ملت مرگخوار که به دنبال منبع صدا بودند، بلاخره در آستانه در هیکل قد بلند، کشیده و زیبای مرد جوانی را دیدند که در اثر ضد نور بودن قابل تشخیص نبود. مرد خوشتیپ و جذاب که بلاخره بعد از چندین سوژه متوالی فکر میکرد ورود شکوهمندانه ای دارد هنوز قدم جلو نگذاشته بود که...
-کروشیو
هکتور که ورود با شکوهش با کروشیوی لرد به بوق رفته بود. نفس زنان گفت:
-ارباب... آخه به چه جرمی؟ چرا تو همه سوژه ها هر مدلی وارد میشم کروشیو میزنید؟
لرد که همچنان از فاز غمگین خودش کوتاه نمی آمد گفت:
-از ورود های تکراریت خسته شدیم. هر کجا که میریم تو رو میبینیم.
هکتور هم آهی کشید و برخاست و گرد و خاک لباسش را تکان داد کمی مکث کرد و انگار تازه فهمیده باشد چرا بی مقدمه و بدون ردا پریده بود وسط سوژه رو به مورگانا داد و بیداد کرد:
-کار تو نبود. من به اون جغده معجون دادم. کلی رو اون معجون کار کرده بودم تا وقتی به خورد جغده دادمش، تونست بره و گلرتو بیاره.
مورگانا که خون طلسم سازش به قُل قُل افتاده بود، جیغش به هوا بلند شد:
-من اون همه زحمت کشیدم، جغده رو طلسم کردم که وزن گلرت رو تحمل کنه. اونوقت تو تسترال داری به من میگی که کار خودت بوده؟
گلرت به میان حرف آن ها پرید و با حالتی متعجب گفت:
-مگه وزن من چقدره نوگلان من؟
هکتور و مورگانا همزمان دو طلسم راهی گلرت کردند تا پس از جا خالی دادن او و کمانه کردن طلسم ها با مسیرِ چیز مورفین، منوی مدیریت لودو، کله چرب سوروس و تعدادی از نقاط دیوار اتاق لرد مستقیم به لینی برخورد کند و باعث ریختن همه پرهایش شود.
ملت مرگخوار:
هکتور و مورگانا:
گلرت با دیدن آن وضعیت دستی به سر و رویش کشید و گفت:
-غنچه های گرامی، دعوا نکنید لطفا. الان منو به مهمونی آوردید اینجا یه آبی، آب میوه ای، کافه گلاسه ای چیزی بدید من بخورم.
و بعد از اتمام جمله اش روی تخت شخصی لرد ولو شد و دستش را دور گردن لرد انداخت.
دقایقی بعد- جلو در اتاق لردهکتور با عصبانیت گفت:
-ولم کنید من برم این مردک رو بکشم.
دِ میگم ولم کنید بذارید برم.
مورگانا سرفه ای کرد:
-اهم، هکتور کسی تو رو نگرفته. برو خب...
-اصلا به تو چه ربطی داره که تو کار من دخالت میکنی؟
ملت مرگخوار آهی کشیدند و بی توجه به هکتور و مورگانا که دوباره بر سر یک موضوع جدید مشغول گیس و مو کشی (چیه؟ نکنه انتظار دارید هکتور هم گیس داشته باشه؟ نخیر، نداره. هکتور مو داره، نه گیس.
) بودند، مشغول صحبت با یکدیگر شدند.
مورفین گفت:
-اگه کاری ندارید، من برم به چیژم برشم.
سوروس بی توجه به او گفت:
-حالا باید چی کار کنیم؟ دردسر غمگینی ارباب کم بود، حالا این مردک نوگل دوست هم اومده و ولمون نمیکنه. روی ارباب هم که تاثیر نذاشت. پیشنهادتون چیه؟