هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵
#82

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
*پست پایانی*


بلاتریکس باید موفق می‌شد، باید هر طور شده طرز تهیه ی سوپ پیاز را یاد می‌گرفت و در راستای اغفال محفلیون، شکمشان را پر می‌کرد. بنده های خدا به خاطر تولید بی‌شمار ویزلی و ته کشیدن بودجه مجبور بودند هر شب سوپ پیاز بخورند.

بلاتریکس پس از کمی تفکر متوجه شد نیاز نیست سوژه را طولانی کند و مدام به جاهای مختلف سر بزند تا مواد اولیه سوپ را پیدا کند برای همین مستقیما به سمت خانه ی گریمولد رفت/

***


- دستات رو بذار تو دستام، توی چشام نگاه کن.

اما رودولف بی‌هوش بود و نه دستش را در دست آرسینوس گذاشت و نه در چشم هایش نگاه کرد. آرسینوس تازه دریافت که چرا ملت محفلی انقدر مقاومند و از یک کله زخمی پسر برگزیده ساخته‌اند، فرض کنید هر شب صد ها قاشق پر از سوپ پیاز آن هم دست پخت مالی ویزلی را تا دسته تا حلقتان فرو کنند و بعد به زور سر و صدای ویزلی ها و جیمزتدیا بیدارتان نگه دارند. مطمئنا در چنین شرایطی جاستین بیبر هم بود آرنولد می‌شد.

بنگ!

در خانه ی گریمولد از جا کنده شد و مستقیما به سمت ریش دامبلدور پرتاب شد. پس از این صانحه انفجار عظیمی رخ داد و رودولف و آرسینوس به همراه گالیون ها به هوا پرواز کردند. در همین حین یکی از ویزلی ها که چندان مقاوم نبود و بی‌پولی برش فشار آورده بود به سوی یکی از گالیون ها جهشی کرد و مانند هری پاتر- قهرمان دوره ی جاهلیتش- که توپ کوییدیچ را به دهانش می‌گرفت، او نیز گالیون را به دهان گرفت اما گالیون بین دندان هایش تکه شد.

-این گالیونه که تقلبیه!

در طرف دیگر آرسینوس و رودولف جلوی پای بلاتریکس که در را ترکانده بود فرود آمدند و پس از مدتی نگاه کردن در چشم های هم بلاتریکس و آرسینوس همزمان گفتند:
- شما چرا این‌جایین؟!
- تو چرا این‌جایی؟!

ولی نتوانستند جواب یک دیگر را بدهند زیرا صدایشان بین جیغ و ویغ ویزلی ها گم شده بود.

- این پولا چیه؟
- این همه گالیون رو از کجا آوردین؟
- وزیر مرگخواری، نمی‌خوایم! نمی‌خوایم!

دامبلدور مقداری لگد عشق نثار ویزلی ها کرد و پس از ساکت شدنشان به آرسینوس گفت:
- ای فرزند تاریکی، این گالیون ها از کجا آمده‌اند؟
- سیریوس و سیوروس از وزارت بهمون دادن.

ناگهان چیزی به ذهن دامبلدور الهام شد و مانند لامپ بالای سرش شروع به درخشیدن کرد و در همین حین یکی از ویزلی ها لامپ را برداشت و برد فروخت تا شکم خود و خانواده را سیر کند.
- ولی این دو که دیگه وزیر نیستن.
- چی؟!
- وقتی بی‌هوش بودید دوره ی این‌ها تموم شد و خود تو، آرسینوس، وزیر شدی. حالا رو به دوربین بای بای کن و برو به وزارتت برس.

و آرسینوس رو به دوربین بای بای کرد و رفت به وزارتش برسد.


every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۰۶ پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۵
#81

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
-وقت خوابه !
ویزلی ها با شنیدن این جمله همگی به سمت دامبلدور حمله کردند. رودولف و ارسینوس هاج و واج به سیل خروشانی که به سمت دامبلدور میرفت نگاه میکردند.
-هی رودولف فک کنم ویزلی ها شورش کردن. دیگه فرصتی بهتر از این گیرمون نمیاد.

ارسینوس با سر تایید کرد و هر دو فریاد زنان به سمت دامبلدور یورش بردند که با کمال تعجب دیدند دامبلدور دستان پر از عشقش را باز کرده و یکی یکی ویزلی ها در اغوش او میپرند و در پیچ و خم ریش او محو میشوند. ارسینوس سریع ترمز کرد و رودولف هم یکی از قمه هایش را در زمین فرو کرد تا قبل از بلعیده شدن توسط ریش دامبلدور متوقف شود اما دیر شده بود سیل محفلی ها از بالا و پایین و توی لباس مرگخواران به سمت دامبلدور حجوم میاوردند و رودولف و ارسینوس هم در این سیل کاری از دستشان بر نمیامد تنها با نگاهی اشک بار به همدیگه نگاه میکردند.
-رودولف! این اخر داستانه! اعتراف میکنم یکی دوتا از قمه هاتو برداشتم، منو ببخش.
-آرسینوس تو هم منو ببخش که چند بار منو تو بی اجازه برداشتم و توش ساحره اپلود کردم.

دو مرگخوار در بغل هم میگریستند و سوار بر موجی از چوب کبریت های خروشان به سمت ریش دامبلدور میرفتند.

هووووف (افکت وارد شدن به ریش دامبلدور)

رودولف سرش را از شانه ی ارسینوس که از شدت اشک ریختن خیس شده بود برداشت و به اطراف نگاهی کرد.
-اینجا کجاست؟ ما مردیم؟ البته که مردیم.

رودولف در فضایی لامتناهی از ریش های سفید و خاکستری قدم بر میداشت با هر قدم پاهایش تا زانو در ریش های پشمک مانند فرو میرفت. ارسینوس که تازه چشم هایش را باز کرده بود با تعجب ویزلی هایی را میدید که هر یک در گوشه ای دراز کشیده اند و زیر سرشان اندکی ریش کپه شده و رویشان هم ریش گلبافت دامبلدور کشیده اند و به خوابی عمیق فرو رفته اند.

ارسینوس با چشمانش دنبال رودولف گشت تا سریع راهی برای خارج شدن از ان ریش های نفرین شده پیدا کند اما هر چه گشت رودولف را پیدا نکرد. همینطور که به دنبال رودولف میدوید پایش به چیزی گیر کرد و با پوز داخل ریش ها فرو امد.
-رودولف! واسه چی خوابیدی ؟ الان وقت خواب نیست. بلند شو. بلند شو.

اما دیر شده بود رودولف بعد از خوردن ان همه سوپ پیاز نمیتوانست چشم هایش را باز نگاه دارد پس دستش را زیر سرش گذاشت و به خوابی عمیق فرو رفت.




ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۶ ۹:۵۱:۳۹

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۵
#80

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
آرسینوس و رودولف لبشان را گزیدند و به امید این که راهی برای فرار بپیدایند (!) چشم هایشان را تاب دادند و به ظاهر شورع به تحسین دکور خانه کردند
بلاتریکس چپ چپ به آرسینوس نگاه کرد اما آرسینوس آن چنان مشغول پیدا کردن راه فرار بود که اصلا متوجه بلاتریکس نشد!
رودولف و آرسینوس دیگر بر اثرمزه سوپ پیاز به زور آب دهان خود را پایین میدادند و آشوب و دلپیچه ای در آن ها در جریان بود.آرسینوس در حالی که دستش را روی شکمش گذاشته بود از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چه غذای خوبی بود! ( ) من و رودولف که دیگه سیر شدیم مگه نه؟!
آرسینوس ابروهایش را برای اینکه به رودولف بفهماند باید بگوید "آره" ابروهایش را بالا و پایین داد البته پس از مکثی رودولف دهان گشاد (!) و گفت:
- آره دیگه خیلی سنگین بود
و دستش را روی شکمش زد
یکی دیگر از ویزلی ها از جا پرید و در حالی که انگار فنر زیرش گذاشته باشند گفت:
- شما میخواین برین؟! یه روز نشده اومدید تو قرارگاه!
- ولی ما هم... کارای خودمونو داریم
- اینجوری نمیشه. نمیشه هر وقت خواستید بیاید و برید
اگر آرسینوس یا رودولف هر حرفی راجب رفتن میزدند یک عده روی سرشان میریختند که قصد کشتن هر دوی آنها را داشتند و این افتضاح بود حتی اگر این طور نمیشد و هر طور میتوانستند از آنجا بگریزند از دست لرد دیگر نمی توانستند فرار کنند.رودولف با اکراه گفت:
- باید چیکار کنیم؟
- باید یکم خودتون رو ثابت کنید و با اینجا به طور کلی آشنا بشید چطوره شب رو اینجا بمونید!
- تو... توی قرارگاه؟!
- آره دیگه. اینجا خونه یه خاندان بوده! نگران نباشین واسه هردوتون جا خواب داریم




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#79

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
از آن جایی که خانه‌ی بلاتریکس درواقع همان خانه گریمولد در بچگی‌اش بود و بعد از این که از آن جا رفت و نشست ور دل لرد ولدمورت پس درنتیجه برگشت. اما او که نمیتوانست لرد سیاه را ناامید کند. او مرگخوار مورد علاقه لردسیاه بود و نمی‌شد این گونه پشت او را خالی کند.

بلاتریکس در خیابان همین طور راه می‌رفت و چند نفر را هم سرراه میکشت تا این که به کتاب فروشی‌ای رسید و کتابی در ویترین توجهش را جلب کرد:

چگونه سوپ پیاز درست کنیم؟!

نوشته: مالی ویزلی


او هیچگاه با مالی ویزلی کنار نیامده بود اما باز هم به یاد لرد سیاه افتاد و مجبور شد داخل شد تا کتاب را بردارد. اما او که قصد خریدن کتاب را نداشت پس درنتیجه یک آواداکداورا نصیب فروشنده کرد و کتاب را با خیال راحت برداشت.

او رفت و در افق محو شد تا کسی او را نبیند که دارد کتاب میخواند و درهمان جا شروع به خواندن کتاب کرد. اول از همه سراغ مواد مورد نیاز رفت:

پیاز تند: 100 عدد
فلفل: 100 گرم
موها و ریش دامبلدور: به میزان لازم(ترجیحا به اندازه پیاز)
رشته تهیه شده از نیروی پاک محفلیون: به میزان لازم
اشک ققنوس: به اندازه که موارد مذکور در آن حل شود

بلاتریکس ترجیح میداد از دست موارد لازم سوپ پیاز همان جا در افق بماند بماند و تا ابد محو شود اما امان از علاقه‌اش به لرد سیاه!

خانه گریمولد

آرسینوس و رودولف به همین دیگر نگاه کردند انگار این تنها راهشان بود اما به این راحتی ها هم نبود.

- چرا نمی‌خورین؟ بخورین بخورین! از سوپ پیاز مخصوص من بخورین و به قول پروفمون عشق بورزید!

رودولف قاشقی دیگر از سوپ خورد و به آرسینوس با حسرت نگاه کرد که به بهانه‌ی نقاب داشتن خوردن سوپ را انداخته بود. البته نگته ای وجود داشت این بود که آیا محفلیون متوجه قیافه‌ی رودولف که لو میداد او رودولف است یا نقاب معروف آسینوس نمی‌شدند؟ و همه این ها برمیگردد به نویسنده‌ای که رولی در این باره نوشته بود.

آرسینوس و رودولف زیر لب باهم صحبت میکردند و برای توصیف این وضعیت تنها ( ) مناسب بود و از شما خواننده محترم درخواست میشود که کاربرد اصلی این شکلک را نادیده بگیرید.

- آرسی سه دو یک میگم میریم به سمت شومینه خب؟
- باشه بریم.
- سه... دو...
- بچه ها به نظرتون سرد نیست؟ بذارید شومینه رو روشن کنم.

یکی از ویزلی ها این را گفت و شومینه را روشن کرد و این گونه بودکه دو مرگخوار محفلی نما تنها راه فرارشان بسته شد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۲۱:۰۶:۱۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#78

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵
از خانه قدیمی بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
گریمولد.....قصر اباء اجدادی بلک
-خب درش بیار مردک!!!
ارسینوس که تعجب کرده بود قیافه ای بهت زده از پشت نقاب سیاه رنگش به رودولف که اشک میریخت نشان داد....
-چی میگی مردک!!! اون وقت شناسایی میشیم و چیزی جز مرگ نصبمون نمی کنن.....!
-قاط زدم مرد....این پیاز داغونم کرده.....اینم شد غذا؟؟کجایی ای همبر
-شکم پرست....مخ کوچیکتو به کار بنداز ببین چطور میشه از این جهنم فرار کرد!
رودولف پیر در فکر فرو رفت....چه میشد کرد؟وقتی با گله ای از ویزلی ها روبرو باشی هیچ!..با چشمانی که زیر ان نقاب مشکی اش پنهان شده بود اطراف را بررسیی جزئی کرد....یک راه پله به سوی طبقات بالا,اشپزخانه ای در گوشه ی خانه کنار ستون های ضعیف و نحیف و شومینه ای در جلو.....بعد از ان نظاره ها چون برقی 200وات او را برگرفته باشد از جای پرید ....
-ارسی......هوی با تو ام...!
-ها؟ چیه ؟
-کجایی ؟میگم بنظرت نمیشه از این شومینه در رفت؟
-حس میکنم تاحالا به شکمت دقت نکردی...
-اون قدر هم چاق نیستم!میتونم رد شم
-فکر نمی کنم.....چه نقشه ای داری حالا؟
خانه ریدل ها
-فقط سوپ پیاز میخوایم....همینو بس
لرد ولدمورت که کم کم داشت به کبودی میزد گفت:
-سوپ پیازمون کجا بود......یا همین یا دیگه غذایی نیست
-سوپ پیاز!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و بعد از ان جیغ بنفش مایل به قرمز موی ویزلی ها ادامه داد
-یا سوپ رو میدین یا ما هیچی نمیگیم.....
ولدمورت تابحال جیغی به ان بلندی نشنیده بود از روی تخت اربابی بلند شد و رو به سمت بلاتریکس گفت:
-بلاا باید چیزی که اینا میگن رو درست کنی!!
-اما سرورم...
-همین الان!
بلاتریکس که شوکه شدخه بود با کمال احترام ارباب خویش را ترک و به سوی خانه اش جهید..




قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور
.


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
#77

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

سیریوس و اسنیپ به دلیل بی پولی وزارت خونه، مقدار زیادی گالیون تقلبی از مکزیک وارد میکنن تا بتونن یه مقدار محبوبیت بین مردم بخرن. در همین بین لرد و مرگخوارها که به پول نیاز دارن، رودولف و آرسینوس رو میفرستن که از وزارت خونه پول بگیرن و وزیرها مجبور میشن که پول درخواستی رو بهشون بدن.
کمی اونور تر، محفلی ها از گرسنگی در حال تلف شدن هستن و به همین دلیل فلور و سیسرون رو میفرستن که اونها هم از وزارت پول بگیرن ولی سوروس و سیریوس به اونها پولی نمیدن.
در همین بین، آرسینوس و رودولف همراه پول ها، به صورت اتفاقی به خانه گریمولد میرن و مجبور میشن برای نجات خودشون و نقشه کشیدن تظاهر کنن که اومدن عضو محفل بشن.
در طرف دیگه هم سیسرون و فلورانسو به اشتباه به خانه ریدل رفتن و در حال مقاومت در مقابل خواسته های مرگخواران و لرد هستن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ورونیکای قرمزِ شنل، رفت تا با امانتی های وزرا اختراعی کند، معنای این "رفتن" این است که رفت به گوشه اتاق، یک عدد جعبه را باز کرد و یک منوی مدیریت طلاییِ متالیکِ فول آپشن را از درون آن خارج کرد. سپس لبخندی ملیح و البته شیطانی بر لب خود آورد. موفقیت را اینبار حس میکرد... ردخور نداشت دیگر!

چند کیلومتر به سمت چپ، لندن، میدان گریمولد، خانه شماره دوازده گریمولد:

همچنان که دو مرگخوار به غذا نگاه میکردند، آرسینوس سقلمه ای به رودولف زد.
- من علاوه بر اون رشته های داخل سوپ، متوجه یه نکته دیگه هم شدم رودولف!
- چی‌شده؟

البته اشک های رودولف بر طبق روایات به هیچ عنوان به دلیل چاشنیِ ریش های دامبلدور در سوپ نبودند، حتی به دلیل اینکه در میان صد ها ویزلیِ قد و نیم قد و محفلی هم گیر کرده بود نبودند، تنها دلیلشان این بود که پیاز های داخل سوپ زیادی تند بودند که البته این نیز ناشی از هنر عظیمِ مالی ویزلی در آشپزی بود.

- من نمیتونم غذا بخورم.
- وات دِ فلافل؟! یعنی چی نمیتونی غذا بخوری؟!

در آن شرایط مشخصا غذا نخوردن آرسینوس یکی از کوچکترین مشکلات دو مرگخوار به شمار میرفت. چرا که بر طبق حرف ها و تجربه ها انسان میتواند تا حداکثر چهار روز بدون غذا زنده بماند. البته، این حرف ها و تجربه ها همواره دارای استثنا بوده اند و در نتیجه، حرف مفت بوده و میتوانند بروند داخل سطل زباله بندری بزنند.

- یعنی اینکه نقابم نمیذاره غذا بخورم!
-

ده بیست کیلومتر به سمت بالا، خانه ریدل ها:

همچنان که دل فلورانسو در حال پر کشیدن به سمت آسمان بود، مغزش تلنگری به آن زد و با یک اردنگی دوستانه برش گرداند به سر جایش، سپس یک نگاه به زبان فلورانسو کرد، که در نتیجه همین نگاه، زبان گفت:
- خب اگر شما قراره مارو زنده نگه دارید باید غذا بهمون بدید!
- دادیم خب... پیتزا هست، همبرگر هست... بخورید، زنده بمونید!
- نه دیگه... من و سیسرون از این لحظه لب به فست‌فود نمیزنیم... ما سوپ پیاز میخوایم!
- نداریم!
- آی ملت شاهد باشید اینا میخوان مارو از گرسنگی بکشن!

ملت مرگخوار و لرد به فکر فرو رفتند...



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#76

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
خانه ریدل ها:

- نخور!
- خب.. گشنه ایم.. بانو! شما نمی خواهید از این ژامبون دارهایش بخورید؟

فلورانسو زیر لب غرولندی کرد و با چهره ای در هم کشیده، لرد و مرگخوارها که با ولع فست فود ها را پایین می دادند و سیسرونی که در کامل تعجب با وجود دهان کاملا پرش با فلورانسو صحبت می کرد را تماشا می کرد:

- بخورید بانو، سسش از نوع میلیون ها جزیره است. اممم، نود درصد گوشت است بانووو.خیارشورش هم سفت است و فلفلی، اممممم.
- خیارشور سفت، سس میلیون جزیره، هاااا. drool: ... نع! خجالت بکش، اینا همه گوشت قورباغه و گربه است!

یک لحظه سیسرون دست از خوردن کشید و به این شکل در آمد، اما پس از مدتی دوباره همان حالت رویایی را به خودش گرفت و باز هم مشغول خوردن شد:

- ما که در محفل روز های جشنمان هم لوبیا می خوریم.حداقل اکنون گوشت بخوریم که نخورده و عقده ای از دنیا نرویم.
- گفتم نخور!

فلورانسو هم کلافه بود و هم گشنه دلش پر می کشید برای کمی سوپ پیاز و تخم مرغ آب پز...

محفل ققنوس:

آرسینوس و رودولف برای این که غذاشیان را حفظ کنند مجبور شده بودند که روی آن چمبره بزنند و به سختی از گوشه ی کاسه هاشان سوپ را هورت بکشند.

- به قمّه من دست زدی نزدیا بچه!
- دوست دارم، دوست دارم، دستم می زنم.
- دِ دارم بِت می گم پیشته! بَهَه، از ویزلی جماعت بیشتر از اینم نباس انتظار داشت. می گم آرسی، اِ آرسی! چت شده!
- رودولــــــــــفــــــ، می گم توی سوپ پیاز رشته هم می ریزن؟
- قوی باش آرسی! یه خورده پشم دامبل واسه ما چیزی نیست!

سپس دو مرگخوار رو به هم کرده و در حالی که اشک در چشم ها و غذا در حلقشان گیر کرده بود به یکدیگر نگریستند.

جایی خیلی دورتر، خونه مادر بزرگ شنل قرمزی:

- این اختراعم رو هم رد کردن. می گن دستگاه پوست کنی سایز آدمیزاد به درد نمی خوره مامی جون. خیلی بی شعورن.
- اشکالی نداره عزیزکم، اون زمانی که منم دستگاه گرگ ریز ریزکنم ارائه دادم هم باز هم همینو گفتن، حالا مهم نیست، برو از اون امانتیای که وزیران فرستادن هرچه قدر که می خوای بردار، یه چیز دیگه درست کن گلکم.


be happy


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
#75

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
آرسینوس و رودولف به شام نگاه کردند. هرگز چنین غذا بدبویی را ندیده بودند.
-ام... ببخشید، این چیه؟
-سوپ پیازه فرزندم.
-از چی درست شده؟
-پیاز و آب فرزندم.

رودولف با چندش به غذا نگاه کرد، سپس به آرسینوس نگاه کرد. او نیز مانند رودولف به غذا نگاه میکرد. هردو به دامبلدور نگاه کردند. وی دستش را در ریشش فرو کرده بود و آن را مثل طناب بالا میکشید. ظرف بزرگ سوپ که مقابل دامبلدور بود پر از مو شده بود. رودولف احساس حالت تهوع داشت. بالاخره دامبلدور توانست ریشش را از زیر صندلی بیرون بکشد.
-اهم اهم... فرزندانم به سخنرانی قبل از شام گوش بدین.

ملت محفلی ساکت شدند. همه با علاقه به دامبلدور خیره شدند. آرسینوس و رودولف نیز با لبخندی ساختگی به او نگاه کردند. قیافه هر دو ابلهانه شده بود.

دامبلدور همه را از نظر گذراند، وقتی به رودولف و آرسینوس رسید با تعجب به آنها نگاه کرد. سپس لبخندی زد و ریشش را تکان داد و شروع کرد:
-فرزندان روشنایی، امروز مثل هر روز ما موفقیت های زیادی داشتیم، من بالاخره ساعت یادگرفتم، همچنین الان خودم میتونم آب بخورم، همچنین یه ویزلی جدید به دنیا اومده و یکی دیگه از موفقیت ما اینه که پسر برگزیده یه روز دیگه زنده مونده.

به اینحا که رسید ملت محفلی با خوشحالی شروع به تشویق و دست زدن کردند!
-ما تونستیم یه روز دیگه با عشق زندگی کنیم و...


Only Raven


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳
#74

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
همچنان که فلورانسو فریاد میزد لرد غرید:
- چطور جرئت میکنی جلوی ما فریاد بزنی؟! آوادا...

همین که لرد نیمی از طلسم را فریاد زد مرگخواری مقابل لرد آمد و فریاد زد:
- ارباب! نکنید اینکارو... اینا اسیر هستن! نباید بکشیمشون...

- آواداکداورا!

جنازه ی مرگخوار مورد نظر مقابل پای لرد بر زمین افتاد و لرد غرید:
- این است سزای کسانی که در قضاوت ما دخالت کنند... مرلین، این جمله ی گهر بار ما را به عنوان آیه ی جدید ثبت کن.

مرلین از ترس جانش جرئت نکرد مقاومت کند پس یک قدم جلو آمد و آیه ی جدید را در کتابش نوشت.

لرد که لبخند سردی بر لب داشت گفت:
- هوممم... ما فکر میکنیم نباید اسرا را کشت... میتوانیم بعدا ازشان استفاده ی بهتری به عمل بیاوریم!

روونا نگاهی به لرد انداخت و گفت:
- ارباب! ما که به هرحال قرار بود زنده نگهشون داریم! :

- درست است... فقط میخواستیم کمی وحشت برشان دارد... ما هرگز فراموش نمیکنیم که قرار است فلورانسو را نگه داریم تا سیسرون برود و پول ها را بیاورد... اکنون هم زنگ بزنید تا فست فود ها را بیاورند!

همین که فلورانسو خواست دهانش را باز کند سیسرون جلوی دهان او را گرفت و در گوش او زمزمه کرد:
- مرا ببخشید بانو! همه اش برای خاطر خودتان بودندی! :worry:

فلورانسو کمی تقلا کرد و چون نتوانست خودش را آزاد کند آرام گرفت.

کمی آنطرف تر لودو با انواع فست فود برای تمام مرگخواران وارد خانه شد و با خوشحالی فریاد زد:
- سرورم! غذا ها رسیدن! به نظرم بسیار خوشمزه هستند!
- لودو... این وظیفه ی تو نیست که در مسائل مربوط به ما مثل همین مزه ی غذا دخالت کنی... این ما هستیم که تصمیم میگیریم غذا خوشمزه باشد... که اگر خوشمزه نباشد آن را در حلق شما فرو میکنیم.

لودو با شنیدن این حرف لرد به شدت آب دهانش را فرو داد و سپس سه ظرف پیتزای خانواده را مقابل لرد گذاشت.

مرگخواران که دهانشان آب افتاده بود با چشمانی گرد شده منتظر بودند تا لرد غذا را شروع کند تا آنها نیز بتوانند به غذایشان حمله کنند.

در محفل ققنوس:


آرسینوس و رودولف به طرز جالبی روی یک صندلی درست مقابل میز خالی و محقر شام نشسته بودند و به اعضای محفل لبخند های دروغین تحویل میدادند و در همان حال هزاران ویزلی ریز و درشت از سر و رویشان بالا میرفتند، بالاخره رودولف رو به آرسینوس گفت:
- قبل از اینکه با قمه بیفتم به جونشون بهم بگو راه ارتباط این ملت با بیرون از اینجا چیه؟!

آرسینوس کمی در فکر فرو رفت و سپس گفت:
- گمونم با پاترونوس بهم پیغام میفرستن.

رودولف به محض شنیدن این حرف تلاش کرد تا از جایش بلند شود ولی نتوانست از زیر وزن ویزلی های در حال بالا رفتن از سر و کولش خارج شود پس غرید:
- باید... هرچه زودتر... از زیر اینا بیایم بیرون... بعدش بریم یک طرفی و یک پاترونوس بفرستیم سمت خانه ی ریدل تا بیان نجاتمون بدن!

- با پاترونوس؟! پیغام بفرستیم به خانه ی ریدل؟! دیوونه شدی؟! ارباب پیغام پاترونوس رو نشنیده همراه با یک آوادا یا کروشیو بر میگردونن به خودمون!

- خوب پس چه غلطی بکنیم؟! میدونی من الان چند روزه با ساحره های خوشگل صحبت نکردم؟

همین که آرسینوس میخواست جواب رودولف را بدهد صدای دامبلدور به گوش رسید:
- فرزندان روشنایی... شام به زودی میرسه! همگی روی صندلی هاتون بنشینید!

به محض اینکه دامبلدور این جمله را بر زبان آورد اعضای محفل مثل قوم مغول به میز حمله کردند تا بلکه جایی برای خوشان پیدا کنند. روایت است در همین بین چندین محفلی در میان دعوا برای به دست آوردن صندلی به سختی جان باختند!

آرسینوس که مثل رودولف زیر ویزلی مدفون شده بود به سختی گفت:
- خوب شد ما زود اومدیم ها! فکر کن مثلا ما هم بین اون جمعیت بودیم!
- آره... شانس آوردیم... ولی باید هرچه زودتر پول هارو برداریم و خودمون رو از دست قبیله ی ویزلی ها نجات بدیم!



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
#73

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
طرف مرگخوارا

پاق
پاق

فلورانسو به سمت سيسرون بازگشت.
- الان شام چى بخوریم؟ تخم مرغ نداريم..پول نداريم. ببین گفته باشم فست فود بى فست فود وگرنه خودم همين جا خيلى فست همه رو به فود تبدیل مى کنم.
- هر چى بانو گفتندندى همان شدندى.
- خب اعضا كجان؟

و بلاخره فلورانسو و سيسرون نگاهى به اطراف خود انداختند. مرگخوارها و اربابشان با تعجب به دو محفلى زل زده بودند. ولدمورت با عصبانیت فریاد زد.
- من به شما دوتا گفتم بريد پول بياريد بعد رفتید خودتون رو شبیه محفلى ها کرديد؟:vay:
- سي..سيسرون اينجا.. اينجا خونه ي ريدله؟

ولدمورت از جايش برخاست و به سمت سيسرون رفت.
- سريع خودتون رو به شكل اول برگردونيد!

سيسرون صورتش را به سمت فلورانسو بازگرداند. فلورانسو عينکش را صاف کرد و گفت:
- ما مرگخواراى شما نيستيم. من فلو و اين سيس هستش. اگه به ما آسيبى برسونيد سروکارتون با محفلى هاست.

ولدمورت خودش را با حرص عقب کشيد و گفت:
- ما پول هامون رو مى خوايم. فردا صبح فلورانسو رو گروگان نگه مى داريم و سيسرون بايد بره پول ما رو بياره از محفل.
سيسرون: بانو!

صحنه اسلوموشن ميشه. فلورانسو لحن فيلم هندي ميگيره.
- سيييييسرون..تو فررراااار کن..من حساب همه رو مى رسم. به دورا بگو خيلى دوسش دارم.
- نه.. من شما رو تنها نميذارنددندى.
- سيس تو برو.
- نه..
- ميگم برو.
- حوصلمون سر رفت..كروشيو!

همين طور كه فلورانسو و سيسرون درد مي كشيدند لرد ادامه داد.
- فست فود ها رو بياريد كه گشنمونه.

فلورانسو فریاد زد.
- هرگز!


تصویر کوچک شده


I'm James.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.