دامبلدور روی تخت نشست و با نگرانی گفت: دکی جون چرا ولدی جاش رو داد به من؟ اون هیچ وقت بخشنده نبود!
_خودمم نمیدونم چرا! یعنی منظورم اینه که از ولدمورت ظالم بعیده که جای خودشو به یکی دیگه بده اما خب گاهی وقتا ادم عذاب وجدان میگیره دیگه اون گفت که عذاب وجدان گرفته که اول نوبت تو بوده!حالا چرا میپرسی؟ نیکی و پرسش؟
_اخه از اون بعیده!
دکتر مدتی نگاهی به صورت دامبلدور انداخت و گفت: چه قدر پیر شدی البوس تمام صورتت رو چین و چروک پر کرده!
_ای جوونی کجایی که یادت به خیر...این کارای محفل برای من خیلی دشوار شده .
_مگه شما چند سالتونه دامبلدور؟
_خب.... بذار فکر کنم نودو... اصلا به تو چه؟ دکتر کارتو انجام بده چی کار به سن من داری؟
_
بله...بله... در صورت شما خیلی چین و چروک دیده میشه که اگه پوستت رو بکشم درست میشه.
_دکتر؟ برای من سواله که شما چه طوری صورت رو میکشین؟
_خب من با استفاده از تلمبه این کارو میکنم ... اخه خیلی خوب پوست رو میکشه!
خب... ببینم. زیر چشماتون نیز چروک شده واقعا خیلی زیر چشماتون بد شده اونو نمیشه کاریش کرد مگه این که همون کاری رو بکنم که میخواستم با لرد بکنم...
_چی کار میخواستین بکنین؟
_چشماشو از حدقه در بیارم و چروک و سیاهیش رو از بین ببرم.
_ من شجاعم... و از این عمل ها نمیترسم دکتر هر کاری که لازمه بکن که من میخوام زیبا بشم!
_ بله حتما برای فردا لطفا اماده باشید.
دامبلدور از تخت پایین امدو به سمت در رفت...
ولدمورت خنده کنان رو به دامبل گفت: چی شد؟ ترسیدی برگشتی؟
دامبلدور با غرور: نه!!! اصلا!!! برای عمل فردا اماده ام.
و بعد راهش را کشید و رفت.
فردا در بیمارستاندامبلدور را که روی برانکار خوابیده بود به اتاق عمل میبردند.
ولدمورت هم بالای سر دامبلدور راه میرفت و میگفت: تو از زیر عمل سالم بیرون نمیای البوس. خدا رحمتت کنه البوس دامبلدور!
درون اتاق عملدکتر جراحی: پرستار؟ امپول بی هوشی.
دامبل: اییییییییی.
دامبلدور کم کم به خوابی عمیق فرو رفت...
دکتر: خب... میتونیم عمل و شروع کنیم امبردست پرستار...