-ندو!تدی!حواست به آلبوس باشه...هری تورو خدا لی لی رو سفت بگیر...جیمز بیا اینجا...وای مرلین!
این صدای کلافه جینورا ویزلی بود.
هری خندید:
-نترس!من حواسم بهشون هست.
-نخند!بچه ها رو با طلسم ضد آب...
هری با خنده حرفش را برید:
-بله!بله!فقط شما موندی!
جینورا اخم هایش را در هم کشید:
-خیلی دلم میخواست برم یه گوشه بشینم ببینم با 4تا بچه ی قد و نیم قد و یه همسری که یه سره مسخرت میکنه،بالای دریا و سوار جاروی ضد آبی که یکی دو دقیقه دیگه باهاش میری زیر آب،چی کار میکنی!
باد شدیدی می وزید.موهای لی لی به هم ریخت:
-دیدی گفتم هری!نباید موهاشو اینطوری کوتاه میکردیم!میشه موهاشو درست کنی؟البته قبلش هم موهای خودتو درست کن،ریخته توی صورتت!
تدی با حرص گفت:
-جینی!بسه دیگه!ما که بچه نیستیم!
هری اخطار دهنده گفت:
-مامان جینی،تد!
اما جینورا بی توجه به هری رو به تدی کرد:
-همون جینی خوبه!فقط تو بزرگ شدی تدی!
تدی با حرص سرش را پایین انداخت.بعد از چند لحظه سرش را بالا آورد:
-مامان!تو چرا فقط به من اجازه می دی جینی صدات کنم؟!
رنگ از روی جینورا پرید.با درماندگی نگاهی به هری انداخت که با چشمانش او را دعوت به آرامش می کرد.پرواز تا چند لحظه دیگر شروع می شد.جینی آخرین سفارشات را هم کرد:
-تد،حواست باشه!هری تو هم که نیاز به گفتن نیست،حواست به لونا باشه.جیمز!آروم تو بغل من بنشین!
هری با آرامشی عجیب اضافه کرد:
-جوابت رو هم بعد از پرواز میدم.فقط...
ادامه نداد.تدی هم علاقه ای به ادامه دادن پدر نداشت.آرزو می کرد که کاش نپرسیده بود.مادر و پدرش دستپاچه بودند.به همین راحتی "روزشان را خراب کرده بود!"
پس از پروازلی لی و جیمز با ذوق لحظات پرواز را برای هم توصیف می کردند.آلبوس هم گوشه ای آرام نشسته بود.
جینی نگران به او نگاه کرد:
-چته آلبوس؟
آلبوس همانطور که دندان هایش را هم میخورد زمزمه کرد:
-سردمه!
هری و جینی نگاهی به هم کردند.کدام یک این مسئولیت را قبول می کردند؟
-من،هری!
و بدون اینکه اجازه مخالفت به هری بدهد،به سوی تدی روانه شد.قلبش در سینه می کوبید.اضطراب وجودش را فرا گرفته بود.بچه ی نیمفادورا و لوپین...چشمانش بسته شد؛از حرکت ایستاد.از او بر می آمد؟!به خود یادآوری کرد:
"جینورا ویزلی،همه کار میتونه انجام بده!"
سرش را بالا گرفت و به سوی تدی رفت.قلبش بازهم می کوبید...
ل
حظاتی بعد،پس از بازگویی حقیقت-تدی!من...مدت هاست که حتی به اون فکر هم نکردم...میدونی...تو هنوز بچه ی منی و من...دوست دارم مادر تو باشم!
اشک های هر دو سرازیر بود.آن سو تر،مرد مغروری اشک می ریخت.آلبوس رو به هری کرد و با لحن بچکانه شیرینی گفت:
-بابایی...بابا هری چرا گریه می کنه؟!
هری به او نگاه کرد؛چه میگفت؟