سوژه ی جدید- خب الستور، اینم اتاقی که خواسته بودی. وسیع ولی تاریک، درسته؟
- ممنونم پرسی. کاملا همونطوریه که می خواستم.
الستور این را گفت و از دری که پرسی باز کرده بود داخل شد. به نظر الستور دیوارهایی که سیاه رنگ شده اند و ابزار آلات عجیب و ترسناک همگی ویژگی های یک شکنجه گاه واقعی بودند.
جایی که حتی اگر درونش شکنجه ای اتفاق نمی افتاد، بخوبی می توانست حس ترس را به کسی که پایش را آن جا می گذاشت انتقال دهد... درست مثل این اتاق.
پرسی که انگار خودش هم دچار این حس وحشت شده بود، درحالی که عقب عقب به سمت در می رفت با صدایی که بسختی موفق شده بود لرزشش را قطع کند پرسید:
- حالا که اتاق رو تحویل گرفتی براش برنامه ای هم داری؟
- البته! ولی قبلش دوس دارم یه افتتاحیه ای چیزی برگزار کنم، حیفه یه
تاپیک جایی مثل اینجا ناشناخته بمونه... پرسی؟ پرسی؟ کجایی؟
صدای پرسی از بیرون اتاق بگوش رسید:
- بیرون منتظرتم الستور، کارت که تموم شد بیا آشپزخونه.
بعد از مراسم افتتاحیهوقت شام بود و جماعت گرسنه ی محفلی همه دور میز منتظر بودند تا مالی شامشان را بیاورد.
سیریوس که از سکوت حاکم به خسته شده بود برای آنکه سر صحبت راباز کرده باشد گفت:
- الستور، شنیدم که یه چندتا خرت و پرت تو یکی از اتاقای طبقه ی بالا ریختی.
- آره، پرسی محبت کرد و یکی از اتاقای خالی رو بهم داد، آخه برای چندتا بازجویی مخفیانه لازمش داشتم.
سیریوس که اصلا از بذل و بخشش پرسی نسبت به خانه اش ناراحت نبود(
) با لبخند خاصی گفت:
- البته تو هروقت از بازجویی حرف بزنی یعنی... بگذریم، حالا دقیقا چطوری چه برنامه هایی براش داری؟
- راستش فعلا اولویت اولم پیدا کردن یه دستیار خوبه، تا بعد که ببینیم چی میشه.
این حرف الستور یک لحظه همه را به سکوت واداشت و اکثر افراد حاضر را به فکر فرو برد. مالی که تازه با ظرف سوپ داغ پیدایش شده بود با صدایی که با جیغ بی شباهت نبود گفت:
- و اون دستیارم از خودمونه دیگه؟
- نـ پـ برم یه مرگخوارو بیارم دستیار خودم کنم؟ فردا صبح همتون میاین اتاق خون! دیگه هم دراین مورد بحث نکنین!
- اتاق خون؟!
فردا صبح - اتاق خون- همه ی کسایی که از خون می ترسن...
- :worry:
- ... باید تمرین کنن که نترسن!
ملت حاضر و غایب جمیعا:
الستور بی توجه به دست هایی که روی پیشانی ها فرود می آمدند دنبال حرفش را گرفت:
- و امروز بعد از ناهار تمریناتمون شروع میشه!
محفلی ها که بهانه ای برای از دور زدن الستور نمی دیدند در سکوت متفرق شدند...