« بسم الله الرحمن الرحیم »
ناهار را که در سالن غذا خوری خوردیم،دراز کشیدم روی فرش سرمه ای رنگ خوابگاه گریف ..
نور آفتاب از پنجره به صورتم رسیده بود و ناز میکرد ..
خسته از دیدن منظرهٔ تکراری دیوار و پنجره و از همه مهمتر منظرهٔ تکراری هاگوارتز
و خسته از شنیدن صدای ورد گفتن بچه ها ..
چشم هایم را بستم و دست هایم را زیر سر گذاشتم،صدای جغدی از شیشه های قلعه عبور کرد و جهید توی افکارم !
و به این فکر کردم که الان دلم میخواهد کجا باشم ؟!
با لرد ولدمورت !!
آه بلندی کشیدم ..
مای دارک لرد داشت آرام آرام همهٔ زندگی ام را درگیر خودش میکرد ..
او داشت همه چیز را کنار میزد و دامنش را بیشتر روی فرش خیالم پهن میکرد !!
چشمم را که دور می دید گوشه های دامنش را می کشید جلوتر !!
او تنها کسی بود که وقت غم و بی حوصلگی،شادی و سرخوشی به سراغم می آمد ..
آه .. لرد من داشت آرام آرام همه زندگی ام را درگیر خودش میکرد ..
دیگر به هر گوشه که نگاه میکنم گل های روی دامنش را میبینم،و هرکجا نفس میکشم رایحه ای از او مشامم را پر میکند و جانم مست و بی دل !
با خودم گفتم کاش الان همراه لرد وسط جنگل بودم،جنگلی که به بهار دچار باشد ..
کاش میتوانستم مثل الان دراز بکشم روی شاخ و برگ علف های جنگل دست در دست لرد و با چشمان بسته به آواز پرندگان و رودخانه گوش کنم ..
عطر مخصوص او را عمیق نفس بکشم و دل
بسپارم به او و بگویم آوادا کِداورا(avada kedavra) هایت را دوست دارم ..
نرم نرمک لبخندی داشت به لب هایم می آمد که:
_ خانم وکس،خانم رز وکس با شما هستم .. شما دقیقا اینجا چیکار می کنید ؟! خبر دارید که همهٔ
همگروهی هاتون در اتاق من حاضر
هستن بجز شما !!
این صدای پروفسور مک گوناگل بود که من را از افکار شیرینم بیرون کشید !!
چشم هایم را باز کردم ..
باز هم منظرهٔ تکراری دیوار و پنجره و منظرهٔ نحس هاگوارتز در آن سوی پنجره !!
کیلومتر ها دور بودم از آنچه دلم میخواست ..
احساس خشم می کردم .. نور آفتاب رفته بود؛ لبخند من هم !!
همه اینها تقصیر مک گوناگل بود ..
خمیازه ای کشیدمو با دستم چشمانم را مالیدم و گفتم:
+ چشم پروفسور الان خیلی زود به اتاقتون میام.
_ منتظرتون هستم خانم وکس.
بعد اینکه مک گوناگل رفت پووفی کردمو باز هم غرق افکار شیرینم امّا دست
نیافتنیم شدم ..
شاید باورتان نشود امّا من نصف روز در حال کنترل خودم هستم تا دیوانه بازی درنیاورم !
گاهی به چهره بعضی ها (از آلبوس دامبلدور و پروفسور اسنیپ گرفته تا دراکو و هری پاتر و حتی ناظر گریف ملان) نگاه میکنم بیتی از ذهنم می گذرد و
دوست دارم بروم و بهشان بگویم
"ببین لبخندت شعر شده تو نگاه من .. "
امّا خب این دست حرف های زیادی شاعرانه کمی غیر طبیعی است !!
تصور کنید یک دختر با قدی متوسط، موهای کوتاه و چتری هایش و چشم های گربه ای با آن ردای مشکی و عطر فرانسوی که همه فضا را پر میکند
ناگهان جلویتان بایستد و بگوید:
"ببخشید آقا/خانم میتونم یه چیزی بگم؟! لبخندتون انقدر قشنگه که من رو یاد بیت فلان از کتاب حافظ (چیزی نیست یکی از شاعر مشهور ماگل هاست! ) انداخت یا باعث تولد این شعر و متن شد
در همین لحظه !! "
بله! عجیب است امّا شدنیست ..
شاید مضحک باشد حتی !!
احتمالا دارم دیوانه میشوم و خبر ندارم اگر دیوانه شدم لطفا زندگی ام را منصفانه قلم بزنید ..
دستی بر سر و رویم کشیدم و راهی اتاق مک گوناگل شدم ..
در را زدم و وارد شدم ..
همه سرها رو به من چرخید و من هم با پرویی محض گفتم:
_ سلام پروفسور ، توی خوابگاهمون،خواب بودم که بیدارم کردید !!
پروفسور از عصبانیت سرخ شد !! حسابی دود از کله اش بلند شده بود !!
پروفسور مک گوناگل:
_ بفرمایید بشینید خانم وکس.
کنار دراکو نشستم:
+ هی دراک قراره مک گوناگل پیرِ فرتوت چی بگه که انقدر مهمه ؟!
_اولا سلام دوما من دراک نیستم دراکو ام فهمیدی یا باز بگم؟!
سوما ما هم یک ساعته منتظریم که دهن وا کنه چیزی بگه !!
پروفسور بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن:
_ هاگوارتز تو اوضاع خوبی قرار نداره همه ما در خطر هستیم باید فکری به حال خودمون بکنیم ..
همونطور که میدونید پروفسور دامبلدور خیلی پیر شده و همه شما باید عصای پروفسور دامبلدور باشید !!
امروز همه شما رو بخاطر این به اینجا دعوتتون کردم تا نظرتون رو راجع به مدیریت هاگوارتز و مشکلاتتون بدونم و از همه مهمتر به نظر شما برای اوضاع فعلی هاگوارتز چیکار باید بکنیم ؟
همونطور که میدونید بیماری کرونا همه جا رو فراگیر کرده و از جایی که همه ما پروفسور ها هر از گاهی به دنیای خارج از قلعه هاگوارتز یعنی دنیای ماگل ها میریم همین باعث بیشتر شدن مبتلایان کرونا در اینجا شده و ما نمیتونیم خیلی این شرایط رو رعایت کنیم یا ژل ضد عفونی کننده،اسپری ضد عفونی کننده و ماسک و..
که در دنیای ماگل ها وجود دارن رو هم در دسترس نداریم !!
پس من الان از شما میخوام که تو این برگه کاغذی که بهتون میدم نظرتون و پیشنهادتون رو با ما در میون بذارید ..
خب حالا من و شما چطور میتونیم در بهبود شرایط هاگوارتز موثر باشیم ؟!
کاغذ ها پخش شد ..
امّا من حوصله هیچ چیز رو نداشتم چه برسد انتقاد و پیشنهاد !!
امّا من انگار زمانی که میخوابم روحم میرود کارگری !!
از خواب که بلند میشوم خسته تر از وقتی هستم که میخواستم بخوابم ..
صبح ها حوصله سلام کردن ندارم،حوصله حرف زدن با آدمها و رفع کدورات،
این روز ها حتی حوصله کتاب خواندن و تحقیق و پژوهش را هم ندارم،
حوصله تغییر سرنوشت مضحکم ..
حوصلهٔ نشستن سر کلاس و گوش کردن به حرف پروفسور،حوصله بلند شدن از روی تخت خوابم و..
همینطور افتاده ام یک گوشه تا مجبور نباشم از خود واکنشی نشان دهم !!
نکند به افسردگی دچار شده ام ؟!
پروفسور مک گوناگل:
_ عجله کنید وقت زیادی ندارید !
اطرافم رو نگاه کردم همه در حال نوشتن بودن حتی دراک هم تند تند مینوشت!!
مدام با خودم کلنجار میرفتم و زیر لب حرف میزدم:
_ پووف اجازه بدید اجازه بدید خواهش میکنم هولم نکنید.
در واقع نمیدونستم از کجا شروع کنم نه بخاطر اینکه جزئیات متنوع و متعددی در ذهنم تلنبار شده نه ..
بلکه بخاطر اینکه هیچی برای نوشتن ندارم پس اجازه بدید ببینم باید چیکار کنم چون به هرحال باید بنویسم ..
پنچ دقیقه ای گذشت ..
من هنوز چیزی ننوشته بودم !!
پروفسور مک گوناگل:
_ وقت تموم شد بچه ها به ترتیب شروع کنید به خوندن چیزایی که نوشتین خب دوشیزه اما ؟ بفرمایید.
اما:
+ مجهز کردن قلعه به مواد ضد عفونی کننده و ..
آنجلینا:
+آموزش برای آمادگی بیشتر برای مقابله با ویروس .
بچه ها همینطور انتقادات و پیشنهادات خودشان را مطرح میکردند که بالاخره نوبت دراک شد و بعد او من بودم !
استرس کل وجودم را فرا گرفته بود و از نگرانی داشتم غش میکردم الان بود که پخش زمین شوم ..
دراک:
کمتر مزخرف گفتن و بیشتر کار کردن !!
بلههههه .. بالاخره نوبت من بود !!
اینبار واقعا بدبخت شده بودم فاتحه ام را خواندم و فوتش کردم !!
خیلی زود بود تا بمیرم ..
پروفسور مک گوناگل:
_بفرمایید خانم وکس.
نمیدونستم باید اعتراف کنم که چیزی ننوشتم یا ..
که بالاخره جرقه ای در ذهنم زده شد .. از جایم بلند شدن سرم را پایین انداختم و نگاهم را به
زمین دوختم ..
+ تو این شرایط لبخند بزنیم و سعی کنیم کارهایی کنیم که دیگران هم لبخند بزنن!
منظورم از لبخند شادی های زود گذر نیست،
در واقع منظورم خوبی و صحبت هست ..
(لبخند =
)
سعی کنیم کتاب بخونیم و فقط باید مطالعه کنیم تا هرگامی که بر میداریم درست و اصولی باشه
و دیگرون رو هم به این کار دعوت کنیم تا شاید به کمک همدیگه تونستیم معجون از بین بردن این ویروس رو درست کنیم ..
اصلا از همه مهمتر اگه هرکسی در هر جایگاهی که هست سعی کنه کاری رو که داره درست انجام بده و به قول شاعر که میگه:
ز عمل کار بر آید، به سخنرانی نیست.
خب ما باید همگی تو این برهه زمانی حداقل دست همدیگه رو بگیریم بریم تا وقتی زنده ان بهشون سری بزنیم،بریم حرفاشون رو گوش بدیم!
بخدا اینجوری احساس نمیکنن که تنهان ..
احساس نمیکنن که فراموش شدن ..
ما به هرحال دنیارو با رویا های دست نیافته و یک عالمه غم ترک خواهیم کرد امّا مهم اینه که توان صرف نکرده باقی نمونه ..
پس تنها کسی از مرگ میترسه که تمام توانش رو زندگی نکرده باشه ..
من امیدوارم این وضعیت هر چی زودتر روبه بهبودی پیش بره و ماگل ها و حتی خودمون از دست این ویروس نجات پیدا کنیم و همگی زنده و
سربلند باشیم ..
نمیدونم این چیزایی که سرهم کردم و گفتم کجای ذهنم دقیقا شکل گرفتن و کلی
گیج شده بودم ..
مات حرفامو اعتماد به سقفی بودم که همراهش حرفامو زدم ..
که یه لحظه صدای دست جیغ و هورا شنیدم ..
سرم رو بالا گرفتم و دیدم همه به افتخارم بلند شدن و دست میزنن و یه لبخند گنده رو لباشونه !!
واقعا تعجب کرده بودم از حرفایی که زدم و همه هم تعجب کرده بودن که این همه انتقاد و پیشنهاد رو چطور تونستم در عرض پنج دقیقه بنویسم !!
سرمو که چرخوندم پروفسور رو با لبخند گنده و چهره خیلی مهربون که سرشار از تحسین بود دیدم ..
خداروشکر کردم که آبروم نرفت و سربلند از این ماجرا بیرون اومدم وگرنه مک گوناگل پیر و فرتوت انتقام حرف اول کلاسم و دیرکردنم رو ازم میگرفت !!
دراکو:
_ عجب چیزایی گفتیاا ،واقعا همه اینا برا ذهن فندقیه توعه؟!
من:
+
.
.
.
پ.ن:فکر کنم اگه قهوه کاپوچینو و نسکافه نبود دنیا برام غیر تحمل میشد !
دست گل این ماگلا درد نکنه که این دفعه به دردمون خوردن ..