آنتونین همانطور که در سکوت به اژدهای رویاهایش یا همان روانپزشک تحصیل کرده نگاه میکرد، سعی میکرد به افکار زیادی که در سرش بودند نظم بدهد و ظاهر خود را حفظ کند.
اجرای نقشه اش در مطب اژدها سریع ترین راه از دست دادن قلب او بود...
چون جرأت درگیر شدن با او را نداشت و ممکن بود با کوچکترین سر و صدایی منشی و سایر افراد حاضر در اتاق انتظار به داخل هجوم بیاورند.
در این افکار بود که به یاد کسی افتاد که تخصصش از همین دست کارهای شجاعانه و خطرناک، و البته از نوع خلافش بود.
اما چطور باید خودش و اژدها را به او میرساند؟
_قلب؟ بدست آوردن؟ خودشه! باید از راه همیشگیم استفاده کنم. حتما جواب میده.
سکوت او برای روانپزشک عجیب و خسته کننده به نظر میرسید.
برای همین سعی کرد به تعریف کردن سوابق پر بار تحصیلی اش ادامه ندهد.
_ام... آقای دالاهوف، فرمودید مشکلتون چی بود؟
_مشکل؟! کدوم مشکل؟ من فقط اینجام تا از شما دعوت کنم که به خونه ام بیاید و گربه منو ببینید.
_گربه؟!
_بله بله! گربه من با همه گربه هایی که تا بحال دیدید فرق داره. گربه من کتاب میخونه.
_واقعا!؟ مگه میشه؟
_البته! حالا وقتی خودتون ببینید متوجه میشید.
_خیلی دوست دارم همچین گربه ای رو ببینم، ولی راستش، نمیدونم... من دست کم تا یک ساعت دیگه باید بیمارهامو ویزیت کنم. اشکالی نداره که یکم صبر کنید؟
_نه اصلا... قلب شما... چیز، حضور شما در خانه من باعث افتخارمه جناب دکتر! پس من یک ساعت همین بیرون مطب صبر میکنم تا شما کارتون تموم شه.
آنتونین این را گفت و از جایش بلند شد. هنوز دو قدم هم نرفته بود که برگشت و گفت:
_راستی آقای دکتر، یه سوال داشتم از خدمتتون... میگم نژاد شما اصله دیگه؟
_متوجه منظورتون نمیشم؟
_منظورم اینه که... مثلا شما اژدهاها(!) هم مثل جادوگرا اصیل و دورگه و اینجور چیزا دارید؟فقط محض کنجکاوی عرض میکنم.
_آه... بله، بعضی از ما که از ازدواج دو گونه مختلف متولد میشن خصوصیاتشون متفاوته. مثلا ریسه قلب اونارو نمیشه برای چوبدستی به کار برد.
اما خانوادهی من از اصیل ترین خانواده هاست. حتی ریسه قلب برادر مرحومم توی چوبدستی لوسیوس مالفوی استفاده شده.
آه... یادآوری برادرم همیشه منو به گریه میندازه. سرنوشت خیلی بدی داشت.
آنتونین با اینکه دم نداشت ولی داشت با آن گردو میشکست.
_اوه... واقعا بابت برادرتون ناراحتم. قصد نداشتم باعث یادآوری خاطرات تلختون بشم.
اگر اجازه بدید فعلا از حضورتون مرخص بشم.
_راستش مدتها بود که برادرم رو از یاد برده بودم، خیلی وقته که به قبرش سر نزدم. اون عاشق گوشت هیپوگریف بود.
دلم میخواد برم و به رسم یادبود یه کله هیپوگریف روی قبرش بزارم.
آقای دالاهوف فکر نمیکنم بتونم دعوتتون رو قبول کنم.
حس میکنم برادرم بعد مدتها دوباره داره صدام میزنه...