هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
#70

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

چه چیزهایی در زندگی آدم‌ها باعث ترس می‌شود؟ زمانی که ضربه‌ای به سوی شما می‌آید، چه چیزی ناگهان ضربان قلبتان را بالا می‌برد؟ چرا تاریکی یا مرگ، همیشه بزرگترین ترس‌های بشریت بودند و گهگاه، عشق، در ترساندن آدم‌ها از این دو نیز پیشی می‌گرفت؟

"ترس از نادانسته‌ها".

زمانی که ضربه‌ای به سوی شما می‌آید، شما نمی‌دانید پس از آن چه اتفاقی خواهد افتاد. چقدر درد خواهید کشید. چقدر زمان می‌برد تا بهبود یابید. شما نمی‌دانید پشت درهای یک‌طرفه‌ی دنیای مردگان چه اتفاقی در جریان است و نمی‌دانید چه احساسی دارد که قلبتان از تپیدن باز ایستد. نمی‌دانید در تاریکی چه رخ خواهد داد و نمی‌دانید عشق چه بر سرتان می‌آورد.

همینطور هم..

لرد ولدمورت.

شاید در نهایت لرد ولدمورت هم نقطه‌ی اشتراکی با عشق داشت.
****


فنریر گری‌بک که هنوز، و به رغم زوزه‌های فزاینده‌ی داخل سرش، بزرگترین ترسش قرار گرفتن در برابر آن چشمان سرخ غیر قابل پیش‌بینی بود، این پا و آن پا کرد.
- بله ارباب.. خلاصه که.. تصمیم گرفتن بچه لوپینو بفرستن بین گرگا ارباب.. و بیان.. بیان ازتون خواهش کنن..

امیدوارانه نگاهی به لرد انداخت تا بلکه نشانه‌های رضایت را در آنها ببیند.
- باهاشون.. یعنی چیز کنین.. متحد شید ارباب..

کسی تا به حال موفق نشده چهره‌ی خونسرد یک مار را بخواند و مرگخواران نیز از این قاعده استثنا نبودند. با این حال، به نظر می‌رسید نگاه لرد ولدمورت نه خشمگین، نه راضی و نه نگران، بلکه متفکر بود.
- و گفتی که گرگینه‌ها به محض فعال شدن این نفرین، آماده‌ی محو کردن نژاد جادوگرهان؟

گری‌بک خنده‌ای خفه و عصبی کرد:
- نه ارباب مشکلشون شخصی نیست، مشنگا، جادوگرا.. سیاستشون چیز کردن جمعیتشونه.. چطور بگم.. بیشتر کردن خودشون.. ولی هنوز حتی آلفامون هم مشخص نشده.
- و هنوز مقرّتون همون جای قبلیه که ما می‌دونیم، درسته؟

گری‌بک باهوش نبود.
متأسفانه.
یا خوشبختانه.
- بله ارباب، ما گرگا خیلی دوس نداریم..
- آواداکداورا.

هرگز نخواهی دانست لرد ولدمورت چه بر سرت خواهد آورد.
رهبر مرگخواران با آرامش و بدون توجه به جسد بر زمین افتاده‌ی گری‌بک، چرخید و رو به بلاتریکس لسترنج کرد که بیشتر، کنجکاوانه و علاقه‌مندانه به هم‌سنگر مُرده‌اش می‌نگریست.
- مرگخوارانمون رو جمع کن بلا.

به سمت در حرکت کرد. می‌دانست پیش از آن که خارج شود، لشکری از مرگخواران پشت سرش خواهد بود.
- قبل از موعد به گرگینه‌ها حمله می‌کنیم.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۷:۲۱ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵
#69

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- فکر نمی‌کنی دیر کرده؟

بیل ویزلی سرش را بالا گرفت و به ساعت چوبی پشت پیشخوان نگاه کرد.
- تازه ساعت نه شده! حتی منِ کارمند بانک هم به این نمیگم دیر.

تدی بی توجه به او, زیر لب چیزی گفت و به قدم زدن در عرض کله گزار ادامه داد.
کافه‌ی قدیمی و خاک گرفته, خالی بود. حتی تک مشتری‌های معمولا پنهان شده پشت کلاه ردای سفری هم آنجا نبودند و بیل آن را مدیون تمهیدات صاحب کافه بود که آنجا را در اختیارشان گذاشته بود.

- تو واقعا.. واقعا هیچی حس نکردی بیل؟
- شرایط من با شما فرق داره, ماه روی من اثری نداره.. هیچوقت نداشته.
- یعنی باور کنم که این چند روز چیزی درونت عوض نشده؟حواست قوی‌تر نشده؟ زوزه‌های دعوتشونو نشنیدی؟ یا مثلا حس بویاییت ...

و سکوت کرد, روی یکی از نیمکت‌ها نشست و سرش را در میان دستانش گرفت. انگار هزاران گرگ با ریتمی خطرناک در سرش زوزه می‌کشیدند, هزاران گرگی که هر شب که یک لایه‌ی نورانی به هلال ماه اضافه میشد, صدای آن‌ها هم بلند‌تر میشد..نزد‌یک تر میشد. هزاران گرگی که از او فقط یک درخواست داشتند.

- من.. می‌ترسم.

اعتراف تدی صادقانه بود.
گریفیندور به انتخاب شجاع‌ترین جادوگرها شهرت داشت, آن‌هایی که کله‌شق‌تر از بقیه بودند, جادوگرانی که از خطر کردن, ابایی نداشتند.
و تنها یک گریفیندوری واقعی معنی اعتراف هم‌گروهیش به ترس را می‌فهیمد.
اعتراف تدی صادقانه بود و بیل به خوبی آن را درک می‌کرد.

چیزی که ویزلی ارشد را آزار می‌داد, تماشای استیصال کسی بود که معمولا دیگران را در شرایط سخت دعوت به آرامش می‌کرد و در سخت‌ترین شرایط هم سعی می‌کرد مثبت اندیش باشد.

کنارش نشست و دستش را روی شانه‌‌ی تدی گذاشت.
- می فهمم..

تدی سرش را که هنوز میان دستانش بود, تکان داد.
- هیچکس نمی‌فهمه بیل..
- منم حس کردمش.. نه به شدت تو یا گری‌بک.. ولی حس کردمش.

چشمان تدی با تردید به دنبال تائید لحن گوینده به چشمانش خیره شدند.. جایی که پنهان کردن دروغ, ساده نبود.

- صداها رو هم شنیدی؟ بوی شکار چی؟..

مکث کرد و با صدایی لرزان ادامه داد:
- بوی خون؟

بیل سرش را تکان داد.
- نه.. فقط یه نیرویی رو حس میکنم که قبلا هم بود ولی انقدر قدرت نداشت.
- نیروی ماه.. دیگه واقعا دیر کرده بیل.
- شاید اتفاقی براش افتاده!

صدای سومی پاسخ هر دو را داد, صدایی که بی توجه به محتوای پیام, لبخند کمرنگی را روی لب‌های لوپین جوان نشاند.

گری بک ما رو پیچوند داداش.. من و روباهه دیدیمش با اسنیپ میچرخه و خلاصه حرفاش خیلی جالب نبود.. ما برگشتیم خونه گریمولد ببینیم پروف بازم میگه با اینا همکاری کنیم یا نه. تو هم اونجا نمون.. معلوم نیست گری‌بک با چند تا مرگخوار سر و کله اش پیدا شه. به زودی می‌بینمت!

گرگ نقره ای لحظه ای بعد از تحویل پیام جیمز ناپدید شد. در تاریک - روشن کافه, بیل پرسشگرانه به همراهش چشم دوخت.

- من هنوز یه ماموریت دارم که باید انجامش بدم.
- اما تو که نمیدونی! دامبلدور شاید الان بخواد استراتژیش رو عوض کنه.

تدی کوله‌اش را از روی زمین برداشت, روی دوشش انداخت و به جایی که سپرمدافع برادرش ناپدید شده بود نگاه کرد. گویی که ذرات معلق نقره ای رنگ باقیمانده از آن, پیش چشمانش مرئی بودند.

- بیل .. نقشه ی دامبلدور هر چی باشه, تو خیلی خوب میفهمی من باید چیکار کنم, چرا باید برم, چرا مهمه که این گرگینه های شورشی رو پیدا کنم.

بیل اعتراضی نکرد.
- چطوری میخوای پیداشون کنی؟

انگشت سبابه‌اش را به سمت شقیقه‌اش گرفت.
- صداها رو دنبال میکنم.
- عین دیوونه ها!

هر دو خندیدند هر چقدر هم عجیب بود که در این شرایط بتوان خندید.

بیل ویزلی شک نداشت که ترس تدی صادقانه بود اما ترس یک گریفیندوری واقعی در نهایت پیش شجاعتش رنگ می‌باخت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۵۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵
#68

آندرومدا بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷
از جهل تا دانایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
در هرصورت رویارویی با یک خائن به محفل به نظر مطمئن تر از رویارویی با یک مرگخوار مادرزاد(!) مانند بلاتریکس لسترنج یا خواهر عزیزش می آمد.
این بود که جیمز حالت مصممی را برای رویارویی با سوروس اسنیپ در چهره ی یوان دید.یوآن با چهره ای که آرامشی نسبی در آن دیده میشد،چوبدستی اش را به آرامشی کشید.اما هنوز قدمی به جلو برنداشته بود که جیمز به سرعت بازوی اورا گرفت و خودشان را پشت بوته ای درست در کنارشان پرت کرد و این حرکت ناگهانی آنها در حالی بود که سرِ مردِ موچرب با حالت متوجهی به سمت آنها در حال چرخیدن بود.اما خوشبختانه واکنش آنها سریع تر از آن بود که اسنیپ از حضور آنها مطلع شود.

جیمز از پشت بوته سر خود را تا قسمت های کم شاخ و برگ بالای بوته بالا برد.اسنیپ چوبدستی اش را روشن کرده بود و با حالتی کنجکاو و تدافعی اطراف را با تشویش میکاوید.

یوآن جیمز را به پایین بوته کشید و در حالی که سعی میکرد صدایش از آن حالت فراتر نرود گفت:
میخوام بدونم چجوری میخوای توی خونه ریدل ها،با یه جمع مرگخوار مسلح طرف بشی در حالی که کم کم محاصره ات میکنن!فکر میکنی من به فکرم نمیرسه که میتونیم از این موقعیت بهتر گیر بیاریم یا نه؟

جیمز انگشتش را به نشانه سکوت جلوی دهانش گرفت.آنگاه با صدایی به مرتب آرام تر و لحنی معترضانه گفت:
و من میخوام بدونم چطور به فکرت نرسید که از خودت سوال کنی سوروس اسنیپ چرا به همچین جایی آپارات کرده و هدفش از این کار چی بوده!

یوآن فرصت نیافت تا جواب جیمز را بدهد زیرا در همان لحظه نجوای آرام اسنیپ گوش هردو را تیز کرد و هردو به آرامی به بالای بوته خزیدند.

ـ فنریر... ممکنه از این قایم موشک بازی های احمقانه ات دست برداری؟

و اتفاق غیر منتظره ای که در همان لحظه افتاد،چیزی نمانده بود که هردو را لو بدهد.زیرا کسی انتظار ندارد که یک گرگینه ی درشت هیکل با چهره ی خوفناکش در همان لحظه در کنار بوته ای که انها پشت آن پنهان شده بودند ظاهر شود.

فنریر با تشویش و عصبانیت محسوسی تکه چوب پوچی را از درخت خشکیده ی کنارش کند و آنرا در دستان قدرتمندش خرد کرد و بر زمین ریخت و گفت:
میدونی سوروس؟همونطور که مورد علاقه ترین کار من مکیدن خون یه خون آشامه،نفرت انگیز ترین کاری که میتونم انجام بدم هم التماس به چند تا محفلیه!

همین جمله یوآن و جیمز را به سکوتی توام با شک و تفکر واداشت و فرضیه هایی در ذهن آنها ایجاد کرد که اصلا خوشایند نبود.



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۵
#67

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۶ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 8
آفلاین
شاید در دهکده های کوچک و مشنگ نشین آن اطراف هم توجه مردم به نور بیش از حد مهتاب که شب را روشن کرده بود جلب شده بود. در این نور زیاد هر کسی را از فاصله ی دور می شد به راحتی دید. پیرمردی که با لباس های قدیمی خودش در کوچه پس کوچه ها پرسه می زد، مرد چاق و کچلی که تازه مغازه ی خود را بسته بود و سوار بر دوچرخه ی قدیمی اش که صدای جیر جیر زنجیرش به گوش می رسید به سمت خانه اش حرکت می کرد، سگ ولگرد سیاهی که روی چمن های کنار پیاده رو خوابیده بود و حتی دو پسرک جوان که قدم زنان از جلوی دروازه ی دهکده عبور می کردند و از سراشیبی جاده بالا می رفتند.

یوآن و جیمز با قدم هایی نا مطمئن ولی بدون ترس به سمت خانه ی ریدل حرکت می کردند تا نقشه ی دیوانه واری که پروفسور دامبلدور به آن ها داده بود را اجرا کنند. هیچ وقت هیچ کدام از آن دو فکر نمی کردند که در چنین نیمه شبی مجبور باشند برای مذاکره و کمک گرفتن به سمت خانه ی ریدل بروند و مثل دو مهمان ناخوانده وارد شوند.

- ولی یوآن باور کن این احمقانه ترین کاریه که تا حالا توی عمر مفید محفل کسی انجام داده. آخه برای چی ما باید بریم توی خونه ی ریدل؟

یوآن دستی به صورتش کشید و جواب داد:
- مطمئنم پروفسور دامبلدور هیچوقت مأموریتی نمیده که بدونه شکست می خوره. حتماً یه راهی هست برای وارد شدن و مذاکره با مرگخوار ها. بالاخره اون ها هم دلشون نمیخواد مشکل براشون پیش بیاد.

جیمز مشخص بود با این که آرام تر از زمانی که راه افتاده بودند شده ولی همچنان نتوانسته این درخواست پروفسور دامبلدور رو هضم کند.

- خب حالا این یه چیزی. برای چی دیگه تدی رو با اون یارو فرستاد توی دل گرگینه ها؟ این احمقانه ترین کاریه که...

یوان جلوی جیمز چرخید و صورت به صورت او ایستاد تا مانع از ادامه ی راه رفتن ش شود و گفت:
- جیمز من میفهمم تو ناراحتی از این که خودت باید با مرگخوار ها مذاکره کنی و تدی هم رفته وسط گرگینه ها. اما فکر کن. تا حالا شده دامبلدور کاری رو بی دلیل بکنه؟ فکر می کنی همینجوری روی هوا ما رو انتخاب کرده برای این مأموریت ها؟ قطعاً نه. قطعاً خیلی جادوگر ها و ساحره های با تجربه تر از ما هم توی محفل بودن که می تونستن این کار را بکنن.

یوآن ساکت شد و چشم به جیمز دوخت که زیر لب و جویده جویده حرفش را تکمیل می کرد:
- اما چروفسور توی ما چیزی دیده که فکر کرده ما دو تا بهترین گزینه برای این کار هستیم.

- دقیقاً درسته پسر! پس حالا بیا به جای غر زدن و آه و ناله کردن بگردیم دنبال یه راه مناسب برای انجام مأموریتمون. تقریباً رسیدیم.

یوآن از جلوی جیمز کنار رفت و با همدیگر به بالای سراشیبی جاده نگاه کردند و کنار درخت هایی که سر به آسمان کشیده بودند، خانه ی قدیمی ولی پر ابهتی را دیدند. نور زیبای مهتاب غیر طبیعی آن شب، روی برگ های درختان بلند رقص زیبایی از شاخه ها درست کرده بود و دو یار جوان محفل ققنوس را مبهوت خودش کرده بود.

در همین لحظه با صدای پاق خفیفی مردی سیاه پوش درست چند قدم جلوتر از آن ها در حالی که پشتش به دو مأمور محفل بود ظاهر شد. نیازی نبود که صورتش را ببینند تا این مرگخوار را بشناسند. موهای چرب و بلندش که روی ردای سیاهش ریخته بود از پشت هم او را قابل شناسایی می کرد.

چند لحظه بیشتر برای تصمیم گیری نداشتند. شاید بهترین گزینه برای شروع مذاکره جلوی چشمشان ظاهر شده بود. اما شاید هم نه. بالاخره او به محفل خیانت کرده بود، شاید او گزینه ی مناسبی نبود.

سوروس اسنیپ در حال نگاه کردن به اطراف بود و تا چند لحظه ی دیگر بر می گشت و پشت سرش را هم نگاه می کرد. فقط همین چند لحظه را وقت داشتند که سر جایشان بمانند و مأموریت را رسماً شروع کنند، یا خودشان را از اسنیپ پنهان کنند.



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#66

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
همه‌ی ما لیست عریض و طویلی داریم از کارهایی که هرگز دلمان نمی‌خواهد انجامشان دهیم. از نخوردن سوپ کلم گرفته تا خواندن جنگ و صلح تولستوی یا حفظ کردن ده فرمان موسی.

راستش را بخواهید، تدی لوپین هم یک لیست عریض و طویل داشت که کارهای-هرگزی‌ش را در آن نوشته بود. یک جایی آن بالاهای لیست، حتی قبل از "هرگز نگاه نکردن به آینه‌ی نفاق‌انگیز"، می‌شد چیزی شبیه به "هرگز با یک مرگخوار همکاری نکردن" را خواند و تدی، به رغم لیست فضایل اخلاقی‌ش که از لیست کارهای-هرگزی‌ش هم طولانی‌تر بود، در سکوت، برای خودش نمونه‌ی بارزی از موجودات کله‌شق بود.

- تدی؟ آماده‌ای؟

تدی نیم‌نگاهی به کوله‌ پشتی نه چندان پرش انداخت و بی آن که به ویکی یا چشمان نگران آبی‌ش نگاه کند، سری تکان داد.
- هوم. گری‌بک در چه حاله؟
- تو حال ِ بیریخ رفیق. تو رو به راهی؟

ویولت که به دنبال ویکی وارد اتاق می‌شد، سؤال بعدی را پرسید و راستش را بخواهید، نیازی نبود کسی جیمز باشد تا دروغ را از میان چین‌های پیشانی و عمق چشمان کهربایی تدی بخواند. کلمات بعضی‌ها از چنان شفافیتی برخوردارند که دروغ را برنمی‌تابند.
- آره. خوبم.

خم شد تا کوله‌پشتی‌ش را از روی تختش بردارد و اتاق مشترکش با جیمز را ترک کند که دست قدرتمند مدافع تیم کوییدیچشان، بازویش را گرفت:
- مجبور نیستی بری تدی.

تدی برای لحظه‌ای کوتاه، به چشمان قهوه‌ای ویولت چشم دوخت و بعد..

نگاهش چرخید.
خیره ماند به پوستر عکس خودش و جیمز، پشت در اتاقشان. برای اولین بار، نه خیره به جیمز، که خیره به خودش.. با آن حالت حمایت‌گرانه پشت برادر کوچکترش.

بازویش را از میان دست ویولت بیرون کشید:
- چرا. هستم.

لیست کارهای هرگزی را یادتان هست؟
صدر لیست ِ تدی را دیده‌اید؟

فقط تدی ِ داخل آن عکس نبود که تا ابد پشت جیمزش می‌ایستاد و برایش، دنیایی امن می‌ساخت.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
#65

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 244
آفلاین
جیمز خودش را بیشتر روی میز کشید و خطاب به دامبلدور گفت:

- ولی پروفسور، همکاری با مرگ خوارها؟

ویولت مانند کسی که بخواهد خودش را از خستگی بیرون آورد چشم هایش را گود کرد و سپس جواب داد:

-راه دیگه ای نیست جیمز. اگه گری بک از کنترل خارج بشه هر دو طرف به نابودی کشیده میشن.

یوآن بی مقدمه گفت:

- راست میگه جیمز.

جیمز دیگر مخالفت نکرد.دامبلدور گلویش را صاف کرد و گفت:

- جیمز و یوآن.برید و به مرگخوارها توضیح بدید ما تو چه وضعیتی هستیم.

در راه مقر مرگخوارها - 20 دقیقه بعد

یوآن و جیمز مجبور شدند طبق گفته های دامبلدور پیاده به خانه ریدل ها بروند.جیمز در این راه انقدر جروبحث کرده بود که گوش های یوآن به سوت کشیدن افتاده بود.جیمز نعره دیگری زد که یوآن را به خوش آورد:

- این یه وضعیت مسخره است!تا در رو باز کنیم مرده به حساب میایم!

- نگران نباش.تا اونا چوبدستی هاشون رو دربیارن ما موضوع رو توضیح دادیم و اونا هم میفهمن بدون ما نمیتونن کاری بکنن.

- از مرگخوارها همچین رفتاری بعیده!





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۷:۴۱ دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵
#64

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
نقل قول:
خلاصه‌ی سوژه با اندکی دخل و تصرف بعد از احیای سوژه:
(اول بگم تغییرات روند سه پست اخیر برای تغییر جهت سوژه و ادامه دادن داستانه.. لطفا گیج نشوید!)
ماه با سه سیاره در یک راستا قرار گرفته! فنریر گری‌بک پریشان از اعضای محفل کمک میخواد چون تحت تاثیر این شرایط گرگینه‌ها دیوانه شدن و قصد شورش علیه ولدمورت رو دارن. محفلی‌ها به این نتیجه می‌رسن که شورش این موجودات نمی‌تونه محدود به خونه‌ی ریدل بمونه و دیر یا زود نوبت اونا هم میرسه.


بیل ویزلی وقتی فرزند نخستش را در آغوش کشید فهمید نگرانی‌هایش بیهوده بودند, که گرگ خویی او به کودک زیبایی که طی سالهای آینده بزرگ شدنش را به تماشا نشست به ارث نرسیده بود و ویکتوریا حالا بانویی جوان و سالم بود اما بدون شک اگر ریموس لوپین زنده بود به این اندازه‌ احساس خوش‌وقتی نمی‌کرد, نه وقتی که نشانه‌های گرگینگیِ تنها فرزندش هم‌زمان با بلوغ یکی پس از دیگری نمود پیدا کردند.
***

- پروفسور از این وضعیت خبر داره تدی؟

لوپین جوان سرش را تکان داد و پرسشگرانه به بیل نگاه کرد, گویی که میخواست مکالمه‌ای خاموش با نیمه‌ گرگینه‌ی جمع کوچکشان برقرار کند اما بیل ترجیح داد سوالش را ناشنیده بگیرد.

جنازه‌ی گرگینه ی دیگر همچنان روی آب شناور بود.
- ما.. باید یه فکری برای این کنیم تا بوی گندش همه جا رو ورنداشته. تو و رون بهتره برین با پروفسور صحبت کنین .. اون بهتر میدونه چیکار باید کرد.

جای بحث نبود. هر دو شنل‌هایشان را دور گردن سفت کردند و آماده ی آپارات به مقصد خانه ی گریمولد شدند.
- من چی پس؟ ارباب چی؟
- فردا شب بیا..

بیل با تردید نگاهی به ماه نو انداخت. تا بدر کامل هنوز دو هفته زمان مانده بوده اما او نمی‌خواست این گرگینه را.. هر چقدر هم شرایطش رقت انگیز بود.. اطراف خانه‌اش ببیند.
- کله گراز, همین ساعت. قبلش ولی کمک کن نعش اینو جابجا کنیم.

اندکی بعد - خانه‌ی گریمولد

اعضای محفل دور میز آشپزخانه نشسته و با چهره‌هایی نگران به داستان رون و تدی گوش کرده بودند. دامبلدور در انتهای میز متفکرانه چشمانش را بسته بود و با ریتمی آرام سرش را عقب جلو می‌برد,‌ انگار که با شخصی نامرئی مشغول گفتگو باشد.
کسی صحبت نمی‌کرد, جیمز دست به سینه به نقطه ای نامعلوم روی میز چشم دوخته بود, یوآن بی صدا روی میز ضرب گرفته بود و ویولت با چینی برپیشانی به تدی نگاه می‌کرد. بقیه چشم به پروفسور دوخته بودند و منتظر واکنش او بودند.
بالاخره چشمان آبی از پشت عینک نیم هلالی ظاهر شدند.

- تو از محل گرگینه‌ها خبر داری تدی؟
- من.. نه.. مطمئن نیستم.. اما فکر میکنم گری‌بک بدونه.
- خوبه! من میخوام با اون کار کنی, ببینی مخفیگاهشون کجاست..اگه لازم شد بینشون نفوذ کنید و جزییات نقشه شون رو بفهمید.

رنگ از چهره‌ی تدی پرید. همکاری با گری‌بک آخرین چیزی بود که تصورش را می‌کرد و راه پیدا کردن بین گروهی گرگینه‌ی افسار گریخته به هیچ‌وجه در لیست کاراهایی که آرزو داشت, نبود اما به خودش اجازه‌ی مخالفت با پیرمرد را نمی‌داد.
- بله پروفسور.

صدای پوزخند ویلبرت به همان بلندی بود که قصد داشت. زیر لب ناسزایی داد و با تمسخر به اورلا گفت:
- نظرت در مورد ماموریت مشترک با مرگخوارا چیه خانم کاراگاه؟
- دقیقا نقشه همینه ویلبرت ..

لحن دامبلدور آرام ولی محکم و جدی بود.
- .. اگه لازم باشه همه باید با هم کار کنیم وگرنه ممکنه همه با هم نابود بشیم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
#63

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
آیا تا به حال خورشید سبز رنگ دیده‌اید؟ یا مثلاً چهار عدد ماه در آسمان؟ در ذهنتان ولدمورتی که بینی درازی داشته باشد می‌گنجد؟ یا آرسینوس جیگری که جیغ‌زنان از این سوی خانه‌ی ریدل‌ها، به سوی دیگرش بدود؟ دامبلدوری که سه‌تیغه کرده باشد؟ یوآن آبرکرومبی ِ بدون دُم حتی؟

فنریر گری‌بکی که به لرد ولدمورت وفادار نباشد..؟

بنابراین به اعضای محفلی که دور فنریر گری‌بک لرزان و پریشان حلقه زده بودند، حق بدهید که مات و متحیر به این پدیده‌ی محیر‌العقول چشم بدوزند.

- من اومدم.. من کمک می‌خوام.. گرگینه‌ها.. دارن..
- شورش می‌کنن.

اگر فرزند ارشد پاترها آنجا حضور داشت، لرزش خفیفی را در صدای گرگ موفیروزه‌ای تشخیص می‌داد که در نتیجه‌ی تقلایش برای تحت کنترل نگه داشتن خود پدید آمده بود. ولی پاترها، و ویزلی‌های حاضر، تنها متحیر به سمت تدی لوپین جوان ِ تازه ظاهر شده چرخیدند.

- چی؟

تدی اخم خفیفی کرد و آرام، شقیقه‌ش را با نوک انگشتش ماساژ داد.
- یه چیزی.. باعث شده گرگ‌ها از کنترل خارج بشن.

با همان اخم، چشمان کهربایی‌ش را به فنریر ِ آشکارا زخمی و وحشت‌زده دوخت.
- اگر اشتباه نکنم، دوستمون نگران خونه‌ی ریدل‌هان. چون گرگینه‌ها..
- دارن دیوونه می‌شن! همه‌شون! وحشی شدن! حقوق برابر نه! می‌خوان.. می‌خوان علیه ارباب شورش کنن! باید کمکم کنین!

فرد ویزلی که به هر حال، حتی به رغم تأیید ضمنی تدی در ارتباط با حقیقت داشتن حرف‌های فنریر، قصد نداشت به یک گرگینه اعتماد کند، گفت:
- ولی چی یهو باعث وحشی شدنشون شده؟

فنریر و تدی، هم‌زمان به آسمان نگریستند.
- تشدید جاذبه‌ی ماه.

و تدی به آرامی افزود:
- به خاطر توی یه خط قرار گرفتنش با سه تا سیاره‌ی دیگه.

نگاهی میان انسان‌های حاضر رد و بدل شد.
شورش گرگینه‌ها قطعاً به خانه‌ی ریدل‌ها محدود نمی‌ماند!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
#62

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 178
آفلاین
یکی از موضوعاتی که همیشه انسان را آزار میدهد، " ابهام و گنگ بودن " است. اکثر مردم عقیده دارند که یک موضوع بد را تمام و کمال بدانی بهتر از این است که یک موضوع خوب برایت مبهم باشد. هیچکس دوست ندارد با یک بیماری ناشناخته دست و پنجه نرم کند، چون خود بیماری بد است اما اینکه حتی ندانی با چه چیزی طرف هستی از آن هم بدتر است.

شاید اول موضوعی که هری و فرد را از ویلای صدفی بیرون کشید، همین ابهام باشد. نخستین چیزی که در چشمان فرد مو قرمز مشاهده میکرد، ترس بود. ترس از دست دادن برادرش؟ برادری که او را حتی بیش تر از خودش دوست داشت؟ شاید. هری بدون توجه به رون و هرمیون که جلوتر از او از ویلا خارج شدند، دستش را روی شانه فرد گذاشت و گفت:
- نگران نباش، حتما همین اطرافه.
- فقط امیدوارم فنریر...

جمله ش را خورد، حدس او چندان هم دور از انتظار به نظر نمیرسید، اما در این وضعیت لازم نبود بیش تر از آن، پسر آرتور ویزلی را به وحشت بی اندازد. اول فرد و در آخر خودش از ویلا خارج شدند، چشم هایش را تنگ کرد تا به نور عادت کنند. بعد از چند ثانیه فردی را صد متر آن طرف تر، لب دریا مشاهده کردند، تشخیص او دشوار نبود.

- فنریر گری بک!

فرد دندان هایش را بر هم فشار داد و دستش را به دور چوبدستی اش حلقه کرد، قبل از آنکه کسی بتواند کاری انجام دهد به سمت مرگخوار دوید. هری و رون و هرمیون هم به دنبال او رفتند. فرد زود تر از همه خودش را رو به روی گری بک رساند و منتظر ماند تا بقیه نیز به او ملحق شوند، سپس همه چوبدستی های خود را به طرف او گرفتند.

- نه! صبر کنید!

فنریر دست هایش را برای محافظت از خودش بالا آورد. چیزی عجیبی در اخلاقش مشاهده کرد، وحشت زدگی؟ مرگخوار قدرتمند از چه چیزی میترسید؟

هرمیون با آرنج ضربه ای به پهلوی هری زد و پسر برگزیده توجهش به موجودی که با صورت در آب افتاده بود، جلب شد. چوبدستی اش را پایین آورد و به سمت جسد حرکت کرد. زانو زد و جسد را برگرداند. شاید دیدن یکی از گرگینه هایی که تحت فرمان فنریر بودند، آخرین چیزی بود که حدسش را میزد.

- چه اتفاقی افتاده؟!
- گرگنماها...


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#61

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 243
آفلاین
فلش بک | ویلای صدفی | هفته ی گذشته

همه چیز در ویلای صدفی عادی می گذشت! ویلا پس از جنگی که سال ها پیش در آن در گرفته بود، به کمک خانواده ی دلاکور از نوع ساخته شد. هنوز هم میتوان آثار درگیری ها را بر روی تخته سنگ های کنار دریا دید. هوای بارانی دیگر برای بیل و فلور عادی شده بود. اواخر ماه ژانویه بود و هوا به شدت سرد! البته بیشتر روز ها رد ویلای صدفی سرد بود. آن دو هم به این شرایط عادت داشتند.
اما آن چیزی که بیل و فلور را از گذشته متمایز میکرد، فرزند بود! زمانی که هیچ کس انتظارش را نداشت، فلور باردار شده بود. پس بیایین جمله ابتدایی را اصلاح کنم:
« " همه چیز "در ویلای صدفی عادی نبود! »

بیل ویزلی در حال پدر شدن بود! تنها چند هفته تا پایان دوره ی بارداری فلور باقی مانده بود و دیر یا زود زمان آن سر می رسید! خوشحالی در چهره ی بیل ویزلی وصف نشدنی بود.. اما در پَس تمامی این خوشحالی ها، شک و تردیدی بود. بیل ویزلی یک گرگینه است. وقتی هم یک گرگینه باشی، فرزندت یا نیمه گرگینه می شود یا... گرگینه کامل!
فلور هم نگران است. فقط یک بار میتوان این حس را تجربه کرد و لمس کرد. احساس اینکه مادر می شوی، پسرت یا دختر کوچولویت را نوازش میکنی، آن را در آغوش میگیری، همه و همه جای خود را داده به نگرانی و ترس!
بالاخره پس از سکوت فراوانی که اتاقِ فلور را در بر گرفته بود، فلور با صدایی لرزان گفت:

- بیل... من خیلی میترسم!

بیل هم می ترسید! اما او مرد است، شاید تنها امید فلور به بیل باشد.

- نترس عزیزم. من اینجام. درست کنارت... و کنار بچمون!

فلور احساس کرد پسر/دختر بچه ی درون شکمش، لگدی زد! این یعنی حیات، یعنی زندگی! لبخندی بر روی لبان فلور نقش بست. با لبخند فلور، بیل هم قوت قلب گرفت.

- یعنی میشه.. یه روزی.. ما هم یه خانواده ی خوشحال.. باشیم؟

- معلومه که میشه! من از همین الان روزی رو میبینم که از همین پنجره داریم بچمون رو میبینیم که داره روی سنگ ها بالا و پایین میپره.

همه چیز به ظاهر خوب پیش میرفت.. اما " به ظاهر "

پایان فلش بک | ویلای صدفی

هری پاتر چوبدستی خود را بالا گرفت.
- لوموس!
با ورد هری پاتر، همه جا روشن شد، البته فرق چندانی نکرد اما همین هم کافی بود! فرد ویزلی دیگر نزدیک ترین شخص به هری پاتر بود.

- جرج کجاست؟

هری با تردید به فرد ویزلی نگاه کرد. جرج معمولا با فرد ویزلی بود!

- هری، جرج مگه با شما نبود؟

تردید در نگاه هر دو نفر دیده میشد. فرد مطمئن بود که جرج به دنبال هری رفته بود اما هری هم اثری از جرج ندیده بود!

ناگهان فریادِ بلندِ « آواداکداورا » و صدای افتادن جسمی به آب از چند صد متری دور تر شنیده شد! صدای آشنایی که همه ی حاضرین در ویلای صدفی با آن آشنا بودند.
فنریر گری بک!


دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.