هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۹

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
جیمز بدون هیچ توجهی به عصبانیت ولدمورت ادامه داد: آیا قبول می کنید آقای ولدمورت؟

ولدمورت در عصبانیت غوطه ور شده بود و انگار تمام خونش در صورتش جم شده بود و رنگ صورت او را به رنگ قرمز بدل کرده بود.

جیمز:

ولدمورت بالاخره لب به سخن گشود و گفت: باشه جیغول!

جیمز دستش را جلو برد تا ولدمورت دست بدهد اما لرد بدون توجه کردن به این موضوع گفت: خب بچه جون حالا باید چی کار کنیم؟

-خب ما میریم محفل و با آلبوس یه قرارداد امضا می کنیم و طبق اون قرارداد هیچ یک از طرف حق نخواهند داشت افراد گروه مخالف رو به طرف خودشون بکشن...قبوله؟

ولدمورت مکثی کرد و به راه افتاد و جیمز فهمید که ولدمورت موافقت کرده و به دنبال او به راه افتاد.

گریمولد

آلبوس در حال که ریش هایش را نوازش می کرد به افراد مقابل می گفت: تعظیم کنید...تعظیم کنید...هرکس خوب تعظیم نکنه به عضویت محفل در نمی آد!

جیمز و ولدمورت با دیدن این صحنه در پوست خود قایم می شدند. ()

جیمز کمی جلوتر رفت و با صدای بلند گفت: بس کن دیوونه این چه مسخره بازیه راه انداختی



كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
لرد سیاه قرمزی چشمش دو چندان شده بود. نگاهش با نگاه میخکوب جیمز گره خورده بود. در اوج عصبانیت نیشخندهایی زد و دیری نگذشت که از نیشخندش، قهقهه ای روی فک و لبش رقصید و جون گرفت. گره ی نگاهش رو از نگاه جیمز پاره کرد و گوشه ای از باغچه ی خشکیده خانه ریدل نگاه کرد و یه بار دیگه لب به اصوات خشونت آمیز جنبوند:

« لرد سیاه به آخر جهان نرسیده که از عروسکی مثه تو کمک بگیره، پسره ی جیغ جیغو ! »

جیمز که به حرکت چوبدستی لرد نگاه می کرد، به وادی ویبره ی ترس قدم نهاد و با صدایی لرزان گفت:

« اووم. ولدک ! خب من خسته شدم. اینجوری بی مزه است. ما میتونیم فردا شما رو بکشیم. همه مرگخوارای شما در اختیار ما هستن. من از طرف عمو دامبل نیومدم. من به نفع دو طرف میخوام کار کنم. ام؟ چیز بدی گفتم؟! »

لرد: « که میتونید منو فردا بکشید؟ هان؟ »

در این حین آنی مونی از درب خانه ی ریدل بیرون می پره و قبل از چوبدستی بلند کردن لرد سیاه، با دو به میان "جیمز جیغ جیغو" و "لرد لبوو فِیس" میاد.

آنی: « نه نه. اینطوری نمیشه. باید مذاکره کنید. سلاح رو غلاف کنید. من تازه توی رودخونه رو پر از آواداکاداورا کردم ، کلی ماهی گرفتم.بریم سر میز ناهار مذاکره می کنیم. بفرمایید داخل ! »

لرد با نفرت نگاهی به جیمز انداخت و به همراه آنی مونی به سمت داخل خانه ی ریدل گام برداشت و جیمز نیز با رعایت فاصله ی قانونی پشت آنها راه افتاد.

خانه ریدل - سر میز ناهار

لرد یک انتهای میز دراز ناهار خوری نشسته بود و جیمز در انتهای دیگر آن ! آنی مونی دستمال سفیدی را زیر گلوی لرد بسته بود و قطعات تکه تکه شده ماهی را درون قاشقی میذاشت و به سمت دهن لرد سیاه هدایت می کرد و آن سو هم جیمز به ماهی سوخته مقابلش در ظرف غذا خیره مانده بود.

لرد: «»
جیمز: « »
لرد: « آنی، نجینی من کجاست؟ ندیدمش سر میز غذا ! »
آنی مونی: « ارباب ! گذاشتم توی یخچال. گفتم هر وقت سیر شد کمی فیس فیس کنه که در یخچال رو براش باز کنیم. »

لرد که قرمزی صورتش دوباره افزایش پیدا کرده بود به جیمز خیره شد که با غذایش بازی می کرد و نسبت به وجود هر موجود زنده دیگری در سالن غذاخوری خانه ریدل بی تفاوت بود !

لرد: « هــــــــــی ! تو ! »
جیمز: « »
لرد: « باتوااااام ! داری وقت مارو تلف میکنی بچه ! مذاکره ات رو شروع کن ! »

جیمز به سرعت سرش را از روی بشقابش بالا گرفت و به لرد و آنی مونی خیره شد و به سرعت دهن به سخن جنبوند:

« خب شرط مذاکره ی من اینه که چون الان مرگخوارای شما توی دست ما هستن، شما باید تعهد بنویسید که دیگه نسبت به طرد کردن اعضای همیشگی و نیمه همیشگی محفل اقدامی نمی کنید تا یاران شمارو پس بدیم ! ئمم؟ چیز بدی گفتم؟ »

لرد: « چوبدستی منو بده به من آنی مونی ! »
آنی مونی: « ارباب به اعصباتون مسلط باشید ! مذاکره بدون سلاح انجام میشه ! ادامه بدین آقای جیغول ! »


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۹

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
قدم های جمیز همانند قدم های یک مرد شکست خورده بود. او نوجوانی بیش نبود اما به خوبی تفاوت محفل واقعی را با این محفل می دانست. به یاد روز هایی بود که محفل پر از آدم های سفید واقعی بود. کسانی که برای وام و اینطور مزخرفات به محفل نیامده بودند.

غم تمام وجود جیمز را فراگرفته بود. به جلو نگاه نمی کرد اما می دانست کجا می رود. جلوی خانه ریدل بود. خانه ریدل ظاهری همانند ساختمان های خرابه داشت و اینبار بیش تر به محلی متروکه شبیه بود.

در باز بود. جیمز جلو رفت و در را باز کرد. حیاط بسیار خلوت بود. همین که وارد حیاط شد. یک برگه روزنامه به صورت جیمز برخورد کرد و زمین افتاد. جیمز کمرش را خم کرد و روزنامه را برداشت.

آگهی محفل ققنوس در صفحه اول خود نمایی می کرد. جیمز غمی پر قدرت در خود احساس می کرد. احساس میکرد عدل دیگر وجود نداشت. کجا بود روزهایی که خوبان در گروه های خوب بودند و بدان در گروه های بدان.

جیمز:

-من همشونو می کشم.

صدای پر از عصبانیت لرد توجه جیمز را به خود جلب کرد. ولدمورت قبل از اینکه از خانه ریدل خارج شود، چشمش به جیمز افتاد. یکی از اصلی ترین محفلیون در مقر مرگخواران چه می کرد.

-تو اینجا چه کار می کنی؟

ولدمورت چوش را به طرف جیمز گرفت اما جیمز هیچ عکس العملی نشان داد فقط گفت: بیا این وضع را تغییر بدیم.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۰ ۲۱:۱۹:۵۷

تصویر کوچک شده


كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]محفل ققنوس دچار سقوط شده و در مقابل لرد سیاه دائما مرگخوار جذب می کند و موفق است. زن های بی شمار دامبلدور به همراه دختر عزیزش آنیتا (که از نظر ظاهری دچار تهاجم فرهنگی شده) خانه گریمولد را ترک می کنند و هم خانواده دامبلدور از هم می پاشد و هم محفل ققنوس. تنها جیمز و دامبلدور می مانند و به راه های مختلفی برای جذب عضو در محفل فکر می کنند. اعلامیه و فرم های استخدام و پخش کردن اونها اما جواب نمی دهد این روش ها. جیمز گول می خورد و توسط دراکو گوشی موبایلی را به شکل هدیه دریافت می کند(در کوچه دیاگون) و آنرا به دامبلدور می دهد تا با آن به لرد زنگ بزند و راز موفقیت او را بپرسد. دامبلدور اول خودداری می کند چون حدس کنترل بودن خط را می دهد اما بر اساس حرف جیمز که لرد خط خودشو کنترل نمیکنه، به لرد زنگ میزند. از سوی دیگر پس از این تماس دراکو مالفوی که گوشی جیمز را کنترل می کرد، محتوای تماس دامبلدور و تامی(لرد) را به لرد می گوید و از دفتر لرد خارج می شود تا لرد در مورد شخصیت تامی فکر کند. لرد فکر می کند و می فهمد تامی خودش بوده که به اشتباه در طی تماس با دامبلدور راز موفقیت خود را به او لو داده. دامبلدور و جیمز از طریق راز لرد اقدام به جذب عضو می کنند اما لرد پیشگام می شود و در پشت پرده نقشه تبلیغاتی محفل در یک روزنامه ساختگی را خنثی می کند و باز عضو جذب می کند. بار دیگر دامبدور با روزنامه ساختگی و وعده های فراوانی که در آن درج شده بود موفق می شود. در روزنامه اعطای وام ها و کمک های مالی فراوان و جوایز مختلف تبلیغ شده بود و این در صورتی بود که مردم در موسسه ققنوس (محفل) عضو شوند. مردم نیز با این تبلیغ ساختگی که جیمز آنرا بلند بلند در مقابل جمعیت حاضر در دیاگون خوانده بود، جذب محفل می شوند و در آن عضو می گردند تا دل به وام ها و جوایز و کمک های مالی آن خوش کنند... [/spoiler]

صبح روز بعد – لیتل هنگتون – خانه ریدل ها

پذیرایی عمارت ریدل ها پر از کاغذهای گلوله شده و پاره پاره شده بود. آفتاب کور کننده ای نورش را از لابلای پرده های نیمه کشیده خانه ریدل به داخل اتاق لرد سیاه واقع در طبقه دوم خانه، منعکس می نمود. آما همه عالم و مه و خورشید و مرلین و پروردگار هم دست در دست هم ، نمی توانند لرد را از خوابش بیدار کند، مگر جیغ بنفش و خرگوشی نجینی که از جانب پذیرایی خانه ریدل جان گرفت و چون بخاری جهید و هسته سلول های لرد را درید !

لرد در حالیکه خمیازه ای می کشید، از درون کشوی میز چوبی بیرون پرید که کنار پنجره ی دفتر نیمه تاریکی قرار گرفته بود. چوبدستی اش را تکان داد و میدان مرگبار کوانتومی و جادویی اطرافش را محو کرد و با قدم هایی تند به سمت طبقه پایین و پذیرایی خانه ریدل گام برداشت. در آستانه پذیرایی و مقابله پله ها، چشم لرد به بلاتریکس افتاد که میخکوب مانده بود. لرد بی مقدمه با سرعت و پرخاش فک به سخن جنباند:

«بلا ! تو چه غلطی میکنی توی این خونه؟ مگه نگفتم مراقب نجینی باش؟ باز جای مرغای همسایه بهش ایوان رو دادی بخوره؟ بابا ایوان اسیدیه. نمیسازه به معده این طفل معصوم ! »
بلاتریکس:
لرد: « حالا کجاست این عزیز من ؟! »
بلاتریکس:
لرد: « برای ارباب ادا در میاری؟! »
بلاتریکس:
لرد: «کروشـــــیو ! »

پیکر بلاتریکس که در برابر لرد همانند مجسمه ای خشک ایستاده بود به محض اصابت اخگر سرخ به صورتش همانند بادکنکی ترکید و تکه های گچ از آن به در و دیوار خانه ریدل پرتاب شد ! چشمان سرخ لرد با تعجب از روی بقیای گچی مجسمه بلاتریکس که با کمک کروشیو اش ترکید، به سوی نجینی چرخید که از لوستر بالای سرش آویزان بود و جیغ می کشید. مردمک چشمش به زیر پاهاش و بعد داخل پذیرایی و میز ناهار خوری چرخید. چشمان گرد شده اش متن کاغذهای رنگارنگ را دائما دنبال می کرد و دائما روی واژه های "ققنوس" ، "موسسه"، "وام"، "ازدواج" و ... مکث می نمود.

طول میز دراز ناهار خوری را با قدم های سریع طی می کرد به سمت آشپزخانه می رفت. روی لب هایش پوزخند هایی خشک دیده می شد. انتظار داشت با هل دادن درب آشپزخانه، همه یارانش را دور میز دو در سه متری آشپزخانه جمع شده و گوش به فرمان ببیند. در چند قدمی ورودش، درب آشپزخانه با حالت لگدی نامرئی به کنار رفت و لرد وارد شد اما تنها یک عدد اژدها ماهی را دید که درون یک بشقاب ، روی میز کوچک آشپزخانه جون می دهد. صدایی از درون یخچال ساید بای ساید چوبی به گوش رسید:

«جون هر کی دوست دارین در این یخچالو وا کنید. اینجا هوا سرده. چربی های شکمم جواب نمیده جان شما. ده وا کن لعنتی ! »

با اشاره دست لرد درب یخچال باز شد و آنی مونی(آشپز لرد) به همراه انبوه میوه و غذاهای یخ زده بیرون افتاد. لرد اخگر آبی به آنی زد و وی را از نقطه شکم و چربی های آویزانش در هوا معلق کرده بود.

«کجــــــــــــــــــــــــــــــــان ؟! »

آنی مونی که از تخلیه چربی اش به شکل آویزان در هوا لذت می برد و لیپوساکشن اربابش را می پسندید با خیال آسوده و ریلکس گفت:
«سخت نگیر ارباب ! همه یه زمانی اوج و افول رو دارن حتما. همگی رفتن موسسه ققنوس جهت استخدام !»


خانه 12 گریمولد – دفتر دامبلدور

دامبلدور پشت میزش در دفتر مخصوصش در طبقه دوم خانه گریمولد نشسته بود و با تحقیر و پوزخند به مرگخواران سجده زده نگاه می کرد. عده ای کارگر هم با چوبدستی هایشان رنگ هایی را به در و دیوار دفتر دامبلدور می پاشیدند و نماد ققنوس را طراحی می نمودند. بلاتریکس که امام جماعت سجده کنندگان بود، برای بار صدم لب به التماس وا نمود:

«پروفسور؟ خواهش می کنم. رودولف آزکابانه. من دارم می ترشم. به من یه وام ازدواج بدین، شخصا توی تمیز کردن لونه ققنوس هاتون کمک میکنم ! »

دامبلدور: «نه. نمیشه. شناسه ات زیادی سیاهه. باید شخصیت سفید ورداری ! حالا اشکال نداره. قبولت میکنم. »

ایوان: « آقا اجازه؟ من کمک تحصیل میخوام. تا شهریه ندم دانشگاه نمیذاره انتخاب واحد کنم. قول میدم شخصا اربابو بفرستم جزایر بالاک. من مدیرم ناسلامتی ! »

دامبلدور یکی یکی مرگخواران را به غلامی می پذیرفت اما در سوی دیگر این دل جیمز بود که شکسته بود. بارها ریش دامبلدور را به میز گره زده بود تا هنگام بیدار شدن زمین بخورد و سرش به سرامیک بخورد اما فایده نداشت. در حالیکه دامبلدور مرگخواران شیطان صفت رو تایید میکرد، جیمز کوله بارش رو برداشت، از خانه 12 گریمولد بیرون زد و به سوی لیتل هنگتون و خانه ریدل ها آپارات کرد تا وضعیت سابق رو برگردونه و مرگخوار و محفلی معنی داشته باشه.

در خیابان اصلی لیتل هنگتون در آفتاب سوزناک ظهر گام بر می داشت و قدم هایش وی را به سمت خانه ریدل می برد. جایی که لرد ولدمورت کبیر با صورتی معصوم و دق کرده در باغچه خشکیده مقابل خانه نشسته بود و آه می کشید...


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۰ ۱۶:۳۲:۲۲

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲:۰۰ شنبه ۹ بهمن ۱۳۸۹

دراکو مالفوی old7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از گیل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
دامبلدور عینک دودی زده بود و ریش مشکی شده اش را اتو کرده بود و ردای چرمی مشکی رنگی که طرح ققنوس قرمز رنگی بررویش خودنمایی میکرد پوشیده بود و روی یک صندلی خفنز جواهر نشان نشسته بود و سعی میکرد از لابلای دود غلیظ پیپش متقاضی روربرویش را ببیند که در این کار با تقریب خوبی ناموفق بود.
از طرفی جیمز هم ردایی مشابه دامبلدور پوشیده بود و یویویی به همان رنگ و طرح هم در دست داشت و بیرون اتاق به متقاضیان امر و نهی میکرد و آن ها را به ترتیب این که چه قدر با قیافه شان حال میکند داخل میفرستاد.
- این جوری نمیشه صف خیلی طولانی شده! یه دونه ای ها اینور وایسن بقیه اونور. هوی یارو، تو برو ته صف دوتایی ... بعدشم تو ...
صدای دامبلدور که بسیار تغییر کرده بود از داخل اتاق آمد و حرف های جیمز را برید.

- نفر بعدی!
جیمز ساحره ی جوان و خوشگلی را از انتهای صف انتخاب کرد و فریاد زد: خوشگله شما بیا برو تو عزیزم!
ساحره چشمکی به جیمز زد و پس از این که ماسکش را برداشت و سبیلش مشخص شد زبان درازی به جیمز کرد و وارد اتاق دامبلدور شد و جیمز مغموم را به حال خودش واگذاشت تا دنبال کیس مناسب تری که لااقل سبیلش کمتر باشد بگردد!


داخل اتاق
- سلام، بشین فرزند ققنوس قدرتمند!
- سلام! ببخشید میشه بگید نفر قبلی چرا بیرون نیومد؟
- ما این جا اول سلام میکنیم پسر!
- سلام.
- خوب، نفر قبلی مهم نیست. بگو ببینم تو حاضری زیر این قرارداد رو امضاء کنی؟
- امممم ... وام ازدواج میدین دیگه؟
- حوصلم داره سر میره بچه امضا میکنی یا نه؟
- بله امضا میکنم.

مرد قلم ققنوس نشان را از دامبلدور گرفت و زیر کاغذپوستی که دامبلدور جلویش گذاشته بود را امضاء کرد.
- ببخشید میشه بپرسم توی اون قرار داد چی نوشته؟
- بیا این یه نسخشه. از این در پشتی برو تو و تا فردا که ثبت نام ها تموم بشهوقت داری که قرارداد رو بخونی چون بعدش دیگه فرصنت هیچ کاریو نداری! نفر بعد

فلش فوروارد در ذهن آلبوس!

دامبلدور دوباره شنل سفیدی پوشیده و ریش سفید ژولیده اش تا خشتکش میرسد. او در اتاقش نشسته و سرگرم کند و کاو در قدح اندیشه است و هزاران محفلی به خاطر قرار دادهایی که امضاء کرده اند مجبورند کارهای سفید بکنند و او را در مبارزه با لرد یاری کنند. خانه و تجهیزاتش دوباره قدیمیست و همه مجبورند دستپخت مالی ویزلی را تحمل کنند و مدام همه میگویند که سرشان کلاه رفته. دامبلدور خودش نیز میدانست که با دوز و کلک این همه عضو جمع کرده و هیچ کدامشان از ته دل سفید نیستند...


بوق بر مدیران


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ جمعه ۸ بهمن ۱۳۸۹

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
فردای آن روز، دیاگون

دامبلدور در نقش پیر مرد کوری بر روی یک نیمکت نشسته است. در همین حین جیمز در نقش پسرکی غریبه از جلوی او عبور می کند.
دامبل:
- پسرم می تونی این آگهی رو با صدای بلند از توی پیام امروز برام بخونی؟

جیمز چشمکی زد و گفت:
چرا نمیشه پدر جان. بده ببینم... اهم اهم... محفل ققنوس و نگاهی دیگر
ازدواج دیر جوانان جادوگر و ساحره تا کی؟
رفع مشکل ازدواج!
هزاران وام برای تهیه جهیزیه هر کدام به مبلغ بیست میلیون گالیون!!
یک صد هزار دستگاه خانه مجهز برای زندگی!
ده ها هزار جروی پرنده آذرخش و قالیچه پرنده!
یک صد هزار چوبدستی بی صاحاب!
شش صد گالیون در هر ماه برای هر نفر به مدت دو سال!
رفتن به مراسم خواستگاری برای تک تک نفرات!
کمک هزینه درسی برای رفتن به هاگوارتز برای هر نفر به مدت هفت سال به میزان یک صد گالیون!!!
و ده ها هزار جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر!


بعد از پایان خواندن جیمز، همه مردم از خرد و کلان و پیر و جوان متحیر گشته و به پسرک و روزنامه در دستش خیره شده اند.
جیمز:
- عمو بهتره زودتر بریم محفل الانه که ملت بیان واسه ثبت نام!!


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۸ ۲۳:۲۸:۳۲


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ جمعه ۸ بهمن ۱۳۸۹

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
[spoiler=حساب نشود]



دامبلدور در حیرت بود. مقاله ای که او در روزنامه چاپ کرده هر جادوگری را تشنه به حضور در محفل می کرد اما چطور ممکن بود نقشه او برعکس عمل کند.

در حالی با انگشتش سرش را می خاراند به سمت محل خروج رفت و به مردمی نگاه کرد که مشتاقانه برای ورود به دنیای سیاهی صف کشیده بودند.

به سمت یکی از جادوگران رفت و ازش پرسید که آیا مقاله دامبلدور را خوانده است و جادوگر جواب مثبت داد و بعد از او پرسید که چه برداشتی از مقاله داشته است.

جادوگر که به صورت دامبلدور حتی نگاه هم نکرده بود حرف هایی بر گوش دامبلدور گفت و باعث شد چشمان دامبلدور همان یک کاسه بزرگ شود.

دامبلدور به روی پله ها رفت و روزنامه ای در دستش ظاهر کرد و شروع کرد به توضیح دادن غلط هایی که مردم در خواندن مقاله دامبلدور مرتکب شده اند.

تمام مردم به فکر فرو رفتند و بعضی ها روزنامه خودشان را درآورده بودند و بار دیگر مقاله را خواندند.

-آری این نشون می ده که محفل چه جای خوبیه.

-واقعا لرد سیاه اینقدر آدم شروری هست.

...........

دامبلدور:

[/spoiler]

ناظر انجمن:
خواهشمندم کمی وقت بذارید برای رول هاتون و سوژه هارو دائما منحرف نکنید. تحلیل کاملی از این سوژه توی نقدستان محفل ارائه شده. خواهشا بخونید.
این پست رو حساب نکنید. پست قبلی رو ادامه بدین.


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۸ ۲۲:۰۶:۳۶


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- مطمئنی عمو؟

-به من شک داری جیمز؟
- نه خب بازم ولی.....

-دیگه حرف نباشه.
خلاصه اونا شروع کردن.3 روز به همین منوال گذشت. جیمز و دامبلدور صبح زود میرفتن تو خیابون ها و کوچه های مختلف و تبلیغ میکردن. روز چهارم جیمز گفت:

- عمو میگم شاید هر روز ملت میومدن و ما نبودیم.بهتر نیست امروز ظهر بریم تبلیغ؟ یه چیز دیگه...میگم من یویوم ترک خورده.. میشه امروزم بریم دیاگون؟

دامبلدور موافقت کرد و با جیمز راه افتاد. آنها به کوچه ی دیاگون رسیدن اما قبل از این که وارد بشن یه چیزی فهمیدن که از هزار فرسخی هم معلوم بود. آن روز کوچه ی دیاگون شلوغی عجیبی داشت. مردم همه به هم تنه میزدند و به صورت عمود بر مسیر کوچه ایستاده بود.کوچه اینقدر شلوغ بود که دامبلدور و جیمز نمیتونستن حرکت کنند.
- هی ریشی!! مگه کوری؟ چرا تو صف میزنی؟
دامبلدور تعجب کرد و گفت:
آقا صف شیره؟
مرد جواب دامبلدورو نداد و فقط به اندازه ی یک نفر در صف جلو رفت.دامبلدور و جیمز در امتداد صف پیچ در پیچ جلو رفتند تا به انتهای آن رسیدند.انتهای صف(در واقع ابتدای صف)به یک ساختمان میرسید که مردم را یک نفر یک نفر راه میدادند.مردم با توی صف زدن دامبلدور به شدت مخالفت کردند و او و جیمز را به ته صف برگرداندند.دامبلدور نگاهی به نفر جلویش انداخت و چهره ی آشنایی دید. نفس راحتی کشید و گفت:
- به به! آقای کرام!! چطوری آقا ویکتور؟
ویکتور کرام جواب نداد. دامبلدور به سراغ نفر بعد رفت:
- سلام اوری! چه خبرا؟
اوری هم جواب او را نداد. به همین دلیل دامبلدور سراغ نفر بعدی رفت و گفت:
- سلام رز! دوشیزه ویزلی خودمون!
اما باز هم جوابی دریافت نشد. دامبلدور آن قدر ایستاد تا این که صف به اتمام رسید و نوبتش شد. وارد خانه شد. خانه بسیار سرد و سوت و کور بود. باد سردی میوزید. هوا به طور غیر عادی تاریک بود. گویی غلیظ تر از هوای بیرون بود. تلاش های دامبلدور برای روشن کردن چوبدستی اش جواب نداد. تنها منبع نور خانه باریکه ی کوچکی بود که از شکاف در میتابید. دامبلدور و جیمز به در نزدیک شدند و با کمال ناراحتی صدایی را شناختند. صدای لرد ولدمورت که با ویکتور کرام حرف میزد.

- ارباب لطفا منو هم به غلامی بپزیرید.
- تو هم روزنامه ی دامبل رو خوندی نه؟
-بله لرد سیاه.

دامبلدور و جیمز خشک شده بودند. چاپ و پخش روزنامه برعکس عمل کرده بود. دامبلدور عزمش را جزم کرد که دلیل آن را بفهمد. نباید تنها نیروی باقی مانده اش یعنی محفل و تنها عضو باقی مانده یعنی جیمز را از دست میداد. اما چندان امیدوار نبود.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۹

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
-[spoiler=خلاصه سوژه]محفل ققنوس دچار سقوط شده و در مقابل لرد سیاه دائما مرگخوار جذب می کند و موفق است. زن های بی شمار دامبلدور به همراه دختر عزیزش آنیتا (که از نظر ظاهری دچار تهاجم فرهنگی شده) خانه گریمولد را ترک می کنند و هم خانواده دامبلدور از هم می پاشد و هم محفل ققنوس. تنها جیمز و دامبلدور می مانند و به راه های مختلفی برای جذب عضو در محفل فکر می کنند. اعلامیه و فرم های استخدام و پخش کردن اونها اما جواب نمی دهد این روش ها. جیمز گول می خورد و توسط دراکو گوشی موبایلی را به شکل هدیه دریافت می کند(در کوچه دیاگون) و آنرا به دامبلدور می دهد تا با آن به لرد زنگ بزند و راز موفقیت او را بپرسد. دامبلدور اول خودداری می کند چون حدس کنترل بودن خط را می دهد اما بر اساس حرف جیمز که لرد خط خودشو کنترل نمیکنه، به لرد زنگ میزند. از سوی دیگر پس از این تماس دراکو مالفوی که گوشی جیمز را کنترل می کرد، محتوای تماس دامبلدور و تامی(لرد) را به لرد می گوید و از دفتر لرد خارج می شود تا لرد در مورد شخصیت تامی فکر کند...[/spoiler]

فلش بک - چند دقیقه پیش از ورود دراکو


نقل قول:

لرد که داشت نجینی را روی میز دفترش قلقلک میداد به دنبال حس ششمی که باید گوشی موبایل بدست گیرد، دستی به جیبش کرد اما موبایلش را پیدا نکرد. می خواست جیغ محمکی بکشد و عصبانیت خود را از کار های آنتونین که همیشه گوشی اونو برمی داشت و با بازی هاش بازی می کرد نشان بدهد اما قبل از جیغ زدن گوشی خودش رو زمین دید.

به طرف گوشی رفت و گوشی رو برداشت. دکمه اصلی گوشی را زد و دید 100 میسید کال داره و همش هم یه شماره ناشناس هست. لرد کمی فکر کرد.

-چه کسی می تونه باشه که 100 بار زنگ بزنه و ول کن نباشه........حتما کار واجبی داره.باید بهش زنگ بزنم.

دیدینگ...دیدینگ...........(آهنگ پیشواز)

-بله بفرمایید

-ببخشید به گوشی بنده زنگ زده بودید.

-آره سلام تامی حالت چطوره خوبم.

-شما؟

-آه....تامی خودتو به اون راه نزن من به کمکت احتیاج دارم می خوام رمز پیروزیت تو جذب اعضا رو بدونم.

-آره حتما بهت می گم...............

چیک...........(افکت قطع کردن تلفن)

لرد بر روی صندلی نشست و با خود گفت: خوبه که همه منو میشناسن و ازم کمک می گیرن...



پس از خروج دراکو - در دفتر لرد

ذهن درگیر لرد:
- ولی هنوز نفهمیدم اون کی بود......صداش کمی پیری بود..چی؟ دراکو چی گفت؟ تامی دیگه کیه؟ هوووم؟ کی میتونه باشه؟ چـــــی؟!.............باورم نمیشه من رمز خودمو به آلبوس گفتم.


پس از خروج دراکو - همان لحظه - در محفل

-جیمز زود باش باید بریم دیاگون.

-چرا؟

-فهمیدم چطوری همه رو به طرف جذب کنم.....زود باش بیا.


دیاگون

آلبوس و جیمز در لباس های مبدل بر سر چهار راه شلوغ دیاگون ایستاده بودند.

-بشتابید روزنامه....روزنامه....خبر های داغ

جیمز که در فکر بود و انگار هنوز هیچی نفهمیده بود گفت: آلبوس فکر می کنی این راه درستیه؟

-آره جیمز خود تام این کارو کرده و باعث شده همه مرگخوار بشن.....الان همه این روزنامه علکی رو می خونن و فردا دروازه محفل پر از آدم می شه


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۶ ۱۶:۲۰:۳۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۷ ۱۲:۰۷:۴۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۷ ۱۲:۲۰:۳۲


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

دراکو مالفوی old7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از گیل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
- بفرمایین این هم بلیت کافه! به مری سلام برسونید
- ای جـــــــــــان کافه! بزن بریم گراوپی.
بدین ترتیب دامبلدور جان مرد بیچاره را نجات داد!
- خوب دیگه اینم که نجات دادیم. حالا میتونیم بریم خونه.
دامبلدور چند قدمی رفته بود که ناگهان ایستاد!
- من که برای نجات این نیومده بودم! پس برای چی اومده بودم؟ امون از آلزایمر!
دامبلدور که هر چی فکر کرده بود نه هدف از این جا آمدنش را به یاد آورده بود و نه میدانست چرا این شکلی شده به خانه 13-1 آپارات کرد و پس از این که خودش را به شکل عادی درآورد روی مبل دراز کشید و ریشش را داخل پیژامه اش کرد و خوابید.

یک ساعت بعد

- عمــــــــــــــــو دامبل!
- خررررر پفففف!
- عمـــــــــــــویـــی، دمبل جــــون!
- خووووررررررر پوووففففف!
جیمز در یک حرکت آنتاحاری نوشابه ای روی شکم دامبلدور پرید.
(از پشت اشاره میکنن این کجاش آنتاحار داشت؟ باید ارض کنم این حرکت علاوه بر بیدار کردن دامبلدور ممکن بود باعث خفگی خود جیمز هم بشه )

دامبلدور از جا پرید و پس از اجرای طلسم 'بیبوییوس' با خشم از جیمز پرسید: چه خبرته بچه نمیگی من پیرمردم میمیرم خونم گردنت میفته؟
جیمز که از خجالت سرش را پایین انداخته بود و به یویوی ضد آبش زل زده بود گفت: خوب آخه بیدار نمیشدی عمو!
- خیلی خب بسه نمیخواد ادای بچه خجالتی واسه من درآری. بگو ببینم چی شده عمو؟
- چیزی نشده میخواستم ببینم برای جذب اعضاء چی کار کردین؟
- جذب اعضاء؟ آهان! راستش هیچی عمو جون!
- دست گلتون درد نکنه حالا چه غلطی بکنیم؟
- نمیدونم پسر گلم! باید با یکی از شاگردای قدیمیم در این باره مشورت کنم اون در این مورد تجربه داره.
- کدوم شاگرد؟
- تامی دیگه!

دامبلدور 1100 اش را از جیبش درآورد و شماره لرد را گرفت.
یک ربع بعد

- چی شد عمو؟
- نمیدونم پسرم این لامصب آنتن نمیده که!
- اون گوشی عمرشو کرده عمو بیا اینو بگیر زنگ بزن.
- پدرسوخته ما دوزار پول نداریم یه چیزی کوفت کنیم میری واسه خودت آیفون فور میخری؟
- چینیه عمو از کوچه ناکترن خریدم یک گالیون.
- چی؟ تو کوچه دیاگون چه غلطی میکنی بچه نفهم میگیرن ازت سوء استفاده کودکان میکنن چرا حرف تو کلت نمیره؟
- عمو میخوای زنگ بزنی یا نه؟
- من عمرا با این زنگ نمیزنم شاید نوکرای ولدمورت این گوشیو به تو فروخته باشن حرفامونو شنود کنن!
- عمو شما میخوای با خود اسمشو نبر حرف بزنیا! اسمشو نبر حرفای خودشو شنود کنه که چی بشه؟!!!
- این هم ایده ایه پسرم! بده من زنگ بزنم.


خانه ریدل
- ارباب! همین الان من از گوشی که به جیمز فروخته بودم استراق سمع کردم و اطلاعات مهمی به دست آوردم!
- آفرین دراکو! کارت عالی بود، بگو ببینم چی گفتن؟
- ارباب دامبلدور به یه نفر به اسم تامی زنگ زد و ازش درمورد جذب جادوگرا به محفل مشورت گرفت. به نظر من اونا قصد دارن گروهشونو قدرتمند کنن تا جلوی ما بایستن.
- هوممم... آفرین دراکو، به نظرت این تامی کی میتونه باشه؟ باید دست به کار شیم! تو فعلا برو که به کس دیگه ای زنگ نزنن تا ارباب در این مورد فکر کنه.
- بله ارباب.

دراکو تا کمر خم شد و سپس از اتاق خارج شد.


بوق بر مدیران







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.