*شما تو جنگل ممنوعه گم شديد. راه خروج رو پيدا كنين و يا تو جنگل بمونيد و يه زندگى بسازيد براى خودتون! تصميم با شماست!هوریس اسلاگهورن - مدیریت هاگوارتز - پیش از شروع ترم جدید هاگوارتز اعلام کرده بود که برای اعضای گروه قهرمان هاگوارتز، جایزه بزرگی در نظر گرفته است.
پس از اینکه امتیازات نهایی و گروه قهرمان مشخص شد، او در یک سخنرانی شگفت آور، اعلام کرد که تیم قهرمان را با یک طیاره جادویی - که با طیاره های ماگلی شباهت چندانی نداشت - به سفر تفریحی چند روزه به دور دنیا بفرستد.
هیچکس نمی دانست که این چه جور جایزه ای است ولی برای اعضای گریفیندور که قهرمان هاگوارتز شده بودند، هیجان انگیز به نظر می رسید.
مقر اعضای گریفیندور
- اون صندلی های آخر برا ما ویزلی هاست ها ...نبینم کسی اونجا رو اشغال کنه.
- صندلی آخر مال خودتون ... فرمون سفینه مال منه.
- پسر این لباس ها رو بگیر بذار تو چمدونت.
- بابا این همه لباس برا چی دیگه؟
- دور دنیا مگه جنگل ممنوعه عه که بری سٌک سٌک کنی برگردی؟ هر اتفاقی ممکنه بیفته.
در مقر گریفیندوری هایی که یک روز قبل از شروع حرکت همگی یکجا جمع شده بودند تا روز حرکت با مشکل تاخیر مواجه نشوند، غلغله ای بود. یکجا دعوا بر سر راننده بودن بود و یکجا بحث بر سر جای نشستن، یکجا صحبت از کار هایی که باید در طول سفر انجام می دادند بود و ...
روز حرکت، مکان از پیش تعیین شدهشیردلان گریفیندوری، همگی با یک تم مشخص، چمدان به دست و کروات زده، خبردار منتظر شروع صحبت های هوریس اسلاگهورن بودند.
اسلاگهورن با تشریفات عالی و چندین بادیگارد که اطرافش بودند، با جارو خود را جلوی ملت رساند. بادیگارد هایش به سرعت بساط تریبون را روبروی یک ساختمان کوتاه و طویلی آماده کردند. سپس هوریس پشت تریبون رفت و مشغول صحبت شد.
- خب دوستان. همانطور که می دونید، طبق قول من شما با این فضاپیما که پشت من قرار داره، قراره به دور دنیا سفر کنید ... چند تا کشور براتون در نظر گرفتیم ... بهتون بد نمی گذره.
سپس تم خود را از دوستانه و راحت به جدی تغییر داد.
- خب حالا می رسیم به نکات ... نکته اول : روی این طیاره خط بیفته خط خطی خواهید شد. نکته دوم: ندید پدید بازی در نخواهید آورد، جادوگرا آبرو دارن.
نکته سوم ...
گریفیندوری ها در بیرون:
گریفیندوری ها در درون: د بجنب دیگه!
ساعتی بعد- و بالاخره میرسیم به نکات آخر ... دو در در جلو، دو در در عقب نداریم؛ یه در اون وسط داریم خودکار باز و بسته میشه. راننده نداریم خودکار میره. در هنگام ورود بستنی کره ای توزیع میشه. با آرزوی سفری خوش برای شما.
و سپس بشکنی زد و محو شد. گریفیندوری ها هم که بسیار منتظر این لحظه بودند، فلش وارانه به سمت طیاره جادویی هجوم بردند.
هنگامی که همه وارد شدند و در به صورت خودکار بسته شد، صدای فرد ناشناسی در فضای طیاره پخش شد.
- توجه فرمایید، این یک صدای ضبط شده است. مقصد اولیه شما کشور بورکینافاسو می باشد. هنگامی که طیاره از جای خود بلند میشود، کمر بند خود را ببندید و تکان نخورید.
- این کمربند برا من تنگه!
- کمربند قابلیت تغییر سایز دارد. لطفا دیگر سوال نپرسید ... در ضمن این یک صدای ضبط شده است. دینگ دینگ دینگ.
سپس صدا قطع شد، طیاره بلند شد و با حداکثر سرعت بیست کیلومتر بر ساعت شروع به حرکت کرد.
ساعتی بعدهنوز یک ساعت از شروع پرواز نگذشته بود که سر و صدای حضار در آمد. از آنجایی که آنها همیشه برای رفتن به جایی دیگر از روش سریع و کم هزینه آپارات استفاده می کردند، طاقت صبر کردن را نداشتند.
هاگرید که اوضاع را جالب ندید، به سختی هیکلش را تکان داد، یک سین فلزی برداشت و روبروی دیگر حضار ایستاد و گفت:
- این چه وضعیه دیگه؟ ناسلامتی اومدیم عشق و حال. من الان میخونم شما همکاری کنین ... امشو شو شه لیپکه لی هیرونه ...
حضار غیر از فنریر، ادوارد، آلکتو و تاتسویا:
دقایقی بعد
کم کم جو داشت از حالت خشک و بی روح، به ناخشک و با روح تبدیل میشد که ناگهان هوا طوفانی شد. صداهایی که از موتور به گوش می رسید قطع و یکی از بال های طیاره کنده شد. چند ثانیه بعد نیز آن شروع به غلط خوردن در هوا و سقوط کردن کرد.
گریفیندوری ها فرصتی برای وحشت و جیغ و داد و درخواست کمک کردن نداشتند، فقط حرف های آخر مانده بود.
- هرماینی ... باید یه چیزی بهت بگم ... اون من بودم که اون قورباغه رو انداختم تو خوابگاه تون.
- چی؟ تو اون کارو کردی؟ الان خفت میکنم.
- فنریر، اون من بودم که سوسیس کالباس های تو کیفت رو برداشتم.
- اشکال نداره هاگرید ... چون اونا سوسیس کالباس نبودن، گوشت گرگینه بودن.
و ناگهان طیاره با شتاب و شدت زیادی به زمین برخورد کرد و گریفیندوری ها از آن به بیرون پرتاب شدند.
چند ساعت بعدطیاره اسلاگهورن در جنگلی بی سر و صدا با درختان سر به فلک کشیده که هر از گاهی صدای دلنشین پرنده ای به گوش می رسید و کسی نمی دانست چه موجودات عجیب و غریبی در آن پنهان است، سقوط کرده بود و با دودی که از آن بلند میشد، هوای پاک جنگل را آلوده کرده بود.
گریفیندوری ها یکی یکی و به سختی با بدنی ضرب دیده و صورتی کبود، از جای خود پا شدند. آنها خسته و زخمی در جایی که نمی دانستند کجاست، گم شده بودند.
- خیلی شانس آوردیم که زنده ایم.
- حالا باید چیکار کنیم؟ هوریس بترکی هی!
- اینجا کجاس؟
- آشنا بنظر میاد.
- به نظرم بریم یه چیزی بخوریم تا مخ مون بیشتر کار کنه.
همگی پس از حرف فنریر به سمت چمدان غذاها رفتند ولی با دیدن چمدان خالی غذا ها، متعجب به رونی نگاه کردن که کمی دورتر از آنها بود.
- چیه چرا اینجوری نگاه می کنین؟ مگه شما هم می خواستین؟
فنریر که همیشه به عنوان ناظر تالار گریفیندور وظیفه سر و سامان دادن به اوضاع را داشت، اینبار نیز دست به کار شد تا امید را به بچه ها برگرداند.
- اتفاقی خاصی نیفتاده بچه ها ... ما با هم میتونیم اون طیاره رو تعمیر کنیم و ... همه چیز درست میشه.
- آخه چطوری همه چیز میخواد درست بشه؟ ابن طیاره نابود شده و ما الان معلوم نیست بین راه توی کدوم بخش از جنگل های استوایی گیر افتادیم ... نه غذایی برای خوردن داریم نه جایی برای خوابیدن. ای کاش هیچوقت به این سفر نمیومدیم.
فنریر کمی جلوتر اومد و با حالتی دوستانه اما قاطع به آلکتو و بقیه گفت:
- توی یه کتاب قدیمی یه چیزی جالبی خونده بودم ... تنها تصمیمی که ما باید بگیریم اینه که به چه شکلی از زمانی که در اختیارمون هست استفاده کنیم ... نباید افسوس گذشته رو بخوریم ... هنوز هم می تونیم زنده بمونیم.
سپس تاتسویا که دیگر ناظر تالار و سرپرست گروه بود جلو آمد و در تکمیل حرف های فنریر گفت:
- این رو مطمئن باشین که تا الان اسلاگهورن متوجه شده ما سقوط کردیم و دنبال ماس. تازه ما می تونیم خودمون این طیاره رو تعمیر کنیم ... فقط یه بال ازش کنده شده و یه موتورش نابود شده. ما ماگل نیستیم ... ما
انتقام جویانیم جادوگریم ... میتونیم در کمتر از یک روز با قدرت هامون همه چیز رو درست کنیم ... تازه برین مرلین رو شکر کنین که افتادیم توی یه جنگل ... اینجا هم هوای خوبی داره هم درخت های میوه ... تازه ما تعدادمون زیاده.
پس از تموم شدن صحبت های فنریر و تاتسویا، هرماینی همانطور که دو کتاب قطور در دست داشت، کمی جلوتر آمد و گفت:
- پدرم یه دفترچه راهنمای کامل تعمیر وسایل حمل و نقل داشت، هیچوقت ازش استفاده نکرد ولی من برداشتمش که شاید به درد بخوره ... این هم یه کتاب معجون سازیه ... فک کنم بشه با ترکیب ترفند هایی از این دو تا کتاب این طیاره رو تعمیر کرد.
- یه سوال ... چرا صبر کنیم تا طیاره رو تعمیر شه؟ میتونیم حرکت کنیم، بالاخره این جنگل یه جایی تموم میشه.
- نه رون، ما نمی دونیم اینجا کجاس ... شاید مسیر درست رو نریم و به سمت یه آدم خوارها یا هر موجود عجیب و غریب دیگه ای هدایت شیم.
سپس فنریر همانطور که در چمدانش به دنبال چیز به درد بخوری می گشت گفت:
- بهتره کار ها رو تقسیم کنیم ... هرماینی و تاتسویا، شما برین سر وقت طیاره ... ادوارد و آستریکس، شما برین چوب جمع کنین ... دخترا، شما برین دنبال غذا بگردین ... رون و هاگرید، منتظر باشین تا ادوارد و آستریکس چوب براتون بیارن و آتیش درست کنین و با این چند تا سیب زمینی ای که ته کیف من مونده، یه چیزی بپزین ... من و آرتور هم میریم دنبال ساخت سرپناه.
گریفیندوری ها در پاسخ به فنریر:
چند ساعت بعددیگر غروب شده بود. هاگرید و رون کنار آتشی که درست کرده بودند، مشغول تماشای غروب خورشید از لا به لای درختان بلند بودند، هرماینی و تاتسویا هنوز مشغول خواندن کتاب ها و پیدا کردن راهی برای خروج و بقیه هم زیر سر پناهی که فنریر و آرتور درست کرده بودند، نشسته بودند.
ساعتی بعدپس از صرف غذایی که رون هاگرید به عنوان شام پخته بودند - که واقعا معلوم نبود که چه بود - همگی دور آتش و زیر نور ماه کامل نشستند و همانطور که فضای اطراف را تالار گریفیندور و آتش را شومینه گروه شان فرض می کردند، مشغول گپ و گفتگو شدند.
- خب، بچه ها ... من و هرماینی با خوندن اون کتاب ها متوجه شدیم که باید یه معجونی بسازیم که یه گیاه مخصوص میخواد. فردا همه میریم این اطراف دنبالش می گردیم.
- حالا تا فردا کی مرده کی زنده ... همین امشب رو بذارین خوش بگذرونیم ... رون یه دهن برا مون می خونی؟
رون که هیچوقت در جایی جز حمام، آواز بلند سر نداده بود، نگاهی به بقیه انداخت و سری به نشانه تایید تکان داد. از آنجایی که او تمایل زیادی به آهنگ های روز و " بدن به حرکت در آور" نداشت، تصمیم گرفت یک موسیقی سنتی را بخواند، پس نفس عمیقی کشید و شروع به خواندن کرد.
- مرغ سحر ناله سر کن ... داغ مرا تازه تر کن ...
- د شاد بخون شاد!
- اوکی ... الان چند روزه بوی گل نیومد لیلی
چرا بلبل به صید گل نیومد لیلی؟
برین از باغبون گل بپرسین لیلی
چرا بلبل به صید گل نیومد لیلی؟
صیادم و می گردم، کسی نمیدونه دردم
ظاهر شادی دارم، اما اسیر دردم ...
دل من در غریبی پا نبونه لیلی
یکی هم درد دل پیدا نبونه لیلی
اونی که همدرد منه یار از ما دوره لیلی
کلیدش گم بًوی پیدا نبونه لیلی
صیادم و می گردم کسی نمیدونه دردم
ظاهر شادی دارم اما اسیر دردم
وپس از تمام شدن اجرای رون، ناگهان رعد و برقی زد و باران شروع به باریدن و آتش را خاموش کرد، رعد و برقی در آسمان نمایان شد و چند موجود جادویی عجیب نظیر گرگینه ها و سانتور ها به سمت گریفیندوری ها هجوم آوردند.
- اعووووو!
ترس در چشمان گریفیندوری ها قابل مشاهده بود ولی آنها گریفیندوری بودند ... شجاع بودند ... عاشق جنگ بودند. به همین دلیل بود که پس از چند ثانیه سکوت همگی با هر چه داشتند اعم از ورد و دست و پا و چوب به یاد یک سوژه قدیمی انجمن خصوصی، به سمت موجودات جادویی شروع به حمله کردند.
من می جنگم بشکاف برو جلو ...چند دقیقه بعدهر ثانیه می گذشت، تعداد گرگینه ها و سانتور ها بیش تر میشد، تا جایی که دفاع در برابر آنها در توان گریفیندوری ها نبود.
- بچه ها گوش بدین ... یکی از راه های دفاع فراره ... اگه ما خوب فرار کنیم اونا ما رو گم میکنن.
پس از چند دقیقه کشمکش میان نظرات موافق و مخالف، حضار فلنگ خویش ز اوضاع بستند.
نیم ساعت بعدلشکر خسته و ضرب دیده حاضر، بالاخره توانستند از دست موجودات جادویی فرار کنند. آنها بالاخره نوری را مشاهده کردند. هر چه جلوتر می رفتند به نور نزدیکتر میشدند که ناگهان همه جا خوردند.
فنریر خشک شد، آلکتو چوب بیسبالش رو انداخت، هرماینی کتابش رو بر سرش کوبید، تاتسویا زبان چینی را فراموش کرد، لیزا مگس های دور و برش رو پر داد، هاگرید ریشش را خاراند، رون در افق محو شد، قیچی های ادوارد نشان زورو بر بدن آرتور در آوردند و با جیغ آرتور سکوت شکست.
-اون هاگوارتزه؟ :maa:
- یعنی اونجا هم جنگل ممنوعه بود؟
- خودم قیچی های دستاتو با دست های خودم قیچی می کنم دست قیچی!
- آره ... اون هاگوارتزه، اونجا هم جنگل ممنوعه بود.
پس از چند ثانیه همگی: