هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
همین که بلا و ایوان از دیدرس خارج شدند محفلی ها دوان دوان به بیرون از خانه پریدند.
مک گونگال با عجله پرسید: این جا چه خبر بود پروفسور؟
دامبلدور که هنوز به جایی که بلاتریکس از آن جا غیب شده بود زل زده باد با حالتی گنگ جواب داد: بلاتریکس عزیزم اومده بود!
محفلیون: بلاتریکس؟!!!
آلبوس از گنگی درآمد و با لبحندی که تا بناگوشش میرسید گفت: آره بلاتریکس جون! اومده بود ریشمو برای آزمایش ببره تا بتونیم ازدواج کنیم!
- ریش؟

دامبلدور به اتاقش رفت تا لباس شیکی بپوشد و محفلی ها در آشپزخانه جلسه گذاشتند.
- به نظرتون چرا بلاتریکس باید ریش پروفسور دامبلدورو بگیره؟

- نمیدونم، شاید میخواسته با بریدن قسمتی از ریش دامبلدور قیافشو زشت کنه!

- با بریدن سه تار ریش به نظرت تغییری میکنه قیافه؟

- پس برای چی بوده؟

- معجون مرکّب!

- راست میگی! معجون مرکب دامبلدور؟ میخوان چی کار کنن؟

- باید یه جوری بفهمیم!

محفلی ها همگی با افسون سرخوردگی خود را جادو کردند و سپس دست جمعی به خانه ریدل آپارات کردند.
محفلی ها کنار در خانه ریدل منتظر ماندند تا بلتریکس و ایوان رسیدند. آن ها از جارویشان پیاده شدند و سپس بلاتریکس با خوشحالی سه تار موی 2 متری از جیبش بیرون آورد و با خوشحالی در را باز کردند و بدون بستن در به داخل خانه دویدند.
جیمز گفت: بریم تو!
و یویو به دست وارد شد و بقیه هم پشت سرش.

بلاتریکس و ایوان با سرعت داخل اتاقی دویدند که همه مرگخوار ها آن جا بودند. بلاتریکس با خوشحالی ریش ها را روی میز انداخت و گفت: معجون مرکب رو بیارید
اسنیپ با عجله به اتاقش رفت و یک بطری آورد و مقداری از آن را داخل لیوانی ریخت و روی میز گذاشت و گفت: کی اینو میخوره؟
پرسی خنده ای شیطانی کرد و ریش ها را داخل لیوان انداخت. محتویات لیوان بلافاصله به رنگ سفید خالص درآمد. پرسی لاجرعه معجون را سر کشید.
چند لحظه بعد دامبلدور در جای پرسی ایستاده بود.
جیمز با دیدن دامبلدور کنترلش را از دست داد و جیغ بنفشی کشید!

- برای چی جیغ زدی بلا؟!
- من جیغ نزدم بوقی!
- پس این صدای چی بود؟
- نمیدونم ...
محفلی ها آرام آرام از در خارج شدند تا لو نروند.
بیرون در اتاق ایستادند اما برای این که لو نروند حرفی نمیزدند.
چند دقیقه بعد پرسی-دامبلدور به همراه بلا از اتاق خارج شدند. بلاتریکس پرسید: تو این درو بستی ایوان؟
- نه!
منم که درو نبسته بودم! این از در اونم از صدای جیغ! باید کسی این جا باشه!

در همین هنگام که بلاتریکس داشت مشکوک میشد ولدمورت به آرامی از پله ها پایین آمد و یا دیدن دامبلدور کنترل خود را از دست داد و دوید و پرسی را در آغوش گرفت ...


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
طولی نکشید که ایوان و بلا به میدان گریمالد رسیدند.ایوان پشت بوته ای پنهان شد.
-مواظب باش نبیننت.باید یه نقشه بکشیم.

قبل از اینکه بلا موفق به جواب دادن بشود در خانه شماره 12 باز شد و دامبلدور پرواز کنان بطرف بلا رفت و درست روی بوته ای که ایوان درآن پنهان شده بود فرود آمد.
-بلا؟بلای من...خودتی؟بگو که خودتی.بگو که اومدی پیشم بمونی.بلا.

بلا به سختی دست و پایش را از لای ریش دامبل نجات داد.
-ولم کن بابا .این چرا چسبیده به من.

دامبلدور با چشمانی پر از ستاره به بلا خیره شده بود و عاشقانه موهای لخت و نرم و براق! بلا را نوازش میکرد.

ایوان به سختی از بوته خارج شد.
-اینم مثل ارباب زده به سرش انگار.شاید این یه بیماری مسری باشه.سالازارو شکر که عاشق من نشده.

بلا که موهایش لای انگشتان دامبل گیر کرده بود به سختی لبخندی زد.
-چه شانسی! ...پرسیوال تا حالا کسی بهت گفته بود چه چشمای قشنگی داری؟

دامبلدور که به لطف بلا علاوه بر ریش دراز صاحب دو عدد گوش دراز هم شده بود آه بلندی کشید.
-آره عزیزم.تام هم وقتی میخواست تو هاگوارتز استخدامش کنم همینو گفت.ولی باور کن این حرفش اصلا برام ارزش نداشت.من هرگز احساسی نسبت به تام نداشتم.نه به موهای سیاه و براقش...نه به چشمای سبزش...نه صدای گرمش و نه دستای...

بلا کمی سرخ شد.
-خب بهتره گذشته رو فراموش کنی.الان فقط من و توییم که اهمیت داریم و عشق بزرگ و شکست ناپذیرمون.ما ازدواج میکنیم و کسی نمیتونه جلومونو بگیره.موافقی؟

دامبل با خوشحالی جواب داد.
-کاملا.تو یه عروس سفید میشی.عروس محفل.تو یه ساحره مهربون میشی.به همه کمک میکنی.به همه عشق میوزری.به بچه ها محبت میکنی.

ایوان که بشدت نگران حالت تهوعی بود که در چهره بلا به چشم میخورد قیچی کوچکی از جیب ردایش در آورد.
-خب.میدونین که برای ازدواج آزمایشهای خاصی باید انجام بشه و ما برای این آزمایش احتیاج به کمی ریش داریم.

بلا قیچی را گرفت و با لبخندی شیطانی سمت بزرگی از ریش دامبل را معدوم کرد.
-خب عزیزم.تو همینجا منتظر ما بمون.من و ایوان میریم دنبال کارا.وقتی همه چی اماده شد میام دنبالت.باشه؟

دامبل سری تکان داد و با چشمانی مملو از عشق به بلا و ایوان که بطرف خانه ریدل پرواز میکردند خیره شد.




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸

استن شانپایک old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۸
از کنار شما دوست عزیز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
سكوت در سرسراي تالار خانه ي ريدل طنين انداز شده بود ...
ناگهان انگشتی هوا را شکافت و آمادگی خود را برای انجام این کار اعلام کرد.
نگاه همه ی مرگخواران بر روی ایوان که همچنان با اعتماد به نفس به سایر مرگخواران نگاه می کرد معطوف شد.
بلا با چابوکی (چابکی؟) از روی صندلی اش بلند شد و به طرف ایوان رفت و در مقابل او ایستاد و دستش را به نشانه ی همکاری به سمت ایوان دراز کرد.
بلا در حالی که دستان ایوان را می فشارد گفت:من مقصرم!لرد به خاطر من به این روز افتاده.منم باید در این عملیات به شما کمک کنم.
نا گهان در های اتاق باز می شود و لرد که عکس دامبلدور را در بقل گرفته بود به سمت مرگ خوارانش رفت و شاخه گل روزی را که از باغچه خانه ریدل ها کنده بود به سمت مورگانا گرفت و گفت:زیباســـــــــــــــت!مگه نه؟
مورگانا که با دیدن این صحنه دچار دل بهم خوردگی شده بود به سختگی جلوی خودش را گرفت و در حالی که سعی می کرد به گل نگاه نکند گفت: خیلی قشنگه!
و سپس با سرعت به سمت مرلینگاه حرکت کرد.
لرد همچنان که ل را در دست داشت رو به رودولف کرد و به او گفت:باید برای مراسم خواستگاری بریم خرید.کی حاضره با من بیاد؟
لرد سرش را به طرف مرگخوارانش بلند کرد اما کسی را ندید که داوطلب این کار باشد.پس خودش رو به نارسیسا کرد و گفت:تو با من میای !
نارسیسا هم که به طرز عجیبی در صندلی خود فرو رفته بود.کمی خود را جابجا کرد و رو به لرد که با حالتی رمانتیک در حال نگاه کردن به عکس دامبلدور بود گفت:ب........له ارباب!
و به همراه لرد به سمت در خروجی حرکت کرد.

ایوان هم از جایش بلند شد و با حالتی شتاب زده به بلا گقت: زود باش باید بریم!
و این دو هم با سرعت به سمت اتاق های خود حرکت کردند تا شنل هایشان را بردارند و به سمت میدان گریمولد حرکت کنند.

میدان گریمولد خانه ی شماره 13

دامبلدور به همراه جیمز درحال یویو بازی بودند که ناگهان یویو ای که جیمز به سمت دامبلدور پرتاب کرده بود به تابلویی در بالای سر دامبلدور خورد و تابلو به روی سر دامبلدور افتاد.

از روی ریش های دامبلدور خون قطره قطره می چکید. جیمز بادیدن این صحنه با صدای بلندی جیغ کشید.
جیمز:جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
اعضای محفل هم با صدای جیغ جیمز به سمت راه پله ها هجوم برده بودند با دیدن یک صحنه همه بر روی جایشان خشک شدند.
دامبلدور داشت بالای عکس بلاتریکس که بر روی فرش خانوادگی بلک قرار داشت قلب میکشید!
====================================




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
مورگانا گفت : ولي اون كه زن نيست ...
لرد پايش را به زمين كوبيد و گفت : من ... اين ... جي ... گر... رو ... مي ... خوام ... همين !
- ولي ...
لرد با صداي بلند شروع كرد به گريه ...
- باشه ! باشه ! گريه نكن !
سپس مورفين رو كرد به لرد و گفت : ميخواي بهت يه دونه شيگار بدم كه بياي رو فرم ؟
در اين لحظه تمام مرگخواران به مورفين چشم غره رفتند .
- چي كار كنيم حالا ؟
لرد گفت : بريم خواستگاري !

دو ساعت بعد ...
جلسه ي مرگخواران ...

هيچ يك از مرگخواراني كه در سرسراي خانه ي ريدل جمع شده بودند ، حرف نميزدند و تنها صدايي كه به گوش مي رسيد ، صداي جابه جا كردن بسته هاي ترياك بود كه مورفين اين كار را در زير صندلي اش انجام ميداد ...
سپس بلا تصميم گرفت كه اين سكوت را بشكند ...
- ما بايد يه كاري كنيم ... خواستگاري دامبلدور احمقانه ترين كاريه كه ميشه انجام داد ...
رودلف گفت : ولي ارباب هم حاضر نيست كه كوتاه بياد .
- من يه فكري دارم !
اين جمله را لوسيوس به زبان آورد .
همه ي مرگخواران با تعجب به لوسيوس نگاه ميكردند ، در نتيجه لوسيوس ادامه داد : ما بايد يكي از خودمون رو به شكل دامبلدور در بياريم تا دامبلدور تقلبي به ارباب جواب منفي بده ! براي اين كار به قطعه اي از بدن دامبلدور نياز داريم ...
بلا گفت : پس چند نفر بايد براي ما ، موي دامبلدور رو بيارن !
كي حاضره اين ماموريت رو اجرا كنه ؟
سكوت در سرسراي تالار خانه ي ريدل طنين انداز شده بود ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲:۰۴ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۸

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
سوژه جدید:

همه چیز در خانه ریدل عادی بود و سر جایش بود.
طبق معمول لرد در اتاقش با نجینی خلوت کرده بود و مرگخوار ها هم به کار خود مشغول بودند. مورگانا در آشپزخانه غذا را حاضر میکرد و ایوان از او ایراد میگرفت.
مونتگومری بیلش را در دست گرفته بود و با دستمال آن را تمیز میکرد.
اسنیپ به موهایش روغن میزد.
پرسی داشت در اتاقش تمرین توجیه کردن میکرد و رابستن هم خوابیده بود.

و امّا بلا! (چه bela بخونید چه bala درسته)
بلاتریکس روی مبل نشسته بود و به هر طرف کروشیو ول میداد و وسایل را داغان میکرد. همان طور که بلا داشت چوبدستی اش را میچرخواند و کروشیو ول میداد یکی از طلسم ها از پله ها بالا رفت اما کسی به آن توجهی نکرد.

اتاق لرد

لرد نجینی را در آغوش گرفته بود و نوازش میکرد و همزمان آلبومی از مقتولانش را میدید که دارای هفت میلون صفحه و خرده ای بود و در هر صفحه عکس چند مقتول زده شده بود.
لرد برای نجینی ماجرای قتل تک تک آن ها را تعریف میکرد و خودش لذت میبرد:
- فیش فیسسا خسّا خوسّی فیشص ( این 500 صفحه مال محفلی هاست عزیزم!)
لرد صفحه اول محفلی ها را باز کرد.
در همین زمان همان کروشیو بلا وارد اتاق شد و مستقیم خورد به سقف بالای سر لرد! چند آجر از سقف ریزش کرد و محکم خورد وسط کله کچل ولدی.

هال خانه ریدل

- بلا، میشه کمتر کروشیو بزنی؟ سرمون درد گرفت!

بومم

مرگخوار ها همه با عجله به طبقه بالا دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده. لرد روی تخت افتاده بود و خون از سرش میچکید. چند آجر سقف هم کنارش بود و نجینی بی وقفه فیش فیش میکرد.
بلا با عجله به سمت لرد دوید و با یک طلسم لرد را به هوش آورد(چون از ورد غیرلفظی استفاده کرد مشخص نیست چه طلسمی بوده!) و اسنیپ هم زخم او را ناپدید کرد.

لرد به هوش آمد و روی تخت نشست.
- یا لرد! سالازارو شکر چیزیتون نشده که؟
- من لردم؟ یالازار دیگه کیه؟
- ارباب حافظه شو از دست داده!
- ارباب؟ من ارباب شمام؟ چه خوب! این مار بدترکیب این جا چی کار میکنه؟

ولدمورت دم نجینی را گرفت و او را از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
اسنیپ جلو آمد و طلسمی را روی سر لرد اجرا کرد.
- حالتون خوبه لرد؟
- شما همیشه منو لرد صدا میزنید؟
اسنیپ چندین طلسم دیگر را هم انتحان کرد اما هیچکدام جواب نداد.
ناگهان چشم ولدمورت به صفحه ای از آلبوم افتاد که تمامش را عکس دامبلدور پوشانده بود.
- این خوشگله دیگه کیه؟ مجرده؟ من میخوام برم خواستگاریش! من اینو میخوام!
- یا لرد شما حالتون خوب نیست استراحت کنید!
- مگه من ارباب شما نیستم؟ من میگم بریم خواستگاری! همین الان!

_________________________________________________

توضیح سوژه: لرد حافظشو از دست داده و با هیچ طلسمی بر نمیگرده. لرد سلایقش کاملا عوض شده و از نجینی متنفره و عاشق دامبلدور شده! اون مرگخوار ها رو مجبور میکنه که به خواستگاری دامبلدور برن.


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۷ ۲:۱۳:۵۶
ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۷ ۲:۱۶:۴۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱:۲۶ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۸

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
دامبلدور در حالی که ریش هایش را روی زمین می کشید وارد شد و پشت سرش همه ی محفلی ها هجوم آوردند به طوری که درب اصلی خانه ریدل در یک لحظه از جا در آمد و روی زمین افتاد. ایوان با عصبانیت به محفلی ها خیره شد و با صدای بلند فریاد کشید:
- چه خبرتونه؟! می دونید من چقدر پای این در پول دادم؟ می دونین ارباب حقوق چند ماه نظارت و مدیریت منو گرفت که این درو بخره؟!

محفلی ها بی توجه به صدای اعتراض ایوان به طرف میز کیک حمله بردند و در یک لحظه کیک ناپدید شد. نارسیسا با دیدن این صحنه از حال رفت و بلا با عصبانیت غرید:
- چه خبرتونه؟ سیسی این کیکو با نهایت سلیقه درست کرده بود. قرار بود که این کیک فقط...

لرد سیاه با عصبانیت به محفلی ها نگاهی کرد و سخن بلا را کامل کرد:
- قرار بود که این کیک فقط توسط ارباب خورده بشه. با این حال مشکلی نیست..می تونیم به جای کیک از پشمک استفاده کنیم. نظرت چیه دامبلدور؟

دامبلدور ریش هایش را محکم در اغوش کشید و با صدایی لرزان که نشان از وحشتش بود، گفت:
- تامی پسرم! تو از بچگی همینطوری بودی. مگه نمی دونی پشمک چقدر ضرر داره...

سپس ساکت شد و به چشمان سرخ لرد سیاه نگاهی کرد. آنگاه در حالی که متوجه شده بود بهتر است چیزی بگوید، ریش هایش را محکم در گرفت و نیشخندی زد:
- می خوای بگم برش گردونن؟!

نارسیسا که بهوش امده بود با شنیدن این حرف دوباره از هوش رفت و لرد سیاه با دیدن دهان نیمه باز جیمز برای جیغ کشیدن، متوجه شد که بهتر است چیزی نگوید و بی توجه به دامبلدور به طرف اتاقش رفت.


در اتاق لرد سیاه:

- همین الان یه کاری می کنی که اینا با جیمز اشتی کنن و زودتر از اینجا برن! هم جیمز و هم این ریش دراز بی خاصیت. فهمیدی؟

رابستن سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت.
- بله ارباب. می دونم باید چی کار کنم.

سالن خانه ریدل:

- بلا؟ می دونی که رودولف دیروز پشت سرت چه حرفی میزد؟ من خودم شنیدم که می گفت موهای وزوزی تو فوق العاده تو چشمه!

بلاتریکس با عصبانیت به رابستن خیره شد.
- یه بار دیگه تکرار کن!

- هیچی! گفتم که..بعد می گفت که رنگشون هم شبیه پر کلاغ می مونه. می گفت کلا" تو موجود آزار دهنده ای هستی.

صدای خنده ی محفلیان سالن را منفجر کرد و بلاتریکس با عصبانیت به رودولف که مظلومانه گوشه ای نشسته بود خیره شد.
- تو چی گفتی؟ رودولف! اگه جرات داری یک بار دیگه تکرار کن!

رودولف وحشت زده از جایش بلند شد و سعی کرد که آرام باشد. سپس به رابستن چشم غره ای رفت و با حالتی عصبی گفت:
- من هرگز همچین حرفی نزدم.

- تو فکر کردی کی هستی؟! فکر کردی که من با این قیافه ی مظلومت فراموش می کنم که رابستن چی گفت؟! همین الان از جلوی چشمم دور شو! کروشیو!

رودولف خواست توضیحی بدهد که متوجه چوب دستی بلاتریکس شد که بی توجه به وی به همه کروشیو می فرستاد تا عصبانیتش فروکش کند!

در همین لحظه دامبلدور که مدام جاخالی می داد به جیمز نزدیک شد.
- جیمز پسرم؟ بهتر نیست که بریم؟ ببین خاله بلا تو چقدر عصبانیه. میزنه می کشه هممونو. بریم پسرم من جوونم هزار تا ارزو دارم.

- عمو شما جوونی؟ پس چرا پشمکات سفید شده؟ اخه پشمک های پارکی که با عمو رابی رفتیم صورتی بود.

دامبلدور وحشت زده دست جیمز را گرفت و به محفلیان اشاره کرد.

چند لحظه بعد، ایوان که به زور در ورودی را جا زده بود، زیر هجوم محفلیان در حال خروج له شد و در که دوباره از جا کنده شده بود، با صدای بلندی روی زمین افتاد.

پایان سوژه


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۷ ۱:۳۹:۱۵

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
حال خانه ریدل

بلاتریکس روی مبلی لم داده بود و چوبدستی اش رو دور انگشتش می چرخاند( مثل تسبیح ) و کروشیو های خودکار چوبدستی اش به هر طرف میرفت. پس از این که بی هوا یکی از طلسم ها به خودش خورد جیغ کشید و چوبدستی را غلاف کرد. سپس گفت: چه قدر خوب شد که رابستن این بپه خر رو برد بیرون، از دست جیغ هاش راحت شدیم!

نکته ی کنکوری: دیگ به دیگ میگه هر که بامش بیش بزار باد بیاد

مرگخوار ها حرف بلا را تایید کردند و شروع کردند به فحش دادن به جیمز. با ورود لرد همه ساکت شدند و مشغول کار خودشان شدند.

شترق ... بوم! (افکت باز شدن شدید در و سپس ترکیدنش)

- انتظار ها به سر رسید و من برگشتم تا همه خوشحال شوند و از دلتنگی بیرون بیایند!
مرگخوار ها در دل به جیمز فحش های آبداری دادند اما برای جلوگیری از خشم لرد لبخند ملیحی زدند!
- چه قدر زود اومدی جیمزی! راب کجاست؟ پارک خوش گذشت؟
- اومدم که مقدمات تولدو فراهم کنیم، محفلیا رو همه با هم دعوت کردم! راب تو راهه داره میاد. پارک هم خیلی خوش گذشت.
لرد:
مرگخوار ها:
- همه محفلی ها دعوتن؟
- آره همه شون با هم میان! فقط عمو دامبل کار داشت ( لرد سالازار را شکر کرد) ولی به خاطر من کارشو کنسل کرد.
لرد:

یک کوه متشکل از وسایل تزئینی( شامل کاغذکشی و کلاه بوقی) و میوه و کیک وارد هال شد.ناگهان کوه ریزش کرد و در میان آن رابستن نمایان شد!
لرد فریادی زد و گفت: اینا چیه رابستن؟
- جیمز دستور داد بخرم یا لرد! برای تولدش
- چه قدر پولشو دادی؟
- 224 گالیون و ده سیکل و هفت نات!
- دیدی من چه قدر قانئم ولدک؟ با همین یه ذره خرید راضی شدم حالا اینارو وصل کنین به دیوار و کلاه ها رو بذارین سرتون!
جیمز کلاه بوقی صورتی رنگی با عکس پری روی سر لرد گذاشت و نیشش را تا بناگوش باز کرد!

یک ساعت بعد


- خوبه جیمز؟
- نه اون ورتر بذار!
- خوبه جیمز؟
- نه بذار قشنگ سرخ شه!
- خوبه جیمز؟
- نه باید روش بنویسی " تولدت مبارک جیمز کوچولو، بزرگ ترین و بهترین جادوگر روی زمین! "

مرگخوار ها به دستور لرد که اکنون در اتاقش با نجینی تنها بود خانه را تزئین می کردند، شام میپختند و کیک را تزئین میکردند.
مورگانا که فهمیده بود تدی میخواهد بیاید با خوشحالی داشت غذا ها را میپخت و جیمز همچنان از غذا ایراد میگرفت و ارد میداد!

دینگ دانگ

- آخ جون اومدن!


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۶ ۱۱:۳۰:۳۲

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۳:۵۴ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:
در محفل ققنوس دیگر کسی نمیتواند جیغهای گوشخراش جیمز را تحمل کند.جیمز به خانه ریدل میرود و با استقبال لرد سیاه مواجه میشود.ولی رفتارهای جیمز، جیغهای گاه و بیگاه و خواسته های عجیب و غریبش(مثل صورتی کردن دیوارهای اتاق خوابش،آویزان کردن یویو از در و دیوار،آلوچه و...) برای مرگخواران قابل تحمل نیست.
لرد برای کسب اطلاعات، قصد دوست شدن با جیمز را دارد.جیمز ار لرد درخواست میکند که جشن تولدی برای او گرفته و ملت محفلی را هم دعوت کند.لرد برای منصرف کردن جیمز به رابستن دستور میدهد که جیمز را به پارک ببرد.در پارک جیمز و رابستن با تد ریموس لوپین مواجه میشوند.
_____________________________
رابستن با عصبانیت به سمتی که جیمز اشاره میکرد نگاه کرد.
-تد که میگفتی همین بود؟!این که یه گلوله پشم متحرکه.چقدرم زشته.

صدای جیغ جیمز توجه ملت حاضر در پارک را جلب کرد.
-تو حق نداری به تدی بگی زشت.

تد دسته گل نارنجی رنگ زشتی در دست داشت.به آرامی به جیمز نزدیک شد.
-جیمی؟

جیمز پشتش را به تد کرد.

تد دسته گل را بطرف جیمز گرفت.
-جیمی...دل همه برات تنگ شده.منو فرستادن ازت عذرخواهی کنم.برگرد دیگه..محفل بدون تو سوت و کور شده.

جیمز نگاهی به دسته گل انداخت.
-هنوز سلیقت افتضاحه...ولی من نمیتونم برگردم.دلم شکسته.اونا باید بیان ازم عذرخواهی کنن!

تد کنار جیمز نشست.
-باشه قبوله.ولی کجا بیان؟رفتی خونه ولدک لنگر انداختی.

جیمز لبخندی زد.
-خب،اممم،شما که میدونین فردا تولد منه.میتونی همشونو برای جشن تولدم بیاری اونجا.ولدک خوشحال میشه.

رابستن هر بار با شنیدن کلمه ولدک از جا میپرید.

تد دسته گل را کنار جیمز روی زمین گذاشت.
-باشه.من بهشون میگم.فردا منتظرمون باش.

بعد از رفتن تد رابستن چند دقیقه فکر کرد.
-تو الان چیکار کردی دقیقا؟اون بوقیا رو دعوت کردی خونه ارباب؟یا سالازار کبیر.من جواب اربابو چی بدم؟

جیمز دسته گل را برداشت و دست رابستن را گرفت.
-عمو رابی بیا برگردیم خونه.باید خونه رو برای یه جشن جیمزی آماده کنیم.




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
جیمز متفکرانه به لرد نگاهی انداخت و گفت : ببین ولدی جونم ، خودت میدونی که چه قدر دوستت دارم اما فکر نمیکنی این درخواست خیلی بزرگه ؟

لرد سیاه مغرورانه لبخند تلخی زد و با ابهت تمام به جیمز چشم دوخت و ادامه داد : ببین جیمز ، دامبی حقیقتا تو رو قدرنشناس بار آورده ! اگه من نجات نداده بودم که باید تو زندون مگس میپروندی که حداقل به مدت 10 سال نمی تونستی رنگ آفتاب رو ببینی چه رسد به تولد !

- ام ! خب پس من برای تولدم چی کار کنم ؟ اگه دوستامو دعوت نکنم بهم خوش نمیگذره . مرگخواران تو ، خیلی خشنن همش منو دعوت می کنن ! به نظرت با این آدما میشه یک تولد به یاد موندنی رو تجربه کرد ؟

لرد سیاه از منطق پسرک لذت برد اما گفت : بله ، چرا که نه . اینا اینقده جیگر و گولاخ و مرفه بی دردن که حد نداره ! میخوای با رابستن بری بیرون تا متوجه شی ؟

- با رابی ؟ ام ! باشه . فقط بگو اگه جیزی خواستم قبول کنه و پدرانه رفتار کنه .

- ! خدایا . باشه ... رابستن ! هزاران کروشیو بر تو ! بدو بیا پسر ...

رابستن در حالی که در حال مکالمه با دوستش در باب تفریحات آخر هفته ی آبعلی بود وارد اتاق شد و گفت : قربونت ارباب جون . کاری داشتی ؟

- کاری داشتی زهر مار ! بیا این بچه رو ببر پارک تو راه هم هر چی خواست واسش بخر ! خلاصه پدرانه باهاش رفتار کن مثل پسر خودت .

- ارباب من عرضه دوست دختر داشتن ندارم چه رسد به زن و بچه ! بچه ام کجا بوده ؟

- کروشیو . هر کاری گفتم بکن .

در راه پارک

جیمز دست رابستن را به سمت مغازه ی اسباب بازی فروشی کشید و گفت : چه اسباب بازی های گولاخی ! می خوام سقف رو پر از یویو کنم . میشه برام 80 تا یویو بخری رابی جون ؟

- 80 تا ؟ آخه بچه شما جمیعا 8 تومن ارزش دارین که من برات 80 تا یویو خدا تومن بخرم ؟

جیمز دیگر به سخنان رابستن گوش نکرد و تنها به رابستن سقلمه ای زد و با شور و شوق گفت : هی رابی ! تدی داره از اون سمت میاد اینجا !


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۰ ۱۴:۱۱:۳۱

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۹:۲۲ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
سپس رابستن و بلاتريكس از اتاق خارج شدند .
نارسيسا به پنجره اشاره كرد و به جيمز گفت : عزيزم ، به اون پنجره نيگا كن . ببين از رنگش خوشت مياد ؟
سپس چوبدستي را به سمت جيمز گرفت و زير لب زمزمه كرد : فراموشيو ...
ناگهان در اتاق باز شد و مورگانا وارد اتاق شد . در همين لحظه جيمز برگشت و متوجه شد كه نارسيسا چوبدستي را به سمت او گرفته است .
- جيـــــــــــغ ! پس چرا چوبدستي رو سمت من گرفتي ؟
قبل از اينكه نارسيسا جواب دهد ، مورگانا به حرف آمد .
- جيمز ، دم در يه خانوم و يه بچه با تو كار دارن .
جيمز بدون اينكه جواب سوال خودش را از نارسيسا بگيرد ، از اتاق خارج شد .
نارسيسا روكرد به مورگانا و باحالتي عصبي به او گفت : مورگانا ، رابستن و بلا به تو نگفتند كه من داشتم اونو طلسم ميكردم ؟
- مگه من كف دستمو بو كرده بودم كه بدونم تو داري اونو طلسم ميكني ؟
در ضمن بلا هيچ حرفي به من نزد و رابستن هم بالافاصله رفت مرلينگاه .
سپس بدون گفتن هيچ حرف اضافه اي ، از اتاق خارج شد .
نارسيسا كه در انجام كار خود موفق نشده بود ، با حالتي افسرده و نااميد از اتاق خارج شد و از پله هايي كه با موكت هاي سياه پوشيده شده بودند ، پايين رفت تا به طبقه ي پايين رسيد .
او مرگخواران را مي ديد كه در ميان آنها لرد سياه برروي كاناپه لم داده بود .
هيچ يك از مرگخواران صحبت نميكردند و تكان نميخوردند و تنها چيزي كه تكان ميخورد ، شعله هاي آتش بود و ماري كه در قفس درخشانش ، پشت سر لرد تاريكي چنبره زده ميزد و در پيچ و تاب بود .
سرانجام لرد سكوت را شكست و گفت : نارسيسا ، تو حتي از پس يك بچه ي جيغ جيغو بر نيومدي ، به نظرت مجازات تو چيه ؟
- ولي ... ارباب ... يعني مورگانا به شما نگفته ؟
- چي رو نگفته ؟
نارسيسا پاسخ داد : انيكه من ميخواستم اونو طلسم كنم ولي ...
- جيـــــــــــغ !
صداي گوشخراشي كه از حياط خانه ي ريدل ها بلند شد ، توجه همه را به خود جلب كرد .
ايوان گفت : ارباب ، فكر كنم محفلي ها حمله كردند .
بالافاصله همه ي مرگخواران از جا بلند شدند و به سمت حياط هجوم بردند . لرد هم تصميم گرفت كه به حياط برود و از ماجرا مطلع شود ولي هنگامي كه ميخواست از خانه بيرون برود ، متوجه شد كه كفش هاي او نيستند .
- ايوان كروشيو ، با چه جرئتي كفش هاي اربابت رو برداشتي پوشيدي ؟
سپس ايوان كفش هاي لرد را به او داد و خودش با برهنه باقي ماند .
سپس لرد كمي جلو رفت و متوجه شد كه يك زن در حال صحبت كردن با نارسيسا ميباشد .
- چه خبره اينجا ؟ ضعيفه چي ميخواي اينجا ؟
زن به جيمز اشاره كرد و گفت : اين بچه همه ي يويو هاي پسر من رو دزديده .
مرگخواران :
لرد متوجه شد كه در صورت دفاع از جيمز ، ميتواند او را براي گرفتن جشن تولد و يا حداقل دعوت نكردن دوستان و محفلي ها متقاعد كند .
- اين بچه مال اين حرفا نيست ... دزدي نميدونه چيه !
سپس دستي به چونه ي بي ريش خود زد و گفت : اين ريش ها رو كه توي آسياب سفيد نكردم ... همه ي عمر من پاي تربيت و ادب كردن اين بجه گذشته ، در ضمن من خودم يه مدت توي كالج ادبيات تدريس ميكردم ... من اجازه ندادم حتي يه دونه سيگار توي اين خونه بياد ...
در همين لحظه مورفين به همراه منقل و چند كيسه ترياك وارد حياط شد .
- ايوان ، بيا كمك من ميخوام اين بند و بشاط رو اينژا راه بندازم . بيا كمك...
پس از مدتي ، لرد توانست زن و بچه را متقاعد كند كه دزدي كار جيمز نبوده است .
پس از اينكه آنها از خانه خارج شدند ، جيمز كه خيلي خوشحال بود ، پريد توي بغل لرد و كله ي او را ماچ كرد .
لرد :
بارتي :
- ولدك خودمه ... ولدك من عاشقتم .
لرد سياه كه سعي ميكرد عصباني نشود ، از موقعيت سوء استفاده كرد و شروع كرد به حرف زدن .
- عزيزم ، من اينكار رو براي تو انجام دادم تا تو هم در حق من يه لطفي بكني !
- ولدك جونم‌ ، هرچي كه بخواي برات ميكنم .
لرد گفت : روز تولدت محفلي ها و دوست هات رو دعوت نكن .


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۹ ۹:۲۶:۴۳

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.