شدم و منتظر خدا ماندم.ناگهان مردی به روبه روی گنبد رسید و پیشانیش را بر خاک مالید.و رو به مجسمه فریاد زد:
-خدایا مرا ببخش
از خدایی که ندیده بودمش ,خواستم که جهل او را ببخشد و دوباره به راه افتادم.
........
در این هفت سال سفر ,خدایانی را دیدم که از من محتاج تر بودند و انسان هایی را دیدم که جان خدایان در دستانشان بود و باز هم او را قدرتمند میدانستند.اگر من جای آن ها بودم این خدا را قطعه قطعه میکردم و به خاک میسپردم.
چند روزیست که به اینجا آمده ام.به مهمان خانه ای که در قلب امپراتوری تاریکی بنا شده و بیرون آن بر خلاف داخلش سراسر دهشت و وحشت است.
داشتم خاطرات سفرم را مینوشتم.شب از نیمه گذشته بود و چوب های موجود در شومینه ی مهمان خانه نیز کم کم به خوابی عمیق فرو میرفت.ناگهان بر روی میزی در انتهای سالن ,کتابی را دیدم.
هفت سال از آخرین کتابی که سوزاندم گذشته بود و اینک نیز تصمیم انجام همان عمل را داشتم.
به کنار آن میز رفتم و کتاب را باز کردم.در زیر نور کمرنگ شمعی که بر روی میز قرار داشت ,این جملات خودنمایی میکرد:
«و تو نیز ناتانائیل شبیه کسی هستی که برای راهنمایی خود,بدنبال نوری میرود که بدست خویش دارد.
بهر کجا بروی جز خدا ,چیزی را دیدار نمیتوانی کرد.خدا همان است که پیش روی ماست»
کتاب را بستم و به میان آتش شومینه پرتاب کردم.
----------------------------
یه کم طولانی شد
اون داستان قبلی رو هم به زودی کامل میکنم.هرچند میدونم فقط خودم خواننده اش بود
[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به