-ردای خواب...ردای اضافه...دمپایی...عروسک پشمالو برای بغل کردن حین خواب...عکس نجینی و مادرمان...وسایل ما آماده است. چمدانمان را می بندیم و رهسپار می شویم. سرمان چرا گیج می رود؟ احساس سرما و ضعف می کنیم. ما دچار افت قند خون شدیم. قبل از رفتن، قندمان را تنظیم کنیم. اربابی باشیم متعادل.
به سمت آشپرخانه رفت.
-خب... چی باید بخوریم؟ میوه؟ حرفشم نزن!
...قند؟ مگه ما اسبیم؟
...شکلات؟ این یکی می شه.
قفسه ای پر از نوتلاهای کوچک و بزرگ توجهش را به خود جلب کرد.
-یارانی داریم هله هوله خور. یکی از همینا رو بر می داریم و از اونجایی که ارباب هستیم، بزرگترینشان را بر می داریم.
دستش را به طرف بالاترین قفسه دراز کرد. ولی قفسه آنقدرها محکم نبود و با یک فشار کوچک به طرف لرد سیاه سقوط کرد.
کمی قبل:-هی بهشون می گم گوشنمه...گوش نمی کنن. منم موشکلاتمو خودم حل می کونم. الکی که نیست. براشون از محفل پیغام تهدید آمیز آوردم.
چشمان هاگرید در سطح آشپزخانه به دنبال چرب و چیلی ترین و پر کالری ترین خوراکی می گشت. خیلی زود آن را پیدا کرد.
-شوکولاااااات....شوکولات بزرگ متحرک...همینو می خورم...
و قبل از این که شکلات بزرگ متحرک موفق به اعلام هویتش بشود، آن را درسته قورت داد....
-خیلی شوکولات خوردم. احساس قدرت می کنم. الان حتی می تونم یه لورد باشم. لورد شوکولاتی!
یک هفته بعد...-چشمانتان را در خواهیم آورد و به کف دستهایتان پیوند خواهیم زد.
فنریر از ترس پشت مروپ پنهان شده بود. بیشتر مرگخواران هم دست کمی از او نداشتند. با نگرانی به شکم هاگرید زل زده بودند.
گابریل کمی جلو رفت.
-ارباب...ما منتظر شما بودیم. چرا تا حالا حرفی نزدین؟
-ما در حال عبور از مجاری تنگ و تاریک دستگاه گوارشی این نره غول بودیم. الان تازه افتادیم تو معده و جامون گشاد شد و موفق به صحبت شدیم.
سدریک با چهره ای بغض آلود تلاش کرد که اوضاع را آرام کند.
-نگران نباشین ارباب...میایین بیرون. منم پارسال یه هسته هلو قورت داده بودم. دکتر گفت صبر کنم تا از راه های طبیعی دفع بشه.
-دکتر بی جا کرد! همین الان ما رو از این جا خارج کنین. :
-ارباب...شما الان جسد نیستین؟ زنده محسوب می شین؟
-اینقدر نگران ما هستی آلک؟
-نه ارباب...من فقط دنبال پولم! دیگه نمی شه تحویل موزه دادتون. فکر نمی کنم قبول کنن.
دقایقی بعد، هاگرید به میز جراحی بسته شده بود.
-نامردا...حداقل بی حس می کردین!
بلاتریکس اره برقی را روی شکم هاگرید گذاشت...ارباب سرتونو بپایین!
لرد سیاه سریعا از مری بالا رفت و خودش را به خالی ترین نقطه بدن هاگرید که مغزش بود رساند.
صدای اره برقی به گوش رسید...و هاگریدی که گاهی ادعا می کرد قلقلکش می آید و گاهی درخواست می کرد همانجا لیپوساکشنش هم بکنند.
وقتی شکم به اندازه کافی باز شد، دستان بلاتریکس با عجله اعضا و جوارج داخلی هاگرید را یکی یکی بیرون می انداختند.
-این که ارباب نیست...اینم کلیه شه...این یکی باید قلبش باشه...اینم به درد نمی خوره...ارباب...کجایین!
لرد سیاه که متوجه امن بودن اوضاع شده بود، از مغر خارج شد.
با دیدن لرد آلوده، روح از بدن گابریل جدا شد و چهار نعل به سمت جهنم شتافت.
-ارباب...بدوزیمش؟
اشاره لیسا به شکم هاگرید بود.
لرد نگاهی به بچه رابستن کرد که در حال بازی با دل و روده هاگرید بود.
-نمی شه که خالی بمونه...شل و ول می شه....یافتیم! اونو بذارین توش...و بعد بدوزین...
مرگخواران مسیر انگشت اشاره لرد سیاه را دنبال کردند و به هوریس اسلاگهورنی رسیدند که خود را به شکل مبل در آورده بود و در حال تلاش برای خروج از در پشتی خانه ریدل ها بود.
هوریس، اندکی خلاقیت نداشت و همش مبل می شد!
به دلیل همین بی خلاقیتی، بلافاصله دستگیر شد و به جایی که لایقش بود فرستاده شد تا در آن جا هر چقدر که دلش می خواهد اشک تمساح بریزد.