هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمین بازی گریفیندور
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۸

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- و بعد اون به من خندید و گفت وقتی بلد نیستی بازی کنی چرا اومدی بین ما.
- اوه عزیزم...
- و من بهش گفتم مگه خودت از وقتی از مادر زاده شدی کوییدیچ بازی میکردی و بعد اون منو هل داد. بعدش سوت رو زدن و بازی شروع شد و من حتی یه بار هم دستم به کوافل نخورد.
- جیمز...
- اون کوچکترینشونه و 20 سالشه. توی بازی من از کنارش گذشتم و اون خودشو از جاروش پرت کرد پایین و بعد گفت که جیمز اینبار می بخشمت چون آسیب خاصی ندیدم.. و بعد داور از من خطا گرفت و اونا پنالتی زدن و با گلی که گیرشون اومد بازی رو بردن، بعد کاپیتان که بیست و پنج سالشه به من گفت که من باعث باختشون شدم و ازم متنفره.

جینی سکوت کرد. به جیمز خردسال خیره شد که اشک در چشمان درشت و آبی رنگش حلقه زده بود و چانه اش می لرزید اما گریه نمیکرد. یک ماه پیش هری پسرک را به کلاس تابستانی کوییدیچ فرستاده بود و جیمز با شوق و علاقه ی بسیار راهی تمرین ها شده بود.
اما بعد از یک هفته، جیمز بلاخره اعتراف کرده بود که او کوچکترین عضو تیم است و بیشتر وقتش را روی نیمکت ذخیره میگذراند.

- جیمز...عزیزم درسته اونا خیلی ازت بزرگترن اما بازی باهاشون میتونه تو رو نسبت به هم سن و سالات قوی تر کنه. تو فقط اعتماد به نفس کافی نداری، همین. واگرنه من مطمئنم میتونی گل بزنی!

جینی این را گفت، لبخندی به جیمز زد و در حالیکه موهایش را نوازش میکرد با خود فکر کرد، چطور یک کودک شش ساله میتوانست به دروازه بانی بیست و پنج ساله گل بزند؟


- جیمز! دیره! بجنب!

جیمز سیریوس پاتر به خودش آمد، با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و به یاد آورد در رختکن گریفندور است، آماده برای رو در رویی با تیم کوییدیچ راونکلاو. استرجس با عجله جاروی جیمز را در دستش چپاند و او را به زمین بازی هل داد.

به محض ورود به زمین بازی نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. باد موهایش را بازی می داد و او را به یاد ده سال پیش، چنین روزی می انداخت:

این اولین مسابقه اش بود. جیمز قبل از ورود به زمین چندین فیلم مشنگی – ورزشی کودکانه را بارها و بارها دیده بود و وقتی مطمئن شده بود که بعد از چند شکست، بلاخره در مسابقه ی آخر، قهرمان فیلم همیشه موفق میشود...کمی آرام شده و برای بازی اولش آماده شده بود.

سه ساعت از بازی میگذشت و اوضاع بد نبود. جادوگران بزرگسال سوار بر جارو از سویی به سوی دیگر می رفتند و فریاد زنان توپ ها را از چنگ یکدیگر بیرون می کشیدند. تیم آنها با ده امتیاز اختلاف پیروز میدان بود اما هنوز از اسنیچ طلایی خبری نبود. اتفاقی که ناگهان افتاد برای یک لحظه ورزشگاه را در سکوت فرو برد. گرز ِ یکی از مدافعان تیم مقابل از دستش رها شده و به شدت با سر مدافع تیم برخورد کرد. امتیاز ضربه به نفع آنها بود اما مدافع دیگر نمیتوانست ادامه دهد...


- جیمز مواظب باش!

جیمز بهت زده برگشت، ناخودآگاه گرزش را بالا گرفت اما بلاجر بادراد سریعتر بود. برای چند لحظه دردی شدید در کتفش پیچید و بعد تاریکی محض.

***

- هی تو! تو تنها ذخیره ی تیمی! برو تو... برو وایسا دفاع، لازم نیس بری جلو! کنار دروازه بمون و مراقب دروازه بان باش، همین!
- ولی ...
- برو!

جیمز ِ خردسال که با زحمت بسیار گرز را به دنبال خود میکشید سوار بر جارو شد و اوج گرفت. داور در سوت دمید و بازیکنان جوان با سرعتی باورنکردنی کوافل را حرکت دادند. چشم از کوافل و مهاجمان برداشت، هنوز یک گل را داشتند پس جای نگرانی نبود. اما میتوانست مدافع تیم حریف را ببیند که بلاجرش را به سمت دروازه بان نشانه رفته و به جیمز نیشخند میزد :
- بگیرش کوچولو!

جیمز یخ زد. بلاجر با سرعت به سمت دروازه بان در حرکت بود و پاتر کوچک با یادآوری فیلم هایی از قبیل "نارنجی پوشان" و "دار و دسته ی فوتبالیست ها"به خود روحیه داد. گرزش را بالا کشید و چشم هایش را بست و ضربه زد.
- هوووووووو....ف! از بیخ گوشش رد شد!

با شنیدن صدای تحسین آمیز گزارشگر تصور کرد موفق شده، با خوشحالی چشم هایش را باز کرد و برگشت، اما خیلی زود متوجه شد که گرزش را بسیار کند حرکت داده و موفق به دفع بلاجر نشده بود.
لحن تحسین آمیز گزارشگر خطاب به دروازه بان بود که به طرز ماهرانه ای از بلاجر جاخالی داده و به موقع هم کوافل را قاپیده بود، اما در آن لحظه با خشم به جیمز چشم غره می رفت.

جیمز آب دهانش را قورت داد، نیم نگاهی به نیمکت ذخیره ها انداخت، وضع مدافعی که جایگزینش شده بود خراب بود، احتمالا نمیتوانست به بازی برگردد و ..

- جیمز!!!

صحنه ی آخر ِ فیلم " ماموریت آقای اویل" را به یاد آورد و اینکه چطور آن پسربچه ی همیشه ناموفق، در حرکتی اسلمشن با گرزی که در دست داشت توپ کوچک و زرد رنگی را به دورترین نقطه ی ممکن پرتاب کرده بود و باعث برد تیم شده بود، حتما همین اتفاق می افتاد...اگر قبلی را گند زده بود این بار میتوانست جبران کند، اینبار میتوانست خطر را از دروازه بان رفع کند، بلاجر نزدیک شد...صحنه اسلمشن شد...چهره ی مضطرب دروازه بان را دید که با نگرانی سر جایش میخکوب شده و نمیتوانست از بلاجر سیاه رنگی که با سرعت به طرفشان می آمد چشم بردارد... ناگهان موقعیت تغییر کرد، دو جستجوگر درست مقابل دروازه اسنیچ را دیدند، حالا بلاجر می آمد تا دو نفر از هم تیمی هایش را سرنگون کند... جیمز جیغ کشان ضربه اش را زد...به این امید که آخرین صحنه ی فیلم است، به این امید که به آن بزرگتر ها نشان میدهد که میتواند، به این امید که با ضربه ی صحیح و نهایی او جام را می برند و دیگر کسی او را دست نمی اندازد...

اما اینطور نشد...
بلاجر با جیمز برخورد کرد و او تعادلش را از دست داد، زمانی که پاتر کوچک با یک دست از جارویش آویزان شد شاهد بود که چطور بلاجرش با خشونت تمام جاروی جستجوگر تیم را شکست و او را به سمت دروازه بان پرتاب کرد، شاهد بود که چطور دروازه بان تعادلش را از دست داد و گل تساوی را خورد.
و با گوش های خودش شنید... فریاد پیروزمندانه ی جستجوگر حریف را که اسنیچ طلایی در مشت گره شده اش اسیر شده بود.


چشم هایش را نیمه باز کرد، در درمانگاه بود و تمام استخوان هایش از درد میسوختند، تصویری تار و مبهم از هم تیمی هایش میدید که دور تختش را گرفته بودند، صدای بغض آلود کاپیتان را شنید که زمزمه میکرد:
- اون باعث باخت ما شد، ما جامو از دست دادیم...

با خستگی پلک هایش را دوباره بر هم فشرد. همه چیز تمام شده بود، او باز هم خراب کرده بود. فیلم های مشنگی هرگز حقیقت نداشتند، لااقل در مورد او، نداشتند. حالا باید میخوابید، برای مدتی طولانی!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۴ ۲۰:۵۳:۵۲
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۵ ۱۹:۵۵:۵۴


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
هافلپاف vs اسلیترین

- بوقیا بیدار شین...

من با چشمانی خون آلود سر صندلی راحتی خوابگاه نشسته بودم. تمام شب را نخوابیده بودم چون با حرف های (به قول خودش!) روحیه بخش پیوز یه لحظه هم آرام نگرفته بودم. بچه های تیم همچنان در خواب ناز به سر می بردند و مثل مرده (!) به تخت خواب خود چسبیده بودند و گهگاهی نیز در خواب هذیان می گفتند! سر انجام با ترقه ای که از جیب پیوز برداشته بودم، توانستم آنها را از خواب بیدار کنم.

(نکته ی کنکوری: پیوز یک روح است و جیب ندارد! )

اعضای تیم مثل فنر از جا پریدند و با قیافه های عصبانی و پریشان درون چشم من زل زدند. پیوز که خودش را به طور ساختگی عصبانی نشان میداد جلو آمد و دو تا کشیده محکم به من زد اما به دلیل روح بودن، موفق به این کار نشد !
ملت:

پیوز با حالتی عصبانی و اکشن به طرف اعضا آمده و به آن ها بد و بیراه گفت! سپس روی خود را به من کرد. سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم ولی قیافه ی پیوز مانع این کار می شد!

-هوی بوقی.....هیچ می دونی ساعت چنده؟
-ساعتو چی کار داری؟ بده سه ساعت زود تر از بازی تمرین کنیم؟
من این را گفتم و لبخند پت و پهنی تحویل پیوز دادم!
-هرگز!...مگه اینکه خوابشو ببینی!

چند دقیقه بعد

هنوز خورشید طلوع نکرده بود که بازیکنان هافلپاف، کشان کشان به سمت زمین بازی تمرینی حرکت کردند.گروهی از بازیکنان در حال چرت زدن و گروهی دیگر رسما بیهوش بودند!پیوز، مثل بازی قبل، با دری وری هایی که تحویل ما می داد، فقط ما را گمراه کرده بود!خلاصه بعد از سخنرانی کسالت بار او، یک دور با هم تمرین کردیم.

یک ساعت بعد، درون رختکن

هر کسی در فکر خودش بود؛ کینگزلی داشت با واکس کله ی تاس خود را براق می کرد، ریتا هم داشت با لوازم آرایش خود ور می رفت، سپتیما هم به خودش یک کیلو زلم زیمبو های مختلف وصل کرده بود، دابی و نیمفا با هم در حال بازی با پی اس پی جدید خود بودند و در نهایت، من و پیوز داشتیم برای آینده مان نقشه می کشیدیم!!سرانجام، داور مسابقه، به ما اشاره کرد که وارد زمین شویم.

چند دقیقه بعد، وسط زمین بازی

بر خلاف بازی قبل، به هیچ وجه استرس نداشتم.این می توانست نکته ی خوبی برای خودم یا تیمم باشد ولی در عوض، صدای به هم خوردن دندان های کینگزلی و لورا به صراحت شنیده می شد.وقتی وارد شدیم، نور خورشید همه جا را در بر گرفته بود.ورزشگاه مملو از تماشاچیانی بود که سبز بودند!(البته ناگفته نماند که بیشتر آنها هافلپافی بودند ولی به دلیل خاصی سبز پوشیده بودند! )

تماشاچیان شعار های بالای 18 سالی می دادند که باعث می شد هر کدام از ما عصبانی و عصبانی تر شویم. بالاخره بازیکنان اسلیترین وارد زمین شدند. با نفرت با آن ها دست دادم و دقایقی بعد، چماغ خود را برداشته و به سمت پستم حرکت کردم. نگاهی به کینگزلی انداختم؛ کله اش با واکسی که زده بود، براق تر از قبل به نظر می آمد. خودش هم انگار دیگر استرس نداشت.

به هر حال،بعد از دست دادن کاپیتان ها، بازی با سوت داور آغاز و صدای لی جردن در فضا پخش شد.(ناگفته نماند که از صدایش معلوم بود که خروسک گرفته بود!)

-بله...بازی با سوت داور شروع میشه. ورزشگاه پر از تماشاگر هاگوارتز، امروز مهمان دو تیم هافلپاف و اسلیترینه. در ترکیب هر دو تیم، یک کچل در خط دفاعی دیده می شود که یکی از آنها انگار ماه هاست حمام نرفته! بگذریم...بازی هم اکنون دست مهاجمان تیم هافلپافه. سپتیما ویکتور، کوافل رو در دست داره. باید ببینیم اون چی کار می کنه.بله! اون موفق میشه با تکنیک ناب خودش از شر بلاجر بلاتریکس راحت بشه. اون هم اکنون ولدمورت رو در پیش داره. باید ببینیم چی میشه...

ناگهان ما با صحنه ی عجیبی رو به رو شدیم. ولدمورت کله ی خود را مستقیم در راستای نور خورشید قرار داد و این باعث شد نور شدیدی تمام ورزشگاه را پر کند. همه ی کسانی که در آنجا حضور داشتند، جلوی چشم خود را گرفتند تا نور چشم آنها را کور نکند!

-جالبه...لرد ولدمورت به جای بلاجر، از کله ی تاس خود برای دفاع استفاده می کنه. سپتیما کوافل رو میندازه و ولدمورت اونو می گیره و به ایگور پاس می ده. اونجارو...ایگور داره برای بازیکنان هافل زبون درازی می کنه. این حرکت غیر ورزشی باعث میشه ریتا جلو بیاد. ریتا از این فرصت استفاده می کنه و کوافل رو می گیره. اون داره به سمت دروازه حرکت می کنه. ظاهرا بلا و ولدمورت دارن با هم خصوصی حرف می زنن و گریندل والد در مقابل ریتا باید وایسه. ریتا کوافل رو به صورت چیپ میندازه و...کوافل به شکل عجیبی وارد دروازه میشه. ریتا با خوشحالی داره به طرف همتیمی هاش می ره و همه رو بغل می کنه.از طرفی دیگه، ولدمورت و بلاتریکس دارن هر چی عقده ی کروشیو دارن رو روی گریندل والد خالی می کنن!


به آرامی رفتم و به ریتا چشمک زدم. به طوری تحت تاثیر جو قرار گرفته بودیم. ناگهان نفهمیدیم چه طور شد که مورگانا به پیش ما آمد.کینگزلی با شهامت جلو رفت تا توپ را بگیرد ولی مورگانا با یک و دویی که با ایگور انجام داد، موفق شد از کینگزلی رد شود. با خود گفتم که الان باید وارد عمل شوم. آرام آرام جلو آمدم تا او را بهتر ببینم. مورگانا در یک لحظه کوافل را به سمت دروازه پرتاب کرد. من به جای این که با چماغم مانع توپ شوم، با آن به سر مورگانا زدم.مورگانا در یک لحظه در مرز بیهوشی و هوشیاری قرار گرفت.() توپ با برخورد به گوش ها دابی وارد دروازه شد. همه ی اعضای تیم داشتند به شدت مرا مورد سرزنش قرار می دادند. (به این صورت : )

خلاصه، بعد از آن همه جنگ و دعوا، دابی بازی را شروع کرد. از آنجا به خوبی می توانستم ببینم که گوش هایش قرمز هستند! کینگزلی از جلوی کوافل جاخالی داد تا به نیمفا برسد. نیمفا با یک پاس بلند سعی کرد سپتیما را صاحب توپ کند اما ولدمورت سر راهش قرار گرفت و با چماغش توپ را به ایگور سپرد؛ ایگور لبخند معناداری زد و به سمت ما پیش آمد ...

-ایگور همچنان داره پیش میره. اون سپتیما رو جا می ذاره. حالا نوبت کینگزلیه. کینگزلی بلاجر تمیزی رو به سمت ایگور روانه می کنه. الانه که دماغ ایگور پخت شه! یا مرلین!...اون از روی جاروی خودش می پره و به بلیز زابینی پاس میده. فقط یه ثانیه مونده بود تا بلاجر بهش بخوره. اونجا رو نگاه کنید؛ کینگزلی داره موهای مصنوعی ای که مرلین بهش هدیه داده رو می کنه. مسلما اون مورد نفرین مرلین قرار می گیره. بازی متوقف شده. کینگزلی آخرین تار موی خودش رو هم کند. پیوز با شرمندگی اسنیچ رو رها می کنه و به سمت کینگزلی میره. حالا زاخی و سپتیما هم به پیوز می پیوندن. سرانجام تصمیم گرفته میشه که اسپروات رو به جای کینگزلی انتخاب کنن.

کینگزلی با عصبانیت زمین را ترک کرده و اسپروات با ترس و لرز جای او را پر کرد. به او چشمکی زدم تا احساس تنهایی نکند. چند ثانیه بعد، بازی با سوت داور آغاز شد. بلیز برای اینکه ما را غافلگیر کند، به طرز مضحکی کوافل را به سمت دروازه شلیک کرد. مطمئن بودم که داخل چهارچوب نیست ولی ناگهان پریدم و با چماغم به کوافل ضربه زدم. کوافل به هوا رفت و مستقیم روی سر دراکو(که داشت به دنبال پیوز حرکت می کرد) نشست.

قیافه ی من:

ولی برخلاف آنچه انتظار می رفت، کوافل وارد دروازه شد. ایگور و بلیز به شدت دهانشان باز مانده بود. بلا و مورگانا داشتند با همبازی دست زدنی می کردند و ولدمورت هم داشت، برای تفریح، عده ای از تماشاگران را کروشیو می کرد. بازیکنان هافل به شدت از دست من عصبانی بودند. حتی پیوز در آستانه ی کتک زدن من بود!

چند دقیقه بعد، با دست پاسی را برای نیمفا فرستادم. نیمفا چشمکی زد و به سمت جلو حرکت کرد.

-خوب. نیمفا داره همینطور حرکت می کنه. هیچکی رو به روی اون نیست. اون به دروازه نزدیک میشه. بلا و ولدمورت که داشتن راجع به آینده صحبت می کردن، آروم آروم جلو میان ولی خیلی دیره. نیمفا سعی می کنه گریندل والد رو گول بزنه. گریندل والد سر تا پا عرقه. دیگه کارش تمومه. نیمفا با یک ضربه ی فنی کوافل رو وارد طاق دروازه می کنه.

ملت هافلپافی به شدت جو گیر شده بودند. بعضی از آنها، که گویی قرص روان گردان از پیوز قرض گرفته بودند، داشتند آن وسط بندری میزدند. من به آرامی لبخندی به پیوز زدم تا کمی از عصبانیت او کم شود. در چند قسمت از صورت او، جای چنگ های دراکو بود. او لبخندی خشک تحویل من داد و دوباره به سمت دراکو حرکت کرد.

چند دقیقه بعد، بلیز موفق شد با شش بار جا گذاشتن من، کوافل را وارد دروازه کند. ریتا که نزدیک بود غش کند، با عصبانیت درون چشمان من خیره شد و شش هفت تا بادنجان کنار چشم من کاشت. چشمانم نزدیک ود از حدقه در بیایند. با شرمندگی مقابل اعضای تیم ایستادم. نمی توانستم توی چشم آنها نگاه کنم. تماشاچیان نیز وضع بهتری نداشتند. آنها همچنان بر ضد من شعار می دادند.

-زاخاریاس، حیا کن، هافلپافو رها کن...

- بلیز حسابی تیم هافل رو به بوق برده.مطمئنم توی این بازی تیکه بزرگه ی زاخی گوششه! نیمفا چماغ زاخی رو ازش گرفته و داره هی تو سر زاخی می زنه. عجب منظره ی جالبی...نتیجه هفتاد به بیسته. خوب، بلا بازی رو شروع می کنه. یه کم جلو میاد و سپتیما رو رد می کنه. حالا نوبت نیمفائه. اوه...اون داره همین جوری جلو میاد. انگار حسابی جو گیر شده! اون بعد از این که با چماغ دماغ ریتا رو پخش می کنه، رو در روی زاخی قرار می گیره. زاخی ناراحته چون سوتی سال رو داده ولی به هر صورت باید ببینیم چی میشه ...

بلا به آرامی کوافل را به مورگانا پاس داد. مورگانا سعی کرد با سر کوافل را مهار کند اما همزمان من به بلاجری ضربه زدم که بلاجر مستقیم جلو رفت و به سر مورگانا خورد؛ خون مانند فواره از شکاف سر او بیرون میزد ...

چند مین بعد...

-خوب...مثل اینکه مورگانا حالش خوب شده. داور بلافاصله تایم اوت رو اعلام می کنه. نتیجه تا الان هفتاد بر بیست به نفع اسلیترینه. استراحت کوتاهی می کنیم بعد با ادامه ی گزارش در خدمتتون خواهیم بود

در رختکن
بر و بچ هافلپافی، من را به بالای دار برده بودند و داشتند از من بازجویی می کردند.هر کس برای خودش می آمد و دو تا شلاق می زد یا اینکه صندلی ای را که بالای آن بودم را کمی آن طرف تر می برد.از قیافه ی آنها معلوم بود که به شدت عصبانی هستند ( اگر نبودند عجیب بود )


-بــــــوقی!...تو باعث شدی ما ببازیم.بوق بر تو!

و همه یبازیکنان با زمزمه حرف پیوز را تایید کردند. پیوز پای خود را به صندلی نزدیک کرد و...

چند مین بعد، وسط بازی

به آرامی وسط زمین بازی رفتیم.سکوت در ورزشگاه حاکم بود.فکر می کردم همه سر و صورت من را ببینند بهم می خندند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.بازیکنان اسلیترین به تندی وارد زمین شدند.مورگانا هم با کله ای باند پیچی شده در زمین حضور داشت.با این که پاهایم می سوختند، سوار بر جاروی خود شدم و به سمت پستم حرکت کردم.اسپراوت مثل چوب خشک کنارم ایستاده بود. او در این جنگ و دعوا ها شرکت نکرده بود. خلاصه، بازی را شروع کردم. با دست کوافل را به سپتیما پاس دادم برایم تجربه شده بود که با چماغ کاری نداشته باشم! سپتیما از ایگور توانست به راحتی بگذرد و وارد یک چهارم دفاعی حریف شود. او با دست خود ضربه ی محکمی را بر سر ولدمورت زد که باعث شد سر او داغ کند! بعد از کنار زدن بلاجر بلاتریکس، ضربه ی تمیزی را به سمت دروازه روانه کرد. توپ در عین ناباوری درون دروازه قرار گرفت.

-باور کردنی نیست.گریندل والد به جای اینکه کوافل رو بگیره، گذاشت کوافل وارد دروازه بشه.نتیجه هفتاد بر سی به نفع اسلیترینه. سپتیما به آرومی میره و نیمفا رو در آغوش می گیره. بعدشم نوبت ریتائه. اونجا رو نگاه کنید...پیوز دراکو رو کنار زده و داره به اسنیچ نزدیک و نزدیک تر بشه...اون...

[i](نویسنده: چیه؟خیال کردین اسنیچو می گیره؟یو ها ها ها!با پیوز هماهنگ کردیم بذاره پیاز داغ قضیه زیاد بشه! )


همه ی نگاه ها به پیوز بود.آیا او می توانست؟...
در حالی که همه مات و مبهوت بودند، ولدمورت بازی را شروع کرد. او کوافل را به بلیز پاس داد. بدون اینکه کسی بفهمد، بلاجر تمیزی به سمت او فرستادم. چند ثانیه بعد، او به سمت پایین سقوط کرد. تنها من بودم و دروازه! به آرامی جلو رفتم. همه را رد کردم. دیگر چیزی نمانده بود که...ولدمورت سر راه من قرار گرفت. پوزخندی زدم و کوافل را از پشت سر به ریتا پاس دادم.

-زاخی با زیرکی مطلق کوافل رو به ریتا پاس می ده. ریتا یکه و تنهاست. اون کوافل رو شلیک می کنه. واااای!...دراکو که از سر جاش بلند شده مانع ورود کوافل به دروازه میشه. ریتا با اعتماد به نفس جلو میره و...توی دروازه! توی دروازه! یه گل دیدنی از ریتا اسکیتر...مهاجم تند و تیزی که اهل کشور غنائه! ...ریتا پیش زاخی میره و اونو در آغوش می گیره.

احساس کردم بار دیگر روحیه ود را به دست آوردم. ولی اوضاع اینطور پیش نرفت! همان دقایق، ایگور با مهارت خاص خودش اسپراوت را به راحتی جا گذاشت، (حتی چماغش را هم گرفت!) او با چماغی که از اسپروت دزده بود بلاجری را به سمت دابی روانه کرد. دابی هم بلافاصله جا خالی داد و همین باعث شد دروازه خالی شود!

-ایگور موفق میشه ده امتیاز دیگه رو هم برای تیمش به دست میاره. با این وجود تنها امید هافلپافیا پیوزه چون اختلاف هنوز پابرجاست.

با شجاعت کوافل را از دابی گرفتم و آن را برای سپتیما فرستادم. سپتیما ابتدا به نیمفا پاس داد. نیمفا هم کوافل را به ریتا داد. ریتا هم به سپتیما پاس داد و همین طور داشتند به صورت سه نفره جلو می آمدند. بلاتریکس و ولدمورت به شدت سرگیجه گرفتند و از همان بالا افتادند! حالا دیگر فقط گریندلوالد را رو به روی خود داشتند! هر سه نفر به آرامی خندیدند. گریندل والد از ترس چشمانش را بست!! سپتیما فرصت را غنیمت شمارد و با انگشت کوچک خود کوافل را وارد دروازه کرد!

-هه!...اعضای هافلپاف به راحتی تونستن ده امتیاز دیگه رو هم بگیرن. ولدمورت و بلا همچنان روی زمین پخش هستن. مورگانا هم رفته پایین تا به وضعیت اونا رسیدگی کنه. با این وجود، فقط ایگور، بلیز و دراکو باقی موندن! گریندلوالد به راحتی کوافل رو از دست میده. ریتا به راحتی کوافل رو می گیره.

حس می کردم این یک موقعیت طلایی است. ریتا چشمانش را بست و به آرامی شوت سرکشی را به سمت درواز روانه کرد.تماشاچیان سعی داشتند او تشویق کنند!

-هافلپاف گل بزن، تو قهرمانی...هافلپاف گل بزن، تو قهرمانی...قهرمان قهرمان تو قهرمانی...قهرمان قهرمان، تو قهرمانی!

گریندلوالد به خوبی توانست کوافل را دفع کند ولی نیمفا به خوبی از ریباند استفاده کرد و توپ را درون دروازه جای داد.

-با این که اختلاف هنوز زیاده، هافلیا همچنان به کارشون ادامه میدن. نیمفا باز هم گل می زنه. اونجارو...باور نکردنیه!ا یگور با پاس بلیز موفق میشه توی این هیر و بیری گل بزنه! همه چی برای هافل پافیا تموم شده...اونا ازی رو واگذار کردن ... پیوز تنها امید هافلپافه!

با اینکه عصبانی بودم، با خودم کنار آمدم و به آرامی جلو رفتم. مورگانا و ایگور را خیلی راحت کنار گذاشتم. سپس رو در روی بلاتریکس و ولدمورت، که به تازگی حالشان خوب شده بود، قرار گرفتم. انگار آنها هم می دانستند این کار هیچ فایده ای ندارد. خلاصه، با ناراحتی جلو رفتم. ولدمورت که عقده ای شده بود ( )، با تمام زورش بلاجری را به سمت من فرستاد. به خوبی توانستم آن را رد کنم. ولی او کمی بعد چرخی زد و...

سرم به شدت گیج می رفت. تماشاچیان را می دیدم که دارند خوشحالی می کنند. اسپراوت به آرامی مرا در آغوش گرفت. تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار بود؛ پیوز موفق شده بود مثل بازی قبل، اسنیچ را بگیرد. دل توی دلم نبود. همه ی بچه ها مرا در آغوش گرفتند. نمی توانستم باور کنم که ما بازی را برده بودیم!

از آنجا به خوبی می توانستم ببینم که بلا و مورگانا داشتند با تمام قدرت بر سر اینکه چه کسی مقصر است دعوا میکردند. در همین حال، دراکو را دیدم که روی زمین ولو شده بود و او را داشتند به بیمارستان منتقل می کردند. به آرامی جلو رفتم و ضمن انجام حرکات موزون، پیوز را پیدا کردم و او را بغل کردم.(بین خودمان بماند ولی از بوی زیر بغلش معلوم بود ده سال می شد که حمام نرفته بود! )

تماشاچیان اسلیترین بد و بیراه می گفتند. بازیکنان آنها هم با شرمندگی به سمت رختکن خود حرکت می کردند! همین موقع بود که صدای لی جردن برای آخرین بار پخش شد!

-خوب، پیوز با ضربه ای که به دماغ دراکو زد، موفق شد اسنیچ رو بگیره. لا مصب این تیم هافل شانس سگو داره! باشه باب ببخشید. تا بازی بعد، مرلین نگهدار و موفق باشید!

تماشاچیان هافل سر از پا نمی شناختند.بعـــله!...ما باز هم پیروز شده بودیم!

پایان


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۴ ۱۲:۰۰:۵۹

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸

مرلینold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۵ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۵۲ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۰
از پایان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 221
آفلاین
ذخیره ام و جای كاساندرا تريلاني بازی میکنم.

-------------------
استقلال و پرسپولیس !

خوابگاه مدیران :

شورای مدیران تشکیل شده و مدیران دور هم جمع شده بودن تا در مورد یه مساله مهم بحث کنن.قیافه تمام مدیران بسیار جدی بود و هر کی ندونه فک میکنه که در مورد سرنوشت جهان بحث میکنن.استرجس با خشونت از جاش بلند شد.صورتش قرمز شده و موهای طلایی رنگش آشفته شده بود و با خشونت لب هاش رو می جویید.

استرجس:ببینید ما تو جمع مدیرانمون فقط یه مدیر از راونکلاو داریم.در عوضش 3 تا مدیر از گریفیندور داریم.خب این دیگه خیلی تابلوئه که باید از منوی مدیریت برای گریفیندور کمک بگیریم.
آنیتا:خب ببین ،درسته شما سه تایید ولی من مدیر اعظم و بزرگ و کلفت و شاخ و خفن و گولاخ و الخ سایت هستم.رایم 5 تای شماست!
کوییرل:باب چرا کولی بازی در میاری؟اگر کسی دیگه نظری نداره من نتیجه جلسه رو اعلام بکنم.
دالاهوف:اممم به نظر من ...

استر میپره وسط حرف دالاهوف و با لحن سردی بهش میگه:

-تو برو اون 200 تا عکسی که بهت گفتمو آپلود کن اینقدر حرف نزن!

-----------------
روز مسابقه:

گریفی ها در سمت راست زمین حلقه زده بودن و به صحبت های استرجس گوش میکردن.آفتاب با لطافت انوار خودش رو بر روی اونها ساطع میکرد و نسیم ملایم و خنکی باعث میشد که بسیار سرحال و آماده یه مسابقه سخت با راونکلاویی ها بشن.

در عوض اون طرف میدون راونکلاویی ها در حالی دور هم حلقه زده بودن که ابر سیاهی بالای سرشون به شدت می بارید و رعد و برق میزد .طوفان شدیدی میومد و ایستادن رو برای بازیکنان سخت کرده بود.بخش بزرگی از انرژی اونها گرفته شده و بهشون فشار های زیادی وارد میکرد.

تماشاگران دو گروه با تعجب به تفاوت آب و هوا در دو نقطه از زمین نگاه میکردن و به قدرت جادو دعا میخوندن و از مرلین تشکر میکردن که چنین محیط جادویی فراهم کرده!گزارشگر بازی که انگار هنوز متعجب بود با لحن عجیبی صحبت هاش رو شروع کرد:

-خب بازی از همین الان با سوت داور شروع شد.همونطور که میبینید در ناحیه چپ و درست در جایی که بازیکنان ریونکلایی قرار دارن به شدت بارون میاد و رعد و برق کشنده ای بر روی سر هاشون میزنه.همین اول بازی رعدی به کاساندرا زد و باعث شد که آتیش بگیره.با سرعت اونو از بازی بیرون بردن و جاش مرلین وارد زمین شد.

با آوردن اسم مرلین ،دختر های ورزشگاه غش میکنن و بعد از اینکه مرلین به سمتشون بوس میفرسته دوباره سر حال میشن و به صورت بهش خیره میشن.مرلین امروز با مچ بند سبز وارد زمین شده و هنوز نیومده این حرکت مد شده و تمام ساحره های تماشاچی یه چیز سبزی پیدا میکنن و به دست هاشون میبندن.

-بعله حالا آبر توپ رو به جسیکا پاس میده.جسیکا توپ رو به طرف تايبريوس پرتاب میکنه ولی این بازیکن نمیتونه توپ رو مهار کنه و توپ به طرف زمین میره.گویا تیم گریفیندور فقط به دلیل سخت بودن اسمش اونو عضو تیمشون کردن.

تره ور در حالی که یه ابر سیاه دنبالش میکنه و مدام روش آب میریزه به توپ نزدیک میشه.از شدت زیاد بارون زیاد توپ رو دقیق تشخیص نمیده و به جای گرفتن توپ با صورت به زمین برخورد میکنه.در این بین جسیکا توپ رو میگیره و با پرتاب به سمت آبر باعث میشه که آبر با ویولت تک به تک بشه.مرلین بازدارنده ای به طرفش پرتاب میکنه و بازدارنده با سرعت به آبر نزدیک میشه.آبر که به موقع متوجهش میشه جاخالی میده و همزمان توپ رو پرت میکنه.ویولت که هیچ دیدی نسبت به توپ نداره شانسی به طرف چپ خودش میره و به صورت خیلی شانسی کوافل بهش برخورد میکنه.

-چه حرکت هایی زیبایی انجام میدن.لاوگود و وارنر با سرعت بدون اینکه بهم نگاه کنن پاسکاری میکنن و به طرف دروازه گریف نزدیک میشن.همزمان دو ابر سیاه با سرعت بالا سرشون حرکت میکنن و شدت ریزش بارونشون هر لحظه بیشتر میشه.مشخص نیست ماجرای این ابر های سیاه چیه که امروز به راونکلاویی ها چسبیده!

لینی دروازه رو نمیبینه ولی طبق تمرین های قبلیش احساس میکنه که الان به جای مناسبی برای پرتاب رسیده.استرجس سری به علامت تایید به جیمز نشون میده و جیمز یه بازدارنده به طرف لینی میفرسته.لینی متوجه بازدارنده نمیشه و اون محکم به دستش برخورد میکنه.کوافل از دستش جدا شده و در دستان مک لاگن میفته.اونم با سرعت حرکت میکنه و وقتی به دروازه راونکلاو میرسه محکم توپ رو شوت میکنه.

-بعللللله..توپ گل میشه!10-0 به نفع راونکلاو!اوه اونجا رو..مرلین به طرف تماشاگران ساحره رفته و داره به شدت باهاشون راز و نیاز میکنه.مشخص نیست که این حرکت مرلین در راستای چه هدفی از مسابقه قرار داره ولی خب مرلین هیچ فرصتی رو از دست نمیده!ساحره های ورزشگاه یک صدا مرلین رو صدا میکنن و مرلین هم انگار قصد داره با تمامشون راز و نیاز رو انجام بده.:bigkiss:

گزارشگر سرش رو بر میگردونه و با هیجان بیشتری به تره ور اشاره میکنه و میگه:

-اوه اونجا رو..تره به بغل مینروا رفته و به شدت بهش چسبیده.مثل اینکه تره ور داره به داور اشاره میکنه که به خاطر مینروا از مسابقه کنار میکشه و اعلام میکنه که شاید به خاطر مینروا از زندگی هم کنار کشید!

گزارشگر که بسیار هیجان زده شده بود به شدت زیر خنده زد و فقط تونست به جایگاه تماشاگران راونکلاو اشاره بکنه.ادی بر روی زمین نشسته بود و پاچه شلوارش رو بالا زده بود.جوراب میشست و مدام لیوان های شیرموز رو می بلعید.

-----------------
ساعت ها بعد :

گریفیندور 140 به 0 از راونکلاو جلو افتاده بود ولی هنوز جستجو گر ها نتونسته بودن که اسنیچ رو پیدا کنن.هر از گاهی جست و خیزی میزدن ولی هیچکدوم موفق به گرفتنش نمیشدن.لیسا با خشونت به اطرافش نگاه میکرد ولی بارونی که به شدت بر رویش میریخت نمیذاشت که دقیق ببینه.در عوض گرابلی با خیالی راحت به اطرافش نگاه میکرد و دنبال اسنیچ بود.

-----------------
کمی اونورتر آنیتا با منوی مدیریتش مخفیانه وارد ورزشگاه شد.نگاهی به تابلوی نتیجه کرد و با خشنودی سرش رو تکون داد.

-خب حالا وقتشه!الان کاری میکنم که استرجس ضایع بشه و ببازه.من عاشق ریونم و نمیذارم حق گروهم خورده بشه.
-----------------
-بعله اونجا رو ببینید.انگار که اسنیچ در دستان لیسا هست.او خودش هنوز باورش نمیشه که اسنیچ رو گرفته.نتیجه 150 به 140 به نفع راونکلاو و این گروه این بازی رو برنده میشه.

لیسا که متوجه نشد چجوری و از کجا به صورت ناگهانی اسنیچ در دستانش ظاهر شد و نا خودآگاه دستانش مشت شد با تعجب به اسنیچ خیره شده بود.لبخندی از روی خوشحالی زد و به حلقه جشن و سرور راونکلاو رفت.او امروز اسطوره راونکلاو بود و به تنهایی گروهش رو نجات داد.


ویرایش شده توسط مرلین در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۴ ۱۲:۵۸:۴۹

[b][size=medium][color=6600FF][font=Arial][url


Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۴۲:۱۰
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
ریونکلاو Vs گریفندور

- هین...هین...هین...یه نگا به نقشه بنداز ببین چه قده دیگه باید بریم؟

- بوقی...برعکس گرفتیش!

ویولت با یه نیشخند به کاساندرا نقشه رو درست کرد و گفت:کلا راه رو اشتباه اومدیم...با عرض معذرت تمام مدت داشتم نقشه رو برعکسی میخوندم

لیسا با عصبانیت و شاکی:بوق بر همتون ارزشیا!من همین الان فهمیدم که باید آپارات کرد به جای کوهنوردی!

بقیه:

- با شمارش من آپارات میکنیم به سمت غار پروفسور تریلانی!

پــــــــاق!

چند لحظه بعد ریونیا ی ورزشکار!خود را درون غار یافتند.

ویولت نگاهی به دستان خود انداخت و گفت:اممم...من یه دستمو جا گذاشتم انگار
گابر که انگار فرصتی برای تیکه پرانی به مشاور اعظم یافته:تو از همون کوچیکی هم مثه آدم یاد نگرفتی آپارات کنی!
- کی اینجاست!؟

زنی لاغر اندام از انتهای غار نمایان شد.
در این قسمت لازمه توضیحاتی رو به خوانندگان بدیم:

پیشگوی بزرگ بعد از اخراج شدنش از هاگوارتز به دست مدیر استکباری مدرسه ، به غاری در کوهستانی پناه برده بود و با پیشگویی شکم خودشو و گربه هاشو سیر میکرد!

لونا قدمی به جلو گذاشت و گفت:ما اومدیم تا شما برامون پیشگویی کنید ما میخوایم بدونیم برنده ی مسابقه ی فردا کیه؟

چشمان تریلانی برقی زد و با جستی به سمت انتهای غار پرید!

انتهای غار:

- من میترسم!
- خفه شو لیسا...داره تمرکز میکنه!

تریلانی در حالی که دور تا دور خود را شمع هایی با دودهای خاکستری چینده بود و لباس ژولیده اش به لباسی سراسر سفید تغییر کرده بود و کلا غار رو کرده بود خانه ی ارواح!و چهار زانو نشسته بود، در حال زمزمه زیر لب بود!

بالاخره چشمان ورقلمبیده ی تریلانی باز شد و گفت:شما شکست میخورید!
ریونی ها:
- عههه دروغ میگی!
- گریفندوری ها از شما میبرن، پیشگویی های من هیچوقت غلط از آب در نمیاد!

و خنده ی موزیانه اش تا بیرون غار و میان کوهستان ها و بین دره ها و رودها و خونه ی خرس ها و اعماق دریاها در هم میپیچید!

ریونی فلک زده کنار شومینه ی تالارشون نشسته بودن و چهره هایشان خالی از هرگونه شادی بود.

تره ور بشقاب پر از مگس هاشو کنار گذاشت و گفت:وقتی ویولت سعی کنه گل نخوریم و لیسا گوی رو هر چه زودتر بگیره، چطور میخوایم ببازیم؟

ویولت با نگرانی گفت:راستش بچه ها من نتونستم دستمو گیر بیارم!باید با یه دست بازی کنم.

تره ور:حالا که فکرشو میکنم...امکانش هست که ببازیم

زمین بازی:

- امروز مسابقه ایست بین بازیکنان راونکلاو ، ریونکلاو ، البته خودشون ریون یا راون هم میگن ، به هرحال شک و ابهاماتی در بیان اسم این گروه هست و بازیکنان شجاع گریفندور ؛ بازیکنان مقابل هم ایستادن، کاپیتانا به هم دست میدن و مادام هوچ گوی ذرین رو ول میکنه و بازی آغاز میشه!

لیسا با نگرانی به سمت بالا میره و هم حواسش به گویه هم به گرابلیه.گرابلی به لیسا نزدیک میشه و اونو در رابطه با الف دال تهدید میکنه ولی لیسا اهمیت نمیده.

- بوقی اگه بذاری من گویو بگیرم تو رو میکنم یکی از سران دوم الف - دال ها!
- عمرا!

از اونور ویولت داره سعی میکنه با یه دست نذاره کسی توپو وارد دروازه کنه ولی هی نمیشه

- ویولت با یه دست سعی داره نذاره گل بشه ولی نمیتونه!هنوز چیزی نشده بیست بر صد در حال باختن!

ویولت با عصبانیت رو به بقیه:خب آهسته تر بزنید تا منم یه گلی بزنم ، تازه دارم گرم میشم

از اونور جیمز به لینی نزدیک شده و آهسته اونو تهدید میکنه:بکشید کنار وگرنه از محفل با اردنگی میندازمتون بیرون

تره ور از اونور به جای اینکه وظایفشو عملی کنه داره مگسا رو میقاپه و کاساندرا داره با دسته جاروش ور میره ، و گزارشگر در حال توصیف حالات چهره ی بازیکنانه تا بازی!

- اوه ... تره ور تو میتونی ! آها یه مگس کنار چشاته آفرین

در جایی گوشه ی زمین نیز استرجس داره خنده ای موزیانه سر میده!

- یه لحظه گوی از جلوی چشمای لیسا حرکت میکنه، ولی اون هیچ عکس العملی نشون نمیده شاید گرابلی بالاخره تونسته تهدیدشو عملی کنه و حالا جوگیرانه به سرعت میره به سمت گوی و تماشاگران براش گل میریزن!و چند لحظه بعد گوی تو دستای گرابلی داره بال بال میزنه!




چند روز بعد پیام امروز:
با تلاش و زیرکی بازیکنان ریونکلاوی، اونا تونستن کشف کنن که بازیکنان گریفندوری با باج دادن به پروفسور تریلانی ، نتیجه به نفع گریفندوریا تموم بشه!


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
هافلپاف و اسلیترین

در تالار هافلپاف:

سه عدد صندلی راحتی، در تالار خصوصی هافلپاف به چشم می خورد. در نزديكيشان قاليچه ی پاره و زشتی روی زمين پهن شده بود. صفحه ی شطرنج جادويی و مهره های سفيد و سياه بر روی صفحه بر زمین خودنمايی می كردند. شعله های آبی رنگ شومينه، مانند گسوانی آشفته در باد تاب میخوردند. پيوز كنار شومينه نشسته بود. قيافه اش مضطرب نشان می داد. پيش رويش، ملت هافلی، بر خلافِ او در شادی به سر ميبردند. آسپ بدون آنكه به بازی فردا فكر كند، دستانش را در دستان ريتا قار داده بود.

-بچه ها، همونطور كه ميدونين، من يه روحم. قبلا با هم در اين زمينه حرف زده بوديم. من نمی تونم چيزی رو لمس كنم، پس نميتونم گوی زرين رو بگيرم.

-پس غلط كردی جستجوگر شدی!

پيوز از روی خجالت سرش را پايين انداخت و به چهره خشمگين ملت چشم دوخت كه با خشانت نگاهش می كردند. حرفهايش را كنار هم چيد و ادامه داد:
-بايد اختلافمون رو با اسلی زياد كنيم و تنها راه شرافتمندانه ای كه ميتونيم اين كار رو بكنيم اينه كه شما تلاش خودتون رو بكنيد.

ملت به پيوز چشم دوختند. آتش شومينه لحظه ای اوج گرفت و پيوز حرفی را كه بايد می زد، زد:
-من فردا بازی نمی كنم، به جای من فلورنس بازی می كنه.

هافلپافيها بهت زده به پيوز نگاه كردند. كسی كه هميشه با حركات فرا گولاخش به آنها شور و شوقی وصف ناشدنی را هديه می كرد، چه طور ميتوانست اين طور با بی انصافی كنار بكشد؟ دنيس از ميان جمعيت بلند شد و به با گام هايی شُل و كوتاه به سمت پيوز رفت و گفت:
-اگه تو، در زمين باشی، روحيه ی زيادی به بچه ها ميدی. همون روحيه است كه كار حريف ها رو ميسازه. روش هايی برای اينكه روح ها بتونن اجسام رو لمس كنن وجود داره.

پيوز سرش را به نشانه نفی تكان داد و در را به سوی آخرين روزنه های نور و اميدِ دنيس بست.

روز مسابقه، رختكن هافلپاف:

صدای تماشاگران، شايد تا كيلومتر ها دور تر از هاگواتز به گوش می رسيد. سه چهارم ورزشگاه زرد پوش شده بودند. كينگزلی نگاهش را به تماشاگران دوخت و گفت:
-پيوز، اگه تو نباشی ورزشگاه سوت و كور ميشه. ملت فقط واسه تو به ورزشگاه اومدن.

پيوز بدون آنكه كوچكترين توجهی به سخنان كينگزلی بكند، توضيحاتش را به بازيكنان داد:
-ريتا، سپتيما و نيمفادورا، می خوام مثلث قدرتمند خودتون رو در ورزشگاه تشكيل بدين. كينگزلی، زاخارياس، می خوام مثل هميشه چماقاتون رو بكوبين به سر ملت و فلورنس...

فلورنس ابروهايش را بالا داد و به پيوز نگاه كرد كه گويی از سخن گفتن عاجز شده بود. پیوز سرش را تکان داد، دستش را بالا برد و به طرف ورزشگاه متوقفش كرد. هافلی ها با قدرت و استقامت به طرف ورزشگاه رفتند...

-پيوز گولاخه... پيوز سروره... پيوز گولاخه ...

خورشيد، انوار طلايی رنگ و خيره كننده اش را به ورزشگاه هديه كرده بود. تماشاگران، زير نور آفتاب، تيم مورد علاقه شان را تشويق می كردند.آنها پس از كمی جستجو در ميان بازيكنان هافلپاف اثری از پيوز نديدند...

-جنجال، هياهو، همه چيز از همين ورود بازيكنا به زمين نشعت می گيره. پيوز نيومده. جستجوگر هافلپاف فلورنسه...

جردن، با همان اشتياق هميشگی اش، بالا و پايين می پريد و بازی را گزارش می كرد. ميروا مگ گونگال در كنارش نشسته بود و عينك مستطيلی شكلش را صاف می كرد. پيش رويشان ميز طويلی قرار گرفته بود، كه رويش يك آينه جيبی كوچك، دو ليوان آب و چند كتاب قرار داشت. آينه جيبی، نور خورشيد را به طرز خيره كننده ا‌ی بازتاب می كرد و دیدن چهره مک گوناگل را سخت کرده بود.

بازيكنان اسليترين وارد زمين شدند. بلاتريكس لسترنج در راسشان بود و پشتش، به ترتيب، لرد ولدمورت، گريندل والد، ايگور كاركاروف، مورگانا لی فای و بليز زابينی قرار گرفته بودند.

-حالا سبز و نقره ای پوشان اسليترينی وارد زمين می شن. لسترنج كاپيتانشونه و نقش مدافع رو بر عهده داره. لرد ولدمورت در اين امر همراهيش ميكنه. گريندل والد دروازه بان اسليترينه و كاركاروف، زابينی و مورگانا لی فای مهاجمان بوقی اسليترين رو تشكيل ميدن...

-جــردن! به جای توهين به بازيكنا اسما رو درست بگو.

جردن در حالی كه رنگ از چهره اش پريده بود به مك گونگال نگاه كرد و ادامه داد:
-ممنون از پروفسور كه صد باری ميشه اين تذكر رو به من دادن. لورا مدلی دروازه بان هافلپافه، كينگزلی و اسميت مدافعان هافلپاف هستن. اسكيتر، ويكتور و تانكس مهاجمان فرا گولاخ هافلپافن...

برخلاف تماشاگران اسليترينی كه ورزشگاه را روی سرشان خراب كرده بودند، هافلپافی ها در سكوت، زير نور آفتاب، همچون ماتم زده ها زمين بازی را می نگريستند. پيوز كجا بود؟ اين سوالی بود كه در ذهن تمام تماشاگران نقش بسته بود...

در ميان ملت تماشاگر:

-هوی، دنيس، پيوز كجاست؟

-دنيس، پيوز اگه نباشه هافل صد در صد ميبازه. يا ميگی پيوز كجاست يا از اسلی حمايت ميكنيم.

پيوز دستش را بالا برد اما فشار ملت اجازه سخنرانی به او را نمی داد...

-من اينجام.

همه برگشتند و به پيوز زل زدند. در هوا بود و مثل هميشه، مقتدر به نظر می رسيد. ديدنش در زير نور آفتاب بسيار دشوار بود. صدای تمشاگران خوابيد و فقط صدای اسليترينی ها به گوش می رسيد كه گويی تيمشان گلی زده بود.

-هافلپاف بدون من خيلی راحت ميبره. من فقط كار رو سخت ميكردم. به جای اينكه اميد رو از دست بدين هافلپاف رو تشويق كنين. ميدونم خيلی از شما ها راونی يا گريفيندوری هستين، خودتونم دوست دارين اسلی ببازه، هافلپاف رو تشويق كنين!

- نتيجه بازی چهل به صفر به نفع اسليترينه. اسكيتر بازهم توپ رو از دست ميده اين بار كاكاروف سرخگون رو پيش ميبره. بازدارنده ضعيف كينگزلی بهش نمی رسه. كاركاروف توپ رو برای زابينی مينداز و اون شوت ميكنه. گل ميشه، پنجاه به صفر به نفع اسليترين. معلوم نيست چرا هافلپاف اينقدر ضعيف بازی می كنه...

- اسلی چی كارش ميكنه؟ ... ماست و خيارش می كنه ...

-سپتیما پاسی رو كه تانكس بهش داده رو از دست ميده. اسميت بازدارنده رو اشتباها" به طرف تانكس ميندازه كه خوشبختانه اون جاخالی ميده. گريندل والد، اسمشونبر و لسترنج در اين بازی خيلی بی كار بودن. مورگانا لی فای زمين رو پوشش ميده، به خاطر شرايط ويژه اون بازی صبح برگزار ميشه،مورگانا به كاركاروف پاس ميده و...


-نتيجه بازی شصت به صفر به نفع اسليترين ميشه. اوه، خدای من، من چی ميبينم؟ اون روح كيه؟...

نگاه تمام ملت بر پيوز ثابت ماند كه در گوشه ای از ورزشگاه به تقويت روحيه ی تماشاگران می پرداخت...

-حالا وقتشه، ما ميتونيم هافل رو به بازی برگردونيم، همه با هم...

- هافلپاف سروره... هافلپاف سروره...

-مثل اينكه گوركن طلايی هافلپاف دوباره بيدار شده. پيوز انرژی غير قابل توصيفی رو به تماشاگرا بخشيده، به طوری كه احساس ميكنم ستونهای هاگوارتز در حال لرزيدنه. همه جيز به بازيكنای هافل بستگی داره...

كينگزلی چماقش را بالا برد، به پيوز نگاه كرد كه در ميان تماشاگران شعف خاصی ايجاد كرده بود. بازدارنده سياه رنگ بهسمتش ميامد، ضربه را با تمام توانش به آن كوبيد.

-تق!

بازدارنده مسيری دورانی را طی كرد و درست بر مغز ولدمورت فرود آمد. خون سرخ رنگ از سر ولدمورت فواره ميزد. بلاتريكس جارويش را به سمت ولدمورت كج و كرد و با حالتی محبت آميز گفت:
-سرورم، رنگ قرمز خيلی به چشماتون مياد.

با شکافتن سر ولدمورت، صدای هياهوی تماشاگران طرفدار هافلپاف در ورزشگاه پيچيد. ريتا يكراست به سمت دروازه اسليترين می رفت...

-چه ميكنه اين اسكيتر، سرخگون رو پيش ميبره. ديگه با گريندل والد تك به تك شده، زابينی از پشت به طرفش ميره اما اسكيتر با يك ويراژ به موقع جاخالی ميده و زابينی با سر به حلقه وسطی برخورد ميكنه...

-گل شد... گل شد... چه گل باحالی شد... چه گل مامانی شد...

اين بار سپتيما زمين را پوشش ميداد. توپ را برای تانكس انداخت. تانكس با تمام قدرتش شوت كرد...

-گل، گل، چه گلی ميزنه تانكس. شصت به بيست. اوه، صبر كنيد، اين بار ويكتور توپ رو از دستان كاركاروف می گیره. يكراست به سمت دروازه ميره و شوت ميكنه، گل ميشه...

-بازم مثل هميشه، هافل برنده هميشه ...

فلورنس جارويش را كج كرد. پر التهاب ترين لحظه بازی فرا رسيده بود. مالفوی هنوز متوجه گوی زرينی كه در نزديكی حلقه های هافلپاف پر می زد نشده بود. فلورنس، اگر كمی می جنبيد، موفق ميشد.

-عجله كن دراكو، گوی زرين بغل حلقهی وسط تيم هافلپافه. قدرت نيمبوست رو نشون بده.

بلاتريكس با تمام توانش فرياد می كشيد. مالفوی چرخی زد و گوی زرين را ديد. فلورنس فقط چند متر با آن فاصله داشت. از مقابل بازدارنده ای كه به سمتش می آمد جاخالی داد و با بيشترين سرعتی كه در توان خودش سراغ داشت، به سمت گوی زرين رفت...

فلورنس به گوی رسيده بود. دستش را دراز كرد تا آنرا بگيرد، اگر كمی دير عمل می كرد مالفوی باعث پيروزی اسليترين می شد. ورزشگاه در سكوت فرو رفته بود...

در يك لحظه نفغس گير، گوی زرين گريخت و به سمت مالفوی رفت. شانس به او روی كرده بود. گوی زرين درست بالای سرش بود، دستش را دراز كرد اما بازدارنده ی تيره رنگی كه توسط زاخارياس شليك شده بود به كمرش خورد و باعث از دست دادن تعادل مالفوی شد، فلورنس به سمت گوی شيرجه رفت.

- تموم شد، هافلپاف برد، در يك بازی پر مخاطره، حساس و هيجان انگيز. بازدارنده ی به جای اسميت هافل رو از شكست نجات داد. صد و هشتاد به شصت به نفع هافلپاف.



Re: زمین بازی گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
بازی تیم کوییدیچ در این هفته به شدت مهم بود . جوری که رفتار تمام اعضای تیم کوییدیچ به شدت عصبی شده بود و فقط در انتظار کوچکترین جرقه ای بودند تا حرکت های عصبی خودشون رو با زد و خورد تکمیل کنن ...
این حالات عصبی از زمانی بیشتر شد که اعضای تیم راونکلاو در سرسرای بزرگ جنگی بزرگ رو برپا کرده بودند و اعضای اسلاترین هم به تلافی شکست های دوره های قبل با جادوهای سیاه از بچه های گریفیندور پذیرایی کرده بودند ...
آن اتفاقات باعث شده بود که سه تا از بازیکن های تیم کوییدیچ گریفیندور به شدت آسیب ببینند و راهی درمانگاه و بعد از آن سنت مانگو شوند .

4 عضو باقی مانده از تیم کوییدیچ در تالار خصوصی گریفیندور بر روی صندلی ها نشسته بودند و سکوتی عجیب فضای تالار را فرا گرفته بود .
صدای ترق توروق شومینه گریفیندور آرامش خاصی به فضا میداد ولی این آرامش در روحیه اعضای تیم کوچکترین تاثیری نداشت ...

ـ بهتر نیست از ذخیره ها استفاده کنیم ؟
انگار هر چهار نفر در انتظار کوچکترین حرفی بودند تا خود را خالی کنن و داد بیداد کنن ...
ـ ذخیره نداریم ...
ـ من بچه های راون و اسلی
ـ دامبلدور هیچی ...

ساکت !
همه به سمت مرکز صدا برگشتند ... استرجس که از همه عصبی تر بود داشت به سه یار هم تیمیش نگاه میکرد ...
ـ میشه بس کنید ؟
مک لاگن به شدت از روی صندلی برخواست و با صدای بلند داد زد:
چی چی رو بس کنید استر ... ریموس و جسیکا و گرابلی برای چی باید توی سنت مانگو باشن ؟
آبرفورث آهی از ناراحتی کشید و سرشو با دستاش گرفت ... جیمز که به نظر از همه آرومتر میرسید از شدت عصبانیت از روی صندلی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد .
استر به پنجره ی تالار نگاهی کرد و گفت:
نمیدونم ولی احساس میکنم بچه های اسلاترین این کارو بی خودی نکردن !
مک دوباره خواست حرف بزنه که با علامت استر ساکت شد ...
ـ احساسم به من میگه که بچه ها برای مسابقه میرسن ولی ما دردسرهای بیشتری توی مسابقه خواهیم داشت ...

*کیلومتر ها آن طرفتر*

خانه ای تاریک در باغی متروکه خود نمایی میکرد ... پنجره های خانه آنقدر کثیف بود که اگر پنجره را باز میکردند ممکن بود نوری به داخل خانه نفوذ کند . صداهای عجیب و غریبی از اطراف خانه به گوش مرسید .
داخل خانه اصلا به بیرون آن نمی آمد .
کوچکترین گرد و خاکی در داخل خانه وجود نداشت . پنجره ها ساعت دیواری بر روی عدد 2 رفته بود و مشغول ادامه دادن به حرکت خود بود .
صداهای دو شخص از طبقه ی بالا به گوش رسید .
پله های سنگی خانه نمای بسیار زیبایی به خانه داده بود ... ولی در خانه ای چوبی چگونه پله هایی به آن گرانی از جنس سنگ وجود داشت ... در حالی که وزن سنگ به شدت بیشتر از چوب هست ... جواب این سوال یک چیز بود : جادو ...!!!!
در طبقه ی بالا دو شخص شنل پوش حضور داشتند ...
ـ ارباب حاضره !
صدای خنده ی وحشت ناکی به گوش رسید .

*روز مسابقه *

استر به سمت دفتر مدیر مدرسه در حرکت بود و برگه ای را در دست داشت تا کناره گیریه تیم گریفیندور را از این مسابقه به اطلاع مدیر و بقیه برساند .
صدای آشنایی از پشت سر استر به گوش رسید :
ـ کجا داری میری استر ؟
صدا در ذهن استر پیچید ... به شدت آشنا بود ... چهره ی افراد مختلفی از جلوی استر میگذشت تا اینکه ...
ـ ریموس ...
ریموس لوپین در کنار جسیکا پاتر و پروفسور گرابلی پلنک ایستاده بود ... صحنه ای بهتر از این نبود ... تیم کوییدیچ تکمیل شده بود ... استر با سرعت از دفتر مدیریت فاصله گرفت و از کنار سه عضو تیم گذشت و فریاد زد :

به سمت زمین کوییدیچ ...

گرابلی خندش گرفت ...

*زمین کوییدیچ*

چهره ی پروفسور دامبلدور شاخص ترین چهره در میان تماشاگران بود که برای دیدن آن مسابقه ی مهم آمده بود .
اعضای تیم کوییدیچ با برگشت سه عضو دیگر تیم روحیه ای بسیار بالا برای شکست سنگین تیم راونکلاو و انتقام آن خراب کاری های سرسرای بزرگ را پیدا کرده بودند بدون آنکه بدانند اتفاقات بدی در انتظار آنهاست ...

با ورود اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور ورزشگاه از شدت خوشحالی تکانی خورد ... تماشاگران سر از پا نمیشناختند ... اعضای تیم راونکلاو به همدیگر نگاه میکردند . چون فکرشو نمیکردند که تیم گریفیندور مجددا تشکیل بشه و در مسابقه حضور پیدا کنه !
استر به لونا لاوگود کاپیتان تیم راونکلاو خیره شده بود ... او نیز ماننده سایر اعضای تیمش به سه یار بازگشتی گریفیندور از سنت مانگو خیره شده بود ...

بازی با سوت داور آغاز شد ...
صدای گزارشگر نیز بالافاصله به گوش رسید ...
ـ بله حالا بازی آغاز شده ... تیم کوییدیچ گریفیندور صاحب توپ هستش ... عجب ضربه ای ... جسیکا به محض دریافت توپ اونو وارد دروازه میکنه ... ویولت فقط داره هم تیمیهاش رو نظاره میکنه .

جسیکا مشتشو به نشانه ی پیروزی در هوا بلند میکنه ...

سر و صدای زیادی بلند شد ... افرادی نقاب پوش بر روی زمین سبز ورزشگاه حضور داشتند ... یکی از آنها نقابی به چهره نداشت ... لرد ولدمورت در ورزشگاه بود ...
همه به محض دیدن این صحنه پا به فرار گذاشتند ... مسئولین مدرسه برای مقابله با مرگخواران به سمت زمین حرکت کردند ...
اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور و راونکلاو دیگر نفهمیدند که چه اتفاقی افتاده است ...
صحنه تیره و تار شده بود .

ـ استر پاشو !
چشمان استر به زحمت باز شد و نگاهی به چهره ی نگران جیمز انداخت .
ـ ما کجاییم؟
جیمز به اطرافش نگاهی انداخت و گفت :
نمیدونم ولی هر جا هستیم هممون با هم هستیم ....
استر با کمک جیمز از جایش بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت ... اعضای تیم راونکلاو هم در آنجا بودند ... ولی آنجا کجا بود ؟؟
کم کم همه ی بچه ها به هوش آمدند و مشغول نگاه کردن به اطراف و پیدا کردن پاسخی برای آن مکان بودند .
صدایی از دور دست ها به گوش رسید ... صدای آشنای آلبوس دامبلدور :

ـ بچه ها به هیچ عنوان ترسی به خودتون راه ندین ! شما الان در باتلاق کوییدیچ هستید . حدودا قرن 11 ... لرد ولدمورت به مدرسه اومده بود که من رو ببره ! شماها را به وسیله ی ماشین زمان جادویی به آن زمان فرستاده تا نتونین جلوشو بگیرین توی هاگوارتز ... تنها راه بازگشت شما که لرد مطمئن بود به فکرتونم نمیرسه پایان مسابقه ی کوییدیچ خودتون هستش ! پس بازی کنید .

کاساندرا تریلانی اولین نفری بود که گویا منظور دامبلدور را گرفته بود زیرا سریع به سمت هوا پرواز کرد .
بقیه ی اعضای تیم ها نیز به تدریج به سمت هوا پرواز کردند ...

یک توپ چند تیکه به سمت هوا رها شد ... چند ثانیه ای طول کشید تا مهاجمان تیم ها متوجه بشن این همان کوافل زمان خودشان هست .

کوافل در اختیار زنوفیلیوس بود ... از کنار بلاجر سنگی ای که استرجس به سمتش فرستاده بود و ... بلاجر به درختی برخورد کرد و تکه تکه شد! تکه های خورد شده ی بلاجر مجددا به سمت زمین برگشت و دنبال بچه ها کرد ... تره ور با سرعت از کنار استر گذشت و فریاد زد :
ـ 10 -10!!!!
ریموس گلی را دریافت کرده بود ...

استر با سرعت به سمت لونا رفت و گفت :

به جستجوگرت بگو این گوی زرین رو زودتر پیدا کنه ...
لونا هم گویا زودتر میخواست از این وضع فرار کند با سر موافقت خودشو اعلام کرد و به سمت لیسا حرکت کرد .
استر هم از این سمت به طرف گرابلی حرکت کرد .

تکه های بلاجر خورد شده با شدت به تره ور برخورد کرد و اونو به شدت مجروح کرد ... به طوری که خون در هوا پخش شد !

همه به تره ور مجروح که بر روی گل های زمین نشسته بود نگاه میکردند .

ـ اونجارو !!!

لینی با انگشت به دو بازیکن جستجوگر اشاره میکرد . گرابلی و لیسا با سرعت داشتند در ارتفاع پایین پرواز میکردند ... موجودی ظریف در جلوی آنها مشغول به پرواز بود ... مرغک زرین !!

ـ مواظب باش !

لیسا با شدت با شاخه ی درختی برخورد کرد و نقش زمین شد ...
گرابلی هم پشت سر اون شیرجه زد به سمت مرغک زرین !

ـ افتاد ...
گرابلی با سر و صورت وارد گلهای زمین شد ... به طوری که تمام بدنش وارد گل شد ...
ـ اینجا چه خبره؟
تمام بچه ها به سمت گل های زمین در حرکت بودند ... گویا گل ها دهان باز کرده بودند و مشغول خوردن آنها شده بودند ...
ـ کمک ... کمک ... ؟ !؟؟!

صحنه ای دیگر در ذهن استرجس به جای نماند ...

چهره ی مادام پامفری چهره ی آشنایی بود که در جلوی چشمان استر بود . استر مشغول تماشای اطراف خود شد ... آنها در درمانگاه حضور داشتند .آلبوس دامبلدور نیز در کنار درهای ورودی درمانگاه مشغول صحبت با پروفسور فلیت ویک بود . استر به تخت های اطرافش نگاهی انداخت ... گرابلی , ریموس , جسیکا , جیمز , مک لاگن و آبرفورث همگی در تخت های همجوار استر بیهوش بودند ... اعضای تیم راونکلاو نیز در تخت های رو به رو بودند . جسمی در دستان گرابلی توجه استر را به خود جلب کرد . مرغک زرین در دستان گرابلی که بیهوش بر روی تخت درمانگاه خوابیده بود آرام گرفته بود ... بی اختیار لبخندی بر روی لبانش نشست ...

یک بار دیگر لرد ولدمورت در هاگوارتز شکست خورده بود ...


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱:۳۲ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
هافلپاف vs. اسلایترین

دفتر ناظرین هافلپاف

شب بر همه جای تالار، حتی دفتر ناظرین دامن گسترده بود. صدای خر و پف پیوز، با صدای پچ پچ زیر لبی ریتا که زیر نور اندک چراغ مطالعه اش کتاب میخواند آمیخته بود. ریتا سرش را تا جایی که میتوانست روی کتاب خم کرده بود و موهایش روی صورتش ریخته بود. بعد از چند لحظه صدای پچ پچ قطع شد و ریتا کتاب را بست به طوریکه جلد کتاب اندکی صدا داد. سپس موهایش را با فوت از روی صورتش کنار زد و آه کشان زیر لب با خودش گفت : « اینم تموم شد !»

آرام از پشت میزش بلند شد تا به سمت دستشویی برود که نقطه ای دفتر ناظرین توجهش را جلب کرد : بخش ممنوعه

اتاقی که هیچکدام از ناظرین هافلپاف تا وقتی مجبور نمیشدند واردش نمیشدند و هیچکدام از اعضا کلید مربوط به آن را نداشتند. اتاقی سرشار از طلسم ها و کتاب های قدیمی و محلی که تاریخ هافلپاف از روز نظارت هلگا هافلپاف کبیر تا به امروز را در خود داشت. پیوز گفته بود که فقط یکبار برای پیدا کردن یک طلسم مربوط به باشگاه هافلپافی های اصیل به آنجا رفته بود و از وسایل وحشتناک موجود در آنجا برایش گفته بود.

ریتا خوابش نمیآمد ، کتاب هایش هم تمام شده و همه را خوانده بود. بهترین فرصت برای دیدن چنین اتاقی همین الان بود ...

آرام به سمت در اتاق رفت. کلید مثل همیشه در جیبش و در کنار کلید دفتر نظارت بود. آرام در را باز کرد و وارد اتاق تاریک نسبتا کوچکی شد ...اتاقی به ابعاد تقریبا 4 در 6 که دور تا دورش را قفسه هایی پر از کتاب و وسایل عجیب پوشانده بود ...

و ریتا از ابتدا شروع به گشتن در قفسه ها کرد ...

چند روز بعد - خوابگاه هافلپاف

پیوز به ریتا که داشت کتابی را با سرعت و هیجان میخواند نگاهی کرد و گفت : « اون رو از کجا آوردی جدیده ؟ »

ریتا نگاهی کرد و رنگش کمی پرید ، سپس با کمی من من بالاخره گفت : « سفارش دادم برام با جغد آوردن ! خیلی داستان جالبیه ... در مورد جادوگرای باستانیه ! »

سپس با سرعت سرش را رو به کتاب چرخاند ... هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که ریتا مجبور شد دوباره سرش را بلند کند. پیوز و ریتا هردو با صدای جیغ وحشت زده ای از جا پریدند و بعد از چند ثانیه گیجی ، هردو به سمت تالار دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده ...

در تالار ، کمی آنطرف تر از شومینه عده ای به صورت حلقه جمع شده بودن و سر و صدا ها و جیغ های وحشت زده زیادی شنیده میشد. به محض اینکه پیوز و ریتا به آنها رسیدند جمعیت کنار رفت و صحنه وحشتناکی در برابر دیدگان آنها قرار گرفت ...

آلبوس سوروس پاتر ، در حالی با بدنه برهنه روی زمین افتاده بود که خون همه جای بدنش را فرا گرفته بود و روی صورت و در بین موهایش دلمه بسته بود. دهانش باز بود و صورتش وحشت زده و یکی از چشم هایش از جا درآمده بود. کمی پائینتر ، درست زیر ناف آسپ، تکه ای از گوشت بدنش کنده شده بود و با ظرافت درون دهانش قرار داده شده بود گویی دارد گوشت خودش را میخورد ...

قبل از اینکه کسی از مرگ او متاثر شود، همه از وحشت وجود هیولایی در تالار آکنده بودند ...

دو روز قبل از مسابقه کوییدیچ – تالار هافلپاف

ریتا به سرعت وارد دستشویی شد و دست هایش را زیر شیر آب گرفت ... آب قرمز میشد و درون فاضلاب میرفت ... هیچ دلیل قانع کننده ای نبود ، او آنجا نرفته بود ... او حتی به یاد نمی آورد که کی از خواب بیدار شده است ...

چند ساعت بعد ...

بچه های تالار هافلپاف در حالی که عکس دابی و آسپ را روی دیوار تالار هافلپاف زده بودند و لباس های تیره پوشیده بودند ، دور تابوت دابی جمع شده بودند. پیوز گفت : « و او یادش همیشه در بین ما میماند. »

سپس از جایگاه ناظرین پائین رفت و کنار ریتا ایستاد. این دومین قتل مرموز در تالار هافلپاف بود. قتل هایی که موجی از وحشت غیر قابل وصفی را در تالار گسترانده بود ...

شب قبل از مسابقه - تالار عمومی هافلپاف

پیوز در حالی که سرش را پائین انداخته بود ، در جمع بازیکنان تیم کوییدیچ هافلپاف سخن میگفت : « آلبوس سوروس پاتر کاپیتان قبلی تیم ما بود ، و دابی دروازه بان ما. فردا وقتی ما وارد زمین میشیم ، باید ببریم ، نه فقط برای اینکه هافلپاف رو پیروز کنیم ، بلکه برای اینکه یاد اون دو نفر رو زنده نگه داریم ... »

همه بازیکنان زیر لب گفتند : « به یاد دابی و آسپ »
...

صبح روز مسابقه – رختکن هافلپاف

لورا مدلی ، که قرار بود به جای دابی نقش دروازه بان تیم را ایفای کند ، داشت چوب جارویش را صیغل میداد. کینگزلی و زاخار وسط رختکن میخندیدند و بازی ای شبیه دومینو میکردند. سپتیما و نیمفادورا داشتند دکمه های ردای کوییدیچشان را میبستند و ریتا با ردای کامل کوییدیچ نشسته بود و غرق در خواندن کتاب جدیدش بود ...

اسپروت و فلورنس داشتند به توصیه های پیوز گوش میدادند تا اینکه پیوز به وسط رختکن اومد و همه ساکن شدند و به اون نگاه کردند. پیوز با صدایی محکم که حاکی از امید بالای پیروزی داشت گفت : « فکر نمیکنم لازم باشه چیزی رو تکرار کنم ! همتون خوب متوجه شدین که توی این بازی ازتون چی میخوام ! میخوام برین اون بالا و ثابت کنید هافلپاف از اسلایترین برتره ! »

پیوز مشتش را بالا برد و گفت : « هافلپاف ! » ...
همه اعضای تیم به تقلید از او مشتشان را بالا بردند و یکصدا گفتند : « هافلپاف ! »

و به سمت زمین بازی راهی شدند ...

زمین مسابقه

با ورود هفت بازیکن هافلپاف تشویق تماشاگران هافلپاف و گریفی ها و راونی ها که اکثر طرفدار هافلپاف بودند به هوا خواست و فریاد تشویق تماشاگران اسلایترین گم شد. دو تیم روبرو همدیگه ایستاده بودند. پیوز دستش رو جلو برد تا با بلاتریکس دست بدهد. لحظاتی بعد سوت شروع مسابقه به صدا در آمد و چهارده بازیکن به هوا پریدند ...

با آزاد شدن چهار توپ مسابقه ، تحرک بازی آغاز شد ، هیاهوی تشویق ها بالا گرفت و هافلپاف اولین حمله را با حرکت چرخشی سپتیما آغاز کرد. سپتیما به نیمفادورا پاس داد و او توپ را به ریتا سپرد ، ریتا به سمت دروازه هجوم برد و دروازه بان خودش را برای گرفتن توپ آماده کرد ، ریتا تا نزدیکی دروازه رفت و در لحظه اخر توپ را به نیمفا روبروی دروازه مخالف پاس داد ، گریندل والد هیچ شانسی برای رسیدن به توپ نداشت و نیمفادورا اولین گل بازی را به نفع هافلپاف به سر رساند.

در حمله بعدی ، این مهاجمان اسلایترین بودند که توپ را با سرعت جلو میبردند. پاسکاری کارکاروف ، زابینی و مورگانا لی فای بی نظیر و تمرین شده بود ، بلاجر های هیچکدام از مدافعان هافلپاف به آنها نمخورد و کینگزلی و زاخاریاس هم ترجیح دادند به جای فرستاد بلاجر خودشان سد راه بازیکنان حریف شوند. اما بازیکنان اسلایترین با یک پاسکاری عالی ، از همه گذشتند و توپ را از حلقه سمت راست رد کردند و لورا مدلی ، دروازه بان هافلپاف هم نتوانست آن را مهار کند ...

پیوز و دراکو مالفوی ، جستجوگران هر دو تیم داشتند به دنبال توپ طلایی میگشتند. در عرض کمتر از ده دقیقه نتیجه 40-30 به نفع اسلایترین شده بود . مدافعان اسلایترین ، بلاتریکس و ولدمورت ، که توانایی مهار مهاجمان هافلپاف را نداشتند حالا داشتند بیشتر به سمت پیوز بلاجر میفرستادند تا او را از دراکو عقب بیاندازند.
صدای گزارشگر در ورزشگاه طنین انداز بود : « حالا تانکس توپ رو از دست میده ، کارکاروف به لی فای پاس میده ، لی فای یک چرخش میکنه و بلاجر کینگزلی رو جا میذاره اما بلاجر اسمیت به جاروش میخوره و باعث میشه توپ از دستش بیافته ، آفرین سپتیما ، پاس میده به نیفادورا ، نیمفا میده به ریتا و ریتا ... ریتا ... خدای من اون داره چیکار میکنه ... ؟ »

شاید برای این سوال کمی دیر بود ، همه سر ها به سمت محلی که ریتا پرواز میکرد برگشت و با صحنه عجیبی روبرو شد ، ریتا مستقیم به سمت گریندوالد میرفت ، بدنش حالت هجومی داشت و توپ از دستش رها شده بود؛ هدفش دروازه نبود ، هدفش دروازه بان بود !

لحظاتی بعد ، قبل از اینکه همه بازیکنان به دور ریتا و گریندل جمع شوند ، تماشاگران و بازیکنان شاهد صحنه بسیار وحشتناکی بودند. ریتا اسکیتر به گریندل والد هجوم برد و او را از روی جارو به زمین پرتاب کرد. هردو با هم به زمین افتادند و روی چمن ها با هم درگیر شدند و ریتا ... با دندان و پنجه بدن گریندل والد را درید و با یک دستش گلوی او را گرفت و او را خفه کرد ، با دست دیگرش شروع به پاره کردن لباس های او کرد تا راحتتر بتواند گوشت بدنش را بدرد ...

اما در چند لحظه داور و بازیکنان سر رسیدند و ریتا را جدا کردند ... کمی مقاومت وحشیانه کرد و بعد ، ناگهان آرام شد و به خواب رفت ...

چند دقیقه بعد ...

ریتا روی تختی به هوش آمد. بلافاصله فهمید در رختکن تیم هافلپاف خوابیده است. کینگزلی بالای سرش بود که بلافاصله با باز شدن چشم ریتا لبخند زد ...

- چی شده ؟

کینگزلی لبخند زنان پرسید : « هیچی یادت نیست ؟ »

ریتا اول سری به نشانه نفی تکان داد بعد، چشمانش ریز شد ... زیر لب گفت : « کوییدیچ ، گریندل والد ، طمع زنگبار مانند زیر زبونم و کسایی که من رو از همه طرف میکشیدن ... اینا چه معنی ای میده ؟ »

کینگزلی سرش را پائین انداخت. ریتا سعی کرد روی تخت بنشیند ، اما بلافاصله متوقف شد ، لباسش غرق خون بود ...

وحشت زده فریاد زد : « به خاطر خدا بگو چی شده کینگز ؟ »

- « تو به گریندل والد حمله کردی ... »

- « وای خدای من ... حالا کجاست ؟ ... زنده است ؟ »

- « مادام پامفری گفت فقط یک لحظه دیگه برای مرگ نیاز داشته ... ولی زنده میمونه ! و مثل اولش میشه ! »

ریتا وحشت زده بود. صدایش در نمی آمد. بدنش میلرزید ، دستهایش یخ کرده بود و پاهایش را حس نمیکرد ، نمیدانست این دو جسم زائد زیر بدنش به چه درد میخورند ؟ وقتی او قاتل بود ؟ وقتی مسبب همه این جنایت ها او بود ... ؟ نمیدانست چه کارکند ، فقط دیوانه وار اشک میریخت ...

- « آروم باش ریتا ... »

این صدای پیوز بود که وارد اتاق شده بود. پیوز کنارش نشست و دستش را روی شونه او گذاشت ...

ریتا وحشت زده و گریان فریاد زد : « از من دور شو ... همه اش کار من بود ... من همه اونها رو کشتم ... خودم میدونم ! به خاطر اون کتابه ... همه اش زیر سر اونه ... اون لعنتی ! »

پیوز در حالی که به شدت تعجب کرده بود پرسید : « کدوم کتاب ؟ »
ریتا اشک ریزان گفت : « من اونشب رفتم توی بخش ممنوعه دفتر نظارت. اون یک کتاب داستان جذاب بود. من فکر نمیکردم اینطور باشه پیوز ... من نمیخواستم اینطور بشه ... من طلسم شدم ... من باید نابود بشم ... »
و سپس ، سرش را روی شانه پیوز گذاشت و های های گریست ... اشک هایش چون دانه هایی گرم بر بدن پیوز میغلطید ...

- « این تو نیستی که باید نابود بشه ... اون کتابه ... »

سپس پیوز بلند شد ، دست کینگزلی را گرفت و از اتاق بیرون کشید. در راه ، کتاب را از جایی که ریتا قبلا در حالی خواندن آن بود برداشت و با خود برد. کینگزلی دنبال او کشیده میشد و سعی میکرد بدود تا به او برسد.

- « کجا داریم میریم ؟ »

- « طلسم یک شیطان باستانی ، ازیزل ! مدت هاست که توی تالار ما مخفی بوده و من همیشه دنبالش میگشتم ! باید نابود بشه تا برای همیشه از شرش خلاص بشیم ... »

به کنار دریاچه رسیدند. پیوز کتاب را درون آب انداخت و گفت : « خوب گوش کن کینگزلی ، درست همزمان با من ورد «دیکاتفیو» رو بخون تا کتاب رو نابود کنیم ... هروقت من گفتم ... »

جلد و ورق های کتاب کم کم خیس میشد و در آب حل میشد تا اینکه کمی درخشید و روح سرخرنگی آرام آرام از آن بیرون آمد ... پیوز فریاد زد : « حالا ! »

- « دیکاتفیو ! »

دو طلسم آبی رنگ به هم پیوستند و به کتاب خوردند ، روح بی شکل سرخرنگ فریادی گوش خراش کشید. کم کم در حالی که فریاد میزد درون آب مکیده شد ، آب غلغل کوچکی کرد و کمی بخار شد و بعد همه چیز خاموش شد ...

اما ...

وقتی پیوز و کینگزلی به رختکن بازگشستند ، ریتا هنوز آنجا بود ، هنوز خوابیده بود و هنوز اشک روی گونه هایش بود ، اما اینبار گونه های زیبای گل انداخته اش سفید بود و چشمان آبی درخشانش بی روح و نیمه بسته ...

آنها دانستند که روح ریتا ، با طلسم ازیزل پیوند خورده بود ... آنها دانشستند هیچ چیز در این دنیا خوب نیست ، بلکه همه چیز بدی هاییست که در ظاهر خوبی آشکار میشود ...

به یاد ریتا ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: زمین بازی راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام


دوره دوم مسابقات !
بازی بین گریفیندور و راونکلاو !
زمان : ساعت 12 نیمه شب 27 تیر ماه الی ساعت 12 نیمه شب 6 مرداد ماه
بازیکنان حتما قوانین کوییدیچ و داوری رو مطالعه کنند !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: زمین بازی گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام


دوره دوم مسابقات !
بازی بین راونکلاو و گریفیندور !
زمان : ساعت 12 نیمه شب 27 تیر ماه الی ساعت 12 نیمه شب 6 مرداد ماه
بازیکنان حتما قوانین کوییدیچ و داوری رو مطالعه کنند !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: زمین بازی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام


دوره دوم مسابقات !
بازی بین اسلیترین و هافلپاف !
زمان : ساعت 12 نیمه شب 27 تیر ماه الی ساعت 12 نیمه شب 6 مرداد ماه
بازیکنان حتما قوانین کوییدیچ و داوری رو مطالعه کنند !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.